بِسم اللّه العزیز القادر 😊
نقش من در گام دوم انقلاب✌🏻
همیشه گام اول سختترین گام است...
اما اینجا داستان کمی فرق دارد...
امروزه ما جوانان بردارنده گام دوم هستیم، گامی که زمینه ساز ظهور ولی عصرمان است...... 😎🇮🇷
کاری از 😇
دختران انجمن اسلامی دبیرستان صدرای ولایت نجف آباد 👏🏻
تولید کنندگان محتوا 🤩
"فاطمه علینقی پور"
"نرگس مروی"
"معصومه کبیرزاده"
#مدرسه_انقلاب
#انجمن_اسلامی_دبیرستان_صدرای_ولایت_نجف آباد🇮🇷
#رمان_بی_تو_هرگز 🌿🌸🌈
#قسمت_پنجاه✨🎁
باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم روبگيري قبولت ميکنم.
چند لحظه ساکت شد،حسابي جا خورده بود.
توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم .ديگه توان حرف زدن نداشتم...
باشه شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلدنيستم.
پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم،
از اينجا برو... برو...
و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم
سرگيج هام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم.
بلند که شدم ديدم تلفنم روي زمين افتاده باورم نميشد !20 تماس بي پاسخ از
دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا
چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود.
مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين از هال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوي پام...
با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش روميخوري اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل، توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود.
از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.
نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود.
غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگه اي نمي زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود.
با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_یکم
تا اينکه اون روز توي آسانسور با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست...
واقعا از پزشکي با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. از شخصي مثل شما هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛حتي به خدا ايمان نداشته باشه. من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم؟ منم
احساس شما رو نميبينم.
آسانسور ايستاد، اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت، صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه.
سهرروز هم اصلا بيمارستان نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشيم زنگ زد، دکتر دايسون بود.
دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت کنم، بيايد توي حياط بيمارستان.
رفتم توي حياط ؛خيلي جدي توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي.
چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم.
حالا چطور مي تونيد چشم تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد؟
پشت سر هم و با ناراحتي، اين سوال ها رو ازم پرسيد.
ساکت که شد؛ چند لحظه صبر
احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه کنيد احساس
فقط نتيجه يه سري فعل و نفعالات هورمونيه، غير از اينه؟
شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد؟
اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع ميکنيد.
کمي صدام رو بلند کردم...
#ادامه_دارد....
#رمان_بی_تو_هرگز
#قسمت_پنجاه_دوم
نه دکتر دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مردهها رو زنده نمي کرد، نزديک به6444 سال از ميلاد مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ انساني جلوگيري کنيد؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن؟
اگر خرافاته، چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد دکتر دايسون، زنده شون کنيد.
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم؟ محبت واحساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد. از من انتظار داريد احساس شما رو از روي نشانه ها ببينم؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد؟
با ناراحتي و عصبانيت توي صورتم نگاه کرد؛زنده شدن مرده ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط کليسا بيشتر نيست.همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.
چند لحظه مکث کرد...
چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير ميکنید؟ اگر اين حرف ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه
چند لحظه مکث کرد.
با قاطعيت بهش نگاه کردم؛ اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما بوديد. شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي روقبول کرد که قابل ديدن نيست.
عصبانيت توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم روي توي
چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم رو تموم مي کردم.
شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف ها وتوجهش،احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن، شما وجود خدا رو انکار مي کنيد؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده سرتون داد نزده، با شما تندي نکرده.
#ادامه_دارد....
رنگ بندی شیک و پر طرفدار مداد های آرایشی #سنتی و طبیعی تولید شد👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3858366519C335343d08f
😍لوازم ارایشی طبیعی با برگه آزمایش
😍خوراکی های خوشمزه طیب
😍 شامپوهای طبیعی که با شیمیایی در رقابته 💪
همه جا پر از تبلیغ و کاناله
ولی اینجا فرررررق داره☺️
خرید حضوری و غیر حضوری
🌺هرجای ایران که باشی با هزینه اندک برات ارسال میکنیم 🌺
https://eitaa.com/joinchat/3858366519C335343d08f
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله