eitaa logo
نبشته های دم صبح
208 دنبال‌کننده
153 عکس
31 ویدیو
6 فایل
نبشته‌های دم صبح، روایت‌‌های یک خانم طلبه معلم از زندگی طلبگی و عشق معلمی است. نوشته‌هایی که قصد ندارند دنیا را تغییر بدهند اما نگاه ها را شاید. ارتباط با ادمین @mojahedam 🌷🌸🌷🌻🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹🔸🔹آرام‌بخش دل! حال و هوای جامعه تلفیقی از لحظات رحمانی و شیطانی است. ما با حضور در اجتماع ناگزیر در موقعیت هایی قرار می گیریم که با دیدن صحنه ها و شنیدن صداهایی به یاد خدا و شیطان می افتیم.  سوار اتوبوس بودم که خانم جوانی با پوشش نامناسب و آرایش در کنارم نشست. صدای موسیقی از هدفونی که در گوش داشت شنیده می‌شد. از بلند بودن صدای هدفون تعجب نکردم چون چندی پیش در خبری خوانده بودم که استفاده زیاد از هدفون روی شنوایی افراد تاثیر منفی می‌گذارد و آن ها به مرور زمان باید برای بهتر شنیدن، صدا را بلند کنند. اما از اینکه مجبور به شنیدن موسیقی حرام بودم ناراحت بودم، با اینکه می دانستم از نظر شرعی برای من اشکالی ندارد. سعی کردم با نگاه کردن به بیرون حواسم را پرت کنم، حال جسمی خوبی نداشتم و این تحمل شرایط را برایم سخت تر می‌کرد تا اینکه بالاخره پیاده شدم و به مطب دکتری که از قبل نوبت داشتم رسیدم. در مسیر برگشت به خانه نوای دلنشین ذکر خداوند از رادیوی ماشین در حال پخش بود. تکرار لفظ جلاله ی الله بدون استفاده از ابزار موسیقی ، چنان آرامشی به روح و جانم داد که اصلا طول مسیر را متوجه نشدم. کرایه را پرداخت کردم و با حال و هوایی خوش به خانه رفتم. به راستی که نام و یاد خدا آرام‌بخش دلهاست. اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القلوب(سوره رعد-آیه ۲۸) ✍به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/آرامبخش-دل 💠 @sobhnebesht 💠
هدایت شده از طلاب الکریمه
🔹بچه که بودم مادرم برایم جوجه می خرید؛ از همین جوجه های رنگی. اولش فکر نمیکردم بزرگ کردنشان کار چندان سختی باشد؛ اما بعد فهمیدم پرورش جوجه ها فوت و فن خودش را دارد. چند جوجه از بین رفتند تا توانستم جوجه داری یاد بگیرم. یک بار دوستم گفت کتابی درباره جوجه ها در یک کتاب فروشی دیده، سر از پا نشناختم. به سراغ کتاب فروش رفتم. کتاب گران بود؛ اما قیمتش برایم مهم نبود. من دغدغه بزرگ کردن جوجه هایم را داشتم. جوجه های من عاشق نمی شدند، با رفیق ناباب نمی گشتند. آنها علاقه ای هم به بازی کامپیوتری نداشتند . با دود و دم غریبه بودند و اعتیاد در کمین شان نبود. آنها فقط یک کلمه بلد بودند:جیک جیک. جوجه های من تلفن همراه نداشتند تا پیامک بازی کنند و با دوستانشان برای فلان مهمانی قرار بگذارند. جوجه ها چت کردن بلد نبودند. آدرس ایمیل هم نداشتند که کسی براي شان عکس و قصه بفرستد. آنها یک آدرس بیشتر نداشتند :زیر زمین خانه ما، جعبه چوبی میوه من تنها نگران پرورش جسم جوجه هایم بودم و همین نگرانی مرا واداشت که به دنبال راه صحیح پرورش آنها بروم. حالا که بزرگ شده ام، بچه هایی دارم که باید هم جسم و هم روحشان را پرورش دهم؛ اما یک سؤال : دغدغه من برای تربیت فرزندانم، آیا به اندازه نگرانی ام برای پرورش جوجه هایم هست؟ @tollabolkarimeh
🔸🔹🔸هنر مهدوی! تا من را می بیند، بطرفم می آید و به گرمی با من سلام و احوالپرسی می کند! چشمهای  تتو کرده، ابروهای مدل شیطانی، ریمل سرازیر و رژ لب ملایمش، گیج و منگم کرده! چند ثانیه طول می کشد تا یادش بیاورم! آهان! کارگردان نمایشنامه است. حالا دنبال متن بدیع و جذابی برای ایام فاطمیه می گردد! می گوید سال گذشته هم در چند ارگان برای حضرت زهرا س، نمایشنامه اجرا کرده است!! دلم برای خودم و خودش و همه شیعیان فاطمه زهرا سلام الله علیها می سوزد! دارم فکر می کنم هنرمندانی که، در دولت ظهور، امام زمان (عج) را در عرصه هنر یاری خواهند کرد، الآن کجا هستند؟؟ ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/هنر-مهدوی @sobhnebesht
