🔸🔹🔸"یک روز با تلویزیون"
امروز مجبور شدیم بنشینیم پا به پای دختر ها تلویزیون تماشا کنیم. جعبه ی جادو یاد خاطرات گذشته کرده بود.
اول صبح بیلی فاگ باز هم فیلش یاد هندوستان کرده بود و داشت دور دنیا را در ۸۰ روز سپری میکرد. خوب آن موقع ها که کم و سن و سال بودم تحلیل فیلم نمیدانستم. برای همین مثل یک بچه این کارتون را نگاه میکردم. اما امروز به چشم یک مادر تحلیل گر فیلم، دوباره بهش نگاه کردم. بیلی فاگ یک شیر با کلاس و با وقار و ثروتمند و سخی. چقدر جان میدهد برای الگو شدن.آخر خارجی ها خوب بلدند الگو سازی کنند برای نسل های آینده ی بقیه ی کشورها. اما این جناب بیلی فاگ، وقت برایش مهم است و هر طور شده به داد همسفر هایش میرسد. برای خودش یک پا فیلسوف و دانشمند است و همیشه در حال مطالعه. نکته ی این کارتون را میدانید؟ بیلی فاگ برای اینکه شرط بندی را نبازد عجله دارد. برای همین هم همه کار میکند تا موفق شود. عجب بیلی فاگی؟! یعنی میخواهند بگویند همه چیز با هم خوب است. احترام به افراد ومهر و محبت در کنار قماربازی.تازه ممکن است آخرش شانس بیاوری و ثروتمند تر شوی. آدم مشتاق میشود اینگونه باشد.
بعد از آن خانواده ی دکتر ارنست شروع شد. نوستالژی سالیان سال بچه های دهه ی ۶۰.شاید همه شان مثل من باز هم برای بار هزارم بنشینند و این کارتون را تماشا کنند. خوب حالا این تازه شروع شده. امروز قسمت اول است. خانواده ی دکتر ارنست نمونه ی تلاش برای زنده ماندن و نا امید نشدن در هر زمان است. عجب خانواده ی محکم و قدرت مندی! انصافا شخصیت پردازی کارتون های قدیمی خارجی چقدر عالی بود. اما حالا چی؟ مرد عنکبوتی و بن تن و نمیدونم چی چی.اصلا ماهیت وجودیشان معلوم نیست چه برسد به شخصیت داشتن.
الان هم داریم فیلم معروف آن شرلی را نگاه میکنیم. آنه الان بزرگ شده و معلم و نویسنده است. این خارجی ها چقدر روی نویسنده شدن آدم هایشان تکیه میکنند. حتما برای این هدف یک تفکر عمیق و ایدئولوژی محکم دارند.وگرنه چرا باید برای پر رنگ کردن یک خانم نویسنده که یتیم بوده و حالا به همه ی آرزو های بچگی اش رسیده بپردازند؟ البته آخر هایش ظاهرا در جنگ جهانی شرکت میکند. هیچ وقت تا آخرش را ندیده ام. آدم حوصله اش سر میرود.
نکته اینجاست که رسانه ها سعی دارند غیر مستقیم ما را به سمت افکار خوب و بد خودشان هدایت کنند. حالا اگر شما زرنگ باشید نکته ی حرف هایشان گیرتان می آید وگرنه ناخود آگاه به تربیت آنها مودب میشوید. به نظرم آدم باید روی نگاه کردن فیلم و سریال و کارتون های تلوزیون یک کمی بیشتر تامل کند چرا که اینها غذای روح آدم هاست. ” فالینظر الانسان الی طعامه.” (سوره مبارکه ی عبس آیه 24)
✍ #خاتون_بیات🌸
@sobhnebesht
🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/یک-روز-با-تلوزیون
▪️▪️▪️ مادر جان مرا ببخش!
