■ #یڪ‌آیھ📖✨ _______________________ وَلِلّٰهِ عـٰقِبَةُ الْاُمـُور وسرانجام همه کارها با خداست... #سوره_حج_آیه42 ⓙⓞⓘⓝ↯

■ #تلنگرانه💭🖇 __________________ نمازش ک تمام شد چادر را تا کرد و گذاشت در سجاده موهایش را پریشان کرد سرخاب سفیدابی کرد و وارد مجلس مهمانی شد فرشته سمت چپ لبخند تلخی زد و به فرشته سمت راست گفت:انگار فقط خدا نامحرمه...! ⓙⓞⓘⓝ↯ 🕊|→❥•

#تم👒 #سࢪدارسلیمانۍ

#انگیزشی

پایان فعالیت ادمین#مائده❤️

#استوری #حضرت_زینب #سرباز @barbaleshohada

چشم حتما🌷

#تم🎇#مشکی 🖤 #محرم🏴

📛تلنگر شما دوست من❗️ که پیج های 🔞♨️😶 برهنگی و دنبال میکنی؟! و هی فرت و فرت Like میزنی ✔ لایڪ یعنی ایول ادامه بده❗️ حواست باشه تو گناهش شریکی👆

♡♡:♡♡ کربلا نصیب مون کن. شهادت نصیب مون کن.

۰:۰۰ وقت آرزو هست خدایا ظهور آقا امام زمان را نزدیک گردان🤲

پایان مسابقه امروز

اصلا رندی به ما نیومده

#استوری #دعا #سرباز @barbaleshohada

-هرشب‌‌دلم‌حوالی‌ایوان‌کربلاست ... !' عاشق‌همیشه‌بی‌سروسامان‌کربلاست (: #ریحانه

#عکس_نوشت #محرم روضه‌هایت‌نازدارد، هرچه‌باشدمیخرم..🖤

مواظب خودمون باشیم🥺تا کل خوشبختیمون این دختر نشه🥺🖤

#مسابقه_محرمی امام حسین چند ماهه به دنیا آمدند؟! تا ساعت24:00مهلت پاسخگویی ایدیم: @a_Husseini

#رمان ریحانه #پارت ۴۶ صبح که بیدار شدم رفتم و دست و صورتم رو شستم. داشتم میرفتم آشپزخانه که محمد هادی از اتاقش اومد بیرون. -سلام داداش صبح بخیر،بهتری؟! محمد هادی:سلام ممنون خوبم. -خداروشکر،کمک میخوای؟ محمد هادی:نه. بعد از صبحانه رفتم داخل اتاقم و آماده شدم‌ که با کوثر بریم کلاس قرآن. یک مانتویی نخی خردلی پوشیدم با شلوار لی . یک روسری با گل های زرد و نارنجی سرم کردم. چادرم رو هم پوشیدم. وسایلم رو ریختم توی کیفم کفشم رو پوشیدم رفتم پایین. فقط مامانم توی پذیرایی داشت مطالعه می کرد. –من رفتم. مامان:خدا حافظ. رفتم خونه کوثر اینا زنگ رو زدم . کوثر سریع اومد پایین. کوثر:سلام. –سلام،بریم. کوثر:وایسا داداشم گفت میرسونه مارو. –نه کوثر همین الان بگو بهش که ما خودمون میریم. کوثر:حالا نمی شه با داداشم بریم. –من می خوام خودم برم.حالا تو خودت می دونی می تونی با داداشت بری‌‌. کوثر:باشه بزار الان میگم نمی خواد. کوثر زنگ زد و به داداشش گفت که ما خودمون میریم. بعد حرکت کردیم سمت خیابون. یک تاکسی گرفتیم و تا کلاس قرآن رفتیم. وارد کلاس شدیم. کلاس طبقه بالای مسجد بود. چند تا از بچه ها نشسته بودن و منتظر استاد بودن. –سلام. کوثر:سلام بچه ها. سوده:سلام. معصومه:سلام کوثر،سلام ریحانه. هستی:سلام. نشستیم کنار شون. بعد چند دقیقه استاد اومد. کلاس که تموم شد با کوثر برگشتیم خونه. در رو باز کردم. محمد هادی توی خونه تنها بود. –سلام. محمد هادی:سلام. –مامان نیست؟ محمد هادی:رفته خونه محبوبه خانم. –آهان. رفتم و لباس هام عوض کردم و اومدم کنار محمد هادی نشستم. ادامه دارد......... @barbaleshohada⬅️♥️

رمان ریحانه 👆🏻

زمانی که جواب میدید پیام هاتون رو پاک نکنید این پیام ها تا آخر محرم میمونه و بعد جمع بندی میشه و نتیجه گفته میشه