آفتاب ڪن در وجودم
صبحڪَاهم بهشتـی است
با صبـح بخیـرهایت ...
صبح تویی ، طلوع تویی....
#شهید_ﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺩاﺩاﻟﻠه_ﺩﻫﻘﺎﻥ_ ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
#سالروز_ولادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_یازدهم
همیشه برایم سوال بود که چرا خسرو این همه مخالف شاه است؟!نه تنها او بلکه خیلی های دیگر .برعکس خیلی ها هم با شاه موافق بودند، مثل پاپا ! او می گفت که بودن شاه به ما غیر مسلمانها امنیت میدهد. نمیدانم درست می گفت یا نه، اما توی محله ما بیشتر مسلمان بودند و خیلی هایشان با ما خوب بودند و برای من خسرو خوبترین بود.
یادم هست یک بار از خسرو پرسیدم : این همه تلاش برای بیرون کردن شاه چرا؟!!
در جوابم گفت :برنابی ،من از تو یک سوال میپرسم. برای چی زندگی می کنی؟ اصلاً زندگی یعنی چه ؟شاید پاسخ به این سوال به خودت، پاسخ سوالی باشد که از من پرسیده ای!
سوالش تا ته ذهنم رفت. درست توی عمق ذهنم ماند و مرا با خودم درگیر کرد.برای اولین بار با چنین چالشی روبرو میشدم با کمی من و من گفتم:« درس بخوانیم، بزرگ شویم ،کاره ای شویم ،بخوریم، بخوابیم ،ازدواج کنیم و بچه دار شویم و بعدش هم....»
خسرو نگاهم کرد از عمق چشم های درشت و مشکی اش تا عمق چشم های رنگی من پر زد و گفت:« برنابی باید به چیزی فراتر از اینها فکر کنی. چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و ازدواج و کار! به چیزی که به زندگی از معنا می دهد. چیزی که به خاطرش نفس میکشی! چیزی که به خاطرش اگر زخمی بر داری می ایستی! چیزی که برایش اگر شده جون بدی!
آنروز از حرفهای خسرو سر در نیاوردم. هر چند وقتی توی دانشگاه هاروارد درس خواندم ،نظریه ای زندگی من را دگرگون کرد و شب و روز مرا گرفت.تز پزشکی که اگر به بار بنشیند می تواند دنیا را کنترل کند .شاید علم پزشکی را تکان بدهد و شاید چیزی که بشر فکرش را نمی کند.
سوال خسرو هنوز در ذهنم مانده است و با جواب های گوناگونی که برایش پیدا می کنم. گاهی باخودم فکرمیکنم خسرو از من بزرگتر است. اما ما هم سن بودیم! ولی او بهتر از من می فهمید. نمیدانم یا شاید او به چیزهایی فکر میکرد که من نمی کردم .من همیشه این را می گذاشتم به حساب دین متفاوت مان از هم. اما بعضی چیزها تفاوت در دین بود. مسئله خلقت انسان بود. این را بعدها که بیشتر با آن فکر کردم متوجه شدم. اصلا این تز پزشکی هم از همینجا در ذهنم جا خوش کرد .برای چه قرار است بمیریم؟!! اصلاً چرا مرگ ؟!چرا زجر برای بیماری هایی که در سلول های ما نفوذ می کند و به مرور ما را میکشد ؟!معنای عمیق تر از زندگی شاید حیات جاویدان ما باشد.!!
آن روز که داشتم توی ذهنم به رابطه بین شعار «مرگ بر شاه» و «زندگی» فکر می کردم واقعا چه رابطهای با هم داشتند؟!
زنگ های تفریح دیرتر به داخل حیاط می آمد .یکبار کنجکاو شدم ببینم چه می کند. پاییدمش! دیدن دارد توی نیمکت بچههای کلاس کاغذهایی می گذارد. از کلاس بیرون رفت. رفتم یکی اش را برداشتم و خواندم. اعلامیه بود !همان چیزی که مدیر مدرسه بابتش سرصف صبحگاهی برای بچهها خط و نشان میکشید و میگفت: اگر بفهمم اینها کار چه کسی است، میدهم دست شهربانی تا حساب کار دستش بیاید.
بیچاره مدیر هر روز رگ گردنش از عصبانیت میزد بیرون! اما فایده نداشت. حتی خسرو نمیدانست من میدانم اعلامیهها کار اوست .ولی به کسی چیزی نمی گفتم .کسی هم کاری به کار من نداشت ،چون من یک مسیحی بودم.
