eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * در والفجر ۲ تکلیف همه تخریبچی ها روشن بود عده‌ای با بچه های اطلاعات و شناسایی برای باز کردن معبر ها می رفتند و عده‌ای هم تخریبچی گردان‌ها شدند تا شب عملیات همراه گردان بروند. عشق خیلی ها تخریبچی گردان شدن بود که مستقیم با دشمن درگیر می‌شدند و می‌جنگیدند. چند نفری مانده بودند و حسین ایرلو هیچ مسئولیتی به آنها نداده بود. صادق شبیری سید یوسف بنی هاشمی و عبدالعلی ناظم پور و سید حمیدرضا رضازاده. یک روز حسین از جلسه فرماندهی برگشت و علی قیمتی را صدا زد و گفت: «برو سریع کاکاعلی را از مقر تاکتیکی بیار که کار واجب داریم» بعد سیدحمید را صدا زد و دفترش را باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن: «یک کار سخت برات دارم تو دل عراقی ها. یک عملیات پارتیزانی،ببین سید ما باید پل رودخانه روان و رود را بزنیم تا جاده عراقی ها قطع بشه خودتو برای این کار آماده کن تو هستی و کاکا علی از المهدی سه چهار نفر هم از لشکر فجر. کردها هم قراره که همکاری کنند » سید یوسف با خودش گفت تکلیف همه روشن شد خوشبحالشون من چقدر بدبختم و اشکش در آمد. ازحسین دلخور بود که به حسابش نیاورده. به آسمان نگاه کرد و آرام گفت: «ای خدا..» بعد گفت ای بابا حسین کیه همه چی دست خداست اگه خدا بخواد تو هم...» حسین یک مرتبه چشمش به سید یوسف افتاد و بلند بلند گفت حالا اومدیم سیدحمید کاکاعلی طوریشون شد... بعد مکث کوتاهی کرد و بلند تر گفت:«میگما سید‌حمید تو نمیخواد به این ماموریت بری آزادی یوسف پاشو بیا..» سید‌حمید بی چون و چرا پذیرفت.سریال یوسف بلند شد و سری برای خدا تکان دادند لبخندی زد و آمد کنار حسین و هرچه برای سیدحمید گفته بود از اول برایش تشریح کرد در همین حال علی قیمتی هم با کاکاعلی رسید. کورتا ۲۷ سال بود در دره حاج عمران با صدا می جنگیدند اما پیروز نمی شدند و می گفتند ایران هم موفق نمی‌شود.مسعود بارزانی گفته بود اگر ایران بتواند پادگان حاج عمران را بگیرد من کلید استان سلیمانیه را به آنها می دهم.سپاه باید آماده ترین یگان خود را پای کار می‌آورد تا نسبت به نتیجه عملیات مطمئن شود و لشکر المهدی برای این کار انتخاب شد. عملیات حساسی بود و محسن رضایی فرمانده کل سپاه خودش باز صیاد شیرازی بر همه چیز نظارت داشتند.بچه‌های اطلاعات لشکر المهدی ۵۳ پایگاه دشمن را شناسایی کردند. ۱۰ گردان قبراق آماده عملیات بودند.قرار شد یک گردان دشمن را دور بزند شش نفر نیروی زبده هم باید با کمک کرد های مخالف صدام در یک عملیات پارتیزانی در خاک عراق،با انفجار پل ارتباط دشمن را قطع می کردند.برای این عملیات کاکاعلی و بنی هاشمی از المهدی و برادر)شهید) محمدکدخدا و (شهید)محمد اسلامی نسب و ۲ نفر دیگر از بچه های لشکر ۱۹ فجر انتخاب شدند.از این عملیات برون مرزی فقط فرمانده لشکر و چند نفر دیگر باید اطلاعات پیدا می‌کردند‌. یک هفته قبل از عملیات ایم عملیات پارتیزانی لباس های کردی پوشیده و مهمات لازم برای عملیات برون مرزی و مواد منفجره برای انفجار پل را بالای تویوتا گذاشته به همراه چند کرد مخالف صدام به سمت مرز حرکت کردند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💢 هنوز می شود به فدای تو شدن را فریاد زد.....