هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 #دیدار پدر بزرگوار
#شهیدرضا(داریوش) #ساکی با #سردار_سلیمانی در یادواره شهدای عملیات رمضان و مرصاد در #همدان
تاریخ: ۹۷/۵/۴
🌸....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌾 #غواص_شهیدرضا
(داریوش) #ساکی🌹
شهادت ۶۵/۱۰/۴ عملیات #کربلای۴_اروند
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. یعنی #فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد...❣
🌹شهیدان: #رضاساکی و #علیرضاشمسی_پور
🌺راوی: #سیدرضاموسوی
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺🍃🍂
🍃🍂
🍂
🍂💔 یاد یاران 💔🍂
🍂 🍂
به روایت آزاده وجانباز
#سیدرضاموسوی
🍃🌺🍃
با آقای #شمسی_پور شبی در یادمان #کربلای4 نشسته بودیم و آخرین صحبتی که بین من و علی آقا شد در یادمان کربلای4 یعنی یک ماه قبل از #شهادت ایشان بود.
ما یک سفری با هم رفتیم با یک کاروانی به آنجا.
بعد ازاینکه همه رفتند ما یک ساعتی نشستیم و با هم آخرین حرفها را داشتیم می زدیم , ایشان آنجا گرفت و آنجا داشت باز مرور می کرد که اینطور شد و فلان شد...
برای بچه ها اینها را تعریف کرد ولی بعد که نشستیم دونفری صحبت کردن به یک سری چیزها ، بیشتر بازشد . ایشان نحوه شهادت #رضاساکی را تعریف کردند.
#شهیدشمسی_پور معاون دسته #شهیدرضاساکی بودند که نحوه شهادت را چنین تعریف کردند:
شهیدساکی بعد از زخمی شدن و باز نبودن موانع سیم خاردارها خودرا به روی سیم خاردارها می اندازد و بچه هارا قسم می دهد که از رویش عبور کنند...
🌹 #شهیدرضا(داریوش)ساکی
شهادت:۶۵/۱۰/۴ #کربلای۴
🌹 #شهیدعلیرضاشمسی پور
شهادت:۹۵/۲/۱۳ انفجار مین در هنگام #تفحص شهدا
🌸.....
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹 #شهیدعلی_اصغرعبدلي
فرزند محمدتقي تولد1343/04/11
شهادت 61/04/24 - كوشك
🌷روحش شاد و یادش گرامی🌷
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنهــا میبرد
تاراج جان هم میکند، دین هم به یغما میبرد
#حافظ
دیدارپدربزرگوار #شهیدرضاساکی
غواص و خط شکن عملیات #کربلای۴ باسرداردلها #حاج_قاسم_سلیمانی
🌸..
@Karbala_1365
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💠وقتی #قطعنامه 598 پذیرفته شد، یکی از رزمندگان بسیجی گردان حضرت #مسلمابن_عقیل
#لشکرانصارالحسین(ع)، بنام
#حافظ_نیاوند در جمع دوستانش با بغض و حسرت گفته بود:
" ای خدای بزرگ یعنی جنگ تمام شد و من شهید نشدم " و عزیز رزمنده دیگری روی شانهاش میزند و میگوید نگران نباش اگر انتخاب شده باشی برای پرواز آسمان را در اختیارت خواهند گذارد و همان شد علمیات #مرصاد آغاز شد و حافظ به مرادش، #شهادت رسید🍃🌷🍃
کجاییدای شهیدان خدایی
🌸یادش گرامی، راهش پر رهرو🌸
🌺 #حسن_عباسی_فر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است، خاطرات جعفر مظاهری از رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس در استان همدان است، این کتاب دربرگیرنده خاطرات وی از ایام کودکی، دوران انقلاب اسلامی، حوادث کردستان، آغاز جنگ تحمیلی و حضور در سرپل ذهاب دیگر مناطق جنگی و عملیات هایی چون رمضان، والفجر 2، والفجر 5، کربلای 4 و 5 و بیت المقدس 2 و مرصاد و ... است.
**مرصاد به روایت یک رزمنده
کتاب «قطرهای از دریا» روایتی از علی محمد زند از رزمندگان دوران دفاع مقدس است. نویسنده این کتاب که خود یکی از رزمندگان عملیات مرصاد بوده، سعی بر بازگو کردن جزییات این عملیات از آغاز تا پایان را در این اثر دارد.
کتاب «سهم من از چشمان او» با مصاحبه، تدوین و نگارش مصطفی رحیمی که خاطرات سردار حمید حسام است نیز در 11 فصل مراحل زندگی او تا 31 شهریور 1359 با روایتی ساده نقل کرده است.
روایت وقایع دفاع مقدس که حمید حسام شاهد آنها بوده به صورت تفصیلی و در پایان هر فصل با تصاویری مرتبط با ماجراها ادامه مییابد.خاطرات حضور حمید حسام در مناطق جنگی به عنوان دیده بان در لشکر 32 انصارالحسین (ع) همدان تا آخرین مسولیتهای او در دفاع مقدس در این اثر بازگو شده است.
