🌷من زنده ام🌷
#قسمت_پانزدهم
من استادانه مفاهیم ریاضی را بدون هیچ گونه فشار، بدون صرف هیچ گونه انرژی اضافی از روزنه ای وارد مغز هراچیک می کردم که برایش قابل درک باشد. هدفم و شغلم از شاگردی به معلمی تغییر پیدا کرده بود و این برای من بهترین فرصت بود. در ضمن هر روز باید با تکه پارچه هایی که مادرم می داد نمونه ی کار به خانه می بردم. خانم دروانسیان برای جبران تلاشی که درآموزش به هراچیک داشتم درس هر روزه ی خیاطی را سریع برایم توضیح میداد و از اینکه مغزم را تحت فشار قراد داده مرتب عذرخواهی میکرد و برای جلوگیری از این فشار مضاعف، خودش الگو ها را میکشید و روی پارچه اجرا می کرد و می دوخت و مادرم نیز مرا تشویق می کرد که چقدر در این زمینه استعداد داشته ام. از نظر مادر من که فقط دوخت شورت های عیالواری ننه دوز را بلد بودم حالا در فاصله ی کوتاهی ماشاءالله پیشرفت خوبی کرده بودم. بیچاره مادرم نمی دانست که اینها کار دست خانم دروانسیان است. روزهای اول به توصیه ی مادرم هرچه تعارف می کردند نمی پذیرفتم. حتی نباید در آنجا آب می خوردم. بازبان خشک می رفتم و با زبان خشک برمیگشتم. از این دست ملاحظات بسیار بود اما فنجان قهوه ی خانم که با آدابی خاص ساعت ده برای ما می آورد برایم وسوسه انگیز بود. او برای هراچیک با تصاویری که بر دیواره ی فنجان نقش می بست فال قهوه می گرفت وقصه های قشنگی از آینده می گفت و اتفاقات پیش رو را افسانه می کرد. گویی خودمان را در خواب می بینیم اما خواب نبودیم. برای من خیلی هیجان انگیز و دلنشین بود. حالا دیگر همه ی روز را به انتظار فنجان قهوه و برای شنیدن قصه های شور انگیزی که با نقش تصاویر روزهای آینده ساخته می شد، قدم به کلاس خیاطی می گذاشتم. مثل شاگرد درس خوان ها، در خانه ی هراچیک را میزدم و منتظر ساعت ده می شدم. از تکران این فال های قهوه من هم حرف ها و تصویرهایی را شناخته بودم. مثلا می دانستم تصویر پرنده، پیام آور خبرهای خوش است و تاج نشانه ی ترفیع و مقام است و آبشار نماد شادی و ثروت و موفقیت است و جاده، مسافرت راه دور را نشان می دهد و چکش بیانگر مصیبت و کار سخت و دشوار است و ماهی، سمبل رزق و روزی است و خوشه ی خرما یعنی اینکه نوزادی در راه است و کفش نشانه ی سفری ناخواسته به راهی دور است. بعضی پیش بینی ها تصادفا درست از آب در می آمد اما بعضی دیگر با انتظار ما به فراموشی سپرده می شدند. خانم دروانسیان در لابه لای پذیرایی چند دقیفه ای نکته هایی در باره دین و انجیل و حضرت عیسی برایمان نقل می کرد و سوالاتی مطرح می کرد. او میدانست من در آنجا چیزی نمی خورم و میخواست دلیلش را از خودم بپرسد. سوالات او عطش مرا برای دانستن بیشتر می کرد.
سوالاتی که در روزهای اول هیچ پاسخی برای آنها نداشتم. چرا وقتی به مسجد می رویم چادر می پوشیم و بیرون مسجد بی حجاب می شویم؟ چرا مسلمان ها آنها را نجس می دانند اما بعضی از آنها خودشان مشروب می خورند؟ آیا حضرت مسیح به صلیب کشیده شده است؟ آیا خبر آمدن پیامبر اسلام در انجیل آمده است؟ آیا حضرت مسیح با اما م عصر ما می آید؟ و صدها پرسش دیگر...
او همه وجود مرا به یک علامت سوال بی پاسخ تبدیل کرده بود. در مقابل همه ی سوالات به او می گفتم: من فقط ریاضی میدانم آن هم فقط ریاضی کلاس پنجم ابتدایی را. این سوالات را باید از عالم دین پرسید.سوالات او مرا تشنه ی دانایی کرده بود . برای یافتن جواب ها و سیراب کردن روح تشنه ام هر روز به مسجد می رفتم و طرح سوال می کردم و پاسخ را با خودم به کلاس خیاطی می بردم. اما تعداد کتاب هایی که بتوانند پاسخگوی سوالاتم باشند و آدم هایی که حوصله ی پرسش های یک الف بچه را داشته باشند اندک بود. البته سوالات من چندان هم پیچیده و مبهم نبودند . در کنار خانم دروانسیان خانم حاصلی بود. من از سوالات خانم دروانسیان به جواب های خانم حاصلی پناه می بردم. او معلم قرآن مسجد سر کوچمان( مهدی موعود) بود. در واقع خانم حاصلی که زنی متدین، مومن و با اخلاق بود، با خانم دروانسیان مباحثه می کردند و من و هراچیک شاهد این مباحثه شده بودیم...
