#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفدهم
زری اصرار داشت روپوش آن سال مدرسه مان را من بدوزم اما راستش من فقط به اندازه ای خیاطی یاد گرفته بودم که بتوانم به مادرم در دوخت زیر شلواری آقا و داداش ها کمک کنم. آن سال علاقه ام به کتاب و داستان مرا مسئول روزنامه های دیواری مدرسه کرد. در قسمت فکاهی و معما ها از زری و مهناز کمک می گرفتم. نقاشی ها و طراحی را هم به کمک همکلاسی ها انجام می دادم ولی شب ها خودم مطالب روزنامه را با خط خوش و خوانا می نوشتم. گاهی بعضی از مطالب را از خانم حاصلی می گرفتم که این کارم مورد اعتراض مدیر واقع می شد. خانم مدیر می گفت: فقط باید درباره ی خودتان و وقایع و موضوعات داخل مدرسه بنویسید. خانم حاصلی سرنخ خوبی بود. مهم این بود که بچه ها او را می شناختند و حرف های او از جنس آنچه همه می گفتند نبود. او با لحن ملایم وسبدی پر از گل و محبت که چاشنی دین می کرد قدم به روزنامه دیواری ما گذاشته بود. خانم حاصلی یک معلم به تمام معنا بود. ردپای او فقط در روزنامه های دیواری پیدا نبود، چرا که او در روح بچه ها جا باز کرده بود. خانم حاصلی دست ما را گرفته بود و قدم به قدم با اسلام آشنا می کرد; اسلامی از سر منطق و شعور نه شور و تعصب. برای درس حرفه و فن کلاس های مهارت آموزی مثل آشپزی، گلدوزی، خیاطی، روزنامه نگاری، فن سخنوری و ... به ساعت کلاس های رسمی اضافه شده بود. این کلاس ها معمولا پنجشنبه ها برگزار می شد. بچه ها در کلاس های رسمی استعدادیابی می شدند و با این برنامه چهره ی خشن و خشک مدرسه به چهره ای دوست داشتنی تبدیل شده بود. بعد از تمام شدن مدرسه و گرفتن کارنامه تصمیم گرفتم در کلاس خیاطی پیشرفته ی خانم دروانسیان که شامل ظریف دوزی و ضخیم دوزی بود، شرکت کنم اما متاسفانه هراچیک از درس ریاضی تجدید نداشت و یک ضرب قبول شده بود. اما من به دنبال یادگیری چیز دیگری بودم. با این حال حق با مادرم بود که انتظار داشته باشد آن سال روپوش مدرسه ام را که بلوز چهارخانه ی سفید و آبی همراه با کت و دامن شش ترک بود خودم بدوزم. لااقل باید دوخت یکی شان را به خوبی یاد می گرفتم. زری هم به عنوان شاگرد نغمه خانم، هر روز به آرایشگاه می رفت و مزد می گرفت و به جای ننه بندانداز به او زری خانم می گفتند. با تعدای از بچه های مدرسه گروه روزنامه دیواری تشکیل داده بودیم و گروهی دیگر که به جمع ما اضافه شده بودند دو روز در هفته به کلاس های خانم حاصلی که در مسجد مهدی موعود برگزار می شد می رفتیم. اما همه در یک گروه نبودیم; بعضی در کلاس تجوید و روخوانی و بعضی در کلاس تفسیر و بعضی در درس احکام شرکت می کردند. همه چادرهای گل باقالی و رنگارنگ می پوشیدیم. فقط خانم حاصلی چادرش مشکی بود. مش رجب سرایدار مسجد، پیرمردی مهربان و با اخلاق بود که فقط گاهی که دختر ها بلند بلند می خندیدند و چادرهای نازک و ناشیانه سر می انداختد، زیر لب می گفت: دخترها حیا کنید اینجا خانه ی خداست. اما هیچ کس به هیچ دلیلی از آمدن به این کلاس ها منع نمی شد. سال 1355 دوباره موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق و کتاب آغاز شد. کلاس سوم راهنمایی یکی از بهترین سال های دانش آموزی ام