گرما بیداد می کرد. موتور سوار چفیه دورسر پیچیده و دنبال ما می آمد. یه کمپوت خنک به سمتش انداختم و گفتم: «برادر بخور خنک شی!»
به مقر که رسیدیم، دیدم موتور سوار آمد به سمتم، کمپوت را دستم داد و گفت: «حمیدو این حق کی بود که به من دادی!»
چفیه را که باز کرد، دیدم باقر، فرمانده گردان است. خندید و گفت: «وقتی به همه بچه ها رسید حق منو هم بدید!»
#شهید_باقر_سلیمانی🥀🕊
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
سمت: فرمانده گردان حضرت زينب(س)
شهادت: 22/11/1364 - منطقه فاو، عملیات والفجر 8
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
درایتا:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهید یاد شهدازنده شود.اجر شهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_چهاردهم
شوخی کردیم وگرنه تا حالا خوب حالیما نشده بود که آچار فرانسه یعنی چه؟
_گردان فجر همهفنحریف میخواد هر لحظه احتمال ماموریتی جدید و نا آزموده هست.
باید آچار فرانسه میشدیم. به قول فرمانده گردان برای همین هم سوای آن همه برنامه ها که داشتیم روزانه آمادگی جسمانی مرتب به راه بود و رد خور نداشت. پادگان جلدیان بود و حصار هاش در دل کوهسار. هر ۱۵۰ متر هم یک برجک دیده بانی که اگر از میدان صبحگاه نظر میانداختیم آنسوی درختهای تپه تدارکات یکی دوتاش را میشد دید. اتاقک هایی با طاق هرمی،فراز کاج ها،گوی معلق در هوا مانده باشند و هیچ پایه بر زمین.
خوبی از این بود که گروه آن حفاظت از ما جدا بود و اگر بچه ها صلوات شان را سربزنگاه می فرستادند از کنار درختان میدان که شیب مختصری هم داشت به یک ستون سرازیر میشدیم به سوی پلیتی آشپزخانه،. کوله پشتی به دوش حمایل بگردن سلاح به دست، یقلاوی به فانوسقه آویزان.
یکی یکی صبحانه می گرفتیم نان و کمی پنیر ،بعضی وقتا مربا و گاهی آش، که اگر گرم بود سوز و سرمای سحرگاهی را می گرفت از تن خواب زده بچه ها. به همان ستون مینشستیم میخوردیم و بعد پشت سر عمو مرتضی راه می افتادیم ما به کوه می زدیم. اگر صدا و نیم حاشیه سیم خاردارها کوهپیمایی می کردیم پنج کیلومتر رفته بودیم و تمام بود دیگر. آن وقت می نشستیم و نفس می گرفتیم تا یک ساعت آزاد بودیم.
عمو مرتضی پاشایی که دلش هوای ایل و ولایت میکرد چند دور دیگر میرفت به یاد کوه روستای خودشان میافتاد. انگار آن روز هم افتاده بود یعنی ما اینطور فکر میکردیم.
فکر کردیم دوباره هوای یار و دیار به کلش زده و گرنه چرا باید بچه ها را به خط می کرد و نا خبر می خواست که به کوه بزنیم. آن هم در ساعت ۲ ظهر که آفتاب جلدیان پوست آدم را می کند.
بچه ها که در میدان به خط شدن جلو آمد و خواست که زیر سایه های درختان کنار میله ها بنشینند نشستیم و او خندید و گفت:
_بچه ها امروز می خواهیم دوبرابر روزهای دیگر راهپیمایی کنیم.
آه و ناله بچه ها بلند شده بود فکر اینکه دوباره با ۷ کیلو بار برداشت از قمقمه و بیل و کلنگ گرفته تا پتو و کلاشینکف چقدر باید کرد تا از آسفالت کنار نمازخانه به تپه دیدهبانی اول رسید و از آنجا باید چقدر عرق از شیار کتف و کمر بریزد تا پیچ اول و کتل جنگلی را خمیده طی کنیم ؟!از یادمان برد مزه کنسرو های تازه رسیده را که ظهر از بابا خیرات گرفته بودیم.
_البته این بار داوطلبانه از هر کس نظری دارد یا خسته هست میتونه همین جا بمونه.
هرکیم آن منتظر بودیم تا یک نفر بلند شود و خط ممتد صفرا بشکند تا مابقی هم دنبالش راه بیفتیم واقعاً هم چه کسی حتی اگر خسته بود خجالت نمیکشید بلند شود توی عمو مرتضی و بیرون بزند از صف؟!