کتاب «قراویز تا مرصاد» کتاب دیگری است که به همت امیر شالبافیان نوشته شده است. به گفته نویسنده، این کتاب کارنامه تاریخی استان همدان در طول هشت سال دفاع مقدس و با محوریت عملیات مرصاد تدوین است.
در این کتاب به فداکاریهای رزمندگان لشکر انصارالحسین (ع) اشاره شده و چون رسالت کتاب مذکور ثبت وقایع استان همدان در جنگ است، به نقش سایر یگانهای دخیل در عملیات مرصاد کمتر پرداخته شده است. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است
«مرصاد» به روایت علی محمد زند-1
خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. علی محمد زند در قسمت اول خاطراتش می نویسد:
*روز اول - 2/5/67
صبح روز 2/5/67 بود. نمیدانم تصمیم کبری بود، صغری بود، یا هر اسمی که شما دوست دارید. فقط میدانم باید میرفتم میدیدم و اگر سعادت رفتن نصیبم نمیشد امروز برای تکیه دادن، فکر کردن و اطمینان پیدا کردن، نقطه اتکایی نداشتم! شاید برای خیلیها قابل لمس نباشد که این چند روز حضور در جنگ چه تأثیری بر من گذاشته است. به جرئت قسم میخورم، این احساسی را که دارم با همه عمرم برابری میکند.
خلاصه، دل به دریا زدم. حداقل فهم من این بود که مسیر را از لحاظ تئوری میشناختم و تصمیم من از روی عقل و فهم بود و زور و اکراه یا خودنمایی در هدف خود نمیدیدم. مسیری بود که با اشتیاق پذیرفته بودم، هر چند هنوز آن را کامل درک نکرده بودم. تصمیم گرفتم بروم و خدا سعادت را نصیبم کرد. ای کاش این سعادت خیلی پیشتر نصیب من میشد.
دنیا هرگز نامردیهای ظالمان و مالکان زر و زور در مقابل ایران اسلامی را هرگز فراموش نخواهد کرد. زیرا جنگ هشتساله، با پشتیبانی همه دنیای ظلم به ایران تحمیل شد و به پیش رفت. جنگ، اسلام در مقابل همه کفر بود.
برای رفتن به جبهه باید اول دل میدادم که قبلاً داده بودم، و بعد چاره میاندیشیدم که بتوانم بیاطلاع خانواده بروم. من باید طوری عمل میکردم که کسی از خانواده شک نکند؛ تا بتوانم با آرامش و بیسروصدا به منطقه بروم.
او دل سپرده میخواست من سر سپرده بودم
تابستان با روزهای زیبایش در حال گذر بود و مردم در فکر پایان جنگ بودند. هرکس در فکری بود. بعضی از خانوادهها به دنبال گم شده خود بودند که کی به میهن بر میگردند. بعضی به این فکر که امام(ره) چرا قطعنامه را پذیرفت. بعضی به دنبال خاطرات گم شده و بعضی در پی تلنبار کردن منافع دنیوی و در نهایت برخی به دنبال دنیایی که ندانسته از آن دور شده بودند و میخواستند سریعتر به دنیا و دنیاطلبی خود برگردند. با توجه به پذیرش قطعنامه، جبهه کمکم خلوت، و شور اعزام به مناطق جنگی کم میشد.
قصه از آنجا شروع شد که برادرم روز قبل برای عزیمت به جبهه با خیال راحت سوار مینیبوس شده بود تا اعزام شود. مینیبوس برای سوختگیری به پمپ بنزین رفته، و آنجا متوجه شده بودند برق قطع شده و نمیتوانند گازوئیل بزنند! دست از پا درازتر برگشته بودند. این روزها بازار بمباران مناطق استراتژیک و غیر استراتژیک کشور روی بورس بمباران و موشکباران صدام بود. به همین دلیل برخی منابع حیاتی و صنعتی کشور آسیب دیده بود. ولی هرکس به حق خود قانع بود و کسی کمبود را احساس نمیکرد. هرکس هرچه داشت با همسایه تقسیم میکرد و مردم می دانستند که حمایت خداوند بر اتحاد مردم استوار است.
آن زمانها بعد از هر نماز جماعت دستها در هم گره میخورد و شعار وحدت خوانده میشد. به خاطر قطع بودن برق، پمپ گازوئیل کار نمیکرد و مجبور شدند اعزام را به فردا موکول کنند. به هر کدام برگهای داده بودند که فردا برای اعزام مراجعه کنند و یا اگر هم خواستند خودشان به همدان بروند و اعزام انفرادی شوند.
نمیدانم من این قضیه را چگونه متوجه شدم ولی با مطلع شدن از این موضوع، انگار جرقهای در ذهنم زده شد و در فکر فرو رفتم. شاید به دنبال انتقام گرفتن افتادم! با خود گفتم: داداشی یادت میاد چطور حال منو گرفتی، حالت رو میگیرم! یادت میاد بابام رو فرستادی منو از اتوبوس پیاده کردند... حالا منم نمیگذارم سوار بشوی و بروی. سالها در این فکر بودم که چطور بابام درست سر وقت آمد و مانع اعزام من شد.
