eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷بعد از نماز، در مسجد نشسته بودم که محمد کنارم آمد. گفت: حاج حمید به دلم برات شده این دفعه که برم منطقه دیگه بر نمی گردم. گفتم: محمد آقا، این حرف ها را نزن، بچه های مسجد، بسیجی ها به شما عادت دارند. ان شاءالله این دفعه هم سالم بر می گردی... ادامه داد: حاج حمید، هیچ وقت دوست نداشتم در این دنیا خانه ای داشته باشم. اما به خاطر خانواده ام مجبور به ساخت خانه ای شدم. شما نفست حق است، دعا کن من وارد این خانه نشوم! مو به تنم سیخ شد. وقت خداحافظی بود. مرا در آغوش کشید و باز گفت: دعا کن.... دعا کن... مدتی بعد در خانه نشسته بودم که صدای درب خانه بلند شد. استاد بنا خانه محمد بود. گفت: به آقای اسلام نسب خبر بدهید کار خانه شان تمام شده است! در را نبسته بودم که یکی از دوستان خودش را با عجله به من رساند و گفت: حاجی، آقای اسلام نسب شهید شد! زانوهایم لرزید، دعایی را که در حق محمد نکرده بودم مستجاب شده بود! راوی مرحوم حاج حمید کشاورز 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 🔰 خیلی خیلی درس میخوند ، می گفت : می خواهم با درسم انقلاب کنم و با درس خوندن شکر گزار زحمات والدینم باشم. 🔰 روز به روز همراه با قرآن بزرگ می شد ، تو مجالس اهل بیت شرکت میکرد ، سخنرانیا رو خوب گوش میداد و به اونا عمل میکرد 🔰 مهربانی و سکوت همیشگی ، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود 🔰راضیه به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب در زندگی اهمیت زیادی می داد. 🔰به شهید برونسی خیلی علاقه داشت ، ایشونو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود ، اما حالا خودش شده یه الگو برای هم سن و سالاش ، شهادت واقعا برازنده راضیه بود 🔰 راضیه با عملش کار فرهنگی می کرد . با عملش به همه درس می داد . ﺭاﺿﻴﻪ ﻛﺸﺎﻭﺭﺯ 〽️🌹〽️🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۷۲ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۷۲ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۲۰۰ هزار تومان می نماییم 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱رفیق‌مراقـب‌باش‌تو‌مجازی... زندگیتو...فڪرتو...آیندتو...دینتو... ❤️دلتو دلتو دلــــــتو... نبـآزے‌رفیق! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 روایتی از سلحشوری رئیسعلی دلواری ✊️ به مناسبت ۱۲ شهریور روز مبارزه با استعمار انگلیس و سالگرد شهادت رئیسعلی دلواری http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت سید حمید عوض پور فرمانده گردان بود . از همان اول لااقل سال ۶۱ که من به جبهه آمدم. از رفتارش نمیشد فهمید ، بلکه اندام درشت و ریشه‌ای بر و پرپشت شدن آن هم میان بسیجی‌های ریزه میزه آدم را برمی انگیخت به اینکه او باید فرمانده باشد. هر وقت که می دیدمش ، چیزی مثل دوست داشتن توی دلم می ماند. این حس خیلی از بچه‌ها بود که هر وقت دور هم جمع می‌شدند کله پاچه فرمانده ها را باید می گذاشتند ،اما نه از نوع معمول این روزها و به خاک موندن های امروزی که نقش همدیگه رو ندارند . و من نمی فهمیدم که خیلی ها گوشه دلی برده و بسا که من دیر کردم. همین حس بود که آشنایی ما را سرعت بخشید و دوستی ما همچنان ادامه یافت. یک روز می رفتیم به طرف خط زبیدات ،با یک محموله مفصل تدارکاتی از آذوقه و تنقلات. قلب تابستان بود . منطقه موسیان. تک و توک گلوله‌های خمپاره به زمین دوخته می‌شد ، اما روز کاملاً بالا آمده بود و عراقی ها هم حال جنگیدن و سر به سر گذاشتن نداشتند. هوا هم به شدت گرم بود و زمین توی ظهر و عطش له له می‌زد و خوردن یک دونه از اون کمپوتهای نیمه خنک آدم را تا مرز بهشت میبرد. همین طور که می رفتیم متوجه موتور سواری شدم که از پشت سرمون می آید. چفیه اش را دور سر و صورت پیچیده بود و از گرد و خاک ماشین ما حسابی در عذاب بود. ایستادیم تا از ما جلو بزند به ما که رسید موتورش را نگه داشت ، احوالپرسی مختصری کرد می خواست حرکت کند من کمپوتی را که از محموله برداشته بودم به طرفش، همراه با عذرخواهی پرتاب کردم.