چند ماهی بود که خواهر زاده جعفرآقا،
ازدواج کرده بود و به تهران آمده بود. با اینکه ما قبلاً عروس خانوم را پاگشا کرده بودیم، گفتیم طبق سنت دیرینه، اونها رو به افطار هم دعوت کنیم. چون خانه ی آنها تلفن نداشت، من چند روز قبل ، به محل کار سعید آقا زنگ زدم و دعوتشون کردم. ایشون هم با اخلاقی که داشت، فوری و بدون هماهنگی با همسرش پذیرفت. روز موعود فرا رسید. افطاری که خودش دنگ و فنگ زیاد دارد، چه برسد که بخواهی عروس خانوم را دعوت کنی! آن وقت زحمت به توان دو می شود! از صبح خیلی زحمت کشیده بودم و با اینکه اصلاً اهل اسراف نیستم، ولی سفره رنگینی تدارک دیده بودم. بچه ها هم کلی ذوق می کردند که هم دلی از عزا در میاورند و هم عمه زاده ی شان را می بینند! یک ساعت مونده به افطار، تلفن زنگ خورد. سعید آقا بود! من با عجله پرسیدم: پس چرا راه نیفتادید؟! سعید آقا گفت: زندایی جان ! ببخشید ما نمیتونیم افطار بیاییم، ببخشید خیلی شرمنده شدیم! و گوشی قطع کرد! من همانطور که چشمم به سفره پهن شده ی افطار بود، بریده بریده گفتم: سعید آقا بود، گفتش نمیان! جعفر آقا با تعجب جلو اومد و گفت: واسه چی؟ گفتم: نمیدونم که! بچه ها هم مات و مبهوت منو نگاه می کردند! جعفر آقا که در این موارد شاذ و نادر، سه روز در بهت فرو می رود، فوراً گفت: به حاج خانوم ( مادرم ) زنگ بزن و بگو با آقاجون افطار بیان اینجا! گفتم: الان؟ جعفر آقا گفت: حالا زنگ بزن ! زنگ زدم. مادرم برخلاف همیشه که باید سه ساعت التماسش کنی تا سر سفره ی داماد بنشیند، فوری قبول کرد و چون نزدیک بودند، یک ربع نشده، سر رسیدند! تا سفره ی افطار دیدند، مات موندند! _ ای بابا! چرا اینقدر به زحمت افتادید؟ ما که غریبه نبودیم و …! (البته من هم آدمم و برای والدینم ارزش قائلم، ولی خودشون متوجه شدند این سفره مثل سفره ی افطار همیشگی نیست! ) بالاخره اذان شد و افطار کردیم! ولی پدر و مادرم تا موقع رفتن مدام می گفتند : چرا توی زحمت افتادید؟ این همه غذا و میوه و …! ما هم مدام با خنده مرموزی می گفتیم: چه زحمتی! قابل شمارو نداره! اما ته دلمون حال غریبی داشتیم که تا بحال تجربه نکرده بودیم! تلفیقی از حال خائنین و شرمندگان! بچه ها را هم قبلاً توی اتاق برده بودم و حسابی توجیه( و شاید هم تهدید) کرده بودم که نم پس ندهند! اون شب خیلی به والدینم خوش گذشت ولی ما در ضمیر خود شرمنده بودیم! و من دقیقاً متوجه نشدم که ثواب این افطاری چطور محاسبه شد! حالا چونکه مادرم پیش خداست، همه چی رو در مورد افطار اون روز فهمیده! مادر جون! منو ببخش! تو اون روز با قبول دعوت ما، جلوی یه اوقات تلخی را گرفتی! و همه ی مادرها غیر از این، از خدا چی میخوان! این به اون در! ( این ماجرا مربوط به سالها قبل است )
✍ #طرید 🌸
@sobhnebesht
🌸🍃
🔹🔸🔹ساروق نماز
🔹صف های نماز جماعت بهم چسبیده بود، دل ها را نمی دانم؟ یک روز کمی زودتر به مسجد رسیدم، رفتم آن جلو ها. مُهر و تسبیح فیروزه ای رنگم را روی زمین گذاشتم.
🔹ملکوتی و عارفانه با لبخندی از سر رضايت مندی اطراف را برانداز میکردم. خیلی نگذشت که همه اهل ده آمدند برای نماز. عمه شهربانو از همان جلوی در سارُوقش را به سمتم پرتاب کرد و به طرفه العینی بالای سرم رسید.
🔹« ,ابی..,ابي…. تا پریروز اینجه مگس دی پر نیمی زه… ايسه خانمچه بيامه منی جار بيگيته….»
🔹بی توضيح بی حرف، بساطم را جمع کردم و به انتهای مسجد رفتم. صف های نماز جماعت بهم چسبیده بود و دل ها نیز، هم!!
🔸پ.ن:
ترجمه واژگان کرجی
ساروق : بغچه
,ابي…,ابي : کسی با تعجب دیگران را به مشاهده اتفاقی فراخواند.
اینجه : اینجا
دی : هم
نیمی زه : نمی زده
ایسه : حالا
بیامه : آمده
منی جاره : جای مرا
بيگيته : گرفته
✍ #معصومه_رضوی🌸
@sobhnebesht
🍃🌸🍃
http://nebeshte.kowsarblog.ir/سارُوقِ-نماز
🔸🔹🔸کتاب مشترک
ساعت 11 ظهر بود. آفتاب قم بیرحمانه می تابید. صورتم از فرط گرما به سایه چادرم پناهنده شده بود. درست جایی را نمی دیدم و تند تند قدم برمی داشتم. اگر کسی از دور راه رفتن زیگزاگ مرا می دید احتمالا فکر میکرد دیوانه شده ام. طبق معمول دیر رسیده بودم. از پردیسان تا حرم دست اندازها را قسم میدادم که بالاغیرتا امروز جلو من ظاهر نشوند. اما فایده ای نداشت. داشتم به سرنوشتم که دیر رسیدن به همه چیز است بد و بیراه می گفتم که پرده سبز و خنک ورودی حرم مرا در آغوش کشید و چلچراغ ها به من چشمک زدند و خوش آمد گفتند.