نمیشد پنج دقیقه دیرتر میآمد! و من میرفتم. هرچه فکر و چارهجویی میکردم، بیشتر بر این هدف مصممتر میشدم. خدا را شکر میکردم و از خدا میخواستم که کمکم کند تا بتوانم به هدفم برسم. با خودم گفتم: شانس به من رو کرده و باید از این اتفاق استفاده کنم. به دنبال راه چاره افتادم. بهترین راه و سادهترین مسیر که به نظرم میرسید این بود که به سراغ خواهرم بروم. وقتی به سراغ او رفتم، گفتم:«داداش داره میره جبهه،بیا برو نذار بره.» خواهر که نه، مادر. کسی که من را از دو سالگی بزرگ کرده بود. تنها کسی که میتوانست برادرم را منصرف کند، همین خواهرم بود. همین کار هم خیلی جالب انجام شد. حالا نوبت طرح و نقشه عالیتری برای ادامه کار بود.
شهدای ملایر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است
نماز را انفرادی خواندم. برای گرفتن ناهار به صف شدیم. ناهار عدسپلو بود. بعداً فهمیدم که بیشترین وعدههای غذا در جبهه عدسپلو است. زیرا هم راحت درست میشد و هم راحت بستهبندی و جابهجا میشد. ناهار را خوردیم. اعلام کردند آماده باشید. ما هم که آماده بودیم اما چند ساعتی معطل شدیم. مسئولین اعزام آمدند و گفتن که برادران بر اساس آموزش دیده، آموزش ندیده و عملیات رفته، جدا شوند. تا من این موضوع را شنیدم، به دوستان گفتم که ما چهار نفر بگوییم ما آموزش دیدهایم تا یکجا بیفتیم. همینطور هم شد و ما چهارنفر در گردان 143 افتادیم. افرادی از همدان، تویسرکان و نهاوند هم به ما ملحق شدند و یک گردان شدیم. بعد آهسته آهسته و دستهدسته به اتوبوسها و مینیبوسها سوار شدیم و با ایمان و توکل بر خدا به راه افتادیم.
غروب به رستورانی بعد از کرمانشاه رسیدیم. در آنجا مسجدی بود، نماز خواندیم. شام هم مثل ظهر عدس پلو بود. خوردیم و با سرعت سوار ماشینها شدیم و حرکت کردیم. حدود ساعت 11شب بود که به مکانی به نام پادگان «چهارزبر» رسیدیم. ما را به چند چادر که در انتهای پادگان بود بردند و پیاده کردند. به هر کدام چند پتو دادند و خوابیدیم.
با توکل بر خدا، برای دیدن فردا خوابیدیم. شاید تنها آرزویم بیدار شدن و دیدن فردا بود. تا حداقل از جنگ چیزی ببینم و اگر مرگم رسید، مشکلی نباشد. این تنها زمانی بود که در طی عمرم تا کنون چنین دعایی کردم. @shohadayemalayer
شهدای ملایر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است
شب شد و همه خانواده به خانه آمدند. برادرم با خانواده اش در خانه ما زندگی میکردند. وقتی شب همه جمع بودند، من که با میل و اشتیاق عجیب و دلهره، به دنبال فردا بودم، در مورد واقعه امروز نمیتوانستم حرف بزنم.
آخر شب بود که برادرم خود را به کنار من کشید و به آرامی گفت: «علی فردا صبح بیا در کارگاه بایست، تا من به جبهه بروم.»
گفتم:«باشه!»
در دلم میخندیدم و میگفتم فردا انتقام چند سال پیش را میگیرم. با شنیدن درخواست برادرم، دلیلی برای فرار از باغ و کمک به پدرم درست شد. حالا باید به دنبال فرار از کارگاه نجاری برادرم میبودم.
به همین علت به پدرم گفتم که فردا صبح میروم برایت سم درخت میگیرم. به برادرم هم گفتم: فردا دیر میآیم.
خلاصه کار همینجا تمام شد و هر دو قبول کردند.
راستش متوجه نمیشدم و حالا که فکر میکنم، اگر پدرم میخواست برادرم به جبهه نرود، میرفت در کارگاه مینشست و مواظب میشد که او به جبهه نرود. من هرگز متوجه اینکه پدرم موافق رفتن است ولی به زبان نمیآورد، نبودم. شاید هم فقط با رفتن من مخالف بود. هر چند حالا متوجه شدهام که مخالف نبود.
پدرم با تکان دادن سر، حرف من را تأیید کرد و پذیرفت و گفت: برو!
ساعت8صبح بود. برای گرفتن سم درخت رفتم. مقداری سم آفت درخت سیب معروف به پروانه تاردار خریدم. راستش پدرم از دار دنیا یک باغ داشت که همه خاطراتش در آن باغ بود. به همین خاطر به این باغ علاقه خیلی زیادی داشت. باغ ما درخت انگور و میوه زیاد داشت اما یک درخت گردو و یک درخت انگور در باغمان بود که به یادگار از برادر شهیدم باقی مانده بود. هر وقت پدرم به باغ میرفت، زیر سایه درخت گردو مینشست و نیم ساعتی گریه میکرد و چند تا چپق میکشید تا آرام میگرفت. بعد از آرامش به کارهای روزانه میپرداخت. به همین دلیل حساسیت زیادی روی حفظ درختان داشت و سالی چهار بار درختان را سمپاشی میکرد. شاید تنها باغی که در منطقه ما سالم مانده بود، درختهای باغ ما بود؛ با درختان متنوع میوه مانند زردآلو، سیب، آلو، هلو، گردو انگور.