اشاره کردم که هوا گرم است نوش جان کنید. چند دقیقه بعد جلوی سنگر تدارکات توقف کردیم. بچه ها مشغول تخلیه محموله شدند. موتورسوار که تازه رسیده بود موتورش را مقابل سنگر فرماندهی پارک کرد و به طرف ما آمد ، کمپوت را داخل ماشین انداخت و در حالی که چفیه اش را از صورت می گرفت گفت: «حمیدو !! این حق کی بود که می خواستی به خورد ما بدی؟! هر وقت تقسیم کردید و به همه رسید ما هم در خدمتیم.» من چیزی نگفتم. فقط نگاهی به باور کردم و در حالی که سرم را به نشانه تصدیق و شاید هم تحیر تکان می دادم. پرچم را از روی پیشانی عبور دادم .اما همه عرقم از گرمای ظهر نبود. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
وقتی گلزار شهدا میرفتیم ، دقایقی از او جدا می شدم تا با عموی شهیدش تنها صحبت کند. از او می پرسیدم که با عمو چه می گویی؟ می گفت: « این رازی است بین خودم و عمو که در آینده خواهی فهمید…». عشق شهادت در سر داشت. حسرت این را داشت که چرا در زمان جنگ نبوده تا خودش را فدا کند.آنقدر پای قبور شهدا نشست که بالاخره شهید شد❤❤ 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75   ──┅═ঊঈ🍃🌹🍃ঊঈ═┅──
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷قرار بود برای شناسایی منطقه به اتفاق محمد به دکل های دیده بانی بچه های اطلاعات برویم. غروب آفتاب بود، خط هم تحت کنترل شدید. محمد عجله داشت که زودتر ما را به دکل برساند. - بچه ها این مسیر چند تا ایستگاه بازرسی داره، چون زمان نداریم من دیگر نمی ایستم. شما گوش به زنگ و آماده باشید، اگر یکی از این نگهبان ها به سرش زد و به سمت ما آتش گرفت، سریع برید کف ماشین تا آسیبی نبینید. - چه عجله ای هست، بگذار یک روز با حوصله و آرامش می ریم. - نه، باید همین امروز برویم. محمد حرکت کرد. سریع هم می رفت. خدا را شکر از آن تکه مسیر رد شدیم و کسی هم به ما کاری نداشت. اما ناگهان محمد سرعت را کم کرد، کنار گرفت و ایستاد. - چی شد محمد؟ - نمی بینید، وقت نمازه! - ای بابا. مگه نگفتی عجله داریم. دیر می شه... - بله. حالا هم می گم عجله داریم. اما اول نماز اول وقت بعد بقیه کارها... نمی شد با او یکه به دو کرد، در اعتقاداتش هیچ کوتاهی نداشت. اطاعت امر کردیم. محمد کنار جاده به نماز قامت بست راوی حاج مسعود طارمی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻اگر خدا دوست داشت شهیدمون کنه آماده ایم 🔺و اگر دوست داشت زنده بمونیم و جوهر ما رو تا آخر به کار بگیره، بازم آماده ایم باید تکلیف الهی‌مون رو همیشه انجام بدیم... به روایت شهید مهدی زین الدین 🌹 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنایـت حضـرت زهــرا (س) ، و ذبــح گوسفــند، جهت رفــع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴــﻞ ﺩﺭ منجے موعــود، در روزاول ماه صفر (چهارشنبه ۱۷ شهریور )ﺗﻮﺳــﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ شهــدا انجام مےپذیرد. ✋✋ شمــا هم مےتوانید در این امر خــیر سهیم باشیـــد✋ 🚨با توجه به شروع ماه صفر انشاءالله همه عزیزان هر چند کم در این ذبح قربانی و صدقه اول ماه صفر شرکت کنند🚨 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: ۶۳۶۲۱۴۱۱۱۸۰۵۹۰۷۱ بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* مرکز نیکوکاری شهدای گمنام شیراز 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱گـویند . . . -چـراٰدل‌❤️به‌شہیداٰن‌دادۍ ؟! +واللّٰه‌ڪه‌من‌نداٰدم‌ ...✨ آنہـٰابردند ... ♡ رفاقت‌تا‌شهادتـ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