به مسجد مشیر میرسم .درهای بزرگ قهوه ای رنگش را خوب یادم است ،چون دقیقه های زیادی به در مسجد زل میزدم تا خسرو از آن بیرون بیاید و برویم و بازیگوشی مان !جلوی در مسجد یک جیپ نظامی ایستاده و پارچه زرد بزرگی که رویش با خط مشکی نوشته شده «محل ثبتنام و اعزام به جبهه»
چند جوان دارند و سایل را بار وانت باری که آنجاست می کنند.عمو مهران میگفت: این اواخر چند باری پی خسرو را گرفته به خواست پاپا ،اما نتوانسته پیدایش کند. میگفت از این محل رفتند. تنها چیزهایی که از هم محله ای ها شنیده این که او برادرهایش به جبهه رفتند. توی هفت سال خیلی چیزها تغییر کرده .آدمهای محله هم !من هم نمیدانم چطور خسرو را پیدا کنم .جز این محله و مسجد نشانی ندارم .خسرو همیشه یک پایش توی این مسجد بود. این را نه پاپا می دانست و نه عمو! خسرو عاشق اینجا بود و هر روز با صدای اذان میرفت توی مسجد نمازش را می خواند. صدای دلنشینی داشت اذان! یک کلام آهنگین بدون موسیقی. همیشه گوش دادن به این صدا را دوست داشتم.
شاید خسرو الان همین اطراف باشد نمی دانم اگر ببینمش میشناسمش؟!
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻫﻤﺴﺮاﻧﻪ:
🌷یکی☝️ از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل #مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که📌 «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند 👌به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب #جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.❌
🌷آنقدر عاشق #شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای #شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد😔.
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡ
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
📎سالروزﺗﻮﻟﺪ💐🌸💐
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔻 چمران اینگونه بود....
🔅همسر شهید چمران:چمران وقتی یتیمخانه ای را در لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیم ها میخورند.
🔅همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود.
🔅مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟
🔹گفتم نه بچه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذا را بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت بچه ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺼﻂﻔﻲ_ﭼﻤﺮاﻥ
🌷🌹🌷🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪا:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥺 به مناﺳﺒﺖ اﺭﺗﺤﺎﻝ ﺳﺮﺩاﺭ ﻣﺤﺴﻦپاکیاری، از فرماندهان بسیج و سپاه فارس در دوران دفاع مقدس
◾️◾️
🌷ماه دوم جنگ بود که برادرم "حسن پاکیاری" در جبهه آبادان شهید شد. دنیا دور سرم می چرخید و روی سرم خراب می شد. اوایل جنگ بود و هنوز ما شهید ندیده بودیم. به تمام معنا قامتم خم شده و کمر شکسته بود.
بی تابانه منتظر رسیدن جنازه برادرم بودم و نمی دانستم در این داغ چه باید بکنم. بالاخره خبر دادند جنازه آمده و در سردخانه است. با [شهید] حبیب روی طلب به سردخانه رفتیم. با کمک هم سر تابوت را باز کردیم. با دیدن برادر زانوهایم سست شد. دیگر توان نداشتم و کنار تابوت زانو زدم.
تازه از جبهه کردستان آمده بود. از فرماندهان دلیر و شجاع کردستان بود. می خواست به آبادان برود که از طریق سپاه مانعش شدیم، گفت اگر نگذارید، از سپاه استعفا می دهم و به عنوان یک نیروی عادی به جبهه می روم...
حبیب آرام بود. با دیدن جنازه حسن شروع کرد به تلاوت این آیه « يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ.... »
همین جور که به پیکر حسن نگاه می کرد، این آیه را ترجمه و تفسیر کرد. با هر کلام حبیب جان تازه ای در بدن من می آمد. به ناگاه آرامش عجیبی تمام وجود من را فرا گرفت، انگار نه انگار که جلو پیکر غرق به خون برادرم زانو زده ام... با همین آیه مرهمی گذاشت در داغی که در دلم می جوشید و شهادت او را برایم قابل قبول کرد...
👆 به روایت مرحوم سردار محسن پاکیاری
هدیه به شهیدان حبیب روزی طلب، حسن پاکیاری و محسن پاکیار
#ﺻﻠﻮاﺕ☘
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ 🌷
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺭﻭﺯﺗﻮﻟﺪ...🌸ﺷﺐ ﺷﻬﺎﺩﺕ🌹
🌷 ﻋﺎﺩﺗﺶ , خواندن #قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود. 😇
🌷برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین👌 مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود.