از آنجا که میدانستم برادرم منتظر من است، با خودم گفتم بگذار در این انتظار بماند. او فکر میکرد من طبق معمول دیر از خواب بیدار میشوم و تا به دنبال خرید سم بروم، چند ساعتی طول میکشد. او هم با داشتن کارت اعزام انفرادی، خیالش راحت بود. راستش هنوز هم نمیدانم که چرا او منتظر من مانده بود! او کم طاقت بود و منتظر نمیماند. ولی از لطف خدا و خوششانسی من، او منتظر مانده بود. بعد از ظهر فهمیده بودند که من رفتهام!
به بسیج که در خیابان امیرکبیر، اول 16متری بود، رفتم. در بدو ورود بلافاصله با دو تا از دوستان بسیار خوبم مواجه شدم.
بعد از احوالپرسی و سؤال و جواب به من گفتند: برو اتاق بالای راه پله ثبت نام کن و پروندهات را تکمیل کن.
برای تکمیل پرونده رفتم. پرونده که چه عرض کنم! فقط یک فرم بود. هیچ مدرکی نه من با خودم داشتم، و نه آنها از من خواستند. اطلاعات فردی خود را در فرم نوشتم.
یکی دیگر از دوستانم را هم دیدم. چهارسال دبیرستان را همکلاس بودیم. در آن چهارسال، از خصوصیات این دوست عزیز این بود که از او حتی یک بیحرمتی هم ندیدم. او یکی از بچههای روستایی نزدیک ملایر بود. بچههایی که از روستا میآمدند، یک خصوصیاتی داشتند که به صورت گروهی زندگی میکردند؛ یعنی حق یا ناحق از یکدیگر حمایت میکردند. دوم اینکه اعتقاد داشتند به بچههای شهر نباید رو داد و باید حالشان را گرفت. به همین خاطر بچهها بیشتر در دعوا با هم بودند و حال بچههای شهری را میگرفتند. هرگز از دعوا عقبنشینی نمیکردند و وقتی یکی از آنها دعوایش میشد، چند نفری به جان طرف میافتادند و درس خوبی به او میدادند.
یکی از این اتفاقات و دعواها که برای من اتفاق افتاد، موضوع کتک خوردن ما بود. یک روز یکی از دوستان ما با یکی از بچههای روستایی دعوایش شده بود. ما هم هواداری او رفتیم. بعد از تعطیلی مدرسه جمع شدیم و برای دعوا رفتیم. وقتی کار بالا گرفت، متوجه شدم که حدود بیست نفر با زنجیر و چوب دور ما را گرفتند و از شما چه پنهان کتک خوبی به ما زدند و رفتند. وقتی به خانه رسیدم، متوجه شدم که همه بدنم سیاه شده است.
این دوست عزیز هرگز در این دعواها شرکت نکرد و به فکر درس خواندن و آینده بود. همیشه در این نوع برخوردها به فکر اصلاح امور و آشتی دادن بود. دوست دومی هم آنجا بود که از بچگی با هم آشنا بودیم. شاید از بهترین افرادی بود که در طول عمرم به عنوان دوست داشتم. خدا را شکر میکنم که در مواقعی از زندگی از این قبیل دوستان نصیب من کرده و از آنها به عنوان راهنما استفاده کردهام.
شهدای ملایر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است
او را از بچگی میشناختم. جوانی بسیار ساده و صادق بود. دوران ابتدایی و راهنمایی را با هم بودیم. بعد او به دبیرستان رشته علوم انسانی رفت و من به رشته تجربی رفتم. اما ناگفته نماند که همه تابستان و تقریباً در طول سال با هم بودیم. در کار بسیار جدی بودو همیشه لبخندی منحصر به فرد بر لب داشت.
در حال تکمیل پرونده بودم که مادر دوستم که زنی مسن و بسیار عزیز و محترم بود، با پاهای خسته و لرزان و لنگان آمد. سریع پرونده را تکمیل کردم و به پایین آمدم. برادر دوستم هفته گذشته شهید شده بود. با ناله و زاری و التماس مادرانه، میگفت که نمیگذارم پسرم به جبهه برود، من تازه پسر بزرگم شهید شده، از او زن و بچه برایم مانده است. نمیگذارم این یکی هم برود. هرچه اصرار کردیم، مادرش نرفت و با گریه جلوی مینیبوس خوابید و گفت: اگر میخواهید، بروید! باید از روی جنازه من حرکت کنید. با هزار التماس او را بلند کردیم و با توجه به آشنایی که با دوستم داشتم به او گفتم: «تو رو خدا بیا برو، کار من رو هم خراب نکن!»