وقتی پیکر برادر شهیدش، حمزه را در بهشت زهرای کازرون آوردند، محسن میکروفن را برداشت و سخنرانی پر شوری کرد. بعد از تشکر از مردم، جمله ای گفت که همه را تحت تأثیر قرار داد. با اندوه گفت: «من اینکه روز عاشورا امام حسین(ع) دست به کمر زد و گفت الان کمر شکست را تا امروز باور نداشتم و نمی فهمیدم یعنی چه! ای مردم به خدا قسم حالا که جنازه برادرم جلوی من افتاده می فهمم که امام حسین(ع) در روز عاشورا چه کشید، به خدا قسم حالا کمرم من هم شکست!» جالب اینکه اصلاً گریه نکرد، حتی پادگان هم که رفتیم جلو ما اشک نریخت. اما گاهی می دیدم می رفت در داخل اتاقش در را می بست و دعا می خواند و من صدای گریه اش را می شنیدم! شب عملیات والفجر 8 بود. محسن تا من را دید مرا در آغوش کشید و گفت: «چیزی را می خواهم به تو بگویم که تا به حال به کسی نگفته ام، برایم دعا کن تا شهید شوم، دلم خیلی برای برادرم تنگ شده!» 🌹 🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت رسول قائد شرفی یادم می‌آید قیافه قشنگی داشت. قد بلند موهای بور و چهارشانه ، با تیکه کلام های خوشمزه لری و لطیفه های قشنگ و خنده دار. مدت کوتاهی را در جبهه غرب با هم بودیم که لحظه های زیبایی را از همنشینی با او تا همیشه با خود دارم. یک روز تعریف میکرد، البته با آن لحن دلنشین و جذاب خودش ،که برای انجام ماموریتی به تهران می رفتیم به اصفهان که رسیدیم پیاده شدیم تا هوای تازه کنیم و استراحتی و برای این کار چه جایی بهتر از ساحل ،آن‌هم زاینده رود، در کنار سی و سه پل با همه مناظر زیبایی که دارد. من عینک دودی زده بودم،با کیف جیمز باند در دست و پیراهن سبز کمرنگ ای که سردوشی داشت . برای خودم قدم میزدم که متوجه یکی از عکاس ها شدم. یواش خودش را به من نزدیک کرد نگاهی هم به دوربینش کرد ،می خواست چیزی بگوید دو دل بود تا اینکه دل به دریا زد.خب با موهای رنگ باخته و عینک دودی احتمال داد که خارجی باشم پرسید: «دو یو اسپیک انگلیش؟!» به طرفش برگشتم عینکم را از روی چشمهایم برداشتم و خیلی جدی گفتم: «نو!! آی ام لر!!» 🎤به روایت شهید هاشم اعتمادی گفتم :مبارکه! البته قصدم این بود که به او بفهمانم من هم می‌دانم .اما همه هدفم این نبود. گفت: چی؟؟ گفتم :مبارکه دیگه همین! بعد با لحن جدی‌تری ادامه دادم : بابا اینجا جبهه است. بحث تیر و تفنگه . ممکن یهویی اتفاقی بیفته . ایندفعه دیگه از اون دفعه ها نیست . این یه دستور نظامیه باید بری! حالتی از نشان می داد که راضی است. اگرچه ول کن جبهه نبود. خواست که میدانست عملیات هم نزدیک است. اما اینبار پذیرفت می گفت: «نمیدونم وقت دارم یا نه؟» گفتم: آره وقت داری. الان میرم برات ماشین جور می کنم. از شانس خوبش جور شد ، خیلی هم زود ! اما مس مس میکرد و دو دل بود. گفت :نامه نوشتم. گفتم: دیگه داری لج منو در میاریا!! خلاصه با ۴۸ ساعت مرخصی فرستادمش کازرون. و این تنها دیدار باقر با دختر عزیز و دلبندش بود. برگشت . خوشحالی ملموسی در چهره اش موج میزد. عملیات والفجر ۸ نیز بود . زمستان سال ۶۴ سرمای محسوسی نداشت. صدای گریه نوزادی بی آنکه بخواهد و بداند در روز تشییع جنازه باقر به گوش می رسید. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
در لشــگـــر ۲۷ محمـــد رســـول اللــه ' ص ' *بـــرادری بـــود کـــه عـــادت داشـــت پیشـــانی شهـــدا را ببـــوســد!