eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
396 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 این صداها توانسته بود آنها را تکان دهد و بیدارشان کند. اگرچه شعارها بند تنبانی بود اما این شروع خوبی برای یک انقلاب درونی و یک بیداری بود. فضای ایجاد شده هیجان مرا بیشتر می کرد و وقتی نگاه توام با رضایت و سپاس پدرم را می دیدم بیشتر انرژی می گرفتم . خانم سبحانی مدیر مدرسه برای اینکه غائله را ختم کند از همه ی ما عذرخواهی کرد و با خوهش و تمنا و چای قند پهلو سعی کرد قضیه را ختم به خیر کند و گفت: آقای یوسفی توده ای است و طرفدار کارگران و کارگرزاده ها اما منظورش را بد رسانده و قدری هم بیراهه رفته. من او را به راه می آورم. بعدها فهمیدیم آقای یوسفی از افراد با نفود سازمان امنیت و اطلاعات کشور(ساواک) است و قصد داشته ما را تخلیه ی اطلاعاتی کند. او همان اولایل انقلاب متواری و ناپدید شد. به دنبال این اعتراض و اغتشاش، آمار از مدرسه در رفتن و سربه سر معلم ها گذاشتن بالا رفت. کنترل اوضاع درهم ریخته ی مدرسه از دست خانم سبحانی که قیافه ی با ابهتی به خود می گرفت خارج شده بود. از آن پس جذبه ی هیچ معلمی نمی توانست بچه ها را مانند گذشته پشت نیمکت بنشاند. اصلا مفهوم مدرسه و معلم و شاگرد و مدیر و نیمکت و تخته سیاه تغییر کرده بود. معلم ریاضی معادله های معلوم، مجهول و دو مجهولی; معلم شیمی نحوه ی ظرفیت گیری اربیتال های خالی و معلم فیزیک اصل کشش و نیرو را با مفاهیم سیاسی، ظلم ، بی عدالتی، ظالم ، مظلوم ، فقر و تنگدستی به ما تفهیم می کردند. ما در تمام علوم به دنبال انسان بودیم. انگار همه ی فرمول ها با مفاهیم انسان گره خورده بودند. دریافته بودیم که طبق قوانین فیزیکی هر قدمی که برداریم و هر فریادی که از حلقوم خارج شود انرژی های بی شماری است که محیط بیرونی را متراکم و در هم می ریزد قطعا در جهان هستی تاثیر دارد. می خواستیم با ریاضی مشکلات را محاسبه کنیم. موضوعات سیاسی خوراک اصلی معلم ادبیات و دینی شده بود. هیچ چیز سر جایش نبود. دفتر حضور و غیاب از اقلام همیشه گمشده ی کلاس ها بود و این امر فرصت مغتنمی برای در رفتن از کلاس را فراهم می کرد. ما خود را پیدا کرده و یکباره بزرگ شده بودیم. خواسته هایمان مثل خواسته های نوجوانان پانزده شانزده ساله نبود. از خودمان حرف نمی زدیم. همه چیز در ما اوج گرفته بود. ما به یک انقلاب و به یک تفکر وابسته شده بودیم. کیف و کتاب بچه ها دائما جابجا می شد. معلم های ریاضی یا نبودن گچ یا گم شدن تخته پاک کن و ... را بهانه ای برای تعطیلی کلاس می کردند و همه ی اینها کلاس درس را برای بچه درس خوان ها به فضایی نامناسب تبدیل کرده بود. آموزش و پرورش مدام به علل سیاسی، با تهمت بی کفایتی، معلم ها را جابه جا می کرد. اما ما هم ساکت نمی ماندیم و با دست انداختن معلم های وابسته ، خواب و خوراک خانم سبحانی را به هم می ریختیم. جالب تر از همه اینکه توالت مدرسه به مرکز اطلاع رسانی درباره ملاقات ها و اعلامیه ها و دستگیری ها و... مبدل شده بود. گاهی برای رد و بدل کردن اطلاعات، سه چهار نفری می رفتیم داخل یک توالت جلسه می گرفتیم; غافل از اینکه هیچ نقطه ای از نظر خانم سبحانی دور نمی ماند. او تعدادی از بچه های بی سر و زبان را به عنوان خبرچین مامور کرده بود تا آنهایی را که در سرویس های بهداشتی بیشتر از یک بار تردد دارند شناسایی کنند تا به دفتر احضار و بازخوست شوند. خلاصه اینکه توالت رفتن هم دیگر خطرناک شده بود. محل رد و بدل کردن کتاب های ممنوعه، بالای دیوار بلند توالت بود، تردد بچه ها داخل راهرو توالت آنقدر زیاد بود که بعید می دانستیم جاسوس بازی خانم سبحانی نتیجه بدهد. خبر سال نو(1357) به همراه نسیم بهاری و با انرژی و هیجانات فضای موجود، جرات و جسارت ما را چند برابر و خانم سبحانی را بیچاره کرده بود. خانم دشتی و میمنت کریمی که از معلم های قرآن و فعالان مسجد مهدی موعود بودند کتاب های بسیار خوب و اعلامیه ها را به ما می رساندند . مسجد و مدرسه به هم پیوند خورده بودند. مسجد محور همه ی بحث ها و حرکت ها شده بود. ما از مسجد تغذیه می شدیم، از مسجد ایده می گرفتیم و در مسجد برای فردا برنامه