فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت زیبا و دلنشین زمستانی😍❄️❄️
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
ـ.
🌺✨در این ظهر زمستانی
✨🌺اميد و تندرستے
🌺✨مهمان وجودتون
✨🌺روزي تون افزون
🌺✨و دلتون گرم
✨🌺به حضور حضرت دوست
🌺✨ڪه هرچه داريم از اوست
"✨🌺سفره تون پربرکت
🌺✨ظهربخیر"عزیزان
#ظهر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴يه ظهر قشنگ
💛يــه دل خـــوش
🔴یــه جمع صـمـیـمی
🌼 آرزوى من بــراى شمــا
🔴 ظهرتون پربرکت
@sobhbekheyrshabbekheyr
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در هفتم این ماه رجب پیشاپیش
روز پدر ای پدر، مبارک به شما
🔸️لحظاتی از شعرخوانی آقای مهدی سلحشور در ابتدای دیدار هزاران نفر از مردم قم با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱۰/۱۹
#ماه_رجب
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
از
آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید،
خطوط صورتش همه در هم رفت و بی صدا زمزمه کرد
:»حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص
همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و
کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن!
این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و
آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به-
خصوص اینکه تو رو میشناسن!« و او آماده این نبرد شده
بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :»البته ما آموزش
نیروهای سوری رو شروع کردیم، سردار سلیمانی و سردار
همدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل
بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!« و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :»اما
نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی ایران!« سرم
را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی
شده است، دوباره چشمان بی حالم را به سمتش کشیدم و
معصومانه پرسیدم :»تو منو به خاطر اشتباه گذشته ام
سرزنش میکنی؟« طوری به رویم خندید که دلم برایش
رفت و او دلبرانه پاسخ داد :»همون لحظه ای که تو حرم
حضرت زینب دیدمت، فهمیدم خدا خودش تو رو
بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟« و من
منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از
دستم کشیدم، روی تخت نیم خیز شدم و در برابر چشمان
متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم
که بیصدا پرسیدم :»پس میتونم یه بار دیگه...« نشد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_یکم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
حرف دلم را بزنم، سرم از شرم به زیر افتاد و او حرف دلش
را زد :»میخوای به خاطرش اینجا بمونی؟« دیگر پدر و
مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم،
برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم
که از زبانش حرف زدم :»دیروز بهم گفت به خاطر اینکه
معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمی-
کنه!« که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد
:»پس خواستگاری هم کرده!« تازه حس میکرد بین دل
ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی
زد و با شیطنت نتیجه گرفت :»البته این یکی با اون یکی
خیلی فرق داره! اون مزدور آمریکا بود، این مدافع حرم!«
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش
را زد :»حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست
میتونه بیاد دنبالت.« از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال
بهانه ای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم
:»به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونه-
شون داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!« مات چشمانم مانده
و میدید اینبار واقعاً عاشق شده ام و پای جانم درمیان بود
که بی ملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :»من اینجا
مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم،
برا تو هم به بچه ها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از
ظهر میری تهران ان شاءالله!« دیگر حرفی برای گفتن
نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که
حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان
مرا به فرودگاه برد. ساعت سالن فرودگاه دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت
مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوری اش آتش
میگرفت.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_هفتاد_و_دوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی
نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه
می گفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم
شد. به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرخ تر
میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی اش
را گرفت و به شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی اش نگران
شدم، نمی فهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که
صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :»باشه!«
و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش میکردم و
نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می-
رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که
نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد
من نشنیده ام، اما به خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که
از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :»چی شده ابوالفضل؟«
فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و
نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم
دلبری کرد :»مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم
سوخت!« باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که
ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه
خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش
گرفت :»برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم
داریا.« ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می-
خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت زده نگاهش میکردم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
یک دعای ساده اما بزرگ
خدا را در تمام لحظه هاتون
برای تمام غم ها
و شادی هاتون آرزومندم🙏
که غم ها تمام بشه❤️
و شادتون بی پایان باشه❤️
عصر چهارشنبه تون پُراز آرامش ❤️
#عصر_بخیر
@sobhbekheyrshabbekheyr