* وقـتــی خــودش شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد. پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان را آتـــش زد. *شهیـــد حـــاج محمد ابراهیـــم همــت* 🌹برای شادی شهدا صلوات🌹 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷براي توجیه منطقه عملیاتی کربلاي چهار، باید با فرمانده گردان، آقای اسلام نسب و فرماندهان گروهان هایش روي یک دکل سی متري که روي منطقه دید داشت می رفتیم. عیبش این بود که دکل لو رفته بود و در دید دشمن قرار داشت. چند تانک عراقی هم روي دکل حساس شده و مرتب اطراف آن را می زدند. به جز چهره نورانی محمد، رنگ ترس در چهره همه پاشیده شده بود. کار توجیه که تمام شد همه را پایین فرستاد. آتش دشمن روي دکل چند برابر شده بود. ترکش هاي آواره به پایه هاي دکل می خوردند و صدایی ناقوس وار ایجاد می کردند. محمد نگاهی به ساعتش انداخت. وقت نماز ظهر بود. مهرش را از جیب در آورد و رو به قبله نشست. نگاهی به من انداخت، از چشمانش خواندم که می گوید تو هم برو! محمد را تنها گذاشتم و پائین آمدم. چه لذتی داشت نماز اول وقت در آن ارتفاع، زیر باران ترکش ها. راوی سردار خداداد ابراهیمی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کشف پیکر مطهر شهید در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی با پاهای بسته شده ⏰ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰ 📍 فکه عراق بوی پیراهن آید.... 🌹🌱🌹🌱 ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️ | سپهبد صیاد شیرازی 🌟 « پروردگارا! رفتن در دست توست، من نمي‌دانم چه موقع خواهم رفت ولي مي‌دانم كه از تو بايد بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهي و آنقدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فيض شهادت برسم.» 🌷 🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
پرواز رویاهـاسٺ✨ چھ خیال خامے ! براۍ من کھ پر پرواز نداࢪم ...💔 رسیدن به ٺـو که آن همھ بالایۍ... ࢪویاسـت... 🍃 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌸ارتباط با خدا 🌿 در حال آموزش تجهیزات و ارتباطات مخابراتے به نیروهاے جدید بودیم ڪه حاج محمد فرمانده مخابرات آمد وگفت: بگذارید یڪ ارتباط را هم من بگویم؟ گفتم: ڪــدام ارتباط؟ با خنده زیبایش گفت : *ارتباط با خدا!* اگر واجباتتان را انجام دادید، نمازتان را سروقت خواندید، محرمات را ترڪ ڪردید، در عملیات ها پیروزید وگرنه بیسیم و ارتباطات و ... ڪشڪھ دل خوش ڪُنَڪه! 🌹🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت ابراهیم پناه «بزن ..زود باش !آفرین به من پاس بده..» گرد و خاک هم رسیده بود به طاق آسمون. چهار تا چوب دو طرف زمین نشانده بودند و یک رشته سیم تلفن از بالاشون رد کرده بودند. لبه ی خاکریز سمت چپ مرز میدان بازی بود. یک طرف هم می خورد توی خار بوته ها ابعاد زمین اینجوری مشخص شده بود. سر و صداشون گوشه آسمون را کر می کرد. نشسته بودم در کمرکش خاکریز, اورکتم روی دوشم و دستهام به بازوهام غلاف. بازی هم نمی کردم اما نمیدونم چه چیزی اونجا زمین گیرم کرده بود.. بیشتر از همه هم متوجه داور بودم تا بچه‌ها . داور که کناره زمین حرکت می کرد و گاه با صدای سوتش استراحت چند لحظه ای به توپ می داد. پیراهن سبز تیره داشته شلوار خاکی. ریش های بلندش بور بود و غبار نشسته. خرمای خشت رمز این عملیات آبی خاکی بود. آخه بچه ها خیس خاک بودن و عرق که حالا بعد معلوم میشه یعنی چی؟ اینکه داور اینجوری وصف کردم معنیش این نیست که نمیشناسمش. خیلی هم خوب می شناسمش. از خیلی وقت پیش که میرفتیم سومار .برای استقرار لشکر. توی مینی بوس بدبخت، فرمانده گردان ها چپیده بودند و باقر توی اون فضای فشرده نقل مجلس بود با تعریف های خوشمزه اش که حسب حال خودش بود و هم ولایتی های خشتی. تازه شیرینی عروسی باقر را من پخش کردم اون موقع کوشک بودیم. وقتی از مرخصی عروسی اومد چند حلب نوبر رطب آورد.من هم بشقاب بشقاب آنها را بین بچه‌های گردان تقسیم کردم. شب عملیات های بعد هم یادم هست توی اتوبوس چراغ خاموش و خوش تعریفی های معمول و اون دلاوری هایی که فرمانده گردان حضرت زینب یعنی باقر، از خود نشان داد. فرمانده کدومه بابا یه تیکه جواهر. سیبهای قاچ لوزی هم یادم هست و دوپیازه گوشت ای که دو کوهک براشون درست کردم که مثل پوست گرفتن پیاز اشک همه را درآورد. _گل....