ریزی می کردیم. هرکس ماموریتی داشت. زهرا الماسیان از بچه های خوب و مذهبی مسجد مهدی موعود بود که در کلاس های آقای سید محمد کیاوش; یکی از مبارزین انقلابی شهر شرکت می کرد، ادامه دارد.. @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب و بعد از 40 دقیقه راه رفتن ژیل جلوی یک فرش‌فروشی در نزدیکی میدان «غُژی» ایستاد. رفتم آن سمت خیابان. نزدیکش شدم و همانطور که خودش گفته بودم دستم را از جیبم درآوردم و برای مصافحه به سمتش دراز کردم. او هم انگار که بخواهد دست بدهد دستش را به سمتم دراز کرد اما به جای مصافحه، دستش را برد به سمت کمرم و از زیر اورکتم به آرامی به کمر و پهلوهایم دست کشید. گفتم: «چی کار داری می‌کنی؟» -می‌خوام ببینم تفنگ همراهته یا نه. -خودم می‌دونم داری چی کار می‌کنی ولی چرا فکر می‌کنی من باید یه تفنگ کوفتی همراهم باشه؟ -شاید احساس امنیت نمی‌کنی، نمی‌دونم. -فکر می‌کنی اونقدر خرم که مسلح بیام دیدن یه نیروی اطلاعات خارجی فرانسه؟ ژیل لبخندی زد و به ورودی هتلی که در فاصلۀ تقریبا 40 متری‌مان بود اشاره کرد. وارد هتل شدیم و مستقیما رفتیم سمت آسانسور. گفت یک نفر دیگر هم موقع گفتگوی ما در اتاق حضور خواهد داشت ولی لازم نیست نگران باشم. به طبقۀ هفتم رسیدیم و رفتیم داخل راهرو. جای کاملا ساکتی بود. یک هتل مجلل، با نور پردازی آرام و فرش‌های ضخیم. در انتهای راهرو، ژیل جلوی یکی از اتاق‌ها ایستاد و در زد. چند ثانیه بعد مردی درب را باز کرد. جوانی بود ورزشکار با اندامی بسیار عضلانی. معلوم بود که بادیگارد است. حتی یک کلمه هم حرف نزد. نشست پشت میز و زل زد به لپ تاپش. اتاق، کوچک بود. یک میز، یک دستگاه تلویزیون، چند تا صندلی. همین. هر دو نشستیم. ژیل خم شد سمت من و گفت: «خب، برام تعریف کن. داستان از چه قراره؟» صحبتم را شروع کردم: «من 5 ماهه که دارم برای جماعت اسلامی مسلح سلاح و مهمات می‌خرم اما [چند روز پیش] یه پولی ازشون دزدید‌م، حالا می‌خوان منو بکُشن.» پرسید: «از کجا می‌گی اینایی که باهاشون کار می‌کنی اعضای جماعت اسلامی مسلح‌اند؟.» دست کردم داخل جیبم. یک نسخه از انصار را بیرون آوردم. نشانش دادن و گفتم: «می‌دونی این چیه؟» ژیل نشریه را گرفت و به دقت نگاه کرد. گفت: «بله. با انصار آشناییم. اینو از کجا آوردی؟» گفتم: «اینا رو تو خونۀ من می‌نویسن و چاپ می‌کنن. هر هفته من این‌ها را می‌گذارم داخل پاکت و نسخه‌هایش را به سایر نقاط دنیا می‌فرستم. بچه‌هایی که اینا می‌نویسن، همونایی‌ان که من براشون کار می‌کنم. تا حالا براشون چند صد تا تفنگ و چندین هزار تا فشنگ خریدم.» ژیل هیچ چیز نگفت. چهره‌اش همانطور بدون تغییر مانده بود و نمی‌شد چیز خاصی از آن برداشت کرد. اما به آرامی کمی خودش را توی صندلی صاف‌تر کرد. از چشم‌هایش می‌خواندم توجهش را جلب کرده‌ام. حتی بادیگاردش هم سرش را بالا آورد و چشم از لپ‌تاپش برداشت. -بسیار خب، در مقابل اطلاعاتت از ما چی می‌خوای؟ -می‌خوام از خانواده‌ام محافظت کنید. می‌خوام این آدما رو از خونۀ ‌ما بریزید بیرون. نمی‌خوام برای مادر و برادر کوچیکم به خاطر کارایی که اینها می‌کنند دردسر درست شه. و [البته] می‌خوام هویت جدیدی به من بدید، یه زندگی جدید. یه کار. هر چی. می‌خواهم قبل از اینکه بُکُشنم از چنگشون خلاص شم.» ژیل بدون هیچ واکنشی چند ثانیه در سکوت چشم دوخت به من. بعد گفت: «می‌تونم از خانوادت محافظت کنم. اما همۀ چیزایی که می‌خوایی رو نمی‌تونم [فعلا] برات جور کنم. تو هنوز به اندازۀ کافی اطلاعات به ما ندادی. اگر همۀ چیزایی که گفتی رو می‌خواهی، پس باید کارای بیشتری برامون بکنی.» پرسیدم: «چطور می‌تونم کار بیشتری بکنم؟ من نمی‌تونم برگردم پیشِشون. شوخی نمی‌کنم. این آدما رحم و مروت ندارن، می‌کُشَنَم.» ژیل آرام به صحبتش ادامه داد: «چرا، می‌تونی برگردی. برگرد خونه و بهشون بگو پولو برمی‌گردونی. به همه‌شون بگو توبه کردی و می‌خواهی به سمت خدا برگردی. به محض اینکه اینو بگی باید حرفت رو قبول کنن. بعد شروع کن به جلب اعتمادشان. اینو یادت باشه که اونا هم به تو احتیاج دارن، چون به تفنگایی که براشون می‌خری احتیاج دارن.» ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530