•دلت که گرفت💔
•با رفیقی درد و دل کن
⇜که #آسمانی باشد
•این زمینیـ🌎ها
•در کارِ #خود مانده اند
#رفیق_شهیدم 🌷
#گاهےنگاهے😔
🌹🍃🌹🍃
ﻫﺮﻛﺲ ﺩﻟﺶ ﺑﺮاﻱ ﺭﻓﻴﻖ ﺷﻬﻴﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
... تا دقایقی دیگر .....
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬدا انجام بدهید
⬇️⬇️⬇️
پخش مستقیم با اینترنت رایگان:
http://heyatonline.ir/heyat/120
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷مشکلات زندگی به شدت به من فشار می آورد، کلافه شده بودم. آرامشی جز پدر شهیدم نداشتم و متوسل شدم به پدرم. حضورش را درخواب و بیداری کنارم حس کردم.من را مورد تفقد و مهربانی خودش قرار داد و سرم را به سینه اش چسباند. مرا به آرامش دعوت کرد و یاد خدا. تسبیح تربتی از جیبش در آورد و در دستان من گذاشت و گفت: دخترم با این ذکر بگو تا آرام شوی.
قبل از رفتن گفت: این تسبیح تربت امام حسین است، شفا می دهد!
بعد هم با لبخندی مهربان رفت. صبح که بیدار شدم، دستانم را که باز کردم دیدم یک تسبیح تربت در دستم است. تسبیحی که به خاطر چرخش زیاد در دست، دانه هایش بسیار ریز شده بود. ذکر گفتن با این یادگاری پدر، برایم بسیار آرام بخش بود. تا اینکه یکی از جوانان روستای ما تصادف کرد و به شدت آسیب دید. پزشکان از او قطع امید کرده و مرگش را قطعی می دانستند. یاد سفارش پدر افتادم. یک دانه از آن تسبیح را در آب حل کرده و به جوان دادیم. به طور معجزه آسایی از مرگ رهایی یافت و شفا پیدا کرد. چندین مریض دیگر نیز با همین تربت بهشتی که هدیه پدر شهیدم بود شفا پیدا کردند.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اگر کاری برای خداست پس گفتن برای چی ...
به مناسبت سالروز شهادت شهید حسین خرازی
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#یا_اباعبدالله_ع🌷
عالم بہ عشق روے تو بیدار مےشود
هر روز عاشقان تو بسیار مےشود
وقٺے سلام مےدهمٺ در نگاه من
تصویر ڪربلاے تو تڪرار مےشود.
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه از دور سلام
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#السلامعلیکیاصـاحبالزمان💚
☀️خورشید من ٺویے وبے حضور ٺو
صبحم بخیرنمےشود اے آفٺاب من⛅
گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد بہ خواب من✨
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج🌸
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
عملیات بیت المقدس بود، آزاد سازی خرمشهر. حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی. اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم. تک و توک درگیری توی شهر بود. هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند.
حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره.
ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت:نزن بابا، حسنم!
خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار!
به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر. چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد. تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار.
هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته. بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید.
حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی!
🌺🌹
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺴﻦ_ﺻﻔﺮﺯاﺩﻩ
#شهدای_فارس
🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_نهم*.
_ولی اونا که دارن میسوزن مگه نمیبینی؟!
_چرا کور که نیستم.
_خطرناکه هر آن ممکن دوباره از راه برسند.
بالاخره جیپ روشن شد.حجت دنده را عوض کرد.
_چاره ای نیست. بدون سوخت کاری نمی تونیم بکنیم .بالاخره یک جوری باید از حلقه محاصره گذشت.
آنکه از همه جوانتر بود کنار او رفت و نفس به نفسش ایستاد.
_چه حرفها می زنی ؟کل آبادان توی محاصره است !چطوری میخوای...
حجت پایش را روی پدال گاز فشرد و جیپ از جایش تکان خورد.
_فرصت جر و بحث نداریم من رفتم.
چرخ ها لحظهای درجا با سرعت و سر و صدای زیادی چرخیدند. لحظه ای بعد جیپ از جا کنده شد و تونلی از گرد و خاک به دنبال خودش درست کرد.
