💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تا کنیزی آن تکفیری
چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده
بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :»داداش
خیلی خستم، منو ببر خونه!« و نمیدانستم نام خانه زخم
دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت و
به جای جوابم، خبر داد :»من تازه اومدم سوریه، با بچه های
سردار همدانی برا مأموریت اومدیم.« میدانستم درجه دار
سپاه پاسداران است و نمیدانستم حالا در سوریه چه می-
کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش
کرده بود که سرم خراب شد :»میدونی این چند ماه چقدر
دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات
ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این
کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟« از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که
این همه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به
زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی اختیار سرم به سمت
خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان
را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود.
دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین
پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان
دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار می-
رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو
نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بیقراری تا
انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است.
بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده
و هم همه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ
خون شده بود که دیگر از نفس افتادم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
دختربچه ای دستش
قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر
رگه هایی از خون به زردی میزد و مادرش طوری ضجه
میزد که دلم از هم پاره شد. قدم هایم به زمین قفل شده
و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و
پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست
ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم. تمام تنم میان
دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال
مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم
که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب
کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می-
کشید، میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق
خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. به پهلو
روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و
او فقط از درد روی زمین پا میکشید، با یک دستش به
زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمی اش
نمانده بود که دوباره زمین میخورد. با اشکهایم به
حضرت زینب و با دستهایم به ابوالفضل التماس
میکردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون
دست و پا میزد.تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و
زنده شدم تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل بردند و تازه
دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی
زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ
را آب میکرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
صدای سعد می آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه
نعره میزد :»بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!« و حالا مردم
سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم پیاله هایش
بودند. کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم
و میترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی-
صدا گریه میکردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار
زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده
بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :»زنده می-
مونه؟« از تب بیتابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی
با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به
جای پاسخ، پرسید :»چیکاره اس؟« تمام استخوانهایم از
ترس و غم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب
گفتم :»تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه دفاع میکردن!« از درخشش
چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین
آمده و پرسیدم :»تو برا چی اومدی اینجا؟« طوری نگاهم
میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش
فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی
زد و پاسخ داد :»برا همون کاری که سعد ادعاش رو می-
کرد!« لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که
دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان
لحن نمکین طعنه زد :»عین آمریکا و اسرائیل و عربستان
و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان کنار مردم
سوریه مبارزه کنن! این تکفیریهام که میبینی با خمپاره
و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین
صلحجو هستن!!!« و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمی شد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_شصت_و_چهارم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دیگر این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت
داد :»سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه
کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این
حرومزاده ها مقاومت کنیم!« و نمیدانست دلِ تنها رها
کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد،
نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب
شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :»چقدر دنبالت
گشتم زینب!« از حسرت صدایش دلم لرزید، حس می-
کردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم
ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش
به چشمم سیلی زد. خودش بود، با همان آتشی که از
چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید
پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم در
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
کپسول تقویت حافظه ویژه دانشجویان و دانشآموزان😍
این محصول با از بین بردن رطوبت مغز باعث تقویت شدید حافظه میشه!!✨❗️100% گیاهی❗️
🌻درمان الزایمر
🌻فهم دقیق دروس😳
🌻مناسب برای دانش اموزان و دانشجویان😍
👇فقط و فقط تو این کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/944702129Ccded4acfea
بعد از زدن روی لینک پیوستن رو بزن گمش نکنی❌
4_5798667356720859684.mp3
7.97M
علی منتظری
به به چه قشنگه🎼
تقدیم ب همه عاشق ها😍❤️
@sobhbekheyrshabbekheyr
🎈عصر دوشنبه تون پراز
🍰خاطرات شیرین
🎈محفلتون پراز شادی
🍰لحظه هاتون پراز
🎈احساس خوشبختی
🍰عصرزمستونیتون بخیر و شادی دوستان عزیزززم❤️
@sobhbekheyrshabbekheyr
❤️عشق نه آدمیزاد است
و نه جانوری بیرحم و درنده
نه چشمهای ناپاک دارد
و نه چنگال آماده
عشق ❤️یک حال خوب است
برای تابِ زخمهای وامانده....
عصرتون به عشق❤️
♥️♥️
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایگاهی در قلب شما وجود دارد
که همواره در ورای آشفتگی زندگی است
جهانی آرام, پر نشاط
و به دور از واژه ،
که متضادی ندارد
خود باید آن را کشف کنید.
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
هدایت شده از صبح بخیر شب بخیر
🌺از تهدل نیت کن به امام جواد (ع) فکر کن آمادهای؟
بزن روی حــرز چیزی بهت نشون میده که باورت نمیشه 😍👇 👇👇
🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺
🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
🌺 🌺
برای رونق کسبوکار، زیادشدن رزق و روزی، جلوگیری از چشمزخم و بسیاری از بلاها بیا یهپیشنهاد براتدارم😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎈در این عصر زیبا
🌷براتـون❤️🌹
🎈یک دنيا لبخنـد
🌷یک دلـ❤️خرسنـد
🎈و لحظاتی خاطره انگیز
🌷آرزو میکنم
🌷عصـرتون به شـادی
دلـ❤️ــتـون پراز مهربانی💚
عصرتون شیرین و دلچسب 🍰🎈
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
#مولاجانم
🍁ای که آمال همه منتظرانی بازآ...
