#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهلوهفتم
سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت
- تو که منو جون به لبم کردی دختر گفتم چی شده خوب شاید نتونسته جواب بده تو هم نگران نباش من به احسان میگم بهش زنگ بزنه، خیالت راحت باشه، حالا هم اشکاتو پاک کن و بگیر بخواب که مامانت اینا اینجوری نبیننت که هردومون رو میکشن اگر چیزی بفهمن سری تکون دادم و چیزی نگفتم سوسن بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردم و رفتم زیر پتو که مامان نیاد و سوال پیچم کنه تا صبح خوابم نبرد و فقط گریه میکردم هزار تا فکر و خیال توی ذهنم میومد که دیوونم میکرد، به خودم دلداری میدادم که علی میاد و باهام ازدواج میکنه و منو از این گرفتاری نجات میده ولی چقدر خوش خیال بودم ،از فردای اون روز هرچی بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بود نمیتونستم دست روی دست بزارم که بچه توی شکمم رشد کنه و آبروم بره مجبور شدم برم و همه ماجرا رو به سوسن بگم سوسن وقتی فهمید کلی سرزنشم کرد و بد و بیراه بارم کرد که چرا اجازه دادم بهم دست بزنه ولی من اون روز گول خوردم، اصلا نمیدونم چم شده بود که گذاشتم علی باهام اون کارو بکنه،سوسن بهم قول داد پیداش میکنه و خبر میده ،سر قولشم موند یه روز بهم زنگ زد و گفت که با علی و احسان تو یه پارک نشستن آدرس رو ازش گرفتم و با عجله لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون مامان خیلی مشکوک شده بود، ولی من هیچی برام مهم نبودسوار تاکسی شدم و خودم رو به پارک رسوندم، توی پارک میدویدم و مثل دیوونه ها به اطرافم نگاه می کردم که علی رو پیدا کنم ، قلبم داشت از جاش کنده میشد،، بیشتر از هرچیزی دلتنگش بودم،دلتنگه نگاهش صحبت کردنش چشمم به سوسن افتاد که ایستاده بود و برام دست تکون میداد با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم علی وقتی چشمش به من افتاد سریع نگاشو ازم گرفت این علی با علی که من میشناختم خیلی فرق میکرد احسان از روی صندلی بلند شد و بهم تعارف کرد که بشینم، تشکری کردم که سوسن شروع کرد به حرف زدن و به علی گفت که من حاملم و باید تکلیفم رو مشخص کنه، جلوی احسان از خجالت داشتم آب میشدم، همه جام عرق کرده بود و لب هام از خجالت خشک شده بود ،سرم رو بالا گرفتم و به علی نگاه کردم ،چقدر دلتنگش بودم، چقدر دوستش داشتم اونم چشم دوخته بود به من توی دلم به خدا التماس میکردم که فقط قبولم کنه و باهام ازدواج کنه، باز هم امید داشتم بهش ولی با حرفی که زد دنیا روی سرم خراب شد
- من نمیتونم باهات ازدواج کنم سوسن و احسان هم خوب میدونن..
کاسه چشمام پر از اشک شده بود و بغض داشت خفم میکرد با پاهای لرزون دو قدم جلو رفتم و روی صندلی نشستم سرم گیج میرفت، علی اومد بالای سرم ایستاد و گفت :
-نگار نمیدونم سوسن اینا چی بهت گفتن من مجبور شدم به خاطر نقشه اینا که حالت خوب بشه وارد این بازی بشم نگار من زن و بچه دارم.