کریم لب باز کرده بود شاید می خواست بگوید صبر کن ما هم میآییم.ولی حجت لحظه به لحظه دورتر می شد تا اینکه کاملاً در هاله گرد و خاک ناپدید شد.تنها کاری که از دستشان بر می آمد این بود که هم آنجا بایستد و با نگرانی و دلشوره به تانکرها خیره شوند و زیر لب یا در دل دعایی بخوانند.
توده گرد و خاک که به زمین نشست ،توانستند او را کنار یکی از تانکرها ببینند که دائماً به این سو و آن سو می رفت و اطراف خودروها می چرخید.یکباره ناله ضعیفی از دور دستها به گوش رسید و آرام آرام گرفت.سرها را بالا بردند و پهنه آسمان دود آلود را کاویدند. صدا دم به دم واضح تر شنیده میشد.
_هواپیماها...
کریم این را فریاد زد و دستپاچه به جایی که حجت ایستاده بود خیره شد .هنوز جز سایه های مات و کدر که این طرف و آن طرف میرفت نمیتوانستم چیزی ببیند. ناله موتور هواپیما ها باز هم فضا را لرزاند.چیزهایی از آنها جدا شدند و روی پالایشگاه سقوط کردند. ناگهان زمین زیر پایشان لرزید و ستون دیگری از دود بر فراز پالایشگاه قد کشید.همه جا تیره و تار شد و آنها که صورتشان را به خاک چسبانده بودند دیگر نتوانستند چیزی ببینند.هواپیماها بالای سرشان چرخی زدند و در یک چشم به هم زدن ناپدید شدند. کریم و به دنبال او بقیه بچه ها آرام آرام برخاستند. گرد و خاک همه جا را از نظر ناپدید کرده بود.لبها با ناامیدی از هم باز شدن و زمزمه گنگ و در هم در گوش ها :«انا لله و انا الیه راجعون»
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ | #روایتگری
🌟 من پاک شدم!
▫️روایتگری حاجحسین کاجی از کسی که ناپاک به جبهه آمد؛ اما...
#ترک_گناه
#راهیان_نور
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حاج اسکندر اسکندری 💫
🌷شیر آب حیاط خراب شده بود و هر روز مقدار زیادی آب از آن هدر می رفت. هرچه چشم انتظار بودم یکی از بچه ها یا مرد هایی که به خانه ما می آیند این شیر آب را تعمیر کنند، کسی حواسش به آن نبود. حسابی کفری شده بودم. گفتم: رو به عكس حاجی گفتم آخه این چه وضعیه، یعنی هیچ کس نیست این شیرآب را برای من درست کنه، آخه من چی کار کنم.
با همین فکر و خیال ها به خواب رفتم. دیدم حاج اسکندر کنارم ایستاده و با مهربانی می گوید: خانم این چیزیه که به خاطرش اینقدر ناراحت می شی؟
برام یه آچار فرانسه با آچار لوله گیر بیار. برایش آوردم. رفت توی حیاط کنار شیر آب نشست و شروع کرد به باز و بسته کردن شیر آب. چند دقیقه بعد بلند شد و گفت: آخه این کاری داشت، خودت هم می تونستی انجامش بدی!
صبح شد. برای نماز که رفتم، دیدم شیر آب درست شده و دیگر چکه می کند!
روز بعد هر کس آمد و نگاهی به شیر آب می کرد و می گفت: حاج خانم کی شیر را درست کرد.
می گفتم: شهيدم آمد درستش کرد و رفت!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #سیره_شهدا | پارتیبازی برادرانه ممنوع
🔅 پیکر برادر فرمانده در منطقه مانده بود، خواستند بروند آنرا بیاورند، مهدی گفت: اگر همهی آن پیکرهای شهدا را میآورید، برادرم حمید را هم بیاورید.
✨ولی هیچکدام از آن شهدا را نتوانستند بیاورند.خودش هم وقتی مجروح شد، با تعدادی از مجروحان در قایقی به سمت جبهه خودی در حرکت بود که گلولهی آرپیجی همه را به شهادت رساند و پیکرها را به اروند سپرد.