او هم راه افتاد و با مادرش برگشت. هرچند او همه راهها را برای راضی کردن مادرش رفت، ولی نتوانست مادرش را راضی کند. من هم مجبور شدم او را با خواهش، با مادرش راهی منزل کنم. من از هر لحظه آزادی که گیرم میآمد، استفاده میکردم و سریعا به سراغ مسئول اعزام میرفت. شاید تا این لحظه من پنجبار سراغ مسئول اعزام رفته بودم و سؤال میکردم که کی حرکت میکنید؟ چرا حرکت نمیکنید؟ حقیقتش ترس دفعه پیش در دلم بود که نکند خانواده بیاید سراغم. اگر میآمدند من جرئت رو در رو حرف زدن با آنها را نداشتم و به ناچار بر میگشتم. فکر کنم تا مینیبوس راه افتاد، من ده بار شاید هم بیشتر سراغ مسئول اعزام رفتم.
یک نفر هم که با ما داشت اعزام میشد، خانمش آمده بود و به او میگفت: تو تازه آمدی، کجا میخواهی بروی؟ ولی او خانم را راهی خانه کرد. یکی دیگر هم از روستای قلعه خلیفه(یکی از روستاهای ملایر) آمده بود. چون با دایی من هم روستایی بودند در ذهنم باقی ماند. دوستم که برگشت، من مانده بودم و این سه نفر که بارها به جبهه رفته بودند و فقط من اولین بارم بود.
به هر ترتیب ما 9نفر بودیم که سوار مینیبوس شدیم و به راه افتادیم. حدود ساعت یازده مینیبوس حرکت کرد. من از یک طرف احساس آرامش میکردم و از طرف دیگر در دلم بلوا برپا شده بود.
حالا که خیالم از برگشتن راحت شده بود، افکار دیگری ذهنم را مشغول کرده بود و سؤالای در ذهنم میچرخید.
به کجا میرویم؟ کی میرسیم؟ چطور میرسیم؟ که هیچ پاسخی نیز برای آنها نداشتم. هر چند لحظه صلواتی که فرستاده میشد، افکار من را به راه میآورد و از پراکندگی نجات میداد. این صلواتها، صلواتهایی بود که از شعار به شعور تبدیل میشد. خیلی دلچسب و از تمام وجود بود. خلاصه صلواتها هم کمکم جای خود را به چرت زدن داد و به تعریف و گفتوگو و خندههای زیبای دوستان که همیشه در دلم یاد آنها مانده است، تبدیل شد.
وقتی سکوت تقریباً همه جا را گرفت، شاید مانند همه به فکر صحنهسازی جنگ رفته بودم. من تا آن لحظه جنگ ندیده و حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودم. تنها تجربه من از جنگ، دیدن فیلمهای جنگی بود که بسیار هم از دیدن آنها لذت میبردم. خود را با افکار فیلمهای سینمایی مشغول میکردم و خود را قهرمان اول فیلم میدیدم.
بعضی وقتها خود را شهید تجسم میکردم که مردم داشتند تشییع میکردند. بعضی وقتها جانباز و... با همین افکار زمان بسیار شوریده احوال میگذشت.
در این لحظات بود که یکی از دوستان سر صحبت را با من آغاز کرد.
-کجا هستی؟ چه میکنی؟
وقتی فهمید من دانشجوی ژنتیک هستم، شروع به پرسیدن سؤالاتی درباره شروع خلقت کرد. او سؤال میکرد و من هم به هر چه یاد گرفته بودم، دو تا دیگر اضافه میکردم و اسم چند تا دانشمند مرتبط با موضوع را نیز میآوردم و به او جواب میدادم. خلاصه برای هر سؤال او جواب ناقصی داشتم. هر لحظه که سکوت میشد، ذهن من هم آش شلهقلمکار میشد. سؤالات مانند قطار در ذهن من حرکت میکردند.
-چی شد؟
-چی میشه؟
-کجا؟
-کی؟
و...
حدود ساعت 12ظهر بود که به همدان رسیدیم و به یک سالن ورزشی که محل تجمع نیروها بود، رفتیم. آن روزها هر سالنی که میشد نیرو در آن سازماندهی کرد، مورد استفاده قرار میگرفت. نماز جماعت ظهر بود. تا وضو بگیرم، نماز جماعت تمام شد. راستش خاطره خوبی از نماز جماعت نداشتم زیرا دفعه قبل اگر به خاطر نماز جماعت نبود و ما را برای نماز جماعت نگه نمیداشتند، بابام نمیآمد و من با لشکر حضرت صاحبالزمان(عج) به جبهه رفته بودم.
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸 #معرفی_شهدا...🌸
نام : #حافظ_نیاوند
ولادت : ۱/فروردین/۱۳۴۸ _ ملایر
شهادت : ۵/مرداد/۱۳۶۷ _ اسلام آباد
🌸 #حافظ در روستای #کهکدان_ملایر در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود
در سنین پایین پای درس استاد شیخ ناصر فرجی قرآن را در روستا فرا گرفت
بعداز مهاجرت خانواده به ملایر در سال ۱۳۶۰ به جلسه استاد ضیایی در حسینیه بم زاده رفت.