با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم با تعجب و دهن باز زل زدم توی چشماش ، حرف آخرش توی سرم اکو میشد ،،یاد روزی افتادم که رفتم خونش ،اون قاب عکس پسر بچه ،دم در وقتی همسایشون منو دید و زیر لب چیزی گفت ،یعنی زن و بچش توی همین شهر بودن ،یعنی اون خونه خودش بود ،یعنی منو فریب داده بود ، اصلا نمیتونستم باور کنم ،،اونا با من چیکار کردن ، چرا با سرنوشت و احساسات من بازی کردن، چشم از علی گرفتم و خیره ی کفشام شدم ،، شدت گریه ام بیشتر شده بود ،،علی روبه روم روی پاش نشست و با صدای آرومی گفت:
- نگار من دوستت دارم، باور کن میتونمم باهات باشم ،ولی ازدواج نه ....بچه رو هم سقطش میکنیم ،خودم آشنا دارم.حرفاش مثل خنجری بود توی قلبم ،،دستامو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن،، ضجه میزدم و تو دلم سوسن رو نفرین میکردم،،، منو چی دیدن، یه زن هرزه که کمبود محبت داره و احتیاج به یکی،،، اونا منو چی دیده بودن که اینکارو باهام کردن،، مگه من با سوسن چیکار کرده بودم ،،عصبی از جام بلند شدم و رفتم روبه روی سوسن ایستادم و داد زدم:
- مگه من چیکارت کرده بودم،، تو میدونستی این زن و بچه داره ؟چرا باهام اینکارو کردی ؟تو ندیدی من چقدر بدبختی کشیدم، ندیدی چه بلاهایی سرم اومد که بازم این کارو کردی؟ چرا سوسن ؟حالا من چیکار کنم؟
سوسن دستمو گرفت و گفت:
- نگار باور کن من نمیدونستم اینجوری میشه،، من نمیدونستم که..
علی با صدایی که از عصبانیت میلرزید میون حرف سوسن پرید و گفت:
- نمیدونستی ؟چی میگی دختر داری؟ چرا نمی دونستی، مگه تو نیومدی به من گفتی خواهر شوهرم حالش خوب نیست و بیا چند وقتی از این حال و هوا درش بیار مگه نگفتی تنهاست و به یکی نیاز داره حالا نمیدونستی چی ؟ واقعاً که سوسن واقعنکه.چرا دروغ میگی همه چی رو گردن من میندازی؟ با تعجب به سوسن چشم دوخته بودم اصلا حرفای علی برام قابل هضم نبوداون چی میگفت،اون گفت دختر دایی.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر ! با این ۲۰ تومنی میرفتیم بقالی، یخمک،بستنی،پشمک، لواشک، آبنبات پفک و و و.... میخریدیم، باز پنج تومنش میموند برامون😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🔹اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید.
اولی از طلا درست شده است و درونش سم است
و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی.
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
آدمی هم همچون این کاسه است.
آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است.
باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهفتم سوسن نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و گفت -
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهلوهشتم
یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی اینا نقشه بوده ،دیگه نمیتونستم اونجا بمونم ،حالم داشت بهم میخورد،،چشم از سوسن گرفتم و با ناراحتی برگشتم و راه افتادم سمت خونه،،اینقدر شکه بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، وقتی رسیدم خونه جلوی چشمای مامان رفتم توی اتاقم و در رو بستم و از پشت قفل کردم ،مامان چند باری اومد در رو زد و صدام کرد ولی جوابشو ندادم ،فقط یه گوشه نشسته بودم و به زمین زل زده بودم و فکر میکردم ،به سادگیم فکر میکردم ،به کاری که زن داداش خودم باهام کرد و بدتر از اون بلایی که خودم سر خودم اوردم.صبح با صدای در اتاق از جا پریدم،صدای سوسن رو شنیدم که اسمم رو صدا میزد،، از جام بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و برگشتم سر جام نشستم ،،سوسن اومد و کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن،، کلی معذرت خواهی کرد و گفت می خواستم از اون حال و هوا بیرونت بیارم، ولی من با هیچ کدوم حرفاش قانع نمیشدم و فقط سکوت کرده بودم،،سوسن گفت که علی نوبت گرفته پیش دکتر که بریم و بچه رو سقط کنیم،،چاره ای نداشتم،، باید اینکارو میکردم،، باید میرفتم و بچه رو سقط میکردم ،،وگرنه آبروم می رفت ،،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
-کی بریم؟
- همین الان،، پاشو آماده شو علی توی ماشین منتظرمونه
از جام بلند شدم و لباس پوشیدم،حالم خیلی گرفته بود ،برام خیلی سخت بود که بچم رو سقط کنم ،چرا این بلاها سر من میومد، تاوان چی رو داشتم پس میدادم،، با صدای باز شدن در اتاق برگشتم و به مامان نگاه کردم که بهم نزدیک می شد، نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
- جایی داری میری ؟
سوسن از جاش بلند شد و به سمت مامان رفت،، دستش رو دور شونه هاش انداخت و در حالی که از اتاق میبردش بیرون گفت:
- بله مادر جون، دارم نگار خانوم رو میبرم یکم بیرون ،خودت که خوب میدونی خوب نیست براش زیاد توی خونه بمونه....