🌹 _زینب سلام الله علیها و ﺑﺮ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺑﺎﺩ 🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 ڪﻪ ﺭا اﺯ ﺣﻀــﺮﺕ ﺯﻳﻨــﺐ(س) ﮔﺮﻓــﺖ ... 🌷دخترمان زیــنب از بدو تولد بیمار بود. آنقدرکه لاغرلاغر شد و جز پوسـت و استخوانے ازاو نماند. او را برای مــداوا نزد پزشــک متخصصے در شیــراز بردیــم. دڪتر پس از معاینــه گفت: «ڪودڪ شمـــادچــار نارسایے معـده و روده است و تا عمل نکندخــوب نمی شود.»😞 زمــان تعیـین شـده براے عمـل، مـصادف شـد با شـروع عملیــات والفجر ۸. من مانده بودم ڪه چه ڪنم، در شهــر بمانــم و دخترم را درمان کنــم یا به جبـهه بروم و در عملیــات شرڪت ڪنم! آن شــب خیلے دلم گرفتــه بود، به (س) متوســل شــدم و گــفتم: «خانــم، خودتان مے دانـید که مــن درجبهــه مسئولیت سنگینے دارم و نمی توانــم اینجا باشم، خودت می دانے و این بچه! اگــر این بچه را دوســت داری آن را خوب کن و گرنه هرچه خود صــلاح می دانی!» 24 ساعــت بعد زینب را دکتر بردیم. دکترپس از معاینه متعجبانه گفت: «آقاے آزمــون بااین بچـہ چڪار کردے؟ اصــلاً اثرے از بیمارے در وجود او باقےنمانــده!»😳 گفتم: « (س) ایشــان را داده!»😭 :شهیدمحمدآزمون 🍃🌹🍃🌹 : https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh 🌷🌷
🌷🕊 وادے عشق .. بسے دور و دراز استـــــ .. ولے ... طے شـــــود .. جاده ے صـــــدسالـہ .. بہ آهـــــے گاهـــــے .. 🤚 🍃 🌷🕊 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * در آنجا چند کرد دیگر با چند راس قاطر منتظر بودند که مهمات را بار بزنند فاصله زیاد بود و تا رسیدن چند روزی طول کشید تا بالاخره به در رُس،و مکان مورد نظر رسیدند یک شب استراحت کرده و فردا برای شناسایی پل رفته و متوجه شدند که عراقی‌ها با چند نگهبان و سگ های تربیت شده از پول شدیداً محافظت می کنند. از دور ساختار پل و موقعیت نگهبان عراقی را بررسی کرده و برگشتن . در برگشت کاکاعلی به سید یوسف گفت: «من به این کردها مشکوکم و احساس می‌کنم که نمیخوان این پل زده بشه زیرا روی نقشه دیده‌ام که دو تا پل دیگه هم روی جاده هست و این آمار را سراغ پلی آوردند که به شدت محافظت میشه فکر کنم اگر این پول زده بشه به ضرر شونه چون ارتباط خودشون هم قطع میشه. اگه می خواستن پر زده بشه ما رو سراغ اون دوتا پول دیگه می‌بردند. وقتی به مقر برگشتن نشستند به طراحی عملیات پارتیزانی و محاسبه انفجار پل.همه متفق القول شدند که فردا شب هم بر را منفجر و هم به پایگاه عراق حمله کند و این خبر را به کردها دادند.بفهمی نفهمی کردها به هول و ولا افتادند معلوم شد تحلیل کاکاعلی درست بوده اما چیزی نگفتند.فرداشب مواد منفجره را با بار قادر کرده و به سمت پل حرکت کردند. هنوز مسیر زیادی نرفته بودند که از بالای تپه تیر اندازی شد.بچه‌ها موضع گرفته و دوتا از کردهای همراه گروه به تپه زده و شروع به تیراندازی کردند. کاکاعلی دقت کرد و گفت :انگار تیری به سمت ما نمیاد. طول نکشید که کردها برگشتن در حالی که یکی از آنها میلنگید تیر به پایش خورده و از آن خون می آمد. کاکا علی با دقت به پایش نگاه کرد زخم تیر عمیق نبود و به استخوان نرسیده بود.