کار امروزم را میدانستم. جزءخوانی قرآن داشتیم. یعنی هر جزء از قرآن را یکی از زائران تقبل میکرد و میخواند و قرآن ختم می شد. بی مقدمه رفتم و پشت میز جزءخوانی نشستم. همکار شیفت قبلی غرغر کنان رواق را ترک میکرد و من هنوز محو نسیم خنکی بودم که انگار از بهشت می وزید و صورتم را لمس میکرد. پنجه پاهایم روی سنگهای خنک حرم می لغزید و خستگی این همه راه رفتن را در می کرد. وقت نکرده بودم آب بخورم اما گوشه های لب های خشکیده ام کم کم داشت به بالا خم میشد و به حالت لبخند درمی آمد.
یک زائر که از ظاهرش پیدا بود ایرانی نیست آمد سر میز. روسری سفید بلندی داشت و یک گیره نقره ای رنگ زیر چانه اش محکم بسته بود و حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. با زبان خودش چیزهایی گفت و متوجه نشدم. با چاشنی ایما و اشاره هم نتوانست منظورش را به من بفهماند. پرسیدم: “can you speak english?” انگار که یکی از دوستان صمیمی اش باشم با شعف گفت: “yes! yes!” مشغول صحبت شدیم و خوشحال بودم از اینکه این همه کلاس زبان رفتن دوران دبیرستانم بالاخره یک جا به کارم آمد! کار این زائر راه افتاد و رفت. اما این خوشحالی من خیلی دوام نداشت و احساس عجز کردم وقتی یک بانوی پاکستانی تقریبا بی سواد سراغم آمد. یک نگین قرمز رنگ با نقاب طلایی وسط چین و چروکهای صورت روی بینی اش خودنمایی می کرد. شال بلندی مانند رنگین کمان تمام قامت خمیده اش را در بغل گرفته بود. دلم میخواست هرطور شده به او کمک کنم. یک جزء قرآن میخواست. اما حتی با اعداد هم آشنایی نداشت که به او بگویم جزء چند را باید بخواند. فقط اسم سوره ها را بلد بود و دائم تکرار می کرد: “الرحمن، یاسین و…” منظورش این بود که اسم سوره را بگو تا من بخوانم. مستاصل شده بودم که یکی از زائران به دادم رسید. یک قرآن از قفسه برداشت و باز کرد و جزء 30 را نشان خانم پاکستانی داد. زائر پاکستانی چشم هایش برقی زد و لبخند روی لبانش نشست. جزء 30 را میشناخت و خوشحال بود از اینکه می تواند در ختم قرآن شریک باشد.
و من تا ساعت ها متحیر ماندم از اینکه دنبال ارتباط برقرارکردن با هم کیشم با ایما و اشاره و زبان انگلیسی و اعداد و… بودم در حالیکه خداوند 1400 سال قبل یک زبان مشترک برای همه مسلمان ها فرستاده است. کتابی که شیعه و سنی و… آسیایی و آفریقایی و… همه بر آن اتفاق نظر دارند. و وقتی این کتاب باز شود همه حرف همدیگر را می فهمند…
✍ #نسیم_روشنا 🌸
@sobhnebesht
🍃🌸🍃
http://nebeshte.kowsarblog.ir/کتاب-مشترک
▪️▪️▪️ دایه مهربانتر از مادر
🔹بعد از تمیز کردن لپ تاپ، برای شستن دست هایم راهی حیاط شدم. به نیت اجابت خواسته مادر و آب دادن به بوته گل نازنینشان، از تنبلی و نزدیکی راه، دو دستم را پر از آب کردم و آرام حرکت می دادم به سمت پایین، همین که نشستم کنار باغچه و خواستم آب را بریزم، دو چشم سیاه خیره به من، از زیر شاخ وبرگ ها نمایان شد. از ترس برگشتم به عقب و آب ریخته شد بیرون باغچه. با احتیاط برگشتم ببینم چه موجودی سر صبحی، لب ما را مهمان تبخال نامبارک کرد. جوجه یاکریم بیچاره ظاهرا بعد از دست و پنجه نرم کردن با کلاغ ها از خانه اش بیرون افتاده و پناه برده بود به بوته گل مادر. بیشتر بدنش هنوز پوشیده از کرک بود تا پر و بال و بیشتر زرد به چشم می آمد تا خاکستری