چه آدم عوضی بود ،،اون یه شیطان بود که همه رو فریب میداد،، با ناراحتی لباس پوشیدم و با سوسن رفتیم بیرون،، علی جای همیشگیش ایستاده بود،، رفتیم سوار ماشین شدیم،، حتی بهش سلام هم نکردم،، تمام مدت از شیشه به بیرون نگاه می کردم و توی فکر بودم،، فکر برادرم محسن که داشت با چه آدمی زندگی می کرد..علی ماشین رو جلوی یه کوچه تنگ و باریک نگه داشت ،،با ترس از ماشین پیاده شدم و رفتیم دم در خونه ای،، خانمی اومد و در رو باز کرد ،،وقتی علی رو پشت سرمون دید از جلوی در کنار رفت،،،اول سوسن و بعدشم من رفتیم تو،،،استرسم زیاد شده بود،، از ترس داشتم سکته میکردم،، من چطور دوباره به اونا اعتماد کردم و باهاشون اومدم اینجا،، فقط توی دلم خدا خدا میکردم دیگه برام نقشه نکشیده باشن،،رفتیم توی اتاقی،،سوسن از اتاق رفت بیرون و خانمه بهم گفت ،برو روی تخت بخواب ، با ترس هر کاری که گفت کردم،، خانومه آمپولی بهم زد و گفت که بچه سقط میشه ،،نمیدونم چرا ولی نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم ،خیلی ناراحت بودم و دلم برای خودم میسوخت ،،وقتی از اونجا اومدم بیرون و علی اومد جلومو بهم گفت که حلالم کن،، ولی من بدون اینکه چیزی بهش بگم از کنارش رد شدم،، چقدر راحت با آدم بازی میکردن و بعد هم معذرت خواهی میکردن ،،سوسن نذاشت که برم خونمون و بردم خونه خودشون،، از قبل فکر همه جاشو کرده بود ،،محسن رو فرستاده بود خونه رفیقش و بهش گفته که من و یکی از دوستاش قراره بریم پیشش،، برادر من هم از خودم سادهتر که گول این زن رو میخورد،، اصلا دلم نمی خواست که پیش سوسن بمونم،، ولی چاره ای نداشتم ، چون خانمه بهم گفت که درد داری و باید مراقب باشی کسی نفهمه ،،همونی هم که گفت اتفاق افتاد،، توی خونه بودم که دردام شروع شد،،جوری که فقط ناله میکردم و به میپیچیدم ،مثل دردهای زایمانم بود ،،گریه میکردم و به سوسن میگفتم همش تقصیر توه،،زجه میزدم و توی صورتش نفرینش میکردم و اون هم بدون حرف فقط نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت ،اونروز من بعد از کلی درد و عذاب بچم رو سقط کردم ،بچه ای که فقط برای نفهم بازی ها و سادگی های خودم بود ،وقتی برگشتم خونه و مامان دیدم لپش رو چنگ زد و گفت چرا قیافت اینجوری شده، رفتم جلوی آیینه و به خودم نگاه کردم که صورتم زرد شده بود و لب هام خشک شده بود مامان بیچاره از هیچ چیزی خبر نداشت و فکر میکرد که مریض شدم ،همش راه میرفت و میگفت تو که صبح خوب بودی پس چه بلایی سرت اومده ،ولی من چی بهش میگفتم؟میگفتم دخترت بچه سقط کرده که حال و روزش اینجوری شده،مجبور بودم سکوت کنم و توی دلم بریزم و دم نزنم ...مدتی از اونروز کذایی گذشت ،توی این مدت خیلی کم حرف و گوشه گیر شده بودم ،بعد از طلاقم از رضا ضربه ی خیلی بد تری رو بهم زدن و من نمیتونستم که باهاش کنار بیام ،هضم کردن اون همه مشکل برام خیلی سخت و سنگین شده بود و نمیتونستم برای کسی هم بگم ،
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مبادا!