کارت ها شلوغ کردند و گفتند علت تیراندازی کمین عراقی ها بوده که مشکوک شده و آنها را خفه کرده ایم بعد هم گفتند عراقی‌ها فهمیده‌اند و دیگر نمی‌توانیم جلو برویم چون دوستمان زخم شده باید برگردیم مقر. تنها کسی که حرف شان را باور نکرد کاکا علی بود و به سید یوسف گفت:اینا فیلمشو نه اونایی که تیراندازی کردند از کردهای هم دست خودشون بودن این که تیر خورده خودش به خودش زده اگر کمین عراقی از بالای تپه تیر می زده نباید این جای پای این مرد کرد تیر خورده باشه.مسیر شلیک تیر با جای زخم این مرد با هم جور در نمیاد که تیر از این ور باید بخوره و از اون ور بیاد بیرون. حتماً نقشه ای در کار ه.. کردها به بهانه ای که عراقی ها مشکوک شده اند از زیر عملیات در رفتن. بدترین که چاره ای جز قبول حرف‌شان نبود.تصمیم به برگشت گرفتن عملیات والفجر در شروع شده و خبر حاکی از پیروزی گسترده رزمندگان ایرانی بود. همه باگ ها و ارتفاعات همراه با دره و پادگان‌ حاج عمران تصرف شده بود. چند روز طول کشید تا مسیر رفته را برگشتند اما تعدادی از بچه ها مثل باسولی،آهن تاب ،زاهدی ،شاه‌حسینی، کارگر، نعمایی ،عبداللهی میرقاسمی ،عسکریان ،میرزایی، افسرده، کریمی ،انصاری هاشمی‌زاده، هداوند و...به شهادت رسیده بودند و کاکاعلی تاسف می خورد که فرصت شهادت را از دست داده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷 🔸سرمای شدیدی خورده بود🤒 کلاهی به سر کرده بود. از آنطرف جلسه مهمی در داشتند. همکاران گفته بودن با این می خواین به جلسه استانداری بروید⁉️ 🔹گفته بود: بله، اشکالی داره؟🤔 گفته بودن در با کلاه نباشید، بهتره. آخه, شما ! تو استانداری ... با این کلاه ....😕 🔸گفته بود: تن آدمی شریف است به نه همین لباس زیباست نشان آدمیت❌ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هندوانهٔ🍉 بہ شـــرطِ " صلوات بر محمــد و آل محمــــد" ... 😄😇😇 🍃🍃🍃🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تومنی صنّار فرق کرده! 🎙به روایت: حاج حسین یکتا 🌹🍃🌹🍃🌹 @shohadaye_shiraz
😂😂طــنز جــبهه😂😂 تعداد مجروحین بالا رفته بود فرمانده از میان گــرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت : سریع بی‌سیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!🚨🚑 شاستی گوشی بی‌سیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقی‌ها از خواسته‌مان سر در نیاورند، پشت بی‌سیم با کد حرف زدم گفتم: ” حیدر حیـــدر... رشید ” چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد: – رشید بگوشــــــم. + رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!😍😍 -هه هه دلبر قرمـــز دیگه چیه ؟🤣🤪 + شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟ – رشید چهار چرخـــش رفته هوا. من در خدمتم.🧐😱 + اخوی مگه برگه کد نداری؟✋ – برگه کد دیگه چـــیه؟ بگو ببینم چی می‌خوای؟🙄 دیدم عجب گرفتاری شده‌ام، از یک‌طرف باید با رمز حرف می‌زدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😭😭 + رشید جان! از همان‌ها که چــــرخ دارند!😡 – چه می‌گویی؟ درست حرف بزن ببینم چی می‌خواهی ؟