🔹از آنجایی که از گرفتن پرندگان ابا دارم، التماس کردم و پیش خانواده آبرو گرو گذاشتم که منتقلش کنند به سبد میوه ای که با چند کاغذ الگوی خیاطی فرش کرده بودم. مادرم از کارم استقبال خاصی نداشتند ولی اطمینان می دادند که چه اینجا باشد و چه باغچه، خیلی زود از گرسنگی می میرد و بهتر است دست از امداد رسانی بردارم. مقاومت کردم و بدون توجه بردمش داخل اتاق و آب و دانه ای گذاشتم و مشغول کارم شدم. یک ساعتی گذشته بود صدای سوت زدن آرامی به گوشم می خورد. حس غریبی منتقل می کرد. نتوانستم تحمل کنم، رفتم دنبال سر به نیست کردن صدا، اولین چیزی که دیدم سبد بود. جوجه یاکریم را کلا فراموش کرده بودم. داخل سبد نگاه کردم اثری از بچه یاکریم نبود. از مادرم سوال کردم خبر نداشتند. هر چه نگاه می کردم روی زمین اثری نبود که نبود. دوباره صدا شنیده شد. در پی منبع صدا، نگاهم به سمت سقف کشیده شد. جوجه یاکریم نشسته بود روی میل پرده و ناباورانه آواز می خواند. 🔹این جوجه کرکی مگر پرواز هم می دانست؟ در جوابم سوت زد و آواز خواند. شاید هم از ته دل به من می خندید. حالا به افق سقف های شهر ما، 4-5 متری با من فاصله داشت و مشکل چندتا شده بود. هم زندانی شده بود، هم دست کسی به او نمی رسید و هم نگران کثیف شدن پرده بودم و مهمتر از همه، ضایع شده بودم. خدا می داند که به چه زحمتی دوباره برگرداندمش به جای اول.
🔹هنوز هم گاهی سوت می زند و صدای آواز خواندنش از روی درخت حیاط، به من می فهماند، بچه یاکریم بچه یاکریم است. برای امداد رسانی به او تصوری که از جوجه گنجشک ها داری کافی نیست او پرواز را خیلی زودتر می آموزد. اقدام بدون آگاهی و تدبر مشکلات را پیچیده تر می کند. دایه باش اما نه مهربانتر از مادر!
✍ #ارغوان_صداقت 🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/دایه-مهربانتر-از-مادر
🌸
@sobhnebesht
▪️▪️▪️ساعت به وقت قیامت!
🔸چهار عصر
خورشت کرفس جان، حسابی جا افتاده بود و عطرش روح را نوازش می داد.
🔹شش عصر
پيچ های جاده را یکی پس از دیگری طی می کردیم. درختان سرسبز… رودخانه زلال…. هوا خنک…. آسمان آبی با چند تکه ابر
🔸نه شب
به اتفاق علی اصغر،پدر و پدربزرگش و اهل خانه در تراس دلباز و رو به رودخانه شان شام می خوردیم. نم نم باران می زد ولی سر کوه اوضاع خیلی جدی تر بود، رعد و برق های پی در پی… باران بی امان،رودخانه همچنان زلال بود
🔹یازده شب
همه رفتند به دیدن ننه بزرگ.علی اصغر خسته و خواب آلود بود، برایش قصه خرگوش و باغبان را می گفتم تا زودتر بخوابد.
🔸یازده و سی دقیقه شب
صدای مهیب و وحشتناکی به گوش می رسید. با عجله به تراس رفتم….آن پایین همه پا برهنه این ور و آن ور می دویدند و فریاد می کشیدند.علی اصغر به طرز وحشتناکی گریه می کرد… باران شدت گرفته بود
🔹یازده و سی و یک دقیقه شب
از انتهای درّه روبرويي در آن تاریکی ها چیز عجیبی به چشم می خورد. فریاد ها بلندتر شده بود و با صدای گریه های بی امان، طنین دلهره آوری را به گوش می رساند.
🔸یازده و سی و دو دقیقه شب
توده عظیمی از ,گل غلیظ، همراه با چوب های شکسته درختان گردو و چنار، با بوی تند و زننده، با سرعت و قدرت به سمت ما حرکت می کرد….
🔹یازده و سی و سه دقیقه شب
به ضرب چند ثانیه کوهی از گل و لای و چوب، به ارتفاع بیشتر از شش متر به حیاط خانه ما رسید.
🔸یازده و سی و چهار دقیقه شب
به خانه برگشتم، علی اصغر زیر پتو قایم شده بود و هق هق گریه می کرد.
🔹یازده و سی و پنج دقیقه شب
روسری ام را محکم به پشت گردن گره زدم. دکمه های ریلی مانتو را تند تند می بستم. شرایط چادر سر کردن نبود.علی اصغر را بغل کردم و به سرعت از پله ها پایین رفتم.
