🌷من زنده ام🌷
#قسمت_بیست_و_یکم
یوسفی هنوز فریاد می زد: اگر من غایب شوم و فراش مدرسه را به جای من بیاورند کار درستی کرده اند. تنگدستی وقتی برای طبقه ی انتلکتوئل ها پذیرفتی شد، راه فرار از تنگدستی وصله پینه می شود مثل این دفترها، آن وقت بورژواها خلق می شوند .مزدی که به من می دهند مزد دزدی است، اما کارگران باید به پا خیزند. آنچه من تا به حال به شما گفته ام جز اباطیل چیز دیگری نبوده است. ما را روی یک پا در گوشه ی کلاس نگه داشته بود و از عباراتی استفاده می کرد که اولین بار این کلمات را می شنیدم. طبقه ی انتلکتوئل ها، بورژواها، فئودالیسم. حتی نمی توانستم این کلمات را درست تلفظ کنم. ما شدیم بهانه ی همه ی درد و غم هایی که انگار سالها روی دل آقای یوسفی سنگینی کرده بود. معنی حرف هایش را نمی فهمیدم و خودم را مستحق این چرندیات نمی دیدم. ما همگی کارگر زاده هایی بودیم که عزت نفس داشتیم. او این طور به حرف هایش ادامه داد: این پدران شما هستند که برای او( با دست به عکس شاه اشاره کرد) بساط عیش را فراهم می کنند تا سفرهای زمستانی و تابستانی اش را در Night club های این شهر بگذراند و از باشگاه قایق سواری و باشگاه گلف و سوارکاری حظ وافی را ببرد و در باشگاه بیلیارد قمار بازی کند. بشمارید ببینید پدران شما چند تا از این باشگاه ها و سینماها و قمار خانه ها برایش ساخته اند. تا حتی یک روز از فیلم های به روز آمریکا و اروپا عقب نماند. چرا او نمی دید که پدرانمان صدها و هزارها خانه را گرم می کنند؟ چرا نمی فهمید از همین تلاش هاست که نانی بر سر سفره هاست؟ مگر نه اینکه نفت سرمایه ی ملی بود؟ این کارگران هم سرمایه ی ملی بودند. با شنیدن این اراجیف غصه می خوردیم و گریه می کردیم. تا آخر ساعت مثل عروسک های آویخته به دیوار گوشه ای ایستاده بودیم و به حرف های عجیب و غریب او گوش می دادیم. صدای زنگ مدرسه به عقده های فروخورده ی معلم پایان داد اما همهمه ای برپا شده بود. تیر نگاه بچه ها چشمانم را نشانه می رفت. بی آنکه کسی انشای خود را بخواند با چشم گریان از کلاس خارج شدیم. بعد از تعطیلی کلاس بلافاصله به کتابخانه رفتم تا کلمات بورژوا، انتلکتوئل ها، فئودال ها، اباطیل و ... را جست وجو کنم. بچه های نظام قدیم که با آنها دوست شده بودم و هیکلی و جسورتر از ما بودند قول دادند انتقام ما را بگیرند اما او از ترس آنکه نگاهش به نگاه دختری گره بخورد، چانه به سینه چسبانده بود و شتابان قدم برمی داشت. تنها چیری که می توانست سرعت قدم های یوسفی را بگیرد دیدن چهره ی نازنین یک عدد اسکناس بود که روی زمین نقش بسته بود. بچه ها با انداختن یک اسکناس پنج تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را در بیاورند. او غافل از شیطنت بچه ها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ سوخته کردند وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید قدم هایش را تندتر کرد. آقای یوسفی بعد از اینکه فهمید بچه ها دستش انداخته اند، از اینکه ابهتش برای یک اسکناس پنج تومانی فرو ریخته بود ،بسیار خشمگین شد و این تازه شروع درگیری معلمی بود که می خواست یک تنه با شاگردانش زورآزمایی کند. ساعت بعد، در کلاسی دیگر احساسش را درباره ی این ماجرا این گونه بیان کرد: معلمی که برای یک اسکناس پنج تومانی دولا شود باید برود گوشه ی قبرستان و با سوره ی الرحمن گدایی کند. قرار شد روز بعد پدرهایمان برای اعتراض به مدرسه بیایند. نمره ی زیر ده برای پدرم سخت و گران بود. دست هایش پر از کاغذهای باطله ای بود که برای دفاع از صداقت و پاکی اش به همراه آورده بود و پیشانیش پر از خط خدا بود. روی صندلی چنان خودش را جمع کرده بود که انگار پیش وزیر آموزش و پرورش نشسته است. خونم به جوش آمده بود. سکوت مدیر که قرار گرفتن در آن موقعیت منگش کرده بود مرا برای فریاد زدن جری تر می کرد. آن روز، روزی بود که اولین قدم را برای ورود به دنیای عدالت خواهی برداشتم. آن دفترهای کاردستی، دروازه ی ورود من به دنیای فریاد، خواستن و اعتراض شدند. می خواستم از مظلومیت و پاکی و سادگی پدرم دفاع کنم. صدایم توی گوشم می پیچید. صدای بسیار بلندم بچه ها را به پشت دفتر کشانده بود. ناگهان متوجه شدم آنها بدون هماهنگی و سازماندهی ریخته اند پشت در و شعار می دهند.