🧐🤨 + بابا از همان‌ها که سفـــیده. – هه هه! نکنه ترب می‌خوای.....🤣 + بی‌مزه! بابا از همان‌ها که رو سقفش یک چراغ قرمــــــــز داره🚨 – ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس می‌خوای!😳😐😂😂 کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمــــد😡😤. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی‌سیم گفتـ.ـــم......😎 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 💐🌷💐🌷 🌺🍃🌺🍃 نشربا ذکر صلوات بلامانع ... http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍁🍂🍁🍂🌹🍁🍂🍁🍂 صبح آن است که با یاد شما برخیزم وَرنه هر صبح مثالِ شب تاری دگر است... 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz 🍁🍂🍁🍂🌹🍁🍂🍁🍂
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * در هواپیماهای عراقی پادگان جلدیان را بمباران کردند و یک راکت عمل نکرده جلوی زاغه مهمات پادگان افتاد و تا در خاک فرو رفت و این یعنی یک خطر بزرگ چون را که ضربه خورده بود احتمال انفجارش پنجاه پنجاه بود. بزرگترهای لشکر دور راکت جمع شدند که تصمیم بگیرند و تکلیفش را روشن کنند. داشتم به این فکر می کردند که امکان خنثا کردنش هست یا نه و همه اعتقاد داشتند که باید آدم پر دل و جراتی پیدا شود که بتواند راکت را خنثی کند. خبر به حسین ایرلو رسید آمد راکت را دید و برگشت نقره واحد تخریب و کاکا علی سید حمیدرضا رضازاده و سید یوسف بنی هاشمی را همراه خودش برداشت و آمدند سراغ راکت عمل نکرده. اولین کار این بود که دور راکت را خلوت کنند.دور و بر که خلوت شد طراحی و شور و مشورت حسین و کاکاعلی اسیدهای تخریب هم تمام شد. سه چهار نفری سر نیزه های شان را در آورده و اطراف بمب ۲۵۰ کیلویی را شروع کردند به خالی کردن. ماسوره اش هم بدجور آسیب دیده بود حسین از داخل وانت یک آچار لوله گیر آورد و آن را دور ماسوره قرار داد. نفس‌ها در سینه حبس شده بود آسیب‌دیدگی ماسوره هر لحظه امکان داشت کار دستشان بدهد.حسین با احتیاط مثل راننده های ماشین سنگین آچار را چرخاند. خوشبختانه با زور بازوی حسین و چند دور چرخاندن آچار،ماسوره باز شد و همه نفس راحتی کشیدند و زیر لب الحمدالله ای گفتند. از مرحله خطر رد شده بودند حالا باید بمب ۲۵۰ کیلویی را بیرون می‌آوردند.کاکا علی راننده وانت را صدا زد و سیم‌بکسل آورده و دور راکت انداخت و آن را از خاک بیرون کشیدند تا در فرصت مناسبی و در جای مناسبی آن را منفجر کنند. از لحاظ سابقه تجربه و مسئولیت کاکاعلی از حسین جلوتر بود و وقتی از قرارگاه لشکر آمد برای خیلی‌ها سوال شد که چطور او به عنوان نیروی زیردسته حسین شرایط را تحمل خواهد کرد و این مسئله را با او در میان گذاشتند.اما کاکاعلی که این مسائل برایش حل شده بود متواضعانه جواب داد: «برادر ایرلو فرمانده من است و اطاعت از او وظیفه شرعی و قانونی من،فرقی نمی‌کند کجا باشم فقط اطاعت کردن و خدمت کردن برای من مهم است. 🌿🌿🌿🌿 سوم اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر به طور گسترده‌ای در منطقه هورالهویزه و جزیره مجنون شمالی و جنوبی شروع شد و بچه‌ها توانستند جزیره را دور زده و آن را تصرف کنند. با تصرف جزیره ها پاتک شدید عراق شروع شد.