eitaa logo
"پاتوق کتاب آسمان"
495 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
119 ویدیو
7 فایل
🔹معرفی‌و‌عرضه‌آثار‌برجسته‌ترین‌نویسندگان‌و‌متفکرین‌ایران‌و‌جهان 🔸تازه‌های‌نشر 🔹چاپارکتاب/ ارسال‌به‌سراسرایران https://zil.ink/asemanbook ادمین: @aseman_book آدرس: خ‌مسجد‌سید خ‌ظهیرالاسلام‌کوچه‌ش۳ بن‌بست‌اول سمت‌راست "سرای‌هنر‌و‌اندیشه" تلفن:09901183565
مشاهده در ایتا
دانلود
. اهل پس انداز نبودی. اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می‌رفتی مسجد و بر می‌گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی‌ماند. من هم دست به اختلاس می‌زدم. لباس هایت را که در می‌آوردی پول‌هایش را برمی‌داشتم و دوسه تومانی ته جیبت می‌گذاشتم. بعضی مواقع متوجه می‌شدی: «سمیه جان، من مرد خونه هستم! نباید پول تو جیبم باشه؟» -همین دو یه تومان بسه وگرنه همه رو می‌بخشی! بیشتر درآمدم از راه شستن لباسهای تو بود، وقتی می‌خواستم آنها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگی‌ها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباس‌هایت را از روی رگال برداشتم که از داخل یکی از جیب‌هایت سی‌هزار تومان نصیبم شد. گاهی می‌گفتی: «عزیز داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟» چشم هایم گرد می‌شد: «پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی!» -اذیت نکن اگه داری بده، قول میدم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصدهزار تومان نداشته باشی! -نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم! می‌خندیدی: «دیدی گفتم داری حالا بلند شو و برای حاجی‌ت بیار! -چشم اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم! بعضی وقت ها هم پولها را می‌گذاشتم زیر فرش. بعدها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی‌پرسیدی و خودت می‌رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می‌کردم. آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط می‌خواستم زن بودنم را نشان بدهم. 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
. همراه پدر و مادرم آمدیم بیمارستان در طول مسیر زنگ زدم به پدرت، مگر می‌شد به او خبر نداد: «نگران نشین انگار مصطفی مجروح شده، ما داریم میریم بقیة الله، اگه خبری شد زنگ میزنم.» دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد: «داری میای؟» -نزدیک بیمارستانم. -نترسی سمیه فقط پام کمی آسیب دیده با خودم فکر کردم حتماً قطع نخاع شدی یا شاید هم جفت پاهات رو از دست دادی یا شاید هم ویلچرنشین شدی. اگه هم شده باشی عیبی نداره با خودم می‌برمت این طرف و آن طرف تو فقط نفس بکش. اتفاقاً اگه دست و پات قطع شده باشه خوبه چون سوار ویلچرت می‌کنم و باهم میریم خرید، خودم هم بسته‌های خرید رو می‌گذارم روی پاهات و ویلچرت رو هل میدم و همون طور که با تو حرف می‌زنم از حاشیه پیاده رو میارمت خونه چه کیفی میده. اگه بارونم نم نم بباره. تا برسیم بیمارستان هزار تا فکر در سرم می‌چرخید. مُردم و زنده شدم. در بیمارستان از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه‌ای در حالی که با خود می‌گفتم الان می‌بینمش الان می بینمش در اتاق‌ها سرک می کشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت. دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. در حالی که خیس عرق شده بودم آمدم جلو و جلوتر ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده نوشته: راضیه تُجار @skybook