به سبب یک غم؛
هزاران نعمتت را فراموش کنی🙃💛
شبتون بخیر 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحي دیگر از راه رسیده است،
و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر
و با سینی صبحانه ای در دست که
طعم شیرین عشق دارد و بوی
دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ...
سلام صبحت بخیر رفیقجان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا دوران بچگی شیرینه؟
چون در بچگی گذشته ای وجود نداره
هرچی هست آینده است
بار سنگین گذشته ست که ما آدما رو ،
خسته میکنه :)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت باش... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 24 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهشتم یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#نگار
#قسمت_چهلونه
دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد دل کنم ،خیلی احساس تنهایی میکردم ،مشکلاتم تمومی نداشت و پشت سر هم برام میبارید ...از اونروز دیگه سوسن رو ندیده بودم ،تا اینکه یه شب محسن زنگ زد و گفت که میخوایم بیایم خونتون ،مامان براشون شام درست کرد و کلی خوشحال شد از اینکه حالا سوسن میاد و من رو از اون حال و روز بیرون میاره ،نمیدونست که باعث حاله بدم خود سوسنه ،دائم هم سراغش رو میگرفت و میگفت که چرا با سوسن بیرون نمیری ،ولی من هر بار بهانه ای میاوردم که حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم ،شب شد و محسن و سوسن اومدن ،اصلا دلم نمیخواست که باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای نداشتم چون مامان بهم شک میکرد ،به اجبار رفتم پیششون ،ولی توی صورت سوسن نگاه نمیکردم ،نمیتونستم نگاش کنم ،وقتی که حرف میزد دستامو مشت میکردم و حالم بد میشد ،با شنیدن صداش یاد روزهایی میفتادم که بهم دروغ میگفت و من رو وارد اون بازی کثیف کرد، از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه که براشون چای ببرم ،دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ،به سمت شیر آب رفتم و یه لیوان آب خوردم تا کمی آروم بشم ،با صدای مامان که گفت چیکار میکنی برگشتم و نگاهش کردم ،لبخند کجی زدم و سری بالا انداختم چشم ازش گرفتم و به سمت سماور رفتم و چای ریختم مامان هم ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون ،سینی رو جلوشون گذاشتم و سر جام نشستم ،مامان هم رو به روشون نشست و میوه هارو توی بشقاب گذاشت ،محسن گلویی صاف کرد و گفت :
-مامان زحمت نکش ،من و سوسن امشب اومدیم اینجا که یه موضوعی رو بهتون بگیم
با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم و با ترس زل زدم به دهن محسن ،داشتم سکته میکردم ،نکنه سوسن موضوع رو بهش گفته باشه ،ولی اگه گفته بود که محسن اینقدر آروم نمی نشست ،خونمو میریخت ،توی افکار خودم بودم که مامان گفت :
-خیر باشه پسرم ،بگو مادر
محسن لبخندی زد ،نیم نگاهی به من انداخت و به مامان گفت :
-خیره مامان، یکی از دوستام چند وقتیه که نگار رو دیده و عاشقش شده ،خیلی وقت پیش به من گفت که میخواد بیاد خواستگاری ،منم دیدم پسر خوبیه گفتم بهت اطلاع میدم،مامان پسره رو من خیلی وقته میشناسمش و خیلی خوبه ،از لحاظ مالی هیچی کم نداره ،نگارو خوشبختش میکنه،بگم بیادش ؟
مامان سری تکون داد و گفت :
-چی بگم مادر ،من که پیر زنم و کسی رو نمیشناسم ،خوب بودنش مثل رضا نباشه ،تعریف کردنت مثل غلام نباشه ،خودت میدونی این دختر چه ضربه ای خورد ،دیگه تحمل نداریم که دوباره سختی بکشه ...
