eitaa logo
🤾شکوفه های بهشتی🤸‍♀️
364 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
938 ویدیو
26 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم کانالی برای شکوفه های ۴ تا ۱۰ساله با محوریت مادر 🔻🔺️🔻🔺️🔻🔺️؛ ارتباط با ما @Khattat1361 @Rz_Sadeghi
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان این هفته: دانشمند و مار چوبی قسمت اول: هم محمد بد است،هم دامادش علی و هم دخترش زهرا، هم بچه هایش همه دروغگو هستند،😒 من راست میگویم من یک دانشمند یهودی هستم،من که تمام تورات را حفظم ، من که عاقلم و دیوانه نیستم.🙃 پیرمرد یهودی که یک عصای چوبی دراز داشت،که میگفت: از جنس عصای حضرت موسی است،اما فعلا مار نمیشود، فقط روزی که لازم باشد مار🐍 خواهد شد،ان روز را فقط خدا میداند.😄 او دوباره غُر زد، رفت لب چاه، پاهای خود را شست و داد زد: اخیش خنک شدم جگرم داشت میسوخت، اما حالا خنک شد، خنک....!😉 پیرزن که به حال او میخندید😄، از زیر سایه افتاب امد، و سر او داد زد: چقدر با خودت حرف میزنی و غُر غُر میکنی! خوب شد تو مرغ نشدی وگرنه از صبح تا شب باید قُدقُد میکردی و سرما میخودی!😂 پیرمرد یهودی دستهایش را مثل دو بال باز کرد و گفت:اگر قرار بود حیوان باشم یک خروس شجاع🐔 میشدم، نه مرغ غُرغُرو! اما من دانشمندم، من بلدم تورات را از حفظ بخوانم، اما تو حتی بلند نیستی اسم خودت را بنویسی🙃 پیرزن تا امد جوابش را بدهد، پیرمرد یهودی عصایش را روی زمین کشید و راه افتاد تا از خانه بیرون برود، پیرزن داد زد : به جای این حرفها به فکر غذای ما باش ، اگر میتوانی ان عصایت را به سنگ بزن تا نقره و طلا 💰شود و ما را از بدبختی نجات دهد😏 ... 🌸شکوفه های بهشتی🌸 https://eitaa.com/shokofehhaybehshti
داستان این هفته: قسمت دوم پیرمرد یهودی باز به محله ما امد باز غُر زد و گفت: من یک دانشمند یهودی ام ، من از مسلمانان بالاترم، صبر کن تا روز موعود فرا برسد انوقت عصایم یک مار🐍 بزرگ خواهد شد و مسلمانان را خواهد خورد!🙃 او رفت و رفت تا به وسط بازار رسید ، ناگهان نگاهش به جمعیتی افتاد که وسط بازار ایستاده بودند . جلوتر رفت دید یک مرد اسب سوار🐴 جلوتر از بقیه حرکت میکند. چشم هایش را تیز کرد دید ان مرد اسب سوار هم جوان است ،هم زیبا و هم خوش لباس از یکی پرسید او کیست؟ _او حسن است، پسر علی ابن ابی طالب🌟 پیرمرد یهودی فوری عصایش را بر زمین کشید ، جلو رفت و داد زد: " ای عصا! بیدار شو! مار 🐍شو...! زود باش...!" بعد رسید به اسب اما عصا مار🐍 نشد. 🙄 پیرمرد یهودی جلو اسب امام حسن علیه السلام را گرفت و گفت: ای پسر علی انصافت کجا رفته ؟!😒 امام حسن محتبی علیه السلام خوش رو☺️ نگاهش کرد و گفت: برای چه؟ پیرمرد یهودی افسار اسبش را گرفت و گفت: روزی که پدربزرگت گفت: دنیای برای انسان مومن زندان است و برای ادم کافر بهشت. حالا تو مومن هستی ومن کافر.اما مثل اینکه تو با این سر و وضعت در بهشت هستی و دنیا برایت زندان نیست!