مثل همه کارهایی که فقط اولش کمی سخت بودند و بعد از نیم ساعت یکی یکی جیم میشدیم و دست آخر چندتا ماندیم...بگو هفتاد تا!
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃
🎬#کلیپ
📌 حاج حسین یکتا
🍃هرکی با #شهدا بست
ضرر نکــرد..!
🌷🕊🌷🕊🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷قرار بود بخشی از استخوان رانش را به کتفش پیوند بزنند. وقتی او را به اتاق عمل میبردند مفاتیحش را به من داد و گفت: براي تمام مجروحین و رزمندگان و امام دعا کن، تا من برگردم.
عملش هشت ساعت طول کشید، از اتاق عمل که بیرون آمد، رنگ به رو نداشت، صورتش به رنگ موهاي بورش، زرد شده بود.خطوط چهرهاش، دردي را که تحمل میکرد، بهوضوح نشان میداد. یککلام آخ یا چیزي که نشانه درد باشد از او نشنیدم. تنها کلامی که بهکرات بر لبانش جاري بود ذکر "الحمدالله" بود!
هنوز ساعتی از پایان عملش نگذشته، به خاطر درد زیادي که تحمل میکرد از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دیدم لبانش آرام به هم میخورد، گوشم را نزدیک بردم دیدم اذکار نماز است!
نمازش که تمام شد، شنیدم در اوج درد این مصراع را زمزمه میکند: بیا، بیا که سوختم زهجر روي ماه تو...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹
🎙 #سخنران: *حجت الاسلام گودرزی*
#بامداحی برادر *حاج سید عباس انجوی 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🏴چهار ماه از اولین اعزام می گذشت.یکی از جوانان روستای دولت آباد به اسم محمد رسول کاظمی شهید شده بود که اولین شهید روستا بود. غروب پنج شنبه ای بود. به اتفاق ایوب رفتیم زیارت شهید کاظمی.کنار قبر او نشست و درد دل کنان گفت: اگر لطف خدا شامل حالم شود ، بعنوان دومين شهيد دهستان فرمشکان و اين روستا تا چهلمين روز شهادتت، کنارت خواهم آمد!
🌷صبح جمعه بود و گفت: کاکا، من دارم می رم جبهه، از پدر و مادر حلالیت بطلب. بگو ان شاالله هفته دوم نه، هفته سوم شهید می شم و بر می گردم. به پدر و مادر بگو برای تشیع جنازه من بیان کوار!
صورتم را بوسید. بعد هم رفت کنار خواهرمان که مریض بود، پیشانی اش را بوسید. با لبخند از همه خداحافظی کرد و رفت. سه هفته بعد جنازه اش برگشت. ترکش به سر، گلو و پایش نشسته بود. پس از تشیع ایوب در شهر کوار، او را در روستا کنار قبر شهید کاظمی دفن کردیم.
#شهید_جان_محمد(ایوب)_حاملی
تولد: 1346/5/26- روستای دولت آباد- کوار
شهادت: 1362/6/17- حاج عمران- روز شهادت امام جواد(ع)
#شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌷🕊🌷🍃
🍃هر آنکسی در هر زمان و در هر کجا
به صدای هَلْ مِن ناصِر امامِ عشق
لبیک گوید " کـربلایی" است ...
(#شهید_آوینی)🥀
#صبحتون_حسینی🏴
#عاقبتتون_شهدایی🕊
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️لباس رزم پوشید. گفت مادر یادته شش سالم بود گفتم قصه حضرت زینب و امام حسین برام بگو. تو هم گفتی و با هم گریه کردیم!
گفتم: آره.
گفت: حالا تو مثل زینبی من امام حسین!💔
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
چهار روز بعد داشتم سلام نماز می دادم که با چشم خودم دیدم پسرم در خون خودش غلطید!
هدیه به شهید بهروز مبارک پور صلوات- شهدای فارس
مناسبت: ماه محرم
بهروز مباركپور
تولد :14/07/1340
شهادت :9/9/1360
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_پانزدهم
راستش به ستون که در جاده راه افتادیم و دور اول که کشتیم دور ساختمان آزمایشگاه و بعد از میان باغچه انداختیم سمت پلیدی ها پشیمان شدم که چرا ماندم.
شارژ آوردم که زیاد طول نکشید و گرنه خستگی تعارف سرش نمیشه از جلوی قرارگاه که گذشتیم یک بار خواستم بیسیم را زمین بگذارم.
_یاعلی
دست عمو زیر سنگینی بیسیم را گرفته بود و بار مرا هم..
_عجب گیری افتادم خدا ..
سلام آنقدر پایین افتاده بود که فقط یک وجب جلوی پایم را میدیدم. توی بگویم نگویم بودم که ساختمان تدارکات جلوی پایمان سبز شد.
هنوز بعضی بچهها پرده می زدند یعنی اصلاً به آسایشگاه نرسیده بود مگر از میدان تا محوطه آسایشگاه چقدر مسافت داشت دقیق یادم نیست...
منتها می دانم که کلاغ پر سه ربع ساعت می شد .
_ایست ..بنشینید بچه ها!!
بالای صندوق یخ ایستاده بود خنده ای کرد و حظ میبرد که می دیدمآن به ردیف مصمم ، قوی ، و باایمان .
_خسته نباشید.. فکر نکنید که راهپیمایی تمام شده می خوام چیزی به شما بدم لطف کنید به ستون ۱ بایستید .
یکی گفت :عمو میخوان یخ بارمون کنن..؟!
و خندیدیم پایین پریده بود از روی صندوق باز کرد در چوبی اش را دست برد و از میان یخ ها چندتایی بسته آبمیوه درآورد و به ما داد.
_حالا برید استراحت کنید.
آسایشگاه که رفتیم حسابی دنگ آن های دیگر را درآوردیم حالا چه کیفی میداد آن سن کوییک ها.
بعد که آبمیوه نخورده ها علت این کارش را پرسیدند عمو مرتضی گفت: آبمیوه کم رسیده بود به گردان بالاخره میبایست یک جوری تقسیم می شد دیگه.
🥀🥀🥀🥀
مرا برای اولین بار در خانه جا گذاشت و من دیگر آدم قبلی نبودم که نسبت به غیابش چندان حساس نباشم دیگر جزئی از من بود و من پمپ پارهای از وجود او شده بودم.
جدایی خیلی برایم سخت بود تنها می توانستم روزها و شبها را به شماره مبل که دو ماه یکبار برای چند روز مرخصی بگیرد و دوباره کوله بارش را ببندد و من باز شب ها ستاره ها را بشمارم.
زمان مثل گله گوسفندی که از کوه به روستا برمی گردد سنگین و غبار آلود می گذرد و پس از چند ماه که عقد کرده بودیم هنوز نتوانسته بود این مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر وقت حرف مقدمات کار را میزدیم یک نفر شهید می آوردند و مجبور میشدیم مدتی مراسم را به عقب بیندازیم. تا اینکه چهلم یکی از شهدا تمام شد و در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم بدون سر و صدا ازدواج کردیم .یادمه صبح همان روز آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد.
_خواهش می کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید اطراف ما خانواده شهید هست.
البته همگی موافق بودیم به همان شد که او میخواست .حتی خیلی از همسایهها نفهمیدند که خانه ما عروسی است.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🕊🍃
📽️قرار پدر و دختری که با شهادت پدر به پیادهروی اربعین نرسید😥
#فرزند_شهید
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷گرما بدجوري طاقت بچهها را بریده بود. همه از تیغ سوزنده آفتاب به سایه چادرها پناه برده و استراحت میکردیم. بین خوابوبیداری حیران بودم که صداي خشخشی به گوشم رسید. سر از چادر بیرون بردم. دیدم یک بسیجی خمشده و خردهنانهای روي زمین را جمع میکند.
گفتم: خسته نباشی برادر. لبخندي روی صورت عرق کردهاش نشست. گفت: بیدارتان کردم، معذرت میخواهم.
پرسیدم: چهکار میکنید؟
دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید و گفت: پسمانده سفره بچههاست که در آشغالها ریختند، نعمت خداست. گناه دارد! بعد هم به کار خودش مشغول شد. غروب، هنگام نماز وقتی به حسینیه رفتم، دوباره همان بسیجی را دیدم. به برادری که کنارم نشسته بود، نشانش دادم و پرسیدم او را میشناسی؟
نگاهی به بسیجـی کرد و بعد به من چشم دوخت و گفت: نمیشناسیش؟
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹
🎙 #سخنران: *حجت الاسلام گودرزی*
#بامداحی برادر *حاج سید عباس انجوی 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*