سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_چهارم #قسمت_چهارم چه آرامشى دارد سینه برادر، چه فتوحى مى بخشد، چه ا
#آفتاب_در_حجاب
#رمان
#پارت_پنجم
#قسمت_پنجم
سال ششم هجرت بود که من پا به عرصه وجود گذاشتم نفر ششم پنج تن!
بیش از هر کس ، حسین از آمدنم خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: ((پدر جان ! پدر جان !
خدا یک خواهر به من داده است((!
زهراى مرضیه گفت : ((على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟((
حضرت مرتضى پاسخ داد: ((نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى
این دختر((.
پیامبر در سفر بود. وقتى که بازگشت ، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و
پا و صورت و سر.
پدر و مادرم گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم.
پیامبر منو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانم بوسه زد و گفت : ((نامگذارى این عزیز، کار
خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم((.
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت
پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست ؟!
جبرئیل عرضه داشت : ((همه عمر در اندوه این دختر مى گریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید((.
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و منم هم بغض کردم و لب برچیدم.
همچنانکه اکنون بغض ، راه گلویم را بسته است و منتظر بهانه اى هستم تا رهایش کنم و قدرى آرام بگیرم . و این بهانه را
حسین چه زود به دست مى دهد.....
⭕️ادامه دارد.......
کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی امام زمان آزاد ✓
ادمین #اسما
💔@barbaleshohada
سُلالہ..!
#آفتاب_در_حجاب #رمان #پارت_پنجم #قسمت_پنجم سال ششم هجرت بود که من پا به عرصه وجود گذاشتم نفر ش
#آفتاب_در_حجاب
#رمان
#پارت_ششم
#قسمت_ششم
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
شب دهم محرم باشد، من بر بالین سجاد، به تیمار نشسته بودم ، آسمان سنگینى میکند و زمین چون جنین ، بى تاب در
خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر بود ، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق
بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینکه من گریه ام را رها کنم و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک
بریزم.
نمى خواهم حسین را از این حال غریب درآورم . حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى
تکاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشکهاى من، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید
در سایه سار آن پناه گرفت.
این قصه ، قصه اکنون نیست . به طفولیتى برمى گردد که در آغوش هیچ کس آرام نمى گرفتیرم جز در بغل حسین . و در
مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدم که : ((بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش حسین ، چه جاى
گریستن ؟((!
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مى دهد براى گریستن و من آنقدر گریه مى کنم که از هوش مى روى و
حسین را نگران هستى خویش مى کنم.
حسین به صورتتم آب مى پاشد و پیشانى ام را بوسه گاه لبهاى خویش مى کند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش
حسین را با گوش جانم مى شنوم که:
آرام باش خواهرم ! صبورى کن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا و
قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند. اوست که مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى کند، .......
⭕️ادامه دارد.......
کپی ؟ : با ۳ صلوات برای ظهور و سلامتی ✓
ادمین #اسما
💔@barbaleshohada
سُلالہ..!
خطبه خورشید #قسمت_ششم خطبه حضرت زینب در شام #قسمت_ششم ادمین #اسما 💔@barbaleshohada
نظراتون رو درمورد رمان آفتاب در حجاب و خطبه خورشید در پیوی بگین
@sarbaze_emamzaman0
🌻چالش داریم🌻
🌻نوع: متفاوت🌻
🌻ظرفیت:هرچی شد🌻
🌻زمان: ساعت۱۷🌻
🌻جایزه:به همه جایزه میدم(به برنده رمان دختر بسیجی،به بقیه والپیپر)🌻
آیدی:
@Mahdieh_N_86
『🌼'!』
مثلا هرچی در توانت هست
نذر امام حـسـیـن﴿؏﴾ کنی✨
#منزندهامفقطبههوایمحرمت'!
سُلالہ..!
http://unknownchat.b6b.ir/4522 ناشناس جدید کانال😍
بچه ها می خوام ناشناس هارو جواب بدم پست نزارید♥️