روزتان مزین و معطر به عطر صلوات بر محمد و آل محمد
السلام علیک یابقیةالله فی ارضه
السلام علیک یافاطمه الزهرا
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
🍃🌸
31.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹برگزاری مراسم بزرگداشت چهار دی روز حماسه و ایثار شهرستان آران و بیدگل
سه شنبه ۴دیماه ۱۴۰۳
شهر نوشآباد، گلزار شهدای آستان مقدس امامزاده محمد علیهالسلام
مصلی نماز جمعه
#نوشآباد
#چهارم_دیماه
#روز_حماسه_و_ایثار
#شهرستان_آران_و_بیدگل
🎥خبرنگار نوجوان نفیسه آذرنگ
صبح بخیر شب بخیر
🔹برگزاری مراسم بزرگداشت چهار دی روز حماسه و ایثار شهرستان آران و بیدگل سه شنبه ۴دیماه ۱۴۰۳ شهر ن
ارسالی خانم #آذرنگ عزیز
با تشکر 💐💐💐
✍ سہ چیز رو
به قلبتون سنجاق کنید ♥️📌
🍁 امید، کہ همہ چیز رو زنده میکنہ
🍁 عشق، کہ همہ چیز رو زیــبا میکـنہ
🍁 ایمان، کہ همہ چیز رو ممکن میکنہ
#انرژی_مثبت
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمامی راه حل مشکلات نماز است ...
#راه_بندگی
@sobhbekheyrshabbekheyr
با اینڪه میدانیم امام زمان عجالله
واسطهی بین ما و خداست
باز هم به فڪر او نیستیم!
ای ڪاش میدانستیم ڪه
احتیاجِ او به ما و دعایِ ما برای او
به نفعِ خودِ ماست!
و گرنه قرب و منزلتِ او ڪه
در نزدِ خداوند معلوم است!!
#آیتاللهبهجترحمةاللهعلیه🌱
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
زندگی بی تو محال است
تو باید باشی...
#امام_زمان ❤️
@sobhbekheyrshabbekheyr
#حدیث_روایت
امام رضا علیه السلام می فرمایند:
🌷 هرکس روزانه ۱۰۰ مرتبه بگوید« لا اله الا الله ملک الحق المبین»
خداوند عزیز جبار از فقر پناهش میدهد و از وحشت قبر آسوده اش می دارد و با این ذکر بی نیازی را به سوی خود جلب و فقر را دور می کند، درب جهنم به رویش بسته میشود و در بهشت را می گشاید.
📚 بحارالانوار جلد ۸۳ صفحه ۱۶۱
🌸 سلام
☘ظهر زمستانی تون بخیر
🌸ان شاءالله که
☘جسم و جانتون سالم ..
🌸لبتون خندون..
☘خوبیهاتون پایدار...
🌸لحظاتتون پر از برکت
☘و زندگی تون پراز
🌸شادی و آرامــش باشه
ظهر چهارشنبه تون زیبـا 🌸
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌼خودتون،خوبی هاتون
♥️دل خوشی هاتون
🌼همه رو به خدا می سپارم
♥️تقدیم با یک دنیا آرزوی خوب
🌼ظهر چهارشنبه تون زیبا
#ظهر_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سیزدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت
افتاد :»من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟« و
او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با
آرامشش پناهمان داد :»من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم.
هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله
درست شد، الانم دنبال برادرزاده ام زینب اومده بودم
مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه
برادرم!« از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من
نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط می-
خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم
:»من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!«
از کلمات بی سر و ته عربی ام اضطراربم را فهمید و می-
ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی سمت پرده رفت و دوباره برگشت :»اینجوری نمیشه
برید بیرون، شناساییتون کردن.« و فکری به ذهنش
رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :»میتونی
فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟« برای حفاظت
از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش
درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او
بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن
وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق
خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل
تحمل نبود که با هق هق گریه به جان سعد افتادم :»من
دارم از ترس میمیرم!« رمقی برای قدم هایش نمانده بود،
پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای
گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی
صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :»خنجرش همینجا
بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این
آدمکُش معرفی کرده؟« لبهایش از ترس سفید شده و
به سختی تکان میخورد :»ولید از ترکیه با من تماس می-
گرفت. گفت این خونه امنه...« و نذاشتم حرفش تمام شود
و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :»امن؟!
امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا
گوش بریده بود!« پیشانی اش را با هر دو دستش گرفت و
نمیدانست با این همه درماندگی چه کند که صدایش در
هم شکست :»ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن،
باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق
برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_چهاردهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!« خیره
به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد
این همه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به
درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :»این قرارمون نبود
سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما
تو الان میخوای با این آدمکش ها کار کنی!!!« پنجه
دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو
برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که
مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی
توبیخم کرد :»تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به
نفهمی؟ اون بچه بازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به
هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این دیکتاتورها
بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!« و نمیدید در
همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر
قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از
چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید،
بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به
خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان
پرده پیدا شد. مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی
سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس هایش به
تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان
وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی
سر برسد. زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به
سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی
شروع کرد :»من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونمون.« سپس زیپ کیفش را باز کرد و
با شیطنتی شیرین به رویم خندید :»یه دست لباس شبیه
لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!« من و سعد
هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من
راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که
خودش شالم را از سرم باز کرد و با »بسم الله« شال
سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کندوهنوز
روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت
کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع
لحظه ای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه
با صلوات و ذکر »یاالله« پیراهن سورمه ای رنگی مثل
پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. از پرده
که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_پانزدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
چهارشانه اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد
پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و
کنار مسجد انبار اسلحه شده است. یک گوشه کپسول
اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه ای دیگر جعبه های
گلوله؛ نمیدانستم این همه ساز و برگ جنگی از کجا جمع
شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد
خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد
:»سریعتر بیاید!« تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و
ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار
بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به
پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد. به خانه که
رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر
را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس
و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک
میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت
و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود
که آخر حرف دلش را زد :»شما اینجا چیکار میکنید؟«
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی
جنگ به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با
تندی پرسید :»چرا نرفتید بیمارستان؟« صدایش از خشم
خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می-
خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش
بهانه تراشید :»اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!« و سعد
از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته
پاسخ داد :»دکتر تو مسجد بود...« و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :»کی این
بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست
کرد؟« برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد
این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت و سر به
شکایت گذاشت :»دو هفته پیش عربستان یه کامیون
اسلحه وارد درعا کرده!« و نمیخواست این لکه ننگ به
دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :»البته
قبلش وهابی ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن
درعا و اسلحه ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!«
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در
این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :»دو ماه پیش
که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم
اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شانزدهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه
پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی
امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار
بشنود :»اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق
و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن
نه شهر رو به آتیش میکشن!« و دلش به همین اشاره
مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر
پایش را خالی کرد :»میدونی کی به زنت شلیک کرده؟«
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی
نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش
در گلو گم شد :»نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت
خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.« من نمی-
دانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که
صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و
مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص
کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :»اگه
به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان،
میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به
گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟« سمیه سرش را
از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به
این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه
را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او
همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش
زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :»فکر نکردی بین این همه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر
ناموست بیاد؟
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش برای نخستین بار
#سلام_فرمانده در قلب تلاویو
شب گذشته برنامه به افق #فلسطین شبکه افق حامل تصاویر خاص و جدیدی از تل آویو بود.
#وعده_صادق 🚀🔥
💗در این عصر
🌸زیبـاوسردزمستانی
💗بـراتـون
🌸یک دنيـا لبخنـد
💗یک دل خرسنـد و
🌸لحظاتی خاطره انگیز
💗آرزو می کنـم
🌸عـصرتـون به شـادی
💗دلتـون پـراز مـهربانی
🌸#عـصـرتون_بـخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
عصرتون دلپذیر
بفرمایید چای☕️
نوش جونتون ☺️
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