محسن لبخندی زد و اومد دهن باز کنه که سوسن زودتر ازش گفت :
-مادر جون منم کیارش دوست محسن رو میشناسم خیلی وضع مالیش خوبه .
با شنیدن حرفای سوسن ته دلم خالی شد ، یاد روزی افتادم که از علی تعریف میکرد ،با عصبانیت از جام بلند شدم و سر محسن داد زدم :
-خواهشن برای من شوهر پیدا نکن ،من نه شوهر میخوام و نه به توجه و دلسوزی شما نیاز دارم
راه افتادم سمت اتاقم ،حالم از ترحم و دلسوزی بهم میخورد ،دستم روی دستگیره بود که صدای عصبی محسن توی گوشم پیچید.
. -اره شوهر نکن ،با اون برادری که داری اصلا شوهر نکن ،غلام برای رضا کار پیدا کرده و خودش براش رفته خواستگاری و زن گرفته که بچه های خواهرش بی مادر بزرگ نشن،هه...اصلا ازدواج نکن بمون تو خونه .دست سوسن رو گرفت و از جاش بلند شد و از خونه رفتن بیرون،، مامان به زور بلند شد و پشت سرشون رفت و شروع کرد به صدا زدن محسن،، تموم مدت با دهن باز زل زده بودم بهشون،، بالاخره غلام کار خودشو کرد،،بلاخره زهری که گفت رو ریخت و پشت منو خالی کرد و طرف رضا رو گرفت ، دستگیره رو پایین کشیدم و با سری افتاده وارد اتاق شدم، مگه من با غلام چیکار کرده بودم،،اون چرا با من بد بود،، آدم چطور میتونه اینقدر بد ذات باشه،، حالا به سر بچه هام چی میاد،، اگر اون زن بچه هامو اذیت کنه چی،اونوقت چیکار کنم ...
تکیه امو از در گرفتم و رفتم سمت قاب عکس جواد و یاسمین ،از روی طاقچه برش داشتم و سرجام نشستم ،با انگشت روی صورتشون کشیدم و قاب عکس رو بوسیدم ،دلم خیلی گرفته بود ،با دیدن چشم های معصوم یاسمین و لبخند زیبای جواد اشک از چشمم بیرون اومد ،چقدر دلتنگشون بودم ،چقدر دلم برای پسرکم تنگ شده بود ،خیلی وقت بود که ندیده بودمش ،صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود ،بدون اینکه به مامان فکر کنم بلند بلند گریه میکردم و خدارو صدا میزدم ،اینقدر ناراحت و دلگیر بودم که دلم فقط گریه میخواست ...مامان اونشب اصلا سراغم نیومد و گذاشت توی حال خودم باشم ،خوب میدونستم که چه حالیه و پا به پای من گریه میکنه ،اینو از چشمای پف کردش فهمیدم.،صبح که از اتاق بیرون رفتم ،کنار در اتاق نشسته بود و چشماش قرمز و متورم شده بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#حلوای_هویج
مواد لازم :
✅ هویج نیم کیلو
✅ شکر ۱ لیوان
✅ آرد گندم یک لیوان
✅ زعفران به مقدار لازم
✅ گلاب نصف لیوان
✅ آب دو لیوان
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1010_48852861121704.mp3
3.72M
حالم قشنگ تر میشه
وقتی چشمام تر میشه
اینجوری بهتر میشه
بهت بگم دوست دارم
🏴 #یا_اباعبدالله_الحسین (ع)♥️
#اربعین
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f