. ...پیاده شدیم. از صندوق عقب زیراندازی درآوردی و پهن کردی هرکس مهری از جیب و کیفش درآورد و ایستادیم به نماز. حاج حسین جلو و ما پشت سرش. باد می‌آمد. بادی ملس که با خود بوی غربت و عطر شهادت می‌آورد، البته شاید این حس من بود. بعد از نماز رفتیم خانه آقای سیدی، یک خانه ویلایی در روستا. مادر شیخ محمد را آنجا دیدم او هم همان حرف خانم بادپا را میزد «اگه اتفاقی بیفته خدا خواسته هرچی او بخواد. پس توکل به خدا!» وقتی شنیدم خواهرش گفت: «دعا می‌کنم شیخ محمد شهید بشه»، دستهایم می‌لرزید. آن‌ها را مشت کرده و پنجه‌هایم را به هم فشار می‌دادم و دهانم خشک شده بود. در سرم این جمله می‌پیچید «من فقط مصطفی رو می‌خوام، هیچی نمی‌خوام شفاعت و این چیزا رو هم نمیخوام فقط مصطفی رو.» سر ناهار حاج حسین گیر داد باید خانمم کنار من غذا بخوره!» خانمش خجالت میکشید اما حاج حسین به زور او را کنار خود نشاند: «اگه نشستی ناهار می خورم وگرنه که هیچ» 📚 اسم تو مصطفاست/ زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده @skybook
. ما همه به نان نیاز داریم و از این نیاز با خبریم. اما نمی‌دانیم چه نیازی به شعر و هنر و فلسفه داریم. ما نمی‌دانیم وجودمان چنان که به هوا نیاز دارد به هنر نیز نیازمند است. البته به علم هم نیاز داریم اما نیازمان به هنر بیشتر است. هنر چه نیازهایی را برآورده میکند و آیا با آن می‌توان مشکلات تاریخی و مثلاً غرب زدگی را علاج کرد؟ آیا هنر کار غرب زُدایی را می‌تواند به عهده بگیرد؟ با توجه به وصف اجمالی از غرب این پرسش مطرح می‌شود که آیا غرب زدودنی است و اگر باشد چرا باید غرب را بزداییم؟ یکبار دیگر بپرسیم غرب کجاست؟ غرب چیست؟ آیا غرب عارض چیزی شده است؟ مثلاً غرب در جهان مثل رنگی روی دیوار است که از بیرون آمده و اکنون می‌توانیم و می‌خواهیم آن را بزداییم و رنگ دیگر به جایش بگذاریم 📚 خرد و توسعه/ @skybook
. در اینجا باز برای اینکه سوء تفاهمی پیش نیاید و گمان نشود که افراد مردمان مسؤول توسعه نیافتگی جامعۀ خویشند یا بدتر از آن، آنها محکومند که در وضع توسعه نیافتگی بمانند و دست و پایشان به کلی بسته است، می‌گوییم که شخص توسعه نیافته بار مظلومیت و درماندگی‌های جهان خود را به دوش میکشد. او جهان توسعه نیافته را نساخته است بلکه زندانی این جهان است و تا وقتی که در این حصار به سر می برد امکاناتش تابع این وضع خواهد بود، یعنی این حصارهاست که افق فکر و عملش را معین و محدود میکند ولی مردمی که در عالم توسعه نیافته به سر می برند، معمولاً از این وضع آگاهی ندارند و خود را زندانی این عالم نمیدانند و چه بسا خود را در فکر و عمل از آدمهای جهان توسعه یافته برتر بشناسند. این غفلت از آثار و لوازم جهان توسعه نیافته است و به آسانی از آن خارج نمی توان شد. 📚 خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی @skybook
. ساکنان جهان توسعه نیافته می‌توانند از عالم خود مهاجرت کنند و پس از سکونت در جهان دیگر به تدریج از قیود توسعه نیافتگی آزاد شوند اما با مهاجرت ایشان، عالم توسعه نیافته چه بسا که از توسعه دور و دورتر میشود برای برهم زدن نظام توسعه نیافتگی آموختن علم و فلسفه و ادب و پرداختن به پژوهش لازم است اما کافی نیست. شاید از این راه بتوان به بعضی ظواهر توسعه دست یافت اما برای استوار کردن بنیاد توسعه رسوخ در تفکری که بنای توسعه بر آن است شرط است. 📚 خرد سیاسی در زمان توسعه نیافتگی @skybook
. دشوار ترین قسمت قضیه این بود که هنوز مثل آدم های آزاد فکر می‌کردم. مثلاً یک دفعه دلم می‌خواست کنار ساحل باشم و به طرف دریا سرازیر شوم. صدای نخستین موج‌ها را زیر پاشنه پاهایم مجسم می‌کردم، لحظه‌ای را که تن به آب می‌سپردم و یک‌باره وجودم از احساس رهایی لبریز می‌شد؛ آن وقت، پی می‌بردم چقدر دیوارهای زندان به هم نزدیک است. ...آن وقت فهمیدم آدمی که یک روز هم زندگی کرده باشد می‌تواند بی هیچ زحمت صد سال را در زندان سپری کند. آن قدر خاطره دارد که حوصله‌اش اصلاً سر نرود. ؛ بیگانه @skybook
‌‌ عمه پیش عمو می‌رود. خواهر و برادر همدیگر را بغل می گیرند. عمه گریه میکند و عمو حرص میخورد. عمو دوتا از مرغ‌هایش را به عمه میدهد. ننه‌بابا می گوید: «این خواهر و برادر خیلی همدیگر را دوست دارن، از بچگی همین جور بودن». و من دلم میخواهد خواهر داشتم تا همدیگر را دوست داشته باشیم اما بعد پشیمان میشوم و فکر می‌کنم اگر خواهر داشتم شوهرش کتکش میزد و من غصه میخوردم، همان بهتر که نداشته باشم. اینجوری خودم را دلداری می دهم.