🌷#ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد⚠️ و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان❤️ در این زمینه عالی بود؛
🌷 حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل🏡 #خودداری میکرد
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#ﺷﻬﺪاﻱاﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
#ﻣﺪاﻓﻌﺎﻥ_ﺣﺮﻡ
📎سالروزﺗﻮﻟﺪ و ﺷﺐ شهادت
#یادش_باصلوات 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ 👆ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ
#حرف_حســاب ♥️
شهــ🌷ــيد به قلبت نگاه ميكند
اگر جايی برايش گذاشته باشی
مي آيد، می ماند، لانه مــيكند
تا شهــيدت كند ....
و مَــنْ عَشْقـْتَهُ قَتلَتَهُ❤️
🌹🍃🌹🍃
الهے یه شهــید به دلت نڱاه کنــہ
قلبت را مال خودش کنہ
🌹🌷🌹🌷
#شبــتون_به_یادشهدا_آرام_باد
🌹▫️🌹▫️🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#نشردهیـد
✨🌼✨
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
#ﺷﻬﻴﺪحاج_قاسم_سلیمانی
🌷🌷🌹🌷🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....:
#براساس_زندگی_شهیدان_ایزدی
#نویسنده_مریم_شیدا
#منبع_کتاب_مرابه_مسیح_بسپار
#قسمت_دوازدهم
وقتی میرفتم آمریکا دوست داشتم ببینمش ،اما نشد .رفتم در خانه شان نبود. مادرش گفت که رفته راهپیمایی !آن روزها، روزهای پر همهمه ای بود .هر روز مردم می ریختند توی خیابانها و شعار میدادند. پاپا میگفت :این بار سقوط رژیم حتمی است و کودتا توی ایران دیگر جواب نمیدهد. شاه دیگر بر نمیگردد.
سوار ماشین دوست پاپا که بودم ،چشم دوختم به ته کوچه شاید خسرو را ببینم. حتی نرگس را !اما ندیدم. من بدون خداحافظی از خسرو رفتم و بدون اینکه به او بگویم کجا میروم به سفری اجباری!! سفری که مرا از تمام تعلقات هم جدا کرد.
بغل مسجد مغازه مش کاظم بود. زمستان ها جلوی در مغازه می نشست درآفتاب . جای دنج بازی فوتبال جلوی مغازه او بود.گاهی دور از چشم پاپا با بچههای محل فوتبال بازی میکردم .من میشدم دروازهبان. کسی خیلی دوست نداشت دروازه بان باشد. چون غریبه تر بودم من را میگذاشتند دروازهبان .خسرو خط حمله بود و دروازهبان تیم مقابل از شوتهای خسرو میترسید ترجیح می داد گل بخورد تا شوت های محکم خسرو بدنش را بچرزاند.همیشه از بچه ها فحش و بد و بیراه میخورد. گاهی هم که تعداد گل ها زیاد می شد آنقدر متلک بارش میکردند که قهر میکرد و میرفت.مش کاظم از اینکه ما جلوی مغازهاش بازی میکنیم ناراحت بود .خسرو هم از عمد توپ را شوت میکرد توی وسایل جلوی مغازه مش کاظم تا ساکتش کند. از حرص خراب نشدن چیز هایش مشغول جمع کردن میشد .وقتی مشکل از جمع کردن فارغ می شد دوباره غرغر هایش را از سر میگرفت بعضی وقتها هم خود خسرو بعد از بازی میرفت کمکش وسایلش را جمع کند. می گفتم :« نه به آن شوت هایت و نه این کمک کردنت!» میخندید و میگفت:«چیکار کنم از غرغر کردن هایش خوشم نمیآید ،ولی خوب گناه دارد بخواهد تنها وسایل مغازه اش را جمع کند»
توی مغازه نگاه می اندازم. اولین چیزی که در قاب نگاهم می نشیند، عکس مش کاظم با قاب دور طلایی فلزی. این قاب آن وقتها هم توی مغازه اش بود. خسرو گاهی سر به سرش میگذاشت و میگفت :«مش کاظم تو که هنوز زنده ای! چرا عکست را گذاشتی توی مغازه؟!» او هم در جواب میگفت :«من که اولاد ندارم. خودم گذاشتم تا وقتی مُردم و مغازه دست کسی دیگر افتاد. عکسم را ببینند برایم فاتحه بخوانند.
خسرو میخندید و میگفت:« نگران نباش مش کاظم.من و بچه های محل هستیم. نمیگذاریم روحت بی فاتحه بمونه »و بعد زل می زد به قاب عکس می گفت:« لااقل یک عکس مهربون میگرفتی که آدم رغبت کنه برات فاتحه بخونه.فکر می کنم مش کاظم این عکس را موقعی که از فوتبال بازیهای ما شاکی بوده رفته گرفته.»
نوار مشکی دور قاب نشان میدهد که کاظم دیگر توی این دنیا نیست. شاید این نوار هم کار خسرو باشد. همیشه میگفت:« مشتی وقتی مُردی یه نوار مشکی میزارم کنار عکست تا مردم بدونن مردی! خسرو به شوخی میگفت اما مش کاظم دعای خیر می کرد می گفت:« خیر از جوونیت ببینی پسر.»
صدایی از داخل مسجد به بیرون می آید. «با نوای کاروان، بار بندید همرهان ،این قافله عزم، کرب و بلا دارد»
صدای بوق ممتد ماشینم را از جا می کند.
_کاکو، قربون دستت میری اونورتر تا این ماشین رو کج کنیم بریم به کار و زندگیمون برسیم؟!
صدای راننده وانت است. خودم را میکشم به کناری. مردی جوان کنار راننده نشسته و سر و تیپش نشان میدهد نظامی است.
_ببخشید من دنبال یه نفر میگردم .شما میتونید به من کمک کنید؟!
_بفرما اخوی در خدمتم!
_دنبال خسرو ایزدی میگردم.
جوان چند باری ایزدی را زیر لب تکرار میکند و میگوید :«ها !!ایزدیها از بچه های پایگاه مقاومت همین مسجد هستند.
_خوب الان هستن؟!
_والا تا اونجا که من خبر دارم جبهه هستند. فکر کنم یکیشون شهید شده باشه!
دلم میریزد!
_کدومشون؟!
_ اسمش رو یادم رفته. اما یکیشون شهید شده. از بچه ها شنیدم. راستش من از بچه های اینجا نیستم.
_چطوری میتونم پیداش کنم؟!
_میتونی صبر کنی فردا شب از بچه های پایگاه بپرسی. مثل اینکه قراره عکس شهید را بیارن بزنند توی مسجد. حتماً نشونی از خانوادش دارند .شایدم از دوستانش کسی باشه.
راننده عصبی و غرولند کنان پایش را روی گاز می گذارد و می رود. جوان سرش را از ماشین بیرون می دهد و بلند می گوید:« حدود ساعت ۹ شب بیایی بچه ها هستند» دستش را تکان میدهد و ماشین دور می شود.
توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. اگر آن کسی که میگفت شهید شده خسرو باشد؟!!!
وانت بار و جیپ که میروند، دور مسجد خلوت و صدا هم قطع میشود . تا به خودم می آیم در هایش بسته می شود. بی اختیار به سمت خانه خسرو میروم. پشت مسجد مشیر بعد از طاق شیر.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خط قرمز ایشان صیانت از بیت المال بود، در زمان کار هم خیلی بر این موضوع تاکید داشت و معمولا در قالب شوخی تذکراتی در این باره می داد و به نیروهای تحت فرمانش می گفت، "اگر بیت المال را هدر بدهید، بچه هایتان شاخ در می آوردند" که منظورش این بود که از راه راست منحرف میشوند.
ایشان با فرزندان خودمان هم با این روش عمل می کرد، به طوریکه این موضوع برایشان ملکه شده بود. با همین شوخی ها و بیان زیبا، نکات تربیتی را آموزش می داد و با بچه ها همراهی می کرد.
ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮﺷﻬﻴﺪ
🌹🌷🌹
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﺩاﺩاﻟﻠﻪ_ﺷﻴﺒﺎﻧﻲ
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ﻛﻠﻴﭗ👆
خیـالت سـرِ وقت میرسـد
ڪہ مبـادا یادم برود
نیستی
ڪه مبـادا یادم برود
دلتنڪَ شـوم ..
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝﺩاﺩاﻟﻠﻪﺩﻫﻘﺎﻥﺷﻴﺒﺎﻧﻲ 🌹
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌹🌷🌹
و باز سالــروز شهــادت یکے از شهداے شاخص استان فارس و غریبے آنها...
📎در کمتر کانال و فضاے مجازي یاد این شهید شده است
🌷🌹🌷
یاد شهــید و دیگر شهداے مدافع حرم #صلوات
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نشردهید