💠 داخل عطاری می شوم. فروشنده پشت پیشخوان است. او را نمی بینم. با صدای بلند می گویم : آقا میخک دارید؟ سرش را بلند می کند، در گوشش هدفون است. می گوید: بله . از صندلی که بلند که می شود زنجیر طلایش بهم دهن کجی می کند! مردد می شوم. میخک را در نایلون ریخته، روی ترازو می گذارد. می گویم: از ده هزار تومن بیشتر نشود. میخک کمی بیش از ده تومن است با دستش از میخک بر می دارد، ناخن های بلند و کثیفش حالم را بد می کند. مثل غارت شده ها مأیوس و نا امید، میخک را بر می دارم و راهی نانوایی می شوم. کسی نیست. می ایستم تا نان از تنور درآید. نانوا ها به زبان محلی با هم شوخی ناجوری می کنند. مستاصل نان ها را بر می دارم. یاد حاج غفار می افتم که می گفت : قدیم همه نانوا ها و قصاب ها و ... با بسم الله کرکره مغازه را بالا می دادند و وضویشان ترک نمی شد! اما حالا دستهای بی غسل و وضو در چرخه زندگیمان در گردش است. دستهایی که طهارت ندارند. دلم می خواهد برای در آخرالزمان بودنم زار بزنم! ✍ به قلم @shamimemalakut @sobhnebesht
🔸🔹🔸جامانده یادم نمی آید کجاها بودیم که سوزن نخ برداشتم و سفتش کردم، ولی الان میبینم که افتاده است. اگر پیدا نشود باید هر شش دکمه را عوض کنم. نمی‌شود که دکمه‌ی دیگری به جایش دوخت. حالا مگر پیدا میشود؟ خیلی خنده دار است که در طول مسافرتت ندانی اصلا کجا دکمه‌ی لباست افتاده و الان انتظار پیدا شدنش را هم داشته باشی. باید قیدش را بزنم دیگر. بیسکوییتی که داخل کیفم گذاشتم و با خودم به حرم امام رضا(علیه السلام) بردم، له شده و همه چیزم بیسکوییتی شده است. وسایلش را خالی میکنم و کیف را میتکانم. دکمه ای از درونش، کف سینک می افتد. باورم نمیشود...پیدا شد😍. لباسم را برمیدارم تا دکمه را بدوزم. با کمال حیرت میبینم این دکمه دیگری است که افتاده و صاف هم توی کیفم رفته. بعد از زیارت شاه عبدالعظیم حسنی، راهی مسجد جمکران و قم می شویم. برای نماز مغرب و عشا به حرم خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) میرسیم. به رکوع که میروم دکمه لباسم را میبینم که کنار پایم افتاده است. لااله الا الله... چه حکایتی شده این دکمه ها. چه حرفی دارند؟ چرا اینقدر سر به سرم میگذارند؟ چرا کمی هوای دلم را ندارند؟ سلام نماز را که میدهم، لباسم را بررسی میکنم. بله، این سومین دکمه ایست که افتاده. بعد از نماز صبح و زیارت امامزاده حسین در سعادتشهر، دیگر نمی خوابیم. راهی تا شهر خودمان نداریم. همه مشغول جمع و جور کردن وسایل و حلالیت طلبی از یکدیگر هستند. برای عوض شدن حال و هوا به آخر اتوبوس رفتم. مشغول گفتن و خندیدن بودم که مامان لیلا از جلوی اتوبوس صدایم کرد و گفت:"دکمه گم کردی؟"  گفتم: "آره" دکمه را که گرفتم دلم پرکشید تا کربلا...تا موکب...تا کفشی که گم شد. وقتی به موکب رسیدیم، دستمان آزاد نبود تا همان لحظه کفش هایمان را هم برداریم. سه تایی رفتیم وسایل را گذاشتیم و برگشتیم برای کفشها. هر چه گشتم کفشم پیدا نشد. کاش خودم جامانده بودم. حالا سه دکمه ای که افتاد و پیدا شد و کفشی که ماند و برنگشت، سخت ذهنم را درگیر کرده است.  پ.ن: مادر بزرگها می‌گویند اگر چیزی را در مکانهای زیارتی گم کردید، زیارت دوباره نصیب‌تان خواهد شد. سلام الله علیها ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/جامانده-32
💠گل حضرت هادی و حُدَیث خبری آمده که نوبت محشر شده باز خبری آمده که دوره غم سر شده باز خبر از معجزه سوره کوثر شده باز خبری آمده که فاطمه مادر شده باز روزی اهل زمین رحمت بسیار شده هادی فاطمه امروز پسردار شده ای گل حضرت هادی و حُدَیث عرض سلام ای امام بن امام بن امام بن امام ای که با یاد تو شد خانه دل ها آرام دوستی با تو حرام است به اولاد حرام عشق تو جان به همه مرده دلان می بخشد به گدای تو خدا کون و مکان می بخشد تو همان حضرت از عقل فراتر آقا عالم از مقدم تو گشته منور آقا حسن دوم زهرایی و حیدر آقا پدر منتقم آل پیمبر آقا فارغی از همگان و همگان پابندت منتقم پروری و مصلح کل فرزندت سامرای تو سراسر ، خود فردوس خداست سامرای تو نسیمش چه