#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#روز_زیارتی
داستان این هفته: دانشمند و مار چوبی
قسمت اول:
هم محمد بد است،هم دامادش علی و هم دخترش زهرا، هم بچه هایش همه دروغگو هستند،😒 من راست میگویم من یک دانشمند یهودی هستم،من که تمام تورات را حفظم ، من که عاقلم و دیوانه نیستم.🙃
پیرمرد یهودی که یک عصای چوبی دراز داشت،که میگفت: از جنس عصای حضرت موسی است،اما فعلا مار نمیشود، فقط روزی که لازم باشد مار🐍 خواهد شد،ان روز را فقط خدا میداند.😄
او دوباره غُر زد، رفت لب چاه، پاهای خود را شست و داد زد: اخیش خنک شدم جگرم داشت میسوخت، اما حالا خنک شد، خنک....!😉
پیرزن که به حال او میخندید😄، از زیر سایه افتاب امد، و سر او داد زد: چقدر با خودت حرف میزنی و غُر غُر میکنی! خوب شد تو مرغ نشدی وگرنه از صبح تا شب باید قُدقُد میکردی و سرما میخودی!😂
پیرمرد یهودی دستهایش را مثل دو بال باز کرد و گفت:اگر قرار بود حیوان باشم یک خروس شجاع🐔 میشدم، نه مرغ غُرغُرو! اما من دانشمندم، من بلدم تورات را از حفظ بخوانم، اما تو حتی بلند نیستی اسم خودت را بنویسی🙃
پیرزن تا امد جوابش را بدهد، پیرمرد یهودی عصایش را روی زمین کشید و راه افتاد تا از خانه بیرون برود، پیرزن داد زد : به جای این حرفها به فکر غذای ما باش ، اگر میتوانی ان عصایت را به سنگ بزن تا نقره و طلا 💰شود و ما را از بدبختی نجات دهد😏
#ادامه_دارد...
#دوشنبه
🌸شکوفه های بهشتی🌸
https://eitaa.com/shokofehhaybehshti
#داستان
#امام_حسن_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#دوشنبه
داستان این هفته: #دانشمند_و_مار_چوبی
قسمت دوم
پیرمرد یهودی باز به محله ما امد باز غُر زد و گفت: من یک دانشمند یهودی ام ، من از مسلمانان بالاترم، صبر کن تا روز موعود فرا برسد انوقت عصایم یک مار🐍 بزرگ خواهد شد و مسلمانان را خواهد خورد!🙃
او رفت و رفت تا به وسط بازار رسید ، ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که وسط بازار ایستاده بودند . جلوتر رفت دید یک مرد اسب سوار🐴 جلوتر از بقیه حرکت میکند. چشم هایش را تیز کرد دید ان مرد اسب سوار هم جوان است ،هم زیبا و هم خوش لباس از یکی پرسید او کیست؟
_او حسن است، پسر علی ابن ابی طالب🌟
پیرمرد یهودی فوری عصایش را بر زمین کشید ، جلو رفت و داد زد:
" ای عصا! بیدار شو! مار 🐍شو...! زود باش...!" بعد رسید به اسب #امام_حسن_علیه_السلام اما عصا مار🐍 نشد. 🙄
پیرمرد یهودی جلو اسب امام حسن علیه السلام را گرفت و گفت: ای پسر علی انصافت کجا رفته ؟!😒
امام حسن محتبی علیه السلام خوش رو☺️ نگاهش کرد و گفت: برای چه؟
پیرمرد یهودی افسار اسبش را گرفت و گفت: روزی که پدربزرگت گفت: دنیای برای انسان مومن زندان است و برای ادم کافر بهشت. حالا تو مومن هستی ومن کافر.اما مثل اینکه تو با این سر و وضعت در بهشت هستی و دنیا برایت زندان نیست!😒
امام حسن علیه السلام لبخند معنا داری زد و گفت : ای پیرمرد! اگر می دیدی ان نعمت های بهشتی که خداوند برای مومنان فراهم ساخته و چشمی دیده و نه گوشی شنیده ، انوقت میفهمیدی من الان در زندان هستم ، و اگر نگاهت به شعله های اتش جهنم 🔥می افتاد و عذاب الهی که خداوند برای کافران فراهم ساخته ، میفهمیدی که اکنون پیش از اینکه بمیری، در بهشت پر نعمت هستی!‼️
پیرمرد یهودی لال شد . نه دیگر حرفی زد و نه دیگر حرفی شنید. او رفت و رفت تا جایی که کسی او را ندید.