حالا شما این خاطره را از زاویه چشم های احمد قلی کارگر می بینید که از بالای خاکریزی در طلایی با دوربین گرماگرم عملیات خیبر و پشت خاکریز اول را دید می زند.: «عراق پاک کرده بود و آتش شدیدی روی سر بچه ها می ریخت.من از بالای خاکریز داشتم همه چیز را می‌دیدم که عراقی‌ها شدیداً پاک کرده اند و غریب است که بچه‌ها یک خاکریز عقب بکشند.از چشمی دوربین به سمت راست خاکریز نگاه کردم و متوجه شدم که یکی از بچه ها مجروح شده و می خواهند او را تر که موتور سوار کنند. موتور که دنده گذاشت مجروح افتاد روی زمین بچه‌ها دویدند و او را سوار کردند.دوباره موتور تا گاز داد که حرکت کند مجروح افتاد زمین دوباره سوارش کردند. از دور معلوم بود که حال خوبی ندارد این دفعه آوردند و او را محکم به راننده بستند موتور سوار گازش را گرفت گرد و خاکی کرد و به سمت خاکریز دوم آمد. نزدیکی های من که رسیدند،(شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده عملیات لشکر را شناختم که داعش کاکاعلی را به عقب می آورد.دویدم و به بچه‌های تخریب چی اطلاع دادم که کاکاعلی زخمی شده. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
ﺑﭽـــﻪ ها سخــت مشــغول آمـوزش شــنا و غواصے بودنــد، عمــليات كربلاے چــهار در پــيش بود. حـــاج مهـــدےدرخواســـت ۴۸ ساعت مرخصے ڪرد. مخالفت ڪردم... مخالفـــت شديد مـــرا که ديد، مجـبور شد علت مرخصے را بگويد، گفـت: «مـن يقيــن دارم از ايـن عمليــات بر نمےگــردم. مــن آمـاده‌ام و بايد خانواده‌ام را نيز آماده كنم. آنها را به شيراز ببـرم و بچــه‌ها را در مدرســہ ثبــت‌نام ڪنم و با خيالے آســوده برگردم.» ديگر نتوانستــم مخالفــت كنم. در عــرض دو روز و نيــم تمام ڪارهايش را انـجام داد و برگشـــت و بالاخره به آرزوش در عملیات کربلای ۴ رسیــد 🌸🌷🌸 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🔰اواخر پاییــز سال ۶۵ بود. برای عملیات کربلای ۴ اماده می شدیم. سـراغ محمدعلے را گرفتــم. گفتنــد :گردان اسلامے نسب است. رفتـم آنجــا, به تـپہ اے اشــاره ڪردند. گفـتند: هـر روز تـنها مےرود آنـجا. رفــتم سراغش... دیگر آن شلوغے و شیطنـت همیشگے را نداشــت. آرام شــده بود. تنها لبخـند زیبا و ملیحے بر صــورت داشــت😊. چهــره اے با وقــار داشــت... انگار نه انگار که یڪ نوجوان ۱۶ ساله است! گفت:خـواب جعفر(دوسـت شهیدش) را دیـدم, مے خواسـت مـن را با خــود ببــرد. مطمینــم عملیات بعد, جعفر من را مےبرد. چیزے برای خـوردن به او تعـارف ڪردم.... نگرفت...گفــت روزه ام! گفتم روزه, اینجــا؟ با همان لبخند زیـبا گفت:شش روز, روزه نـذر کردم ڪه در این عمــلیات شهــید شــوم! چند روز بعــد در ڪربلاے۴ به جعــفر دســت داد! طلبه محمد علے سبحانے 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍂🍁 تمام شهر را گشتمــ ڪہ ڪنمـ اما نہ خود بودے نہ چشمے ڪه شود همتاے چشمانتــ ... 🤚 🍃 🍁🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * این صفحه خانم زهرا ناظم پور خاطره خودش را از مجروحیت برادرش کاکاعلی در عملیات بدر اینطور بامداد نوشته بود: زمان عملیات خیبر من شیراز دانشجو بودم و کسی به من اطلاع نداده بود که علی مجروح شده و ترکش به کلی از خورده.