ادامه دارد...
@sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_بیست_و_یکم
#افغانستان_تا_لندنستان
با طرح موافقت کردم و از سفارتخانۀ آمدم بیرون. به محض بیرون آمدن یک تلفن عمومی پیدا کردم به برادرم زنگ زدم: «هیچ کار نکن. بذار فعلا همه چی سر جاش بمونه.»
آن شب را هم باز در خانۀ خودمان گذراندم. در این مدت توانسته بودم هوش و حواسم را جمع کنم. متوجه شدم که محال است آنها مرا در خانۀ مادرم بکشند. چون شدیدا به این خانه احتیاج داشتند: برای انبار کردن سلاح، برای آمدن و رفتن جوانهایی که میخواستند به جبهه نبرد بروند، برای تهیۀ نشریۀ انصار. اگر میخواستند مرا بکشند، حتما در جای دیگری میکشتند.
فردا صبح زود از خواب بلند شدم.پیش از رفتن سری به اتاق نبیل زدم. گفتم: «امروز هم مثل دیروز. اگه تا ساعت یک بعد از ظهر از من خبری نشد همه چیز رو ببر و بریز توی کانال آب.»
مشخص بود اظطراب دارد. پرسید: «رفتی سراغ پلیسا؟»
گفتم: «نه، سراغ پلیسا نرفتم. دارم یه کار دیگه میکنم ولی نمیتونم بهت بگم چه کاری.»
ساعت 9 و 56 دقیقه در سفارتخانۀ بودم. در اتاق انتظار نشستم. ساعت 10 و 3 دقیقه مردی که بارانی به تن داشت از یکی از اتاقها آمد بیرون و راه افتاد سمت من. به نظر چهل و چند ساله میرسید. چهرهاش هیچ چیز متمایزی نداشت. خاطرم هست که در نگاه اول، به نظرم رسید معلم باشد.
روبرویم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد: «بُنژوغ (سلام). اسم من ژیله.» دست دادم. بدون اینکه لحن صدایش یا حالت چهرهاش هیچ تغییری داشته باشد گفت: «من الان از سفارتخونه میرم بیرون. 3 دقیقه دیگه تو هم بیا. منو میبینی که یه گوشه ایستادم. من راه میافتم، تو هم دنبالم بیا. موقع حرکت بذار فاصلۀ مناسبی بینمون باقی بمونه. حدود 30 دقیقه راه میرم. بعد جلوی ویترین یه فرشفروشی میایستم. لطفا اونجا بیا کنارم. بعد یه جا میشینیم صحبت میکنیم.»
ژیل چرخید و راه افتاد به سمت بیرون ساختمان. کمی بعد من هم رفتم بیرون. دیدم در گوشهای (حدود 50 متری ساختمان) ایستاده و سیگار میکشد. چرخید به سمت راست و راه افتاد به سمت خیابان 44. من هم دنبالش رفتم. چند بار به خیابانهای مختلف پیچید ولی اکثرا از خیابانهای شلوغ میرفت. کلی آدم در پیادهروها بودند و همین باعث میشد گاهی از دیدم خارج شود ولی هر بار سریعا پیدایش میکردم. به اندازۀ تقریبا چند صد متر بینمان فاصله انداخته بودم و از پیادهروی روبرویی دنبالش میکردم.
بعد از حدد نیم ساعت حس میکردم خسته شدهام، و عصبانی. میدانستم میخواهد مطمئن شود و ببیند کسی مرا تعقیب میکند یا نه، میخواست ببیند کسی همراه خودم آوردهام یا نه. بعد از هر چند صد متر، یک ماشینِ مشخص به چشمم میخورد. یک ماشین آودی سیاه که یک زن موبور پشت فرمانش نشسته بود. متوجه بودم که آن ماشین دارد تعقیبم میکند، قدم به قدم. یک مرد دیگر هم با بارانی قهوهای بود که سه بار دیدمش: یک بار روزنامه دستش بود، یک بار داشت در خیابان خوراکی میخرید و یک بار هم در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود. من یک عمر در مغرب از بین جمعیت نیروهای پلیس را شناسایی میکردم [تا گیرشان نیفتم]، و این قبیل کارها برای من یک بازی بچگانه به نظر میرسید.
#قسمت_بیست_و_یکم
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530