🌷 سالروز شهادت
🌷شهید حمید باکری
🌱🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#کمک_مومنانه
#نذر ظهور منجی موعود
#به_نیابت امام زمان عج و شهدا
🔻🔻🔻🔻
در ایام اعیاد رجبیه و شعبانیه و پایان سال
🌿🌿🌿🌿🌿
تهیه بسته های معیشتی شامل پوشاک، کفش و مواد غذایی
و توزیع بین نیازمندان
🔹🔸🔹🔸🔹
شماره کارت جهت مشارکت 👇👇
6037997950252222
بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام
🌱🌹🌱🌹
تحویل حضوری کالا(اجناس نو )
⬇️⬇️⬇️⬇️
مراسم میهمانی لاله های زهرایی
عصر هر پنجشنبه. دارالرحمه شیراز . قطعه شهدای گمنام
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
#مرکز_نیکوکاری_شهدای_گمنام شیراز
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
کمترین کمک نشر مطلب جهت مشارکت بیشتر هست
⬆️⬆️
✨راهی به خدا دارد خلوتگه تنهایی....
آن جاکه روی از خود...
آن جاکه به خود آیی....
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#سیره_شهدا
سال 61 بود. در منطقه دهلران. برای منفجرکردن پلی به عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم.بستن موادمنفجره تا اذان صبح طول کشید. همزمان یک ماشین عراقی از روی پل رد می شد که پنچر شد. چند سرباز عراقی پیاده شدند.
از شانس ما لاستیک زاپاس قل خورد به سمت ما. یکی از عراقی ها با چراغ قوه آمد پائین. مجید به نماز صبح ایستاده و بلند نمازخواند می خواند. چندباربه پایش زدم،صدایش راکم نکرد.
گفتم یواش، یواش.
عراقی آمد. با آنکه روی سر ما بود، بدون آنکه متوجه ما شود برگشت.
نمازش که تمام شد گفتم چرا صدایت را کم نکردی. گفت: نماز صبح را باید بلند خواند،چرامی ترسید خدا گوشهای آنها را کر میکند، اگر هم خواست خدا به اسارت ما باشد راه فراری از آن نداریم.
#شهید عبدالمجید آزادی خواهان
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_دهم*.
کریم احساس کرد باحال از دیگر تحمل بدنش را ندارم. زانوانش خم شد روی زمین نشست و سرش را پایین انداخت. صدای مبهمی از دور دستها به گوش رسید و دم به دم گرفت. ذرات معلق گرد و خاک آرامآرام مثل فرو افتادن برگ های پاییز میرقصیدن و روی زمین نشستند.کریم سربلند کردن را از پس پرده ای غبار دید که به سمت آن ها می آمد.یکباره جان تازهای گرفت .با ناباوری چشم به آن دوخته و لحظه بعد حجت را دید که پشت فرمان نشسته و با سرعت در آنها نزدیک می شود.
اطراف دهانه منبع که با سماجت به جیب چسبیده بود و برق میزد.
🌸🌸🌸
محاصره آبادان توسط دشمن یک طرف و گرمای طاقت فرسایی که انگار داشت همه چیز را خوب در خودرو میکرد یک طرف.
نگاه رزمنده میانسالی،که لحظه ای ایستاده بود تا با عرق صورت و گردن را با چفیه پاک کند , مسمط زایید که از دور می آمد کشیده شد. چرخید چشمانش را تنگ کرد تا او را بهتر ببیند. نزدیکتر که رسید و نگاهش روی شانه ی هم نشست و یک قدم جلو رفت.
_سلام جناب سرهنگ
_سلام خسته نباشید.
نگاه متعجب اش را به او انداخت و منتظر ماند. سرهنگ لحظه ایستاد و اطراف را نگاه کرد.چند نفر کنار کامیونی مشغول پیاده کردن اسلحه و مهمات بودند. کلاهش را از سر برداشت و با دستمالی که از جیب به اونیفرمش در آورد عرق پیشانی و گردنش را گرفت:
_من از نیروی زمینی ارتش به اینجا اومدم.
_بله بفرمایید خوش آمدید
_اوضاع چطوره؟!
_چندان تعریفی نداره.. خودتون که میبینید
_من برای یک ماموریت اومدم می خوام فرمانده شما را ببینم.
آقای آذرپیکان را.
و نگاهش را برای پیدا کردن جایی که می توانست محل فرماندهی باشد به اطراف گرداند.
مرد نگاه او را گرفت و پرسید: «دنبال چیزی می گردین؟!
_مقر آقای آذرپیکان کجاست؟! من که چیزی نمیبینم
_درست تشریف آوردین. الان بهتون خبر میدم که شما اومدین.