🔸یازده و سی و هفت دقیقه شب
همه خود را به کوچه بغلی رسانده بودند.اما دیگر امکان نداشت از درب حیاط خارج شویم. سیلاب تمام پله های ورودی را در خود فرو برده بود.
🔹یازده و سی و نه دقیقه شب
نردباني آوردند تا من و چند نفر باقی مانده خود را از پشت بام عمو باقر بالا ببریم و نجات بدهیم.یک دستم به پله های بی جان نردبان بود و با دست دیگر علی اصغر را محکم بغل کرده بودم.نه پایین پله ها کسی مراقبمان بود و نه بالای نردبان کسی در انتظارمان. هرکس به فکر خودش بود.
🔸یازده و چهل و يک دقیقه شب
ّروی بام ایستاده بودیم و بلا را نظاره می کردیم. باران هم می بارید. سرد بود…. ترس بود… حاج محمد که مرد باخدايي ست، نه اینکه دیگران ناخدايند، اما او با خدا بودنش فرق دارد، می داند انتخاب غلط در انتخابات سیلی به مهدی فاطمه ست. می فهمد عذاب را…. حاج محمد پرید و قرآن قدیمی اش را به روی آب انداخت. برادرزاده حاج محمد پایین مانده بود، سرش را به آسمان کرده و با فریاد چیزهایی می گفت. صدا به صدا نمی رسید. بعدها فهمیدیم به صاحب باران بد و بیراه می گفته.حرف هایش قابل عرض نیست! کمی عقلش کم بود.
🔸ساعت صفر
همه سیل زده ها به خانه مشهدی ثریا پناهنده شدیم. با سر و وضع گلی و ناموزون، زیر لحاف های آماده برای خوابیدنش فرو رفتیم. یک لیوان آب قند هم آن وسط ها بود که دست بدست می چرخید و کوچک و بزرگ جرعه ای می نوشیدند! همه فشارها پایین، چهره ها بی رنگ، اندام ها لرزان! عمو باقر از شدت ترس و وحشت زبانش بند آمده بود. الباقی هم حال و روز بهتری نداشتند.ما که جوان بودیم در عمرمان سیل ندیده بودیم. پیر تر ها می گفتند در عمر هفتاد هشتاد ساله مان چنین چیزی ندیدیم!
🔹صفر و پنج دقیقه بین الروزين!
یکی قرآن می خواند، یکی آیه الکرسی، یکی استغفار. ننه بزرگ را دیدم که اشهدش را می گوید. از دختر مشهدی ثریا دوهزار تومان گرفتم تا برای رفع بلا صدقه بدهم، بعد از چرخاندن دور سر اهل خانه ،در گالِش مشهدی گذاشتم تا صبح به نیازمندی بدهند.
🔸یک بامداد
با همه ترس ها و فریاد ها، شکر خدا همه جسماً سالم بودند، روحشان را پردازش نکنیم بهتر است!
🔹یک و سی دقیقه بامداد
جرأت به خانه برگشتن را نداشتیم، بنابراین ما سیل زده هایی که بیشتر از دیگران در معرض خطر بودیم به خانه اقوام در بالادست ده رهسپار شدیم.
🔸دو و سی دقیقه بامداد
همه سجاده ها پهن است، نماز شب، نه…. نماز آیات می خواندند همه حتی بی نمازها!
🔹سه بامداد
چشم هایم را می بندم تا خواب مهمانشان شود، اما حبیب خدا را رد می کنند و بیدار می مانند. تمام اهل ده در شوک شدید این اتفاق مبهوت مانده اند.شنیدم آبستنی آن شب، بارش را به زمین انداخته بود!
یک دیالوگ مشترک، در تمام این ساعت های مبهوت مانده ی زمان، از زبان همه جاری و ساری بود :
امان از هول قیامت!!
✍ #معصومه_رضوی🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/ساعت-به-وقت-قیامت
▪️▪️▪️غریب الغربا
🔹تازه که آمده بودم کرج برای اولین بار فهمیدم مفهوم غریب الغربا یعنی چه؟ حالا من بین اقوام مهربانم بودم.تازه فهمیدم در بین دشمنان بودن یعنی چه.آنوقت بود که شبانه روز ذکر غریب الغربا میگرفتم.
🔸اولین بار که دخترم بیمار شد و جایی را بلد نبودم که او را دکتر ببرم تازه فهمیدم دختر آدم در مملکت غریب بیمار شود یعنی چه؟ حالا فقط سرماخورده بود تازه فهمیدم دردانهی آدم در شهر غریب از بیماری از دنیا برود یعنی چه؟ آنوقت بود که شبانه روز ذکر یا فاطمه المعصومه میگرفتم.