#نیاوند پس از هجرت استاد ضیایی به تبریز در سال۱۳۶۳ در محضر استاد بنیادی فراگیری قران را ادامه داد که در آن زمان جلسه از حسینیه بم زاده به تالار قران حکیم منتقل شد.
وی در همان زمان در #بسیج نیز فعالیت میکرد و از سال۱۳۶۴ بارها به جبهه های حق علیه باطل شتافت
که در عملیات #کربلای۲_۴_۵ و #بیت_المقدس شرکت نموده و در سال ۱۳۶۶ در تیپ #محمدرسول_الله در جریان آزاد سازی #شلمچه با مجروحیت شدیدی از ناحیه شکم به درجه #جانبازی نائل آمد و به ملایر آمد و همچنان به #مداحی و #قرائت_قران پرداخت .
تااینکه سرانجام در #سال۱۳۶۷ در عملیات #مرصاد شربت #شهادت را نوشید و به جمع دوستان شهیدش پیوست. و در #بهشت_هاجر ملایر آرام گرفت🌹
🌸شادی روحش #صلوات🌸
❣
هدایت شده از 『شـُ℘َـدٰآۍِڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
میگویند
چشمان شهدا بہ راهـی است که
ازخودبه یادگارگذاشتہ اند🌸🕊
اماچشم ما
بـه روزی است که با
آنان روبروخواهیم شد🍃
ڪاش درآن روز،
#چشمانمان_شرمنده_نباشد..
شهدابرای چه اهدافی بخون غلطیدند⁉️التماس تفکر
هدایت شده از احادیث اهل البیت علیهمالسّلام
💠 #امام_خامنهای
🔺من از نزدیک #شخصیت، #هویت و #عظمت روحىِ #جوانانی را که بعدها چهرههای ماندگار #شهید شدند، لمس کردهام؛
💢 اینها حقیقتاً #نماد های #فضیلت بودند
🏵با ولایت تا شهادت
🆔👇
✅ http://eitaa.com/asheghaneshahadat
شهید مصطفی #سفید رو
پدر:محمدعیسی
تولد: ۱۳۴۹/۰۹/۰۱: ملاير
تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۵/۰۶
عملیات مرصاد.بهشت زهراتهران
قطعه۴۰
ردیف۳۱
شماره۱۰
@shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید مصطفی #سفید رو پدر:محمدعیسی تولد: ۱۳۴۹/۰۹/۰۱: ملاير تاریخ شهادت : ۱۳۶۷/۰۵/۰۶ عملیات مرصاد.بهشت
شهید مصطفی #سفید رو در سال 1349 در اول آذر ماه به دنیا آمدند. ایشان حاصل ازدواج آقای محمد عیسی و خانم احترام علی محمدی بودند .
مصطفی آخرین بچه ی این خانواده بودند .در ملایر به دنیا آمدند و به علت اینکه برادر بزرگش به نام علی در ملایر انقلابی بود و همین باعث شد که خانواده به تهران مهاجرت کنند و در سال 57 که اول انقلاب بود راهی تهران شدند و دیگر به شهر ملایر برنگشتند .
بعد از اتمام درس مصطفی تصمیم گرفت که راهی جبهه ها شود و مادر هم با او زیاد مخالفت نکرده فقط گفت مواظب خودت باش در سال 66 از طریق سپاه وارد جبهه شد و مسئولیتش هم یک رزمنده ی عادی بودن د. یک روز مصطفی زخمی می شود و به بیمارستان کرمانشاه منتقل می شود و وقتی که حالش روبه بهبودی می رود برگ مرخصیش را می گیرد و می رود .
چون همان موقع نیروهای جدید برای اعزام می گرفتند . دوباره به جبهه ها رفت و این بار در عملیات مرصاد شرکت میکند و در تنگه چهار زبر در اسلام آباد غرب با اصابت گلوله در سال ششم مرداد 67 به فیض شهادت نایل آمدند . حاجیه خانم احترام علی محمدی مادر شهید والامقام مصطفی سفیدرو دوری و دلتنگی چندین ساله خود را التیام بخشید و در پاییز 1395 به دعوت حق لبیک گفت و آسمانی شد. این بانوی پارسا به علت کهولت سن وپس از تحمل سالها فراغ فرزند به دیدار معبود شتافت. @shohadayemalayer
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران
شهدای ملایر
شهید رضا #حسنی داویجانی @shohadayemalayer
شهید رضا #حسنی داويجاني دوم فروردين 1344، در ملاير چشم به جهان گشود. پدرش قاسم و مادرش،گوهرتاج نام داشت. تاپايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسیجي در جبهه حضور يافت. سي و يكم تيرماه سال 1365، در مهران بر اثر اصابت گلوله به قلب به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاک شهید در گلزار شهدای چیذر آرمیده است.
شهید رضا حسنی چهار روز پیش از دیدار با معبودش در روز بیست و هفتم تیر ماه جملاتی زیبا با نگاهی ژرف و عمیق برای عاشقان مسیر و رهروان راهش به یادگار گذاشته است که باهم مرور می کنیم.