شيعيان در غم هجر تو به حالی زارند...
🍁حسرت ديدن رويت به دل ما مگذار...
زود بازآ که همه منتظر دلدارند...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#شبتونمهدوی🌙
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب خلوت دل است
شب ڪَرفتن دست بی رمق ماه
در خیال ستارههاست
و دلهرهے من برای نبودنها ..!!
پروانہ_شیردل
#شب_بخیر 🌙
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــــدایا
بجز خودت به دیگرى
واگذارمان نكن
تویى پروردگار ما
پس قرار دہ بى نیازى در نفسمان
یقین در دلمان
روشنى در دیدہ مان
و #بصیرت در قلبمان
✨شبتون بے غم✨
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در اين شب زيبـا
بـراتـون دعا میکنم
شبی سراسر آرامش
داشـتـه بـاشیـد........
و هرآنچه از خوبیهایی
کـه آرزو داریـد را خــــدا
برای فردای شما آماده کنه
🌸شبتون آرام
🌸فرادتون بر وفق مراد
#شب_بخیر
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰
🌸🍃🌸🍃
#داستانک_های_حقیقی
قصه_سی_و_شش:
پشیمانی:
قسمت_دهم:
✍چند روز بعد:
مردم دور یکدیگر جمع شده بودند تا چاره ای بیاندیشند.
🗯یک نفر گفت باید بار دیگر به کاخ شاه حمله کنیم. شاید در انبار او چیزی برای خوردن باقی مانده باشد.
✔️جمعیت با او یک صدا شدند و با فریاد های خود حرفش را تایید کردند.
اما ناگهان پیرمردی با صدای رسا جمعیت را متوجه خود کرد:
💬گیرم که کاخ شاه را غارت کردید، چقدر آذوقه به چنگ خواهید آورد؟! به اندازه ی یک هفته؟! یک سال؟! دو سال؟! پس از آن چه خواهید کرد؟!
⁉️یک نفر پاسخ داد: پس چه کنیم؟! دست بر دست گذاریم و مرگ فرزندان خود را نظاره گر باشیم؟!
🔱پیرمرد: دیروز یکی از سربازان کاخ برایم واقعه عجیبی را روایت کرد که لرزه بر اندامم افکند. می گفت که ملکه از گرسنگی تلف شده و جسدش طعمه ی سگان گشته است.
❕ای مردم! بیست سال پیش از این، روزی که ادریس به کاخ آمد تا پیام خدای خود را به ما برساند، من آنجا بودم. به دو گوش خود از زبان ادریس شنیدم که گفت: قلمرو شاه ویران و تن همسرش طعمه ی سگان خواهد شد.
💬سپس سکوت کوتاهی کرد و اینچنین ادامه داد:
🗡حال امروز ما عاقبت اعمال دیروز است. همان روزگاری که پادشاه و ملکه ، املاک و اموال یاران ادریس را غارت می کردند. مردانشان را می کشتند و زنان و فرزندانشان را به حال خود رها می ساختند تا از گرسنگی بمیرند. به یاد دارید خوشحالی آن روز خود را؟!
به یاد دارید حال و روز زنانی را که کودکان نیمه جان از گرسنگی را در آغوش خود می فشردند و زجه زنان به ما التماس می کردند که تکه نانی به آنها دهیم؟!
⁉️به یاد دارید التماس کودکانی را که در برابر چشمانشان، پدرانشان را گردن میزدند؟!
⚔می خندیدیم و میگفتیم بروید و از خدای ادریس کمک بخواهید! هرکس را به جرم بد دینی گردن می زدند، شتابان به خانه اش یورش می بردیم و هلهله کنان اموالش را غارت می کردیم.اینک چشم بچرخانید و به اطراف خود بنگرید!حال امروز ما، شما را به یاد دیروز ادریسیان نمی اندازد؟!
⁉️هر آنچه ادریس گفت، امروز به وقوع پیوسته است. کجایند خدایان ما؟! چرا پادشاهی که فرزند خدایان است نتوانست زن خود را از دهان سگان نجات دهد؟!
⚰هر روز که مادری تن کودک خود را به خاک می سپارد،
صدای ناله های مادران ادریسی در گوشم می پیچد!
❕ای مردم! ما در حق آنان نه، که در حق خود ظلم کردیم.آیا وقت آن نرسیده است که راستگویی خدای ادریس و دروغگویی خدایان خود را باورکنیم؟!
✅مردم با چشمان اشک آلود دور پیرمرد حلقه زده بودند و با تکان دادن سر، حرف های او را تایید کردند.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
@sobhbekheyrshabbekheyr
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