🔹وقتی بابا جان برای دلخوشی ام تمام دنیا را برایم جمع میکرد تا لبخند بر لبانم بنشاند تازه فهمیدم آدم دخترش را به غربت بفرستد یعنی چه؟ با خودم گفتم حتما پدر این بانوی بی قرینه هم دل دخترش را به دست می آورد. آنوقت بود که از ته دلم دعای اللهم رد کل غریب میخواندم.
✍ #خاتون_بیات 🌸
@sobhnebesht
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D8%BA%D8%B1%DB%8C%D8%A8-%D8%A7%D9%84%D8%BA%D8%B1%D8%A8%D8%A7-2
▪️▪️▪️ واحد های پاس نکرده!
🔸فرض کنید دختر یک خانواده ی ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده ازدواج میکنید و بخاطر ادامه تحصیل همین طلبه ی ساده راهی نجف میشوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی میدهد. بعد این فرزند می میرد! بعد دوباره فرزند میدهد، دوباره در همان بچگی می میرد! دوباره فرزند میدهد دوباره…!! این درحالی ست که فقر گریبان تان را گرفته. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را میفروشید. حتی رختخواب!….
🔸همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر میبرد. علامه درباره ایشان گفته بودن ” من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم” !! یا “اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمیتوانستم ادامه ی تحصیل بدم” صبر حیرت انگیز.. نوشتن المیزان… علامه نه تعارف داشته و نه اغراق میکند. علامه در جایی فرموده بودن “ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام میدادند من جواب خانوم را میشنیدم! و همچین هنگامی که زیارت عاشورا میخواندند من جواب سلام امام حسین(ع) را میشنیدم!”
🔸همیشه به جایگاه او حسرت میخورم! با خودم فکر میکنم وقتی که داشته خانه را جارو میزده، یا وقتی برای علامه چایی میریخته، میدانسته در آسمان ها انقدر معروف است؟ میدانسته در پرورش یک مرد بزرگ انقدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامه اش چاپ شده بود. کاش برای ما کلاس آموزشی میگذاشت.کلاس اخلاق. اخلاص.کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی. کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟ کلاس چگونه بدون قلم بدست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟ کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه؟ کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟ کلاس…
🔸همه ی این ها چند واحد میشود؟ چقدر واحد پاس نکرده دارم!
✍ #ربابه_حسینی🌸
@sobhnebesht
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D9%85%D9%87%D9%85-%DB%8C%D8%A7-%D9%85%D8%B4%D9%87%D9%88%D8%B1
▪️▪️▪️ یک بوسه
شعله های آتش بخاری کنار اتاق هم نمیتوانست هوای خانه را گرم کند، چه برسد به کاموای شال گردنی که داشتم میبافتم.یک پتو انداختم کنار بخاری و متکی گذاشتم و رفتم ور دل بخاری کهنه ی صاحب خانه مان که بلکم زیر گرمای آن حوصله ام بگیرد بافتن شال را تمام کنم. تک و تنها غرق در رویاهای خودم بودم و دوتا رو دوتا زیر میکردم.
” دلم برای آقا جان تنگ شد. ایکاش پریروز رفته بودم ببینمش. از مکه که آمده چقدر نورانی شده."آهی از ته دلم کشیدم و دوباره گفتم:” حالا پنج شنبه میرم حسابی میبینمش.راستی چقدر لاغر شده بود. عجب از دست آقا جون. اون شب یه لا پیرهن پوشیده اومده بیرون. حالا خدا کنه سرما نخورده باشه.”
میلم رو برگردوندم و جامو تغییر دادم و همونجور به فکر کردن با صدای بلند ادامه دادم.:” ای کاش روز تاسوعا هر طور شده میرفتم ببینمش.حالا یادم باشه رفتم دیدنشون اولین نفر بهش بگم حاجی آقا جون. حتما خیلی خوشحال میشه” بعد هم خودم از خوشحالی قند در دلم آب کردم با کلمه ی حاجی آقا جون.
حوصله نداشتم. راستش یک دلشوره ای در دلم بود ولی نمیدانستم از چیست. با خودم گفتم:” حالا خدا رو شکر صحیح و سلامت حجش روکرد.خوبه معده اش اذیتش نکرده اونجا.” همینطور حرف هایم را میدادم و میگرفتم و با کاموا میبافتمشان به شال گردن که تلفن زنگ زد.
“سلام. خوبی؟ امروز نیومدی خونه ی مامان جون؟”
” نه خونه ام. هوا سرده حوصله ام نگرفت.”
“پاشو بیا. آقا حالش خوب نیست. بردنش بیمارستان. به شوهرتم زنگ بزن خودشو برسونه بیمارستان”
“بیمارستان برای چی؟”
“بازم خونریزی معده کرده. بگو زود خودشو برسونه.”