قَدَر روح افزاست سامرا قبله مقصود تمام فقراست کعبه و میکده و خانه امّید ماست باز هم دست تمنا سوی این در داریم ما هوای حرم سامره در سر داریم آسمان مثل زمین منتطر فرمانت برده هوش از همگان معجزه چشمانت بوسه بر خاک قدومت زده زندانبانت جان ما چیست مگر تا که شود قربانت پسر حیدری و حق به تو عزت داده دشمنت هم به بزرگیت شهادت داده من همیشه به دعای سحرت محتاجم سنگ گردیده دلم بر نظرت محتاجم شده آواره و بر بال و پرت محتاجم بی پناهم به ظهور پسرت محتاجم آمدم این شب عیدی بشوم خاک درت آمدم تا که رفیقم بکنی با پسرت ما سیاهیم و چو شب در طلب نور توایم تو سلیمانی و ما ریزه خور مور توایم ما کجا و تو کجا ؟ وصله ناجور توایم اربعین زائر شش گوشه به دستور توایم اربعین گفتم و شد مرغ دل از سینه جدا اربعین گفتم و کردم هوس کرببلا یاد آن دم که رسیدیم به دلدار بخیر یاد آن هروله با لشکر زوار بخیر یاد بین الحرمین و حرم یار بخیر یاد پابوسی ارباب و علمدار بخیر اربعین فارغِ از غصه دنیا بودیم اربعین همسفر زینب کبری بودیم ✍شاعر: محمدحسین رحیمیان 🍃🌸 @sobhnebesht 🌸🍃
💠 از مطالب گذشته که بسیار مورد توجه شما عزیزان قرار گرفت. 🔸🔹🔸 ملاقات با شیطان در چند گام! گام اول مرد مجازی: سلام خواهرم زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!) مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم. زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید! مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها  دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم! زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟ مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم! زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم! مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟ زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم! مرد مجازی: حتماً! حتماً!…   گام دوم مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید! زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد. مرد مجازی: من هم متأهل هستم. زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است  که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم. مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟ گام سوم مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم… و پاسخ زن مجازی… مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم! گام چهارم: مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید! و پاسخ زن مجازی… گام پنجم: مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند… و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود… گام ششم… گام هفتم… گام هشتم… …. گام آخر: اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند… همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است… سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است… … پ.ن: این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازی‌شده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند… یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21) ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب: http://nebeshte.kowsarblog.ir/همرا-با-گام-های-شیطانی @sobhnebesht
🔸🔹🔸 زندگی یعنی خانه‌داری زندگی شاید مثل یک قابلمه شیر تازه باشد که گذاشته ای بجوشد تا بدهی بچه‌هایت نوش جان کنند‌. همین طوری بجوشد و بجوشد و لذت ببری از جوشش آن. زندگی شاید مثل یک کیلو پرتقال باشد که آبش را بگیری برای همسرت، که تازه شدن احوالش را با آن نوش جان کنی.  