شهید سفارش می کند : سعي کنيد در مسجد هر شب نماز غفيله را ادا نمائيد و ما را هم دعا کنيد اگر براي من خواستيد ختم بگيريد به ياد برادران گمنام و مفقود الاثر هم باشيد . مخصوصا به ياد برادران عزيزم حسن خوانساري و سيد غلامرضا مرتضوي و مجنيد راوراد هم باشيد .
اگر توانستيد براي سخنراني مجالس شيخ حسین انصاريان را دعوت نمائيد تا با کلامهاي خود يک مقداري برادران محل را بخود آورده و راهي جبهه ها کند تا آنها با خدا آشتي کنند و راه شهيدان را ادامه دهند .
اي بسيجيان محل بيائيد و در کاروان خميني سهيم باشيد و از کاروان خميني عقب نمانيد و آن دنيا افتخار خواهيم کرد که در کاروان او هستيم و ما را جزو ياران امام خواهند خواند و اگر از کاروان عقب بمانيد و خود را سهيم نکنيد همانند مردم کوفه خواهيد بود که هر کدامتان يک بهانه اي مي آوريد که تمام آن مسائل را مرجع تقليد شما که همين امام عظيم و بزرگوارمان است براي همه ما حل کرده است خودتان را گول نزنيد و سعي کنيد حرفهايتان را عمل کنيد.
خدايا تو را بخون شهدا قسم مي دهم که آه مظلومان آن کساني که به اين مملکت ضربه مي زنند و خود را در رأس کار جاي کرده اند داد مظلومان را از آنان بستان و نفسشان را در حلقوم خفه کن و نگذار خون برادران مظلوم پايمال گردد. برادران عزيز اسلحه ی ديگر برادرانتان را برداريد و راه آنان را ادامه دهيد و تا وقتي که امام مي گويد احتياج است بايد به جبهه ها هجوم بياوريد؛ نکند با يک بار و دو بار و سه بار خيال خودتان را راحت کنيد و بگوئيد ما وظيفه خودمان را انجام داده ايم؛ خير برادر عزيزم! تا آنجا که خون در رگ ماست خميني رهبر ماست معنايش اين است که تا وقتيکه مسئولين مي گويند احتياج است بايد جبهه ها را پر کرد و بيخودي شعار ندهيم جنگ جنگ تا پيروزي... هيچ وقت تا نيرو نباشد و عمليات نشود پيروزي بدست نمي آيد. پس به جبهه ها هجوم بياوريد و عمليات کنيد و پيروزي را از خداي متعال بخواهيد و کساني که در زير هر جنازه ي شهيدي شعار شهادتت مبارک ، راهت ادامه دارد را مي دهند بايد به جبهه ها بيايند و شعار خود را عمل کنند البته منظورم به برادران بسيجي است که مي توانند بيايند و شانه خالي مي کنند .
@shohadayemalayer
شهدای ملایر
شهید رضا #حسنی داویجانی @shohadayemalayer
دم آخر از شما برادران و خواهران و پدران و مادران ايران خواهانم که دست از پشتيباني امام و اسلام و اين انقلاب برنداريد و پشتيبان اين کشور باشيد پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا دشمنان نتوانند بر شما رخنه کنند و بر شما حکومت نمايند . و دعاهاي دسته جمعي و نمازهاي جماعت را ترک نکنيد . در دعاها مرا ياد کنيد و دعاي توسل محل را هر هفته برگزار نمائيد و در آن مرا هم ياد کنيد و مرا هم دعا کنيد . هيئت را دوباره برگزار کنيد اگر با پنج نفر هم شده آنرا خالي نگذاريد و مراسم را برپا کنيد.
@shohadayemalayer
منبع: مرکز اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران تهران بزرگ
شهدای ملایر
شهید رضا #حسنی داویجانی @shohadayemalayer
وصيت نامه شهید رضا #حسنی داویجانی
بسم الله الرحمن الرحيم
ولا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله اموات بل احياء ولکن لا تشعرون
کسي را که در راه خدا کشته شد مرده نپنداريد بلکه او زنده است وليکن شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت .
شهادت چيز گرانمايه ايست که نصيب هر شخص عادي نخواهد شد و حال که نصيب هر فردي نمي شود چه گوارا و لذت بخش است که اين چيز در نظر خداوند ما را فرا گيرد و من او را طلب کردم و اگر خداي عزوجل به وعده خود عمل کند من را خواهد گرفت و خون بهاي من خودش خواهد بود . اميدوارم که با شهادت من خانواده ام راه خانواده هاي شهداي ديگر را ادامه دهند و دلم مي خواهد وقتي که جنازه ام را آوردند اگر صورتم سالم بود پدرم بر صورتم بوسه زند و يک قطره اشک در پيش مردم نريزد و مادرم و خواهرم مانند حضرت زينب اين صبر بزرگ را تحمل نمايند تا خداي اشرف مخلوقات اجري عظيم بر شما نازل فرمايد و برادرانم داوود و عليرضا با چشمي باز راه مرا ادامه دهند که روح من را آرام سازند و وقتي روح من از شهيدان کربلا از شهيدان 72 تن کربلاي ايران و از شهيدان ديگر عبرت و سرمشق زندگي را ياد مي گيرم و راه آنان را با چشماني باز ادامه خواهم داد و تا آنجا که جان در بدن دارم از اسلام و انقلاب و امام و ملت خود دفاع خواهم کرد و نخواهم گذاشت خون شهيدان ديگر پايمال شود و از خداي مهربان خواستارم اگر اسلام عزيز و پرتوان با کشته شدن من در راهش زنده خواهد ماند پس خدا مرا در راه اين اسلام و در راه اين قرآن و انقلاب جزء شهيدان قرار بدهد و اگر با کشته شدن من اسلام زنده مي ماند پس اي تيرها و خمپاره ها مرا دريابيد و از کشتن من باکي نداشته باشيد .