اون شبی که مهمانی شان بود کسی با دلم گفت برگرد و یک بار دیگر او را ببوس. شاید این آخرین باری باشد که او را میبوسی. برگشتم و برای آخرین بار پیشانی اش را بوسیدم.
گاهی وقت ها یک فرصت دوباره به آدم دست نمیدهد برای با هم بودن. گاهی وقت ها خیلی زود دیر میشود.امروز که وقت دیدن پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها را داریم قدر بدانیم.شاید تا فردا دیدنشان نصیبمان نگردد.
✍ #خاتون_بیات 🌸
@sobhnebesht
🌸🍃
http://nebeshte.kowsarblog.ir/%DB%8C%DA%A9-%D8%A8%D9%88%D8%B3%D9%87
▪️▪️▪️ من کار نمیکنم، تو کار نمیکنی!
🔹خیر سرمان قرار بود کار تشکیلاتی باشد! کارها تقسیم شده بود اما..
یکی بچه ش مریض شد، یکی یادش افتاد امتحان دارد، یکی گفت مسیرم دور است، یکی گفت من جای دیگری مشغولم وقت نمیکنم، یکی دونفر هم که در افق محو شدند!
🔸خرید جوایز، توجیه خادمین، هماهنگی مداح و سخنران، فضاسازی هیئت، تهیه وسایل پذیرایی و... همه اش روی دوش من نحیف بود!
🔹توی باران از این خیابان به این خیابان… آقا لیوان یه بار مصرف دارید؟ … آقا کاغذ کادوی ارزون دارید؟ … ألو سلام خانوم فلانی، یادتون نره فردا ساعت پنج تشریف بیارید! … وای پارچه برا دکور نخریدم! … جناب تراکت های ما آماده شد؟ ... ستاره جان فردا خادم ها میان جلسه توجیهی؟ ... بابا من با مسئول فرهنگی حوزه هماهنگ کرده بودم تبلیغات رو بزنن چهارراه…. ببخشید با معاونت مدرسه کار داشتم… من کی وقت کنم برم سیستم صوتی رو بیارم...؟! لوگوی هیئت بالأخره طراحی شد یا نه؟ ... امروز چه مطلبی بفرستم برا کانال ؟ ... باید چندتا مداحی خوب برای سی دی های هیئت هم آماده کنم……
همه ش خودخوری میکردم کاش همه کارشان را درست انجام میدادند، کاش همه دغدغه کار بر زمین مانده را داشتند، کاش قلبشان برای کار میتپید، کاش احساس مسئولیت میکردند و …
🔸وسط آن همه شلوغی و ترافیک کاری من، به یکباره جاده ی ذهنم خالی از عابر شد..
.خالی خالی…
مکث کردم…
نفس عمیق…
🔹مولاجان! چقدر اذیتتان کرده ام. ببخش که جبران همه ی کم کاری ها و بی خیالی های من هم گردن شماست!
✍ #ربابه_حسینی🌸
@sobhnebesht
🌸🍃
http://nebeshte.kowsarblog.ir/من-کار-نمیکنم-تو-کار
▪️▪️▪️ سوء ظن به خدا
🔸قطار برای هر کس هر چیزی باشد، برای من یک دنیا خاطره است، خاطراتی که شاید بد هایش از خوب هایش متمایزتر است!
🔸در یکی از سفرهای زمستانی که از شهرستان بر می گشتیم، جعفر آقا فقط برای دو سوم مسیر بلیط پیدا کرده بود ولی چیزی به ما نگفته بود! وقتی قطار در سرمای سخت نیمه شب، به ایستگاه رسید، یخ زده و لرزان، به داخل قطار هجوم آوردیم و دنبال کوپه می گشتیم که جعفر آقا گفت : بلیط ما از زنجان به بعد است، تا زنجان باید سرپایی برویم! شوک اول بهم وارد شد!
🔸البته من هم در این مصیبت بی تقصیر نبودم چون اصرار می کردم که باید فردا به کلاس برسم! خوب الآن جای هیچ جر و بحثی نبود و لذا دو ساعت کیف بدست در سالن قطار سر پا ایستادیم در حالی که مدام آقایان در سالن رفت و آمد می کردند! سالنی که عرض آن حدود ۷۰ سانتی متر است! جعفر آقا هم تمام سعی خود را می کرد که نگاهش با نگاه من گره نخورد که مبادا تمام مبانی زندگی مشترک را با نگاه به ایشان یادآوری کنم!
🔸بالاخره به زنجان رسیدیم و من در کوپه خواهران مستقر شدم. کوپه ای با شش تخت که خوابیدن در آنها، گور را برای انسان تداعی می کند، ولی در اون سرمای سخت، همین کوپه به منزله ی کاخ شاهی بود!