بود. نسبت به بچه هایی که تازه از فضای دبستان جدا شده بودند و ما آنها را بچه می دانستیم و کلاس دومی ها که مثل برزخیان بین زمین و آسمان معلق بودند و توی لاک خودشان فرو رفته بودند، احساس سروری و دانایی می کردیم. سرپرست گروه بودن اعتماد به نفس و جرات و جسارت مرا بالا برده بود. آرزوهای بزرگ داشتم و فکرهای بزرگ تر. همه چیز را در کتاب می دیدم. می خواستم دانش و آگاهی بچه ها بالا برود. احساس می کردم همه ی کمبود ها و نداشتن ها زیر سر نادانی است. فکر دایر کردن یک کتابخانه در مدرسه به سرم زد و با کمک چند نفر از بچه ها ، کتابخانه ای برای مدرسه دست و پا کردیم. از هر کسی که کتاب اضافه داشت، فارغ از موضوع و محتوا و عنوان، هر چیزی که فقط جلد و صورت کتاب را داشت جمع آوری کردیم. دیگر همسایه ها و مردم محل تا مرا می دیدند از کتاب های جدید سوال می کردند یا کتاب های قدیمی شان را برای کتابخانه به من می دادند. همه را شماره گذاری می کردم و در قفسه ها می چیدم.
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_هفدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
از نردبان که پایین آمد سرم داشت گیج میرفت. هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود که آنها، تمام مدت سلاحها را اینجا و در خانۀ ما انبار کرده بودند. حساب کرده بودم که یاسین آنها را به همان محل امنی میبَرَد که خودش و امین در آن زندگی میکنند. شک داشتم که حتی حکیم هم از موضوع خبر داشته باشد. چون او هم به اندازۀ من به مادرمان علاقه داشت و خیال نمیکنم حاضر بود مادر خودش را در معرض چنین خطری قرار دهد. نمیتوانستم باور کنم که حالا خود من عملا مادرم را در معرض چنین خطری قرار داده بودم. هرچه میگذشت برایم بیشتر و بیشتر مشخص میشد که طارق، کمال، امین و یاسین بازی بسیار خطرناکی را شروع کردهاند.
دلم میخواست از این خانه بیرونشان کنم.
روند جریانات داشت شتاب بیشتری میگرفت. یاسین حالا سلاحهای بزرگتر و تعداد بیشتری میخواست. جوانهای بیشتری هم در سمیر اعزام به جبهههای مختلف به خانۀ ما میآمدند. غالبا هم ماشینهایشان را با سلاحهایی که زیر شیروانی انبار شده بود پر میکردند. ماشینهای بیشتری هر روز می آمدند و میرفتند.
با اینکه برادرم نبیل خیلی کمتر از من دربارۀ ماجراها خبر داشت ولی او هم احساس نگرانی کرده بود. یک روز که بقیه به مسجد رفته بودند نبیل آمد پیشم. بیش از من ناراحت بود. پرسید: «اینجا چه خبره ؟ فکر میکنی این کارها امنه ؟ اگر پلیس بریزه اینجا چی؟ همهمون رو میگیرن. مامان رو هم میگیرن.»
گفت طرحی دارد. میخواست دستگاه فتوکپی را از طبقۀ بالا بیندازد پایین تا نابود شود و آنها هم بگذارند و بروند. نبیل هیکل خیلی بزرگی داشت و این زمینه را داشت که خیلی هم خشن باشد. ترسیدم کاری که میگوید را واقعا انجام دهد.
گفتم: «خر نشو. اونا با این کارا نمیرن. این کار فقط عصبانیشون میکنه.»
پرسید: «پس چی کار کنیم؟»
مغزم داشت به سرعت کار میکرد. نبیل برادر کوچک من بود و این مسئولیت من بود که حواسم به او و مادرم باشد و از آنها مواظبت کنم. به او قول دادم و گفتم: «خودم حلش میکنم.»
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530