😒 امام حسن علیه السلام لبخند معنا داری زد و گفت : ای پیرمرد! اگر می دیدی ان نعمت های بهشتی که خداوند برای مومنان فراهم ساخته و چشمی دیده و نه گوشی شنیده ، انوقت میفهمیدی من الان در زندان هستم ، و اگر نگاهت به شعله های اتش جهنم 🔥می افتاد و عذاب الهی که خداوند برای کافران فراهم ساخته ، میفهمیدی که اکنون پیش از اینکه بمیری، در بهشت پر نعمت هستی!‼️ پیرمرد یهودی لال شد . نه دیگر حرفی زد و نه دیگر حرفی شنید. او رفت و رفت تا جایی که کسی او را ندید. 🌸شکوفه های بهشتی🌸 https://eitaa.com/shokofehhaybehshti
داستان این هفته: قسمت اول : دور تا دورش باغ بود، کلاغی بالای چند تا نخل🌴 بلند چرخ میزد،و قار قار میکرد، عبد الله زیر سایه درختی🌳 ایستاد و عرق سر و رویش را پاک کرد. و بعد سرش را بلند کرد و به کلاغ نگاه کرد، کلاغ روی یکی از نخل ها 🌴لانه درست کرده بود. دوباره از راه باریک میان باغ به راه افتاد، زن و مردی داشتند در باغ کار میکردند و دو دختر کوچولو زیر سایه بانی نشسته بودند. عبد الله به باغی دیگر رسید، جویباری🌊 از کنار باغ میگذشت سر و صورتش را شست. عبدالله از شاگردان امام صادق علیه السلام🌤 بود، چند روز بود که کلاس امام تعطیل شده بود، او در همین مدت کوتاه دلش برای امام تنگ شده بود😇 به خانه امام رفته بود ، گفته بودند: امام در باغش مشغول کار است، با این که یک بار به باغ امام رفته بود،اما درست نمیدانست کجاست😊 دوباره راه افتاد ، از کنار دیوار باغی کودکی افسار الاغی را گرفته بود و می امد، کودک وقتی به او رسید سلام🤚 کرد، عبد الله پرسید: پسرجان شما امام جعفر صادق علیه السلام را میشناسید؟ میدانید باغش کدام طرف است،⁉️ کودک گفت: آقا ، همین راه را بگیرید و جلو بروید، اخر همین راه یک چاه اب است،به طرف راست بروید، باغ او انجاست.☺️ عبد الله راه افتاد.... ...
داستان این هفته: قسمت دوم : همان طور که کودک گفته بود به چاه اب رسید و به طرف راست حرکت کرد و بعد صدا زد: استاد! کجایید؟! جوابی نیامد از کنار دیوار کوتاه باغ رد شد . _مولای من! صدای مرا میشنوید؟😊 از دل درختچه ها و بوته ها راهش را باز کرد و به جلو رفت. ناگهان کمی دور تر میان نخل ها🌴 چشمش به کسی افتاد ، با خودش گفت: باید خودش باشد؟ جلو و جلو تر رفت از میان درختچه ها و نخل ها🌴 گذشت . اری خود امام بود😊 . یک قسمت را برای کاشت بذر شخم میزد . افتاب داغ☀️ بر او میتابید و از شدت عرق پیراهنش بر بدنش چسبیده بود . _سلام ای فرزند رسول خدا! 😇 امام دست از کار کشید. با دیدن عبدالله لبخند زد و جواب سلامش را داد : " تو اینجا؟" _سرورم اخر شما در این هوای داغ چه میکنید بیل تان را بدهید تا کمک تان کنم‼️ امام نگذاشت. _آه.... دست شما....فدای شما شوم...کف دستتان پینه بسته است .😞 خم شد دستهای امام را باز ببوسد،😘 امام نگذاشت. ان وقت 🌟 گفت: دوست دارم مرد برای اسایش و راحتی زندگی خود زیر افتاب ☀️زحمت بکشد و کار کند. 🌻 عبد الله در حالیکه همراه امام زیر سایه نخلی🌴 مینشست گفت: شما همیشه مردم را به زندگی امیدوار میکنید😍 . وقتی میبینم شما با این همه علم و بزرگواری ، این قدر در راه زحمت میکشید ، زندگی خیلی دوست داشتنی تر میشود.😌