شریفترین دل ها دلی است💗
که فکر آزار دیگران در آن نباشد
شاد کردن دل انسانها ،ارزشش
بیشتر از سال ها راز و نیاز است🌸
🌸🍃
#ظهرتون_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_پنجم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی،
تهش به همه چی میرسیم!« دیگر رمق از قدم هایم رفته
بود، بدنم هر لحظه سست تر میشد و او میدید نگاهم
دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با
انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید
اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری
برایم نمانده که با دست دیگرش شانه ام را گرفت تا زمین
نخورم. بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی
دیدن این حال خرابم رؤیای فتح سوریه را از یادش نمی-
برد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :»البته ولید
اینجا رو فقط به خاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه
بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو
رفتیم! هم رو جاده دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ
ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر
آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!« دیگر از درد و
ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک
کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با
نیشخندی دلم را محک زد :»از اینجا با یه خمپاره میشه
زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!« حالا
می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با
دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی
بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال
خمپاره بود. به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را
باز کرد و میدید شنیدن نام زینبیه دوباره دلم را زیر و رو
کرده که مستانه خندید و شیعه را به تمسخر گرفت :»چرا راه دور بریم؟ شیعه ها تو همین شهر سُنی نشین داریا هم
یه حرم دارن، اونو میکوبیم!« نمیفهمیدم از کدام حرم
حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی
کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام
تنم از ضعف میلرزید. وارد خانه که شدیم، روی کاناپه
اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان
انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه داریا بهشت
سعد و جهنم من شد. تمام درها را به رویم قفل کرد،
میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی
اینهمه خشونت، پوششی از عشق کشید :»نازنین من هر
کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا به زودی
جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمه ای
بخوره، پس به من اعتماد کن!« طعم عشقش را قبلا چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که
بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و
وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشی-
گریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم
مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا،
تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او
فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این غربت
ذره ذره آب میشدم. اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از
خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور
خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه کنیزش
بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم
شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم می کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا
نیمه شب به خانه برنمی گشت و غربت و تنهایی این خانه
قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و
پنجره ها می جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف
آهن و میله های مفتولی نم یشدم که دوباره در گرداب
گریه فرو میرفتم. دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری
پدر و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند
و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه
بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم
چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش
را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :»نازنین!« با قدم هایی کوتاه به سمتش رفتم و
مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم که
سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای
مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط
پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت
:»باید از این خونه بریم!« برای من که اسیرش بودم، چه
فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت
اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله
بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :»البته تنها باید بری،
من میرم ترکیه!« باورم نمیشد پس از شش ماه که
لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندان-
بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید.
دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که
به گریه افتادم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_هفتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از نگاه بی رحمش پس از ماه ها محبت
میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش
شده بود، زمزمه کرد :»نیروها تو استان ختای ترکیه جمع
شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!« و خودش هم از این
رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام
شود :»دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش
آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو
ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه!«
یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش
سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت
در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم
خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :»تو برا چی میری؟« در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد
میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند
کرده بود که به آرامی پاسخ داد :»الان فرماندهی ارتش
آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدن-
شون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!« جریان خون در رگ-
هایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که
مظلومانه التماسش کردم :»بذار برگردم ایران!« و فقط
ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را
بشکند که صدایش خش افتاد :»فکر کردی میمیرم که
میخوای بذاری بری؟« معصومانه نگاهش میکردم تا
دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که
قاطعانه دستور داد :»ولید یه خونواده تو داریا بهم معرفی
کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.« سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت
:»این خانواده وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه
خودشون بشی.«
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_هشتم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد،
با لحنی محکم هشدار داد :»اگه میخوای مثل دفعه قبل
اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید
بهشون گفته تو از وهابی های افغانستانی!« از میزبانان
وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این
خانه تا حد مرگ وحشت کرده بودم که با هق هق گریه
به پایش افتادم :»تورو خدا بذار من برگردم ایران!« و
همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش
شانه ام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت
:»چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟« خودم را از
میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم
تا خلاصم کند و این همه باران گریه در دل سنگش اثر
نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد. در انتهای
کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش
میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر
روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداری ام میداد :»خیلی
طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش
خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه
داده!« اما خودش هم فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود
که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من
نمیخواستم به آن خانه بروم که با همه قدرت دستم را
کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و
با صورت زمین خوردم. تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم،
بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره
بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که
بازویم را از پشت سر کشید. طوری بازویم را زیر
انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی
خفه تهدیدم کرد :»اگه بخوای تو این خونه از این کارا
بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!« روبنده را از صورتم بالا
کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانیام پُر شده
که چشمانش از غصه شعله کشید :»چرا با خودت این کارو
میکنی نازنین؟« با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و
نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه
تمنا کردم :»سعد بذار من برگردم ایران...« روبنده را روی
زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و بی توجه به التماسم
نجوا کرد :»اینو روش محکم نگه دار!« و باز به راه افتاد
و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی
قهوهای رنگی رسیدیم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
برای اطلاع از آخرین اخبار موثق جبهه مقاومت
حتما کانال آقای وافی رو دنبال بفرمایید👇
https://eitaa.com/joinchat/3215786108C2e3d97f8ef
🌸
هر همنشینی بعد از مدتي پر از تكرار ميشه و اين يه حقيقته غير قابل انكاره...