آخرين یادداشتهای یک شهید
در موقع شهادت دلم خواهد که بسوي کربلا شهيد شوم که آنقدر گناه دارم که با اين حرفها بخشيده شدني نيست ولي لااقل امام حسين (ع) دم آخر دستم را بگيرد ومرا فراخواند و اين بنده حقير را بسوي خود بکشد و به شفاعت من حقير برسد .
توصیف دنیا از نگاه شهید
اين دنيا دنياي گرفتاري و بدبختي و رنج و بلا براي يک سري از انسانهاست و دنيا دنياي خوبيها و ماديات و راحتي براي يک سري از انسانهاست اين دنيا براي مؤمنان مانند يک زندان ابدي است و اين دنيا براي مؤمنان جائي جز کشيدن درد و رنج نيست . پس اي مؤمنان در راه خدا از خود کوشش نشان دهيد از قافله ها عقب نمانيد خود را بسوي آنان شتابان برسانيد راه آن بزرگان ، بزرگان دين و راه امام حسين (ع) و ديگر امامان خود را دريابيد و بسوي راه آنان بشتابيد .
ترغیب جوانان به پایداری در برابر ظلم
اي عزيزان ، اي بسيجيان ، شما بسيجيان اميد اين ملت هستيد . شما ارتش الهي حسين (ع) هستيد خود را دريابيد و بشناسيد خود را بسوي ياران برسانيد . نگذاريد اين کشور و اين مملکت را از شما بگيرند از خود محبت نشان دهيد اي بسيجيان اي قدرتمندان روي زمين اي درهم کوبنده هاي ظلم و ستم همديگر را ياري نمائيد شماها هستيد که دشمنان دين را به زير پا خواهيد گذاشت اي عزيزان آن غربزده ها که غيرت ندارند شرف و عزت ندارند به کشورهاي غربي بگوئيد اين کثافتها را بسوي خود بخواند چون اينها نه ناموس پرستند و نه غيرت و شرف دارند پس به درد زباله دان مي خورند آنها را از کشور خود بيرون برانيد اما نشان ندهيد که در اين کشور به اذيت و آزار بپردازند دستشان را از اذيت و آزار کوتاه نمائيد .
اي بسيجيان اي عزيزان درس بخوانيد تا توان داريد دانش را فراگيريد آينده اين کشور در دست پرتوان شماست . اي عزيزان اين کشور براي اداره جامعه فرداي خويش به افرادي که صلاحيت ديني و علمي دارند احتياج دارد اگر هدف شما براي رضاي خداست پس درس بخوانيد و به اين کشور کمک کنيد دست اجانب در کار است که شما را بدون علم و دانش به بار آورند مواظب باشيد و براي اين کشور فردي مفيد باشيد و در مواقع تعطيلات به جبهه هاي حق عليه باطل روي آوريد و ديگر برادرانتان را ياري نمائيد و روح شهدا را با اين کار خود شاد نمائيد . اي عزيزان ميهن و اسلام اي عزيزان محل مبادا فکر کنيد که دنيا ابدي است مبادا فکر کنيد که تا ابد زنده هستيد و غرق در گناه و شهوت شويد از جلد شيطان بيرون بيائيد و به اين ياران و به بسيجيان بپيونديد و اين عزيزان را ياري فرمائيد بالاخره آمدني هستيد چه زود و چه دير پس خود را دريابيد و خود را بشناسيد و بدانيد براي چه آمده ايد و براي چه خواهيد رفت پس حالا که همه آمدني هستيد از خدا طلب مغفرت فرمائيد و بسوي زائرين حسين (ع) بشتابيد و آنان را ياري نمائيد .
توصیه به تداوم ارتباط با خدا
هدایت شده از ذبیح الله عابدی
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸
🏴هیئت رزمندگان اسلام
🌹رهروان شهدا🌹
همراه با
#زیارت عاشورا
#روایتگری
#دفاع مقدس
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دیدار با خانواده شهید علی یار علییاری
چهارشنبه ۱۳۹۷/۵/۱۰ساعت ۱۷:۳۰ عصر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ملایر خیابان سعدی جنب فروشگاه اتکا بن بست اتکا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
((همرزمان و دوستان اگر خاطره ای از شهید دارند با عابدی ۰۹۱۸۷۴۹۵۸۵۱ تماس بگیرند))
❗️ویژه برادران
#هیئت رزمندگان اسلام
#رهروان شهدا
#ملایر