خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیست_و_هفتم
#افغانستان_تا_لندنستان
بعضی وقتها دربارۀ مسائل سیاسی هم با ژیل صحبت میکردم. هیچ وقت نظر من را دربارۀ این مسائل نمیخواست ولی در هر حال خود من گهگاه نظرم را میگفتم. یک روز به او گفتم: «میدونی، به نظرم شماها میبازید.»
ژیل پرسیده: «چیو میبازیم؟»
گفتم: «جنگتون علیه تروریستها رو. همین الان هم عملا جنگو باختید.»
ژیل کنجکاو شده بود، پرسید چه دلیلی برای این حرف دارم. برایش گفتم که مسلمانها در همهجا علیه دیکتاتورهایی که بر آنها حکومت میکنند عاصی شدهاند. در تونس، مغرب، مصر، الجزایر و کل خاورمیانه، مسلمانها میدانند که حکومتهایشان تحت حمایت فرانسه، انگلیس یا آمریکا هستند. درست است که زندگی در سایۀ این نظامهای سرکوبگر به اندازۀ کافی بد هست، ولی بدتر این است که میدانی این حکومتها بازیچهای هستند در دست دولتهای صهیونیست یا مسیحی. این مسلمانها را عصبانی میکند و تنفر از غرب را به دنبال میآورد. و ضمنا باعث میشود به دموکراسی هم بیاعتماد باشند چون میبینند که کشورهای غربی وقتی پای منافعشان در میان باشد تا چه حد میتوانند غیردموکراتیک باشند.
گفتم تا وقتی قدرتهای غربی همچنان بخواهند جهان اسلامی را مثل بازیچه در اختیار داشته باشند، خشونتها ادامه خواهد داشت.
وقتی این قبیل حرفها را میگفتم ژیل حتی یک کلمه هم چیزی نمیگفت. فقط تکیه میداد به صندلیاش و گوش میکرد.
[...] بعد از چند ماه کار کردن برای ژیل، از این موش و گربهبازی مزخرف خسته شده بودم. تا آن روز کلی اطلاعات در اختیار ژیل گذاشته بودم و او هم بارها گفته بود که کارم خیلی خوب است. به همین خاطر وقتی میدیدم که همان مقدمات دیدار اول، هر بار تکرار میشود اعصابم خرد میشد. هر بار باید نیم ساعت کل بروکسل را پشت سر ژیل راه میرفتم و هر دفعه هم این پیادهروی به یکی از هتلهای میدان غوژی ختم میشد. و هر بار هم دستکم یکی از آدمهای ژیل را تشخیص میدادم که مرا تعقیب میکند.
بارها و بارها سر این قضیه با ژیل بحث کردم. میگفتم میدانم که در این مسیر مرا تعقیب میکنند و میپرسیدم چرا. او هم هر سری انکار میکرد و میگفت: «آخه چرا باید تعقیبت کنیم؟»
یک سال که گذشت، ماجرا واقعا تبدیل شده بود به یک چیز چرند. یکبار در زیرگذر غوژی پشت سر ژیل حرکت میکردم. همیشه یک مرد بیخانمان یک جای خاص میایستاد و روزنامه میفروخت. صدها بار از آنجا گذشته بودم و آن آدم را میشناختم، حتی یکی دوبار از او روزنامه هم خریده بودم. مرد بیخانمان پیر بود و لاغر، دندانهایش هم خراب شده بود و توی دهنش لغ میزد. اما آن روز مرد دیگری جای او نشسته بود. این آدم جدید میانسال بود و تا حدی هم چاق. دندانهایش هم عالی بودند!
آن روز به محض اینکه با ژیل وارد اتاق هتل شدیم زدم زیر خنده. گفتم: «بیخیال شود دیگه، هنوز هم میگی آدمات منو زیر نظر نمیگیرن؟ یارو که توی زیرگذر میدون نشسته بود رو دیدم. خیلی مسخره بود.»
این بار دیگر ژیل کوتاه آمد. لبخند آرامی روی صورتش نشست و در همان حال که میخندید گفت: «باشه باشه. حق با توئه. مُچمو گرفتی. چی میتونم بگم؟»
در طول این ماهها من و ژیل صدها ساعت را در گفتگو با هم گذراندیم. در حقیقت با او بیشتر از هر کس دیگری صحبت میکردم. بعضی وقتها در بین صحبت جوکهای کوچکی هم میگفتیم و و اغلب حس میکردم که از او خوشم میآید. فکر میکنم او هم گاهی از من خوشش میآمد. اما خیلی زود یک کار زننده میکرد، فقط برای اینکه به من نشان دهد کنترل اوضاع را در دست دارد. من هم مقاومت میکرد تا به او ثابت کنم اشتباه میکند!
#قسمت_بیست_و_هفتم
خرید آنلاین کتاب ازافغانستان تا لندنستان👇
https://basalam.com/sahifehnoor/product/98583?ref=830y
خرید از طریق ایتا👇
@milad_m25
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530