ادامه دارد...
👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_پانزدهم
#افغانستان_تا_لندنستان
در طول روز هم طارق و کمال از اتاق من به عنوان دفتر کارشان استفاده میکردند. اکثر اوقات روز، طارق همانجا پای لپتاپش مینشست. یک دستگاه فکس هم داشتند که ساعت به ساعت فکس دریافت میکرد. موقع رسیدن فکسها یکی از آن دو نفر حتما کنار دستگاه میایستاد به همین خاطر نمیتوانستم بفهمم داخل فکسها چه چیزی نوشته شده یا از طرف چه کسی ارسال شده است. اما «تاییدیۀ رسید فکس» [که توسط دستگاه چاپ میشد] این ور و آن ور میافتاد و من با نگاه کردن به آنها توانستم بفهمم فکسها از کجا ارسال میشوند.
هر هفته روزهای چهارشنبه یا پنجشنبه، فکسی از لندن یا سوئد یا بعضا از فرانسه میرسید. طارق و امین و یاسین همیشه منتظر این آخری بودند و دربارۀ کسی به اسم الیاس که خارج از بلژیک زندگی میکرد حرف میزدند. هیچ تصویری از هویت الیاس نداشتم. اما از حرفهایی که بقیه میزدند توانستم یک سری نکته دربارۀ مسائل مختلف در ذهنم ترتیب دهم: الیاس مدتی در فرانسه، و مدتی هم در سوئد زندگی کرده و با یک زن اروپایی هم ازدواج کرده بود. فقط از یک چیز مطمئن بودم: الیاس حالا در لندن زندگی میکرد.
موقعی که منتظر بودند فکس الیاس برسد، طارق از کنار دستگاه تکان نمیخورد. یک روز من هم رفتم کنارش ایستادم. وقتی که فکس را برداشت هم دنبالش رفتم به اتاق خواب. با تظاهر به یک کنجکاویِ ساده پرسیدم: «چی کار داری میکنی؟»
یک لحظه چشمش را آورد بالا و نگاهی به من انداخت. معلوم بود عجله دارد. گفت: «دارم کار "انصار" رو تموم میکنم.»
میدانستم انصار چیست. از وقتی به بلژیک رسیده بودم هر هفته شمارههای آن را داخل پاکت میگذاشتم [و به نقاط مختلف دنیا پست میکردیم]. میدانستم که انصار، نشریهای است که از طرف «جماعت اسلامی مسلح» منتشر میشود و نسخههایی که ما آماده میکردیم به چهارگوشۀ جهان میرود. هر نسخهای هم که به جایی میرسید با فتوکپی تبدیل میشد به صدها و بلکه هزارها نسخه و در مساجد توزیع میشد.
در مطبوعات داخل فُنَک هم چیزهایی بیش از این دربارۀ نشریۀ انصار میدیدم. به واسطۀ مطالعۀ لوموند و فیگارو خبر داشتم که مقامات، این خبرنامه را یک نشریۀ تروریستی قلمداد میکنند و پلیس دنبال این است که بفهمدد چه کسی پشتصحنۀ آن قرار دارد.
از طریق شمارههای انصار اطلاعات بیشتری دربارۀ حوادث جاری الجزایر پیدا کردم. خبرهای جنگ داخلی، مستقیما از خطوط جبهه به انصار میرسید. یک یا حتی دو هفته زمان میبرد تا خبرها به مطبوعات اروپایی برسد.
جماعت اسلامی مسلح، نیروهای پلیس و معلمها و خصوصا اعضای گروههای رقیبش در بین مخالفین دولت را میکشت. به غیرنظامیها هم حمله میکرد، به هر کس که حاضر نبود قرائت او از اسلام را بپذیرد. همینطور به روزنامهنگارها، روشنفکرها و همۀ خارجیها. و این فهرست بلندبالا همچنان ادامه داشت.
آنطور که من متوجه شدم ماموریت طارق عبارت بود از تجمیع فکسهایی که از لندن و سوئد میرسید و ترجمۀ مطالب فرانسوی به عربی و مطالب عربی به فرانسوی. چون انصار به صورت دو زبانه منتشر میشد. ضمنا توضیحات خودش را هم به مطالب اضافه میکرد. کمال هم همیشه برای کمک به او حضور داشت. مهارتش در ترجمۀ فرانسوی استثنایی بود.
طارق یک مهر مخصوص داشت که نسخۀ نهایی را پیش از گرفتن فتوکپی، با آن مهر میکرد. تصویر مهر، عبارت بود از دو کلاشینکوف که لولههایشان یکدیگر را قطع کرده، به همراه یک شمشیر و قرآن.
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530