eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.2هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
431 ویدیو
62 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
فروشگاه کتاب جان
📗 کتاب من زنده ام 🔹 روایت آزاده سرافراز خانم معصومه آباد از اسارت در زندانهای رژیم صدام 638 صفحه|
شهید #محسن_حججی در حال کتابخوانی و بحث وتبادل نظر با اعضاء گروهش در خصوص کتاب #من_زنده ام 👥 @sn_shop
ام🌷 و چیزی که من درک میکردم این بود که هر دو در یک مسیریم و آن مسیر دینداری است و دین چیزی نیست جز راهی برای تکامل انسان. گویی همه سوار یک قطار بودیم اما آنها یک ایستگاه زوردتر پیاده شده بودند و ما در ایستگاه آخر پیاده شده بودیم. خانم حاصلی که تابستان ها در مسجد درس قرآن میداد دبیر ریاضی مدرسه ی دخترانه بود. وقتی مطلع شد که من هم به هراچیک درس می دهم خیلی خوشحال شد اما همیشه قبل از پاسخگویی به سوالات دینی من می گفت: باید اول سوال را اصلاح و پالایش کرد. چرا که حسن السوال نصف الجواب است. اصلا نترس. دین اسلام کامل است و میتواند پاسخگوی همه ی سوالات آنها باشد اما مقیاس انداه گیری کمال دین اسلام و مسیحیت نباید رفتار ما مسلمان ها و ارمنی ها باشد. لباسی که شما می دوزید فقط نشان دهنده میزان درک و دانش و علم و هنر خودتان است و نمی توان معیار قضاوت درباره ی کار همه خیاطان باشد. خانم حاصلی فکر کرد چه فرصت خوبی برای درک عمیق من فراهم شده، به همین دلیل از پدرم خواست اجازه دهد به اتفاق یک روز یکشنبه برای دیدن نیایش مسیحیان که به درخواست خانم دروانسیان بود به کلیسا برویم. نیایش همیشه زیباست. به هر شکل و به هر زبان که باشد زیباترین جلوه ی ارتباط انسان با خداوند است. بعد از کسب اجازه از پدرم به کلیسا رفتیم. من که فقط با رنگ آبی مسجد و شمع هایی که در سید عباس روشن می کردیم آشنا بودم، از کلیسا هم خوشم آمد در آنجا هم دعا کردم و دیدن نوع دیگری از نیایش برایم جذابیتی خاص داشت . در انجا هم شمع روشن کردیم و مراسم مسیحیان با آداب خاص خودشان برگزار شد. چند روز بعد خانم دروانسیان و هراچیک با ما به مسجد آمدن و با آدابی دیگر همان خدا را در مسجد عبادت کردیم. آنها به تفهیم آداب اصرار داشتند و ما به تلقین اصرار داشتیم. خانم حاصلی می گفت: قطار دین رو به جلو در حرکت است و به عقب بر نمیگردد و دین برای نجات انسان ها و راه و روش چگونه زندگی کردن آمده است و هر دینی به دنبال دین دیگر و به اندازه ی درک و شعور مردم همان زمان آمده است. کدام قطار را دیده اید که به عقب برگردد و کدام قطار را دیده اید که واگن هایش را از هم جدا کند. سرانجام در تابستان 1353 کلاس خیاطی و یا مباحثه به پایان رسید و هراچیک هم با نمره ی هفده قبول شد. کلاس های خانم دروانسیان اولین دروازه ی ورود من به دنیای دین و معرفت بود. من به خانم حاصلی نزدیک تر شدم و حاصل دوستی ما اشتراک مجله ی مکتب اسلام و فن پرسشگری و جست و جو برای پاسخ به سوالات بود. زری هم کلاس آرایشگری را با قصه های شورانگیز مشتریان که چاشنی کارو کاسبی نغمه خانم بود، به اتمام رساند و من هم برای اینکه کم نیاورم برایش از اعجازهای فنجان قهوه می گفتم. قصه های عشق و عاشقی زری در کنار پیشگویی های فنجان قهوه سرگرمی خوبی از آب درآمده بود. من اگرچه آراستگی ظاهری و مد و دوخت لباس را یاد گرفته بودم، از نظر درونی به شدت آشفته و درهم ریخته بودم. چون این اتفاقات همزمان با دوران رشد و بلوغم بود احساس می کردم به کشف جدیدی رسیده ام. چیزی در من پیدا شده بود که زری اصلا با آن آشنان نبود. زری مدام از خط چشم های بادامی و فندقی و لب های غنچه ای و قیطانی و شینیون های جدیدی که تازه مد شده بود و مدل هایی که قدیمی شده بود و اینکه کدام با کدام همخوانی دارد و اینکه چطوری دختر شایسته بشویم صحبت می کرد و من می خواستم از چیزهایی که او نمی بیند اما وجود دارد صحبت کنم . از نظر فکری من و زری کم کم در حال دور شدن از هم بودیم اما احساس جدا شدن از زری مرا به سکوت وا می داشت. تفاوت هایی که در روحیه و خلق و رفتار من و زری ایجاد شده بود حاصل تفاوت دو محیط بود که در آن حضور پیدا کرده بودیم. این محیط جدید بود که مرا به فکر واداشته بود و زری را به وادی چشم و ابرو و مد و دختر شایسته کشانده بود. سال تحصیلی 1353 موسم مهر و مدرسه و مشق و معلم و کتاب فرا رسید و من مقطع جدید تحصیلی و کلاس اول راهنمایی را آغاز کردم. ادامه دارد... 👥 @sn_shop
ام🌷 کتاب هایی را که تمیزتر و قطورتر بودند، در قفسه های بالایی و کتاب های باریک تر و کهنه تر را در طبقات پایین تر قرار میدادم. حرفه ی کتابداری را یاد گرفتم. خوب کتاب خواندن را بهتر از کتاب خوب خواندن یاد گرفته بودم. عاشق کتاب و خواندن بودم. دلم میخواست همه ی آن کتاب ها را بغل می زدم و می بوسیدم. همه نوع کتابی در قفسه ی کتابخانه پیدا می شد، بعضی از کتاب ها را بیش از دو نسخه از آنها داشتیم به کمک خانم حاصلی با کتاب های کتابخانه مسجد مهدی موعود تعویض کردیم تا پای کتاب های مذهبی و دینی هم به مدرسه باز شود. اولین بار بود در مدرسه کسی جرات می کرد از کتاب های مذهبی سخن بگوید. خانم حاصلی تنها یاور و همراه من بود و مرا تشویق و حمایت می کرد. البته ناگفته نماند که با این روش پای کتاب های غیر دینی هم به مسجد باز شد. کتاب های مدرسه به درد مسجد نمی خورد اما این بهانه ای بود برای ورود کتاب های دینی به مدرسه. تعداد طرفداران کتاب های مسجد و کتابخوان ها روز به روز زیادتر می شد. سرمان شلوغ شده بود. مشاور مدرسه تاکید می کرد که کتاب های علمی و داستانی برای بچه ها مفیدتر است. کم کم دعواهای من با مشاور شروع شد. او مرا به چشم یک خرابکار و طغیانگر می دید. مدام نق می زد که باید کتاب های غیر داستانی و دینی را دور بریزید; اینها جلوی رشد و پیشرفت بچه ها را می گیرد. اما هرچه او بیشتر نق می زد من بیشتر و مصمم تر بچه هارا به خواندن کتاب های مذهبی تشویق می کردم. انصافا بچه ها هم خوب استقبال می کردند. یک روز از خانم حاصلی خواستم کتاب های داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد. اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه می بردم. خانم حاصلی می گفت : کتاب قرآن ، پر است از داستان های پندآموز و عبرت آموز. گفتم : کتاب های علمی هم می خواهیم. دوباره چند جلد دیگر قرآن داد و گفت : این کتاب، راه و روش و کلید گنج علم و علم آموزی است. وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید. نه اینکه مخالف قرآن باشد بلکه به او این طور یاد داده بودند که قرآن فقط کتاب دین است، کتاب درس، زندگی و داستان جداست. گفت: دخترم هر کتابی، هر لباسی، هر حرفی جایی مخصوص به خود دارد. مثلا جای کفش در جاکفشی است، جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد. جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است، اگر اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس مسجد چه کار کنیم. اختلافات من و مشاور بالا گرفت. او حاضر نبود قرآن در مدرسه باشد و من هم به هیچ قیمتی راضی نمی شدم قرآن را از کتابخانه حذف کنم. سرانجام او اجازه نداد قرآن در قفسه ی کتابخانه مدرسه جا بگیرد. مسئولیت کتابخانه را به آرامی از من گرفتند و به دختر مدیر مدرسه سپردند. اگرچه با این کارشان مرا ناراحت و منزوی کردند و کرک و پرم ریخته شد اما راز پریدن و پرواز را آموخته بودم. کتاب را بهترین دوست خود یافتم. آدم های داخل کتاب هم مانند آدم های بیرون کتاب رنگ به رنگ و دوست داشتنی بودند و کتاب مثل زنگ ساعت، نقطه ی بیداری من شد. بعد از پایان سال تحصیلی سوم راهنمایی هر چیزی را که اسمش کتاب بود به سرعت می خواندم و می جویدم و قورت می دادم. با زری مسابقه ی کتابخوانی می گذاشتیم. مطالعه ی کتاب های غیر مذهبی ، مذهبی، شعر ،ادبی و ... تفریح خوبی بود. تابستان ها مثل ساعت کوکی هرکس باید برنامه ی خودش را می دانست. اساسا کنترل ده دوازده بچه در یک خانه ی صد متری و سیر کردن شکمشان باید با حساب و کتاب باشد. یک روز در میان، بساط تیر و تخته و تنور مادر به راه بود. مادرم همه فن و هنری را می دانست. با بوی نان و هیزم و تنور چشمانم را می مالیدم و با صدای قوقولی قوقوی خروس حیاطمان، توی رختخواب غلت می زدم و آفتاب که لب دیوار می رسید مادرم می گفت: چه معنی داره دختر تا لنگ ظهر بخوابه. و آقا در تکمیل حرف مادرم به پسرها می گفت: مرد، زیر لحاف آفتاب زده، تنبل و بی عار می شه. هرکس به کاری مشغول می شد و طبق معمول من کنار مادرم یا خمیر را چانه می زدم یا نان پهن می کردم. ادامه دارد... 👥 @sn_shop