بعد فهمیدم که همان جا در بیمارستان پشت جبهه کلیه را عمل کرده و علی را در حالی که بیهوش بود به تهران می فرستند. مادر و خواهر و برادرم رفته بودند تهران عیادتش و بعد از چند روز برگشته بودند جهرم.به من همچون ایام امتحانات نبود اطلاع نداده بودند.بعدها فهمیدم مادر که رفته بود تهران عیادتش همه اش خندیده بود و دردش را پنهان کرده بود تا مادر اذیت نشود.مادر هر کار کرده بود که جای زخم را ببیند او اجازه نداده بود و گفته بود: «یک ترکش کوچیک خورده اینجام چیز خاصی نیست ناراحت نشو خوب میشه» بعد از امتحانات که آمدم جهرم باز هم خانواده چیزی به من نگفتند یک شب صدای زنگ در خانه به صدا آمد علی بود.با رنگ و روی پریده تکیده لاغر اما مثل همیشه لبخند و شوخی های برادرانه اش رو به راه بود. تازه اینجا بود که فهمیدم چی به سر داداشم آمده.طاقت نیاوردم و نشستم و ساعت‌ها برایش از اشک ریختم و او هم مثل همیشه خندید و دلداری ام داد. چند روز بعد سال تحویل بود لحظه‌ی سال تحویل همه بلند شدیم و دست و صورت همدیگر را بوسیدیم. علی هم ایستاد رفتم سر و صورتش را ببوسم که دیدم رنگش دارد زرد میشود. کمکش کردم آرام به دیوار تکیه داد توان شکم شده بود داشت می افتاد روی زمین بقیه هم آمده است کمک و علی روی زمین دراز کشید.آنجا بود که فهمیدم چقدر حالش بد است و ضعف دارد اما کلمه ای هم ابراز نکرد. آهنگ محبوب و دلنشین بود که خدا میداند .مهربان بود و نگاهش خاص، همیشه لبخند به لب داشت و حتی همان لحظه‌ای که ضعف کرده بود. 🌿🌿🌿🌿🌿 عملیات که تمام شد تخریبچی ها هم برگشتند جهرم و رفتند عیادت کاکاعلی که به خانواده گفته بود: به کسی نگید که ترکش به کلیه ام خورده» بچه‌ها آمدند و کاکا علی هم که ظاهراً رو به راه بود گفت: «چیزیم نیست ک یه ترکش ریز خورده اینجا» و با دست اشاره به پهلوش کرد خوشحال بود که مثل حضرت زهرا پهلوی او هم زخم برداشته و چند جمله ای صحبت کرد و اشک بچه ها را در آورد. آخر سر احمد قلی کارگر که سنش بیشتر از همه بود نگاه داشت و گفت: «کاکا احمد قلی ،یک سر برو خونه دوستمون فلانی تازه عروسی کرده ببین کسری و کمبود زندگیشون چیه» احمد قلی به بهانه دیدار خانه آن رزمنده که فهمید که یخچال ندارد به کاکاعلی خبر داد و هم با چندتایی از بچه ها پول روی هم گذاشته و خودش رفت یخچال خرید و به احمد قلی گفت:کاکا میگم یک ساعت بعد از اذان ظهر که خلوته بیا که یخچال را ببریم» احمد قلی ساعت ۱ سوار موتور شد و رفت فروشگاه فروشنده گفت که آقای ناظم پور ربع ساعت پیش آمد یخچال را برد تعجب کرد و خودش را رساند.دید کاکاعلی با آن رزمنده دارند یخچال را با زور از پله ها می کشند بالا و سنگینی یخچال بخیه پهلوی کاکاعلی باز کرده و دارد خون میاد.احمد قلی داد و بیداد کرد که چرا من زودتر خبر نکردی. کاکا علی او را کشید کنار و گفت: «اومدم دیدم کوچه خلوت وانت گرفتم یخچال را آوردم. آخه کاکاجان آدم باید آبروی رفیقش رو حفظ کنه یا نه؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در اردوگـاه دشــت عبــاس بوديــم و محسـن و شهــيد احمــد رضوانے فرمانـده گــردان و جانشــين بودنــد . بچــه هــا به اهــواز و انديمشڪ رفتــند و ســبزے براے خودشــان گرفتــند که همراه کنســرو بخوريم اما بعد از اينکه سبزيهــا را شستــند و آوردند براي محسن ، محسن سوال کرد آيا نيروها ســبزے دارند ؟ گفتيــم : نه گـفت :من هم نمي خواهــم . گفتيـم :با پول خودمــان براے خودمــان خريــده ايم هر کسےبخواهد برود و بخــرد. گفــت:شـايد يڪے از نيروهـا پول نداشتــه باشـد.هرڪارے ڪرديم ايشــان سبزے نخــوردند. ** 🌹🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*حاج قاسم در یک نگاه* 🌹 🍃۲۱ساله شده بود فرمانده گردان.اسمش ناصربود و حاج قاسم‌ لشکرش بود. جانبازشد.جانباز قطع نخاع.مهمان دائمی بستر وخانه‌. شاید خیلی ها سراغش نرفتند چون گرفتار زندگی کردن خودشان را. اما؛حاج قاسم دم دم های عید که می شد، وقتی میخواست سری به کرمان و اقوام بزند،حتما یک زنگ‌ می زد وبه خانه ناصر و می گفت: _ من دو روزی می آیم خانه شما! خرید هم می کرد. لباس نو وسایل تهیه می کرد ومی رفت خانه ناصر. همسرناصر راهم به قول خودشان،می فرستاد مرخصی. می شدند دو رفیق شفیق! کار آشپزخانه می کرد و غذا اماده می کرد. با ناصر بگو ،بخند ویادایام و... حمام را گرم می کرد وناصر را نونوار تحویل تخت همیشه ساکتش می داد و... می رفت سراغ ماموریت بعدیش. راستی،ناصر دی ماه ۱۳۹۲ شد. 🌸عید که می خواهد بیاید ؛ اول به فکر خانه خودمانیم.لباس خودمان،خرید خودمان... بعدا هم به فکر تفریحات خودمان!!! تازه زمان که برسد به فکر نقد فضای سیاسی ونظام و انقلاب درمهمانی ها! همین است که یکدانه می شود دراین دوران غفلت! ✨به قول : برای خدا کار می کرده ،نه کارهایش را برای خدا! 📚منبع کتاب:حاج قاسم *١١روز مانده تا سالروز عروج یار* 💔 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
براي توجيه منطقه عملياتي کربلاي چهار، بايد با فرمانده گردان، محمد اسلامي نسب و فرماندهان گروهان‌هایش را روي يک دكل سي متري که بر فراز منطقه ديد داشت مي بردیم. عيبش اين بود که آن دکل لو رفته بود و در ديدرس کامل دشمن قرار داشت. چند تانك عراقي هم روي دكل، حساس شده و مرتب اطراف آن را هدف قرار مي‌دادند. به جز چهری نوراني محمد، رنگ ترس در چهره همه پاشيده شده بود. به هر طریق بود رفتیم بالای دکل. كار توجيه كه تمام شد همه را پايين فرستاد. آتش دشمن روي دكل، چند برابر شده بود. تركش‌هاي آواره به پايه‌هاي دكل مي‌خوردند و صدايي ناقوس‌وار ايجاد مي‌كردند. محمد نگاهي به ساعتش انداخت، وقت نماز ظهر بود. مُهرش را از جيب بیرون آورد و ‌رو به قبله نشست. با اشاره ی سر، من را هم پايين فرستاد. چه لذتي داشت نماز اول وقت، در آن ارتفاع، زير سيل ترکش‌ها! 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 محمد اسلامی نسب : ﻛﺮﺑﻼﻱ 4 🌺🌹🌺🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍁🍂🍁🍂 عیارِ ... زمانے مشخص مےشود، ڪہ ببینـے تا ڪجـا پاے مےمـاند !؟ یعنـے انتهاے عشــق یعنـے ایستادن تا پاے جــان 🤚 🍃 🍂🍁🍂🍁 @shohadaye_shiraz