"پاتوق کتاب آسمان"
. #رسید ...بلای بی‌تاریخی و جهان بی‌آینده... تازه ترین اثر: #رضا_داوری_اردکانی برای ثبت سفارش به
. ...فلسفه و توسعه... آدمی همواره و همیشه به زمان بسته بوده است بی آنکه ضرورتاً از این بستگی خبر داشته باشد. در این زمان این بستگی به خودآگاهی رسیده است و به این جهت آدمی در هر قدمی که برمی‌دارد باید به آثار و نتایج آن توجه داشته باشد. اینکه در زمانی افق امید گم می‌شود، مطلب دیگری است. بنای تاریخ تجدد بر این بوده است که آدمی بنای نظم زندگی را به عهده بگیرد و خود قانون گذار آن باشد. در ابتدا یا لااقل از قرن هجدهم گمان این بوده است که این بنا بهشت نعمت و آزادی و دانایی خواهد بود، که چنین نشد و ظاهراً دیگر نمی‌تواند بشود. تجدد با سودا و وهم بزرگی قرین شده بود. این سودا را باید شناخت و شرایط پدیدآمدن و آثار و نتایجش را در نظر آورد؛ ولی بدانیم که رد کردن آن به عنوان سودا و توهم هرچند کار آسانی به نظر برسد، موجب می‌شود که از وجود آن و نتایج و آثارش بی‌خبر، و از درک تاریخ محروم بمانیم و به این جهت بی وجه و غیر عاقلانه است. بنای تجدد هرچه بود همه جهان در دایره طرح آن قرار گرفت و زبان تجدد، زبان همه اقوام و کشورها شد. این معنا را با مطالعه دقیق فلسفه جدید می‌توان دریافت. در دیار ما هم فلسفه باید عهده دار تحقق این معنا باشد که ما اکنون، چه نسبتی با جهان جدید داریم و در کجای زمان و تاریخ قرار داریم و بضاعتمان چیست و به کجا می‌خواهیم برویم. 📚 بلای بی تاریخی و جهان بی‌ آینده @skybook
"پاتوق کتاب آسمان"
‌ #تازه‌ها 📚خشت نو / تحول بنیادین آموزش و پرورش در اندیشه #رهبر_انقلاب ۲۵۵ صفحه قیمت: ۱۸۵ تومان @
تحوّل صحيح احتیاج دارد به پشتوانه‌ی فکری؛ یعنی هر حرکت، بی‌پشتوانه‌ی فکری را نمی‌شود تحوّل دانست؛ بعضی از حرکتهای سبک و سطحی را نمی‌شود به حساب تحوّل گذاشت؛ تحوّل، پشتوانه‌ی فکری [ میخواهد...] امام هم هر کاری که در زمینه ی تحولات انجام دادند، متکی به همین حرکت اسلامی و مبانی معرفتی اسلام بود؛ امام در چهارچوب آن، حرکت کردند. اگر چنانچه یک چنین پشتوانه ی فکری‌ای وجود نداشته باشد این تحوّل انسان، غلط خواهد بود و احتمالاً انسان قدم را نابجا برمی‌دارد بعد هم درست پافشاری نمیکند؛ یعنی ثبات قدم در این حالتِ تحوّلی نخواهد داشت... @skybook
زمانی که با زمانه‌ی خویش نساختی و با مسندنشینان و امربران ایشان کنار نیامدی و آنچه را که جاهلان میگویند، جاهلانه باز نگفتی، لاجرم به تبعید ابدی روح گرفتار خواهی شد ـ حتی اگر در کنج منزلی در شهری ساکن باشی. و اگر بر نپذیرفتن پای فشردی، آواره‌ات خواهند کرد یا به زندانت خواهند انداخت و به دارت خواهند کشید... 📚مردی در تبعید ابدی
محمد به اطراف نگاه کرد اما به هر طرف که نگاه میکرد همان فرشته را می‌دید. همه جا غرق در نور بود. فرشته دوباره گفت: «بخوان محمد!» محمد لرزان و آرام گفت:« چه بخوانم؟ من که خواندن نمیدانم...» همان لحظه کتابی پیش روی محمد باز شد و فرشته گفت: «بخوان به نام پروردگارت که آفرید...» 📚چهارده قصه، چهارده معصوم نشر قدیانی @skybook