🔸مقداری که طی مسیر کردیم، در میانه راه تعدادی مسافر سوار واگن ما شدند و برخی جلوی کوپه ما ایستادند، ازسر و صدا و سایه ی آنها متوجه شدم که تعدادی خانم هستند که بلیط ندارند! خودم که در تخت ابتدایی بودم آهسته با گردن خم شده، در را باز کردم و از دو نفر خانم که جلوی کوپه ایستاده بودند، دعوت کردم که داخل کوپه ما بیایند.
🔸آنها که از لباس و کیف و کلاسور شان مشخص بود تحصیل کرده و دانشگاهی هستند، ابتدا امتناع کردند، اما چون سرمای سالن و تردد مدام آقایان کلافه ی شان کرده بود، مقاومت نکرده و داخل کوپه آمدند، در حالی که هر شش تخت پر بود.
🔸من به یکی پیشنهاد کردم که با من در یک تخت شریک شود و به دیگری پتوی قطار را دادم که روی کف کوپه انداخته و استراحت کند! اول مات و مبهوت نگاهی کردند و بعد قبول کردند. لذا من در یک سر تخت مچاله شدم و اون خانم در سر دیگر!
🔸چند ساعتی گذشت و بعد از اذان صبح پیامک جعفرآقا رسید که یک ربع دیگه می رسیم. آهسته با گردن خم شده، برای پیاده شدن آماده می شدم که دیدم دستبندم نیست!
🔸 این دستنبد سابقه دار، چند دفعه من را سکته داده بود! آهسته در تاریکی کوپه اطرافم را می گشتم که خانم مجاورم بیدار شد و با اوقات تلخی گفت: چیکار دارید می کنید؟ احساس کردم نگران شده، گفتم : ببخشید انگار دستبندم باز شده ، دارم دنبالش می گردم! خانم گفت: اون وقت طرف منو می گردید؟ گفتم: شاید به طرف شما سُر خورده؟ خانم دستی به اطرافش کشید و گفت: نه ! اینجا نیستش!
🔸من که هم گردنم بخاطر تخت بالایی خم بود و هم خانمی زیر پایم خوابیده بود، از گشتن ناامید شده و با لحن آرام و صدای آهسته گفتم: میشه من شماره تلفنم بدم که اگه شما موقع رسیدن به تهران دستبندم را پیدا کردید، بهم زنگ بزنید؟ ناگهان نمی دانم چرا اون خانم احساس کرد به او تهمت می زنم، از حرف من ناراحت شده و بلندشد ایستاد و در حالی که داشت چراغ کوپه را روشن می کرد ، با صدای بلند گفت: خانم ها! این خانم ادعا می کنه که دستبندش گم شده، لطفا بلند شید!
🔸 من که از رفتارش مات و مبهوت شده بودم و از طرفی اصلاً نمی دونستم دستبندم کجا افتاده، بریده بریده گفتم: تورو خدا ببخشید! خانم های دیگر نیم خیز شده و ما را نگاه می کردند.
🔸من در روشنایی چراغ داشتم زیر تخت را می گشتم و خانمی که ناراحت شده بود، با عصبانیت روی تخت را می گشت و اون قدر شاکی و ناراحت بود که یک لحظه شک کردم نکند من دروغ می گویم! تا اینکه دستش به دستبند خورد و با شرمندگی دستش را جلو آورد و گفت: ببخشید. دستبند اینجاست، کاملاً سُر خورده اومده این طرف من!
🔸وقت نصحیت و موعظه نبود، قطار ایستاده بود. فقط دستبند را گرفتم و تمام سالن را دویدم که جا نمانم! اما از رفتار اون خانم بسیار ناراحت بودم که جواب خوبی من را اینطور داده بود! بعد یاد خودم افتادم که خوبی های خدا را با چه سوءظن هایی نسبت به او جواب داده ام!
✍ #طرید 🌸
@sobhnebesht
🍃🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/سوء-ظن-به-خدا-1
▪▪▪ تجافی
🔸پدرم یک دوست داشت که خلبان بود و در زمان جنگ هر وقت برای مرخصی میآمد و پدرم را میدید، به پدرم میگفت: حاجی بریم یه ناهاری بزنیم. پدرم هم قبول نمیکرد و می گفت: باشه سر فرصت. اما خلبان به پدرم میگفت: حاجی دم غنیمته! برای ما بعدی وجود نداره! همین الان بیا بریم! این حرف خلبان همیشه یادمن مونده، چون بعدی برایش وجود نداشت و به شهادت رسید. حالا باید طوری زندگی کنی که اگر الان عزرائیل آمد، آماده برای رفتن باشی. به این میگویند: تجافی!
✍ #طرید🌸
@sobhnebesht
🌸
http://nebeshte.kowsarblog.ir/تجافی