🖊 قایقها به گل نشسته بود و دشمن یک نفس روی آن ها آتش می ریخت...رحمان رفت توی آب... قایق اول را که آزاد کرد،عقب عقب توی آب شروع کرد به سمت قایق دوم راه رفتن... گفتم چرا این جوری؟ گفت:نمیخوام قیامت اسمم جزء کسایی باشه که به دشمن پشت کردن! 📎فرماندهٔ گردان خط شکن ابوذر لشگر ۳۳ المهدی 🌷* * ولادت : ۱۳۴۲ جهرم شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۳ عملیات کربلای ۴ ، اروند 🌺🌹🌺🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ......... : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * اذان مرخصی کاکاعلی یک هفته زودتر راهی جبهه شد و احمد قلی یک هفته دیرتر همدیگر را دیدند احمد قلی پرید او را گرفت توی بغل و آنقدر فشارش داد که آخش بلند شد. دستش که باز کرد علی افتاد روی زمین. ترسید و بلندش کرد که سقلمه یکی از بچه‌ها به پهلویش خورد. _آقای مگه حالیت نیست تازه کلیه و برداشتن داری اینجوری فشارش میدی! احمد قلی که میخواد چشماتو از کاسه در بیاد گفت«کلیه‌اش را برداشتن شوخی می کنی؟!» _راست میگم کاکاعلی الان یک کلیه داره! احمد پیش خودش فکر کرد که یکی از بچه ها کلیه لازم داشته کاکاهای هم کلیه خودش را اهدا کردم از کاکاعلی که این کارها بعید نبود.اما کم کم حالی اش کردند که ترکش به کلیه خورده و دکترها مجبور شدند کلیه اش را در بیاورند. عرق شرم بر پیشانی رحمت قلی را گرفت یادش آمد کاکاعلی چطور آن روز توی جهرم باز هم پهلو و نداشتن یک کلیه یخچال را از پله ها بالا کشید. 🌿🌿🌿🌿 مثل همیشه مینی‌بوسی را انداخته و راهی دیدار با خانواده شهدا شدم پانزده نفری بود.از اهواز ترجیح دادند که به سمت بوشهر و برازجان و کازرون حرکت کند و ادامه مسیر را به شیراز و جهرم و فسا بروند. برازجان که رسیدن حیدر ارشاد گفت: «من به برادرم زنگ میزنم که به مادر خبر بده و ناهار مهمون خونه ما باشید» بچه ها قبول کردند و حیدر به مغازه داداش زنگ زد و از شاگرد مغازه خواست تا به داداش بگوید. کارها و سرکشی ها و دید و بازدیدها که تمام شد نزدیکی های ظهر به شیراز رسیدند و یکراست رفتند خانه حیدر. همسایه ها برای ایشان خیلی جالب بود که یک مینی‌بوس رزمنده با لباس های خاکی و پلنگی از آمده‌اند توی کوچه‌شان. حیدر بار در خانه شد و مادر از دیدنش تعجب کرده و خوشحال شد.اما نه بوی غذا از آشپزخانه به مشام رسید و مادر آمادگی پذیرایی از بچه ها را داشت. کاشف به عمل آمد که شاگرد مغازه یادش رفته بود پیام حیدر را برساند. حیدر چه حالی داشت بماند. کاکا علی که قضیه را فهمید گفت: «اینکه نگرانی نداره کاکا روزی دست خداست حتماً روزیمون نبوده !غصه‌نخور !مسجد کجاست؟ نزدیکه؟تا مادرت برای بچه ها چایی درست کنه.از نانوایی نان گرم میگیریم و برمی گردیم. کنسرو‌ماهی هم که تا دلت بخواد همراهمون داریم یا علی بچه ها سوار بشید بریم مسجد» بعد از نماز برگشتن خانه آقا حیدر که از شرمندگی دم به دقیقه سرخ و سفید می شد. به محض ورود به خانه ناباورانه با سهره بزرگی پر از انواع و اقسام غذا های رنگارنگ و خوشمزه مواجه شدند که دهانشان از تعجب باز شد.همسایه ها تا ماجرا را فهمیده بودند و ناهار ظهر شان را برای رزمنده‌ها آورده بودند.کاکا علی گاو کاکا حیدر نگفتم غصه روزی را نخور خدا روزی ما ها را امروز توی سفره همسایه‌های شما گذاشته بوده.. بسم الله همه با هم دعای سفره..‌اللهم الرزقنا رزقا حلالا طیبا واسعا و جعلنا من الشاکرین» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