اگه با كسي هستي كه
تكرار لبخندشو
تكرار زيباييشو
تكرار محبتشو
تكرار صداشو
تكرار حرفت؛ طرز فكر و رفتار اونو
با هيچ جديدتري عوض نميكني تو یه عاشق واقعی هستی!❤️❤️❤️❤️❤️
عصرت بخیر عزیزم ❤️❤️❤️
@sobhbekheyrshabbekheyr
🍊از تمام دنیـا
☕️در یک عصر زیبا
🍊یک دوست خوب
☕️یک چـای داغ
🍊و یک عصر بخیر دلنشین
☕️بـرای لذت بـردن
🍊از زندگی کافیست
☕️بی خیال نداشتہ ها
🍊شکرگـــزار
☕️داشتـہ هـاتون باشید
🍊#عصرتـون_زیـبـاوگرم
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
*🍅سلام عصر زمستونتون بخیر و شادی
*🍅آرزو میڪنم در این عصر دلپذیر*
*پروانـــ🦋ـــہ دلتون شـاد
*🍅عـاقبتتون بخیر وجمع*
*دوستانتون زیبا
*🍅زندگَیتون بدون حسرت*
*عشقتون آسمانے و
*🍅حال دلتون خوبه خوب باشه*
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سعدی
آخر اي سنگ دل سيم زنخدان تا چند****تو ز ما فارغ و ما از تو پريشان تا چند
خار در پاي گل از دور به حسرت ديدن****تشنه بازآمدن از چشمه حيوان تا چند
گوش در گفتن شيرين تو واله تا كي****چشم در منظر مطبوع تو حيران تا چند
بيم آنست دمادم كه برآرم فرياد****صبر پيدا و جگر خوردن پنهان تا چند
تو سر ناز برآري ز گريبان هر روز****ما ز جورت سر فكرت به گريبان تا چند
رنگ دستت نه به حناست كه خون دل ماست****خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
سعدي از دست تو از پاي درآيد روزي****طاقت بار ستم تا كي و هجران تا چند
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_امام_زمانی
💠 عمریست که از ظهور او جا ماندیم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی وقتها فکر میکنیم
چون خیلی گرفتاریم به خدا نمیرسیم
اما حقیقت این است:
چون به خدا نمیرسیم خیلی گرفتاریم...
🌟شب بخیر🌟
@sobhbekheyrshabbekheyr
طمع کردند خواص بر گندم ری
بشد راس حسین (ع) بر چوبه نی
کجا میگشت عاشورا بر پا
اگر بودند مردم چون ۹ دی
سالروز حماسه آفرینی مردم ولایت مدار در روز ۹. دی بر همگان مبارک
#پندانه🌺
🌸هيچ ثروتی چون عقل
🌼و هيچ فقری چون نادانی نيست
🌺هيچ ارثی چون ادب
🌸و هيچ پشتيبانی
🌼چون مشورت نيست
@sobhbekheyrshabbekheyr
💫
شبت روشن خوب من :)..... 🌙✨
بالش وجدان اگر راحت نباشد،خواب نیست...
#شب_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#پندانه🌺
شاید کمی گران تمام شود...
اما شناخت آدمها؛
ارزشمندترین تجربه دنیاست...
کسی را از روی ظاهر قضاوت نکنید.
چشم بسته همیشه خواب نیست،
لبی هم که میخنده همیشه شاد نیست...