🌷من زنده ام🌷
#قسمت_چهاردهم
دویدم بیرون ببینم چه خبراست که بادیدن من با عصبانیت گفتند: کی گفته پاتو اینجا بذاری؟ خواستم بگویم با زری آمده ام اما رحیم نگذاشت حرفم تمام شود و با غیظ گفت: صاحب زری کس دیگه ایه ولی زری هم بی خود کرده اومده اینجا. در آن لحظه فکر کردم، عجب جایی آمده اییم . مگر اینجا کجاست که اینقدر زود خبرش پیچیده و برادرهایم را تا این حد عصبانی کرده و پشت در خانه ی نغمه خانم کشانده. در همین فکر بودم که زری محکم به بازوی من کوبید و فهمیدم دیگر وقت رفتن است. با وجود تلاش نغمه خانم چیزی یاد نگرفته; بار و بندیلمان را جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون رفتیم. وای ، چه می دیدم! همه ی برادرها بیرون ایستاده بودند. فقط ترکه دستشان نبود. گویی گناه بزرگی مرتکب شده بودم. پا را که داخل خانه گذاشتیم سر و صدا بالا گرفت : بگو ببینم چندتا دختر دوازده ساله و هم سن و سال شما اونجا بود؟ کی به تو گفته بری آرایشگری یاد بگیری؟ مادر بیچاره ام که نمی دانست با بردن من به آرایشگاه چه آشوبی در خانه راه می افتد مات و مبهوت به پسرها نگاه می کرد. بنده ی خدا که فکر می کرد با این کارش می تواند از من یک خانم تمام عیار و هنر مند بسازد با قیافه ی حق به جانب گفت: دختر باید از هر انگشتش یه هنر بباره ، بالاخره باید یه چیزی یاد بگیره که به درد در و همسایه ها هم بخوره! رحمان گفت:
بله ، ولی قبل از اینکه دستش توی صورت تو و خاله توران و همسایه ها بره اول توی صورت خودش می ره...
رحیم با تعجب و عصبانیت گفت : ننه چشم مون روشن، یعنی می خوای جای ننه بندانداز رو بگیره؟ بالاخره بعد از کلی جروبحث به مادرم قبولاندند که مرا برای یادگیری هنری دیگر به جایی دیگر بفرستد. قرار شد از فردای آن روز به خانه ی خانم دروانسیان بروم تا از او خیاطی یاد بگیرم. از فردا باز هم، من و زری هم مسیر بودیم اما با اختلاف دو تا خانه. او به آرایشگاه نغمه خانم می رفت و من کلاس خیاطی خانم دروانسیان می رفتم. کلاس خیاطی هیجان و تازگی کلاس آرایشگری را نداشت و ساعت به ساعت یک مشتری با قیافه و اطوار عجیب و غریب وارد و خارج نمی شد. برعکس مشتری های نغمه خانم که همه جوان و زیبا بودند یا اگه هم زشت بودند زیبا می شدند، مشتری های خانم دروانسیان زنان میانسال و خسته ای بودند که تحملاشان در همان لحظه ی ورود سخت و ملال آور بود. خانم دروانسیان با لهجه ی ارمنی تلاش می کرد شمرده شمرده خیاطی را به زبان فارسی به ما تفهیم کند. من و بقیه کارآموزها دور یک میز می نشستیم و هر کسی از دری سخن می گفت و برش می زد و می دوخت و تن پوشی ابتدایی را ردیف می کرد و همه به به و چه چه می گفتند. این هنر هم دلپسندم نبود. حضور در جمع بی قرارم می کرد. خانم دروانیسان که
متوجه بی قراری و بی حوصلگی من شده بود بعد از کلاس مرا با بچه هایش آشنا کرد. دوتا بچه ی تمیز و اتو کشیده به نام هنریک و هراچیک. هراچیک دختری زیبا با شکل و شمایلی سوای ما بود. با بچه هایی آشنا شدم که اسم هایی متفاوت از اسم هایی که می شناختم داشتند. ابتدا فکر می کردم آنها خارجی هستند. هیچ وجه مشترکی به لحاظ زبانی، دینی و فرهنگی بین ما نبود. اما تفاوت ها همیشه جذابند. تفاوت ها لزوما باعث جدایی نیستند و گاهی باعث رشد می شوند. ما در یک شهر زندگی می کردیم اما سبک زندگی مان متفاوت بود. فاصله ی خانه ما تا خانه ی دروانسیان آنقدر کم بود که من آن مسیر را پیاده می رفتم . هراچیک با وجود فراهم بودن همه ی شرایط، در درس ریاضی تجدید شده بود و این بهانه ی خوبی شد برای دوستی ما و فرار از کلاس ملال آور خیاطی. هنریک هم از همان اول صبح با پدرش از منزل بیرون می رفت. انها در کار نجاری استاد بودند. حالا دیگر هر روز به عشق هراچیک به خانه آنها میرفتم و خانم با سبک و سلیقه ی خاصی از من پذیرایی می کرد. هر روز با کیک ها و شیرینی های قشنگ و خوشمزه و میوه های چیده شده در ظرف های زیبا در ساعات مختلف به سراغ ما می آمد و با نگاهی مهربان و لبخندی شیرین می گفت ((خدای من ! فسفر تمام کردید، به مغزتان فشار نیاورید)) ،لبخندی به لب های من و هراچیک هدیه می کرد.
.
ادامه دارد...
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود.
نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی)
مترجم: وحید خضاب
#قسمت_چهاردهم
#افغانستان_تا_لندنستان
[...]تقریبا چهار ماه از آمدنم به بروکسل میگذشت که زندگیام زیر و رو شد: یک روز عصر که به خانه برگشتم دیدم آشپزخانه پر است از تعداد زیادی جعبه و اثاث و وسایل. نمیفهمیدم چه خبر است. سریع رفتم به اتاق خوابم در طبقۀ بالا. یک دستگاهِ بزرگ فتوکپی کَنون داخل راهرو گذاشته بودند. تا حالا ندیده بودمش. داخل اتاق خوابم تعداد بیشتری وسیله و کارتن این طرف و آن طرف به چشم میخورد.
سریع خودم را رساندم طبقۀ پایین. از مادرم پرسیدم: «مامان اینجا چه خبره ؟ این وسیلههای چیاند؟»
گفت: «بعضی از رفقای حکیم قراره یه مدت بیان با ما زندگی کنن. امین و یاسین و چند نفر دیگه. آپارتمانشون از دستشون رفته و جایی برای موندن میخوان.»
نمیتوانستم باور کنم. اما در هر حال کاری از دستم برنمیآمد. خانه، خانۀ مادرم بود. با عصبانیت از خانه زدم بیرون و در را محکم پشت سرم کوبیدم.
شب که برگشتم حکیم و یاسین و امین با دو نفر دیگر در خانه بودند. همگی داشتند شام میخوردند. من هم رفتم و کنارشان نشستم. حکیم، دو نفر تازهوارد را به اسم طارق و کمال معرفی کرد.
در بین آنها، طارق به وضوح برجستهترین شخص جمع بود. هیچ شباهتی به بقیه نداشت. مشخص بود که سطحش از بقیه بالاتر است. خوشپوش بود، و با ظاهری اروپایی. سنش هم کمی بالاتر از بقیه بود، شاید نزدیک سی سال داشت. وقتی حرف میزد همه با دقت به حرفش گوش میکردند. کاریزمای شدیدش در اتاق حکمفرما شده بود.
اما کمال آرامتر به نظر میرسید. خیلی کم حرف میزد اما وقتی حرف میزد میدیدم که فرانسویاش بسیار عالی و روان است. در مقابل، بلد نبود عربی صحبت کند. این را همان لحظۀ اول و موقع سلام کردن، از طرز «سلامو الیکم» گفتنش فهمیدم!
سر شام تقریبا هیچ حرفی نزدم. به محض اینکه غذایم تمام شد از سر سفره بلند شدم و رفتم طبقۀ بالا توی اتاق خوابم و روی تختم دراز کشیدم. مدت زیادی نگذشته بود که صدای آمدن بقیه را هم شنیدم. طارق در را باز کرد و آمد داخل. موقعی که خم شد تا داخل یکی از چمدانها چیزی پیدا کند فهمیدم هماتاقی جدیدم اوست. چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم. مدت زیادی نگذشت که چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.
چند ساعت بعد از خواب بلند شدم. صداهای آرامی در اتاق میشنیدم. چشمم را که باز کردم دیدم طارق به نماز ایستاده و در نماز با نور چراغ قوه و صدای آرام قرآن میخواند. گفتم: «پووووف»، چرخیدم و رویم را کردم به سمت دیوار. بار دوم هم قبل از طلوع آفتاب، موقعی که داشت نماز صبح میخواند، بیدارم کرد.
از آن به بعد، این ماجرا هر شب تکرار میشد. چند ساعتی بیشتر نمیتوانستم بخوابم. گاهی یاسین و امین هم در اتاق من میخوابیدند. و هر سه نفرشان نیمههای شب بلند میشدند که قرآن و نماز بخوانند.
خسته شده بودم. و عصبانی.
............................
«روایتی از درون شبکههای تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530