گل ..و سوت ممتد داور . صوت خمپاره ای که کنار عامو برات به زمین خورد. کلافه بودم و سر و صدای بچه ها و بیشتر از همه از فرمانده که حالا داور مسابقه بود و مثل مقسم همه رو به خرمای خشت وعده می داد. _صوت ممتد داور ، نفیر خمپاره ، شیرجه دروازه بان ، درازکش شدن عمو برات ..خرمای خشت.. تقسیم بهشت.. اورکت از روی دوشم سرخورده پایین خون توی پاهام بسته بود و مور مور میکرد. روحم خیس عرق شده بود. عامو برات آبرسان لشکر بود. فقط هم توی خط کار می کرد.وقتی با من دست می‌داد جای دو تا دست دیگه توی دستش خالی بود. حمید هیچ وقت اونو ندیده بود اما حسابی تعریفش را از باقر شنیده بود و دلش لک زده بود تا دل برده فرمانده رو ببینه. حمید جانشین باقر بود. با همان روحیات و خصوصیات. یک روز صبح تانکر عمو برات از دور پیدا شد. حمید را صدا کردم از سنگ پرید بیرون و چشم اذر آهنگ رفت تا عمو برات پای منبع آب ایستاد. همین خودش را به او رسوند و با او گرم صحبت شد انگار هزار ساله یارِ غارن. تازه صحبتشان گل انداخته بود که سوت خمپاره زمینگیر شون کرد. هنوز گرد و خاک که دور و بر منبع آب ننشسته بود که به طرفشون دویدم. منبع آب مثل صخره‌ای که عصای موسی به او خورده باشه ، عمو برات هم همینطور .آمبولانس آنها را با عجله و بیمارستان برد و یادم هست حسرت باقر که می گفت همش تقصیر من بود. اگه من اینقدر تعریف عمو برات را نمی‌کردم اینجوری شیفته اش نمی شد و اون قضیه .. آخه حمید شعبانپور به خاطر جراحت شدید چند روز بعد توی بیمارستان شهید شد. هنوز گرم خاطره بودم که دستی به شانه ام خورد .سرم را از بین دست‌ها بیرون آوردم. سوت داور مثل آونگ جلوی چشمام تاب خورد .بشقاب رطب را دست به دست می‌گشت و هسته ها پشت سر هم خودشون رو توی خاک قایم می کردند. ادامه دارد .... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حالا که بحث شهادت محمد تو گاندو گرم شده یادی کنیم از شهدای گمنام امام زمان که زندگیشون و شهادتشون گمنامه🌷 خداوند به تمام سربازان گمنام امام زمان سلامتی و عاقبت بخیری بده ان شاءالله🤲 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد! همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن! چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم . رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم. راوی علی اسلامی نسب 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍برشی زیبا از وصیت شهید.. 🖌درخت انقــلاب براے سیراب شدن احتیاج به خون دارد واماممان صداے هل من ناصر ینصرونے میزند.  ما مےتوانیم با نثار خون خود ڪه در مقابل اسلام ناچیز است ، زمینه حڪومت حضرت مهدی(عج) را فراهم نماییم. در این سرزمین همانند جنگــهای بدر و خندق در صدر اسلام، احساس مے کنیم ڪه در ڪنار پیامبریم و هر لحظه در جلو چشمم امام زمانم را مے بینم و امیدوارم ڪه لیاقت این را داشته باشم ڪه در رڪابش به شهادت برسم.💔 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹 🏴 🏴گرامیداشت سالگرد شهادت شهید مجتبی قطبی 🏴 🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹 💢 *کربلایی امیر راستی* 💢 : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ *پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸* ⬇️⬇️⬇️⬇️ *مراسم در و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار می‌شود* 🔺🔹🔺🔹🔺 🔹🔹🔹🔹 پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک: http://heyatonline.ir/heyat/120 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
دل‌گیرنبـاش! :) دلت‌ڪه‌گیر‌باشد‌🖇 رهـا‌نمیشوےیادت‌باشد؛! خدابندگانش‌راباآنچه‌‌بداند دل‌بسته‌اندمی‌آزماید...✨✋🏻 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz