eitaa logo
فروشگاه کتاب جان
5.6هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
359 ویدیو
61 فایل
🔷️مرکز توزیع کتاب های جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📚پاتوقی برای دیدن، خواندن و خریدن کتاب های خوب وابسته به مرکز کتاب جان/ فروش فقط به صورت غیر حضوری ارتباط با مدیر: @milad_m25
مشاهده در ایتا
دانلود
ام🌷 کتاب هایی را که تمیزتر و قطورتر بودند، در قفسه های بالایی و کتاب های باریک تر و کهنه تر را در طبقات پایین تر قرار میدادم. حرفه ی کتابداری را یاد گرفتم. خوب کتاب خواندن را بهتر از کتاب خوب خواندن یاد گرفته بودم. عاشق کتاب و خواندن بودم. دلم میخواست همه ی آن کتاب ها را بغل می زدم و می بوسیدم. همه نوع کتابی در قفسه ی کتابخانه پیدا می شد، بعضی از کتاب ها را بیش از دو نسخه از آنها داشتیم به کمک خانم حاصلی با کتاب های کتابخانه مسجد مهدی موعود تعویض کردیم تا پای کتاب های مذهبی و دینی هم به مدرسه باز شود. اولین بار بود در مدرسه کسی جرات می کرد از کتاب های مذهبی سخن بگوید. خانم حاصلی تنها یاور و همراه من بود و مرا تشویق و حمایت می کرد. البته ناگفته نماند که با این روش پای کتاب های غیر دینی هم به مسجد باز شد. کتاب های مدرسه به درد مسجد نمی خورد اما این بهانه ای بود برای ورود کتاب های دینی به مدرسه. تعداد طرفداران کتاب های مسجد و کتابخوان ها روز به روز زیادتر می شد. سرمان شلوغ شده بود. مشاور مدرسه تاکید می کرد که کتاب های علمی و داستانی برای بچه ها مفیدتر است. کم کم دعواهای من با مشاور شروع شد. او مرا به چشم یک خرابکار و طغیانگر می دید. مدام نق می زد که باید کتاب های غیر داستانی و دینی را دور بریزید; اینها جلوی رشد و پیشرفت بچه ها را می گیرد. اما هرچه او بیشتر نق می زد من بیشتر و مصمم تر بچه هارا به خواندن کتاب های مذهبی تشویق می کردم. انصافا بچه ها هم خوب استقبال می کردند. یک روز از خانم حاصلی خواستم کتاب های داستانی بیشتری برای کتابخانه به ما بدهد اما او چند جلد قرآن مجید داد. اولین بار بود که قرآن را به کتابخانه می بردم. خانم حاصلی می گفت : کتاب قرآن ، پر است از داستان های پندآموز و عبرت آموز. گفتم : کتاب های علمی هم می خواهیم. دوباره چند جلد دیگر قرآن داد و گفت : این کتاب، راه و روش و کلید گنج علم و علم آموزی است. وقتی آن چند جلد قرآن را تحویل مشاور دادم از شدت ناراحتی نزدیک بود نفسش بند بیاید. نه اینکه مخالف قرآن باشد بلکه به او این طور یاد داده بودند که قرآن فقط کتاب دین است، کتاب درس، زندگی و داستان جداست. گفت: دخترم هر کتابی، هر لباسی، هر حرفی جایی مخصوص به خود دارد. مثلا جای کفش در جاکفشی است، جای کتاب در کتابخانه و جای لباس در کمد. جای قرآن در مسجد است و لباس مسجد چادر است و کار در مسجد عبادت و نماز است اما اینجا مدرسه است، اگر اینجا قرآن بخوانیم و چادر بپوشیم و نماز بخوانیم پس مسجد چه کار کنیم. اختلافات من و مشاور بالا گرفت. او حاضر نبود قرآن در مدرسه باشد و من هم به هیچ قیمتی راضی نمی شدم قرآن را از کتابخانه حذف کنم. سرانجام او اجازه نداد قرآن در قفسه ی کتابخانه مدرسه جا بگیرد. مسئولیت کتابخانه را به آرامی از من گرفتند و به دختر مدیر مدرسه سپردند. اگرچه با این کارشان مرا ناراحت و منزوی کردند و کرک و پرم ریخته شد اما راز پریدن و پرواز را آموخته بودم. کتاب را بهترین دوست خود یافتم. آدم های داخل کتاب هم مانند آدم های بیرون کتاب رنگ به رنگ و دوست داشتنی بودند و کتاب مثل زنگ ساعت، نقطه ی بیداری من شد. بعد از پایان سال تحصیلی سوم راهنمایی هر چیزی را که اسمش کتاب بود به سرعت می خواندم و می جویدم و قورت می دادم. با زری مسابقه ی کتابخوانی می گذاشتیم. مطالعه ی کتاب های غیر مذهبی ، مذهبی، شعر ،ادبی و ... تفریح خوبی بود. تابستان ها مثل ساعت کوکی هرکس باید برنامه ی خودش را می دانست. اساسا کنترل ده دوازده بچه در یک خانه ی صد متری و سیر کردن شکمشان باید با حساب و کتاب باشد. یک روز در میان، بساط تیر و تخته و تنور مادر به راه بود. مادرم همه فن و هنری را می دانست. با بوی نان و هیزم و تنور چشمانم را می مالیدم و با صدای قوقولی قوقوی خروس حیاطمان، توی رختخواب غلت می زدم و آفتاب که لب دیوار می رسید مادرم می گفت: چه معنی داره دختر تا لنگ ظهر بخوابه. و آقا در تکمیل حرف مادرم به پسرها می گفت: مرد، زیر لحاف آفتاب زده، تنبل و بی عار می شه. هرکس به کاری مشغول می شد و طبق معمول من کنار مادرم یا خمیر را چانه می زدم یا نان پهن می کردم. ادامه دارد... 👥 @sn_shop
خلاصه فصل نخست کتاب از افغانستان تا لندنستان را با کسب اجازه از ناشر و مترجم به مرور تقدیم حضور میشود. نویسنده: عمر الناصری(ابو امام المغربی) مترجم: وحید خضاب اصلا خودم هم نمی‌دانستم چه کار می‌‌خواهم بکنم. نمی‌دانستم چطور باید طارق و بقیه را از خانه بیرون کنم. عصبانی بودم، حس می‌کردم در تله افتاده‌ام. حس می‌کردم باید به نحوی عصبانیتم را [سر آنها] خالی کنم‌. و اینچنین بود که دست به احمقانه‌ترین کار زندگی‌ام زدم. فردای آن روز که با نبیل صحبت کرده بودیم، موقعی که بقیه بلند شدند تا به مسجد بروند در تختم ماندم. الکی گفتم مریضم. بعد از آنکه رفتند از تختم پریدم پایین و رفتم سر چمدان طارق. داخل چمدانش یک گذرنامه بود با عکس زنی که تا آن موقع ندیده بودمش. و البته کلی پول، از ارزهای مختلف. به همۀ پول دست نزدم، فقط مقدار کمی برداشتم، 25 هزار فرانک. ته ذهنم فکر کرده بودم اگر چیزی از طارق بلند کنم، او خواهد فهمید که خانه دیگر امن نیست و آن وقت با امین و یاسین از اینجا خواهند رفت. اما از آن مهم‌تر می‌خواستم از او انتقام بگیرم. فکر می‌کردم او بقیه در مقابل من کاری از دستشان برنمی‌آید. برای خریدن سلاح به من احتیاج داشتند. جسورانه رفتار می‌کردم. کل آن شب را دور از خانه گذراندم. هزاران فرانک پول توی جیبم بود و خوشحال بودم که از آنها دور باشم. خوشگذرانی آن شب را با یک شام گران قیمت و طولانی در گرَند پلِیس شروع کردم و تا صبح فردا هم مشغول خوشگذرانی بود. فردا که داشتم به سمت خانه نزدیک می‌شدم دیدم نبیل بیرون خانه منتظرم ایستاده. گفت: «نرو داخل.» بعد بازویم را گرفت و شروع کردیم به راه رفتن در جهت مخالف خانه. نبیل ادامه داد: «می‌خوان تو رو بکُشن. فهمیدن که پول رو تو برداشتی. دارن دربارۀ این صحبت می‌کنن که چطوری بکشندت.» شوکه شدم: «منو بکُشن؟ می‌خوان منو واقعا بکُشن؟ اینا رو جلوی تو می‌گفتن؟» «بله معلومه. باید هم این کارو بکنن، از نظر اونا تو الان طاغوتی. دشمن مجاهدینی. باید تو رو بکشن، قانون همینه.» -حکیم هم همینطوری فکر می‌کنه؟ -معلومه. همه‌شون همینطوری فکر می‌کنن. فکرهای مختلف به سرعت به ذهنم می‌آمد. انتظار این یکی را نداشتم... ............................ «روایتی از درون شبکه‌های تروریستی-تکفیری و شبکه نفوذ اروپایی»👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2469003274Cd50c7fd530