#پایان
🌸شکوفه های بهشتی🌸
https://eitaa.com/shokofehhaybehshti
#داستان
#امام_صادق_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: #زیر_افتاب
قسمت اول :
دور تا دورش باغ بود، کلاغی بالای چند تا نخل🌴 بلند چرخ میزد،و قار قار میکرد، عبد الله زیر سایه درختی🌳 ایستاد و عرق سر و رویش را پاک کرد. و بعد سرش را بلند کرد و به کلاغ نگاه کرد، کلاغ روی یکی از نخل ها 🌴لانه درست کرده بود.
دوباره از راه باریک میان باغ به راه افتاد، زن و مردی داشتند در باغ کار میکردند و دو دختر کوچولو زیر سایه بانی نشسته بودند.
عبد الله به باغی دیگر رسید، جویباری🌊 از کنار باغ میگذشت سر و صورتش را شست.
عبدالله از شاگردان امام صادق علیه السلام🌤 بود، چند روز بود که کلاس امام تعطیل شده بود، او در همین مدت کوتاه دلش برای امام تنگ شده بود😇
به خانه امام رفته بود ، گفته بودند: امام در باغش مشغول کار است، با این که یک بار به باغ امام رفته بود،اما درست نمیدانست کجاست😊
دوباره راه افتاد ، از کنار دیوار باغی کودکی افسار الاغی را گرفته بود و می امد، کودک وقتی به او رسید سلام🤚 کرد، عبد الله پرسید: پسرجان شما امام جعفر صادق علیه السلام را میشناسید؟ میدانید باغش کدام طرف است،⁉️
کودک گفت: آقا ، همین راه را بگیرید و جلو بروید، اخر همین راه یک چاه اب است،به طرف راست بروید، باغ او انجاست.☺️
عبد الله راه افتاد....
#ادامه_دارد...
#داستان
#امام_صادق_علیه_السلام
#روز_زیارتی
#سه_شنبه
داستان این هفته: #زیر_افتاب
قسمت دوم :
همان طور که کودک گفته بود به چاه اب رسید و به طرف راست حرکت کرد و بعد صدا زد: استاد! کجایید؟!
جوابی نیامد از کنار دیوار کوتاه باغ رد شد .
_مولای من! صدای مرا میشنوید؟😊
از دل درختچه ها و بوته ها راهش را باز کرد و به جلو رفت. ناگهان کمی دور تر میان نخل ها🌴 چشمش به کسی افتاد ، با خودش گفت: باید خودش باشد؟
جلو و جلو تر رفت از میان درختچه ها و نخل ها🌴 گذشت .
اری خود امام بود😊 . یک قسمت را برای کاشت بذر شخم میزد . افتاب داغ☀️ بر او میتابید و از شدت عرق پیراهنش بر بدنش چسبیده بود .
_سلام ای فرزند رسول خدا! 😇
امام دست از کار کشید. با دیدن عبدالله لبخند زد و جواب سلامش را داد : " تو اینجا؟"
_سرورم اخر شما در این هوای داغ چه میکنید بیل تان را بدهید تا کمک تان کنم‼️
امام نگذاشت.
_آه.... دست شما....فدای شما شوم...کف دستتان پینه بسته است .😞
خم شد دستهای امام را باز ببوسد،😘 امام نگذاشت.
ان وقت #امام_صادق_علیه_السلام🌟 گفت: دوست دارم مرد برای اسایش و راحتی زندگی خود زیر افتاب ☀️زحمت بکشد و کار کند. 🌻
عبد الله در حالیکه همراه امام زیر سایه نخلی🌴 مینشست گفت: شما همیشه مردم را به زندگی امیدوار میکنید😍 . وقتی میبینم شما با این همه علم و بزرگواری ، این قدر در راه زحمت میکشید ، زندگی خیلی دوست داشتنی تر میشود.😌
#پایان