سرهنگ سری تکان داد و به انتظار ایستاد .
مرد برگرشت و به سمت کامیونی به راه افتاد .سرهنگ با تعجب به او زل زده و پیش خود فکر کرد: «انگار متوجه نشد چی گفتم چرا از اون طرف میره»
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌ویژه
🎥 ببینید | فرماندهای که تمام معادلات مرسوم را بر هم زده بود
🔸محافظینی که باید باشند و نباشند...
🏳 بخشی از مستند "چند قدم آنطرفتر، حفاظت شخصیت"
🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷حسن یتیم و از خانواده فقیری بود. با اینکه شرایط مالی خانواده سخت بود و در محله ای پائین شهر زندگی میکرد که آن زمان مستعد تربیت خلاف بود، اما حسن فردی حلال خور و همیشه در حال کار بود. گاهی قبل یا بعد نماز با بچه های مسجد دور هم می نشستیم و صحبت می کردیم. بعضی وقتها حسن هم ساکت در جمع ما می نشست. ناگهان وسط صحبت ها، بلند می شد و به حیاط می رفت و خودش را به کاری مشغول می کرد. فرش ها را جارو می زد، یا حیاط را آب و جارو می زد.
یک بار که بلند شد تا جمع را ترک کند، مچش را گرفتیم و گفتیم: این چه کاری هست که وسط صحبت یک دفعه ما را ترک می کنی، بشین، این کار ها را بعد هم میشه انجام داد.
رنگ به رنگ شد. گفت: اگر قرار باشد دور هم بشینیم و غیبت کسی را بکنیم، هیچ چیز گیرما نمی آید!
حسن گفت: اگر بخواهیم جمع ما خدایی باشد، نباید حرف کس دیگری را بزنیم و غیبت کنیم. من اینجا می نشینم که چیزی یاد بگیرم. حدیثی، حرف خدا و پیغمبری، اما وقتی غیبت می کنید، دیگر نمی توانم بشینم.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ای بنای حرم عدل و امان را بانی
وی ز رخسار تو آفاقْ همه نورانی
که گمان داشت که با آن همه تشریف و جلال
یوسف فاطمه یک عمر شود زندانی؟
#یا_باب_الحوائج_ع🏴
#شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)🥀
#تسلیٺ_باد🏴
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🏴🏴🏴🏴🏴
✍ #وصیت شهید :
« خدایا ! من برای پیشبرد این انقلاب که خونبهای هزاران شهید و صدها هزار معلول است به جنگ با منافقان می روم و هدفم کشتن واز بین بردن آنهاست .
الهی ! چیزی به جز این تن ناچیز ندارم و این هم در راه تو خواهم داد . که یکی از بهترین نعمتهاست . آنچه به حسین بن علی (ع) دادی . به من عطا فرمای مه آن هم #شهادت در راه توست .»
#شهید علی محمد الوانی
#شهدای فارس
#ایام_شهادت
🔹🌿🔹🌿🔹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
بهشگفتم:
چندوقتیہبہخاطراعتقاداتم
مسخرممےڪنن...😥
بهمگفت:
براےاونایـےڪہ
اعتقاداتتونرومسخرهمےڪنن،
دعاڪنینخدابہعشق❤️
#حسین دچارشونڪنہ :)
#شهید احمد مشلب❤️
#شبتون_شهدایی🌙
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃ڪاش #اسم تو
آخرین #ڪلامم باشد
پروانہ شدن🦋
حُسن #ختامم باشد
مانند #ڪبوترانِ🕊️
در #خون خفتہ
عنوان #شهید🥀
قبل نامم باشد...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#کار_برای_خدا...
🔰فرمانده تیپ بود.از تلوزیون آمدن برای مصاحبه. ردشان کرد و گفت: کار واسه خدا که گفتن نداره!
🔰عملیات خیبر بود، داشت با [شهید] علی الوانی واسه سنگربسیجی ها گونی خاک میکرد که ترکش خمپاره ای هر دو را آسمانی کرد.
#شهید ابراهیم ایل
#شهدای_فارس
سمت: فرمانده تیپ امام سجاد(ع)
شهادت: 5/12/1362
🔹🔸🔹🔸🔹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حجت الله آذرپیکان*
* #نویسنده_منوچهر_ذوقی*
* #قسمت_یازدهم*.
مرد کنار کامیون ایستاده و مشغول صحبت کردن با جوانی شد که زیر پیراهن سفیدی به تن داشت ،چفیه ای دور سرش پیچیده بود و جعبه های مهمات را از کامیون پیاده میکرد.
سرهنگ با ناراحتی همان جا ایستاد: «معلوم نیست تا کی باید منتظر بمونم تا فرمانده شان را پیدا کنن»
جوان جعبه مهمات را از زمین گذاشت و او را دور سرش باز کرد و همراه با مرد به طرف او آمدند.
سرهنگ کلاهش را از سر برداشت عرق پیشانی اش را با آستین گرفت و منتظر ماند. جوان روبهروی او ایستاد:
_سلام جناب سرهنگ خوش اومدین بفرمایید.
_سلام خسته نباشید من با آقای آذرپیکان کار داشتم.
_بله بفرمایید
_کجا هستند از کدوم طرف باید برم؟
_من در خدمتتون هستم امرتون را بفرمایید.
_معذرت می خوام باید مستقیماً با خودشون حرف بزنم.
مرد میانسال لبخند زد و حرف او را برید.
_آقای آذرپیکان ایشان هستند.
سرهنگ با تعجب نگاهی به جوان و نگاهی به مهمات کنار کامیون انداخت.
_شما هستین؟!
_بله خودم هستم راحت باشید امرتون چیه؟
سرهنگ لحظه با توجه به او خیره شد هنوز گیج و مردد بود و نمیدانست چه بگوید. یک بار کلاهش را بر سر گذاشته باشه هایش را محکم به هم کوبید و احترام نظامی گذاشت.
_خیلی معذرت می خوام ولی حقیقت انتظار نداشتم.
و دوباره نگاهش را به سمت جعبه های مهمات کنار کامیون دوخت. حاج حجت لبخندی زد و دستش را به طرف او دراز کرد.
_به هرحال من آذر پیکانم
سرهنگ دست او را فشرد.
_خیلی از دیدنتون خوشحالم.
_منهم همینطور بفرمایید آنجا توی سایه.
مرد رفتن شانه به شانه ی آنها را دنبال کرد خندید و سری تکان داد و به سمت کامیون به راه افتاد.
👈ادامه دارد ....
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 زبان گرفتن پسر کنار پیکر پدر
🔹مراسم وداع با پیکر مطهر شهید مدافعحرم محمدجواد رستمی دیروز در معراجشهدا برگزار شد. محمدعلی با دیدن پیکر پدر با مرثیهسرایی گفت: کی گفته من بابا ندارم؟😭😭
🔹شهید رستمی از شهدای لشکر فاطمیون سال ۹۵ در حلب سوریه به شهادت رسید و پیکرش در منطقه ماند حالا بعد از گذشت ۵ سال از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
#روضه_روز_شهادت
#شرمنده شهداییم
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهدا
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید حسن صفر زاده 💫
🌷جنگ که شروع شد، حسن 18 ساله بود. شاید هفته اول دوم جنگ بود که پایش را کرد توی یک کفش که من باید به خوزستان بروم. هر چی اصرار می کردم که نرو!
اما غیرتش نمی گذاشت که دشمن توی خاکش باشد. گفت: مادر من باید برم که دشمن نیاد ایران را بگیره.
عضو بسیج یا سپاه نبود، با بچه های جهاد فارس به خوزستان رفت. دیگر تا زمانی که شهید شد، یعنی حدود چهار سال، بعید بود یک هفته تمام شیراز بماند.
سر نترسی داشت. وقتی به مرخصی می آمد، زیاد از نفوذ به دل دشمن می گفت. می گفتم: مادر تو که تا جبهه رفتی، دیگه داخل دشمن نرو، شهید می شی!
گفت: خوب بشم، آرزومه شهید بشم!
گفتم: تو شهید بشی، من چی کار کنم؟
گفت: هیچی، روزی که من شهید شدم، خدا را شکر کن که پسرت در راه خدا و کشورش شهید شده!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#حرف_قشنگ 🌱
#حاج_حسین_یکتا :
#شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه #السابقون میشوند،
میروند و #تو جا میمانی.
#اگرشهیدنشیمیمیری...
🌷🌹
#اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ
🍃🌸🍃
🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75