زندگی شاید مثل یک دستمال باشد که برداشته باشی به گردگیری خانه و دلت غنج بزند که همه جا را برق انداخته ای و با هر تکان دستمالت گرمی و طراوت بپاشی روی در و دیوار خانه. زندگی شاید جمع کردن لباسهای کثیف و شستن آنها باشد و همراه آن غم و غصه های خانواده ات را جمع کنی و بشویی و دلهاشان را اتو کنی و دلگرم‌شان کنی. اما زندگی شاید ریخت و پاش بچه هایت هم باشد. وقتی که وارد اتاق بشوی و یک دنیای وارونه را تماشا کنی و ته دلت لبخند بزنی از بودنشان و تکاپو و جنبش‌شان ولی روی لب بگویی از دست شما شلخته‌ها و غرلند کنی. زندگی یعنی مادر باشی. کدبانوی خانه. مامن بچه هایت. زندگی یعنی خانه‌داری! پ.ن: زنان به پیامبر اسلام(ص) گفتند: اى رسول خدا! مردان، ثواب و فضیلت جهاد در راه خدا را برده‌اند، ما چه کارى انجام دهیم که به آن وسیله بتوانیم پاداش مجاهدان در راه خدا را دریابیم؟ آن‌حضرت فرمود: «اگر هر یک از شما مشغول کارهای خانه شود، ثواب کار مجاهدان در راه خداوند را دارد». منبع: روضه الواعظین و بصیره المتعظین، ج 2، ص 376، قم، انتشارات رضی، چاپ اول، 1375ش. ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/زندگی-یعنی-خانه-داری @sobhnebesht
وادی طور شده قم ز تو موسی زاده بیت نور است زمینی که تو در آنجایی السلام علیک یا فاطمه المعصومه @sobhnebesht
💠 سرتا پا می‌شوم سلام! وارد صحن می شوم، حال و هوای دلم ابری است. رایحه ای دلپذیر در فضا پیچیده است، شبیه هیچ رایحه ی دنیایی نیست. ‌ قلبم نهیب می زند که آهسته قدم بردار، همراه ملائک! لحظاتی پیش در دعای اذن دخول خواندی” ای ملائک مرا یاری کنید تا وارد روضه ی مبارکه شوم” چشمانم که به دیدن ضریح مطهر، منوّر شد، دستانم روی سینه ام نشست تا سرتاپا شوم سلام. ای کاش گوش هایم لیاقت شنیدن جواب سلام را داشتند. دستانم را گره زدم به شبکه های ضریح، ای کاش هرگز دست از دامان بانوی عُلیا برندارم. بر ضریح بوسه می زنم، ای کاش دیگر جز حرفِ حق را بر زبان نیاورم. دلم میخواهد در گوشه ای از این قطعه زمین آسمانی، ایستاده روی پاهایم زیارت نامه بخوانم، ای کاش پایدار باشم به اعتقاداتم، به خواسته هایم. یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه... ✍ به قلم: 🌸🍃 آدرس این مطلب در وبلاگ ما: http://nebeshte.kowsarblog.ir/%D8%B3%D8%B1-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%D8%A7-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D9%85-%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85 @sobhnebesht
🔸🔹🔸 نعمت دورهم بودن! ​در تمام مدتی که پای ظرفشویی بود، همه خاطرات مادربزرگ را مرور کرد. دلش برایش یک ذره شده بود. برای قصه های شیرینش. برای ضرب المثلها و معماهای سختش. برای شعرهایی که تند تند و یک نفس میخواند. در دلش خدا را شکر کرد که لااقل یک صوت یک ساعته از صدا و شعر خواندن هایش پر کرده است. تنها چيزی که از مادربزرگ داشت، همین صدا و آلبوم عکس و دیوانی خاطره بود.   شستن ظرفها که تمام شد، آهی از ته دلش کشید و گفت : "میرن آدما از اونا فقط خاطره هاشون به جا میمونه"  ای کاش این سرمایه های زندگی، این چراغهای خانه، این مادرهای مهربان هیچ وقت از دنیا نروند. کاش میشد همیشه بمانند و صلح و صفا و گرمی را به روحمان تزریق کنند. با دستمال به جان ظرفهای خیس افتاد و اسیر ای‌کاش هایش بود که یادش آمد شب یلدا نزدیک است.  از بین همه ی شب‌های یلدا، شبهایی که در خانه مادرجان دورهم جمع میشوند را بیشتر دوست داشت. پختن یک شام ساده با کمک همه ی خانمها، شستن میوه هایی که هر خانواده با خود آورده بود و قاطی کردن تخمه های جورواجور و ظرف کردنشان، در کنار حرفهای زنانه و خنده های از ته دل را ترجیح میداد به همه ی میهمانی های شیک و آنتیک. اصلا صفایی که در این دورهمی بود را هیچ جا نچشیده بود. همه این صفاها  از وجود با برکت مادرجان است. در دلش برای خوب شدنش دعا کرد و یک لحظه به خودش لرزید که مبادا مادر تا شب یلدای آینده زنده نباشد؟!!! بلند شد گوشی تلفن را برداشت و همه را به صرف یک آش رشته جانانه در کنار مادرجان دعوت کرد. یلدا فرصت خوبی برای باهم بودن است. فرصتها مثل ابر می‌مانند. ممکن است زود از دست بروند. ✍ به قلم: 🌸🍃 http://nebeshte.kowsarblog.ir/دور-هم-بودن @sobhnebesht