💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمی-
شد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست
و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم. سعد
ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به
سرعت گاز داد و من ضجه زدم :»چیکار کردی حیوون؟
نگه دار من میخوام پیاده شم!« و رحم از دلش فرار کرده
بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم
سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت
شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید :»تو
نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای
امنیتی بده؟!« احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد
که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم
همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده
و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه
برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد
بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :»من از هر چی بترسم،
نابودش میکنم!« از آینه چشمانش را میدیدم و این
چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون
میچرخید :»ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش
کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!« با چشم هایش به
نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد
یادم بماند که عربده کشید :»به جون خودت اگه ازت
بترسم، نابودت میکنم نازنین!« هنوز باورم نمیشد عشقم
قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را
نخواهم دید. سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی
به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او
حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :»نازنین چرا
نمیفهمی به خاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید
دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این
جلاد ها باهات چیکار میکردن!« نیروهای امنیتی سوریه
هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم پیاله های
خودش به شانه ام مانده بود، یکی از همانها میخواست
سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم
مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانه هایش باورم نمی-
شد و او از اشکهایم پشیمانی ام را حس میکرد که برایم
شمشیر را از رو کشید :»با این جنازهای که رو دستمون
مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!« دیگر از چهره اش،
از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با
صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی
شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می آمد
که بی دریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم
مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر
قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.
پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا
به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش
صدایش گوشم را گزید :»پیاده شو!« از سکوتم سرش را
چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده بود
که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی
پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم
شده باشد، حتی لب هایم از ترس میلرزید و گریه نفسم
را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب
از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود،
بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود
که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه
تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید
:»اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی-
کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!« سپس با
نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :»داریم نزدیک
دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم.
میترسم این ماشین گیرمون بندازه.« دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون
مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش
عطرش جا ماند. سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها
نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشین ها را میگرفت و
من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در
دلم شکست. دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس
سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده
شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم
شکست. سعد از گریه هایم کلافه شده بود و نمیدانست
اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم
تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد. همیشه از زینبیه دمشق
میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب کرده و
اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این
اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به
مادرم پس دادم و نازنین شدم. سالها بود خدا و دین و
مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه
برای همین آزادی، در چاه بی انتهایی گرفتار شده بودم که
دیگر امید رهایی نبود. حتی روزی که به بهای وصال سعد
ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم
دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه
حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست
داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم
پشت پا زدم و رفتم. حالا در این غربت دیگر هیچ چیز
برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد
بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :»بس کن نازنین! داری دیوونه ام میکنی!« و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم
فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در
گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید
و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به
سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :»میخوام ببرمت یه
جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با
هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی
که دوباره دردسر بشه!« از کنار صورتش نگاهم به تابلوی
زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم
لرزیدو دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست،
ترسیدم. چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم
سوال کنم، انگشت اشاره اش را روی دهانم فشار داد و
بیشتر تحقیرم کرد :»هیس! اصالا نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!« و شاید رمز اشکهایم را پای
تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم
ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :»تو همه چیات
خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو
خراب میکنه!« حس میکردم از حرارت بدنش تنم می-
سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست
از شرّش خالص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت
و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک
جمله گفت :»دیوونه من دوسِت دارم!« از ضبط صوت
تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از
عشقم خمار شده بود که دیوانگی اش را به رخم کشید
:»نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی
یا نمیذارم زنده بمونی!« و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی
میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش
نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بی اختیار
نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود
و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات
مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی
مقابل ویلایی زیبا در محله ای سرسبز متوقف شد تا خانه
جدید من و سعد باشد. خیابانها و کوچه های این شهر
همه سبز و اصالا شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به
نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت
سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از
فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظه ای دستم را رها کند و
میخواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد
به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده
بود که شیرین زبانی کرد :»به بهشت داریا خوش اومدی
عزیزم!« و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد
تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :»اینجا
ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه
سوریه!« و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم
که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :»دیگه
بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو
دلت تکون بخوره!« یاد دیشب افتادم که به صورتم دست
میکشید و دلداری ام میداد تا به ایران برگردیم و چه
راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی ام میخندید. دیگر خیالش راحت
شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها
کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد
:»به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا
رو برامون گرفت!« و ولخرجی های ولید مستش کرده بود
که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان
خیسم خیالبافی میکرد :»البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!« ردّ
خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم
خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین
خون ها میخواست سهم مبارزه اش را به چنگ آورد که
حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین
بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :»فکر کردی برا چی
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️در این هوای سرد زمستانی
🔥کنار اجاق زندگی
☕️استکان استکان چای دوستی بریزیم
🤍با کمی قند محبت
🤍و از کنار هم بودن هایمان
🤍لذت ببریم
❄️عصر سردتون گرم محبت
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آرزو میکنم🙏
❄️زمستونی که در پیش دارید
🌸بهترین زمستون عمرتون باشه
❄️و دلتون گرم گرم
🌸از عشق باشه
❄️عصر آدینه
❄️زمستونی شما شاداب
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍊در این عصر زیبا
🍰از خدا میخوام
🍊بیشترین برڪت
🍰گرمترین محبت
🍊شیرینترین مهربانی
🍰شادی بی دلیل و
🍊جاریترین معجزهی خدا
🍰نصیب لحظههاتون باشه
عصرتون دلپذیر 🍰
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸هيچ ثروتی چون عقل
🌼و هيچ فقری چون نادانی نيست
🌺هيچ ارثی چون ادب
🌸و هيچ پشتيبانی
🌼چون مشورت نيست
@sobhbekheyrshabbekheyr
نگرانی هاتو بسپار دست اونی که
میدونی وقتش که برسه
خودش ازجایی که فکرشو نمیکنی به دادت برسه 🌱✨
عصرتون به خیر دوستان🌱
@sobhbekheyrshabbekheyr
CQACAgQAAx0CR7uQigACQntlQ3DZCRdbBAZMfRjQWVeAx7X1AwACqhEAAkyQ4FHYY8pXGp7J1zME.mp3
19.6M
سلامٌ علی آل یٰسٓ ❤️
صوت زیبای زیارت آل یاسین 🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#علی_فانی
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️امشب
☃برایتان دعا میکنم
❄️خدای بزرگ نصیبتان کند
☃هر آنچه از خوبی ها
❄️آرزو دارید
☃لحظه هاتون آروم
❄️شبتون بخیر
☃خوابتون شیرین
❄️آسمون دلتون ستاره بارون
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
سلام
من میگم هر چیزی میتونه دلیل حال خوبت باشه... ❤️
یه صبحانه عالی، یا نه یه موزیک شاد، یا یه جمله قشنگ، یا اصلا یه راز و نیاز عاشقانه با معبود الهی.... ❤️
پس به هر دلیلی هم که باشه، ما اینجاییم،
تا تو حالت خوب باشه😊
برای اینکه کل روز انرژیت بالا باشه و شاد باشی.
همین الان بزن رو پیوستن، تا گممون نکنی... ❤️ 😉
با ما همراه شو:
https://eitaa.com/joinchat/310313361Cdb4153503c
🔹یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ بههمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
🔸بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪش ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
🔹زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ:
ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بهجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
🔸حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ:
من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
🔹ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد.
🔸اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
🔹حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
🔸ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩهﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنهای ﮐﻪ ﺁنها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
🔹وزیر ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ.
▫️نشو در حساب جهان سختگیر
▫️که هر سختگیری بود سختمیر
▫️تو با خلق آسان بگیر نیکبخت
▫️که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
#پندانه
@sobhbekheyrshabbekheyr
🔅 #پندانه
✍ برگ عیشی به گور خویش فرست
دگران نفرستند تو پیش بفرست
🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود.
🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دستبسته به کاخ پادشاهی بردند.
🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید.
🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند.
🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند:
هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را اینگونه انتخاب میکنیم.»
🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟
🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت:
در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیرهای دوردست میبرند که آنجا نه آبادانیست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش میکنند. بعد همگی بر میگردند و شاهی دیگر را انتخاب میکنند.
🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگیاش دگرگون شد.
🔹به کمک آن مرد، بهصورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخها و باغها ساخت.
🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاجوتخت کاری نیست.
🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند:
امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.
🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند.
🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند.
💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم.
@sobhbekheyrshabbekheyr
♥️ شبتون سرشارازعشق♥️
سلامودرود✋🍃🌼
💐یه یهویے هایے هست
ڪه خیلے قشنگن
مثل یهویے خندیدن
یهویے سرشار از ذوق شدن
یهویے خبرخوب شنیدن
زندگیتون پر از
این یهویے هاے قشنگ🌹🌹
تقدیم به قلب مهربون شما 💐❣
@sobhbekheyrshabbekheyr