زندگی ارزش دارد که به خاطر آن
از همه هستی خود مایه بگذاریم
تا قصری باشکوه از
مهربانی، عشق و دوستی بنا کنیم
و زندگی آنقدر بی ارزش است که
نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم
و برای رسیدن به قله های فانی دنیا
دست به هر کاری بزنیم
سلام صبحتون بخیر🌻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سری سکانسهای قفلی سریالهای رضا عطاران😂😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
برای شروع دیر نیست... - @mer30tv.mp3
3.79M
صبح 18 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_نوزدهم دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستم
اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه کار برایم کرده بود؟ چرا طوری رفتار می کرد که انگار واقعاً این من بودم که با بی انصافی زندگی مشترکمان را به هم زده بودم و این او بود که با سخاوتمندی حق و حقوقم را داده بود. این چاهی بود که او برایم کنده بود، پس چرا طلبکار بود؟با صدای که بدبختی و بیچارگی از آن می بارید، پرسیدم:
- حالا من باید چیکار کنم؟
- هر کاری دوست داری. فقط مزاحم من نشو.دلم شکست. من را مزاحم زندگیش می دانست. می خواست من را به طور کامل از زندگیش حذف کند.
- من مزاحمتم؟ من که هر کاری گفتی کردم.
- نگفتم مزاحمی. گفتم مزاحم نشو. ببین سحر. نازنین دوست نداره تو، توی زندگی من باشی. می فهمی؟ دوست نداره من با تو در تماس باشم. دوست نداره بهت پول بدم یا باهات حرف بزنم. پس امروز آخرین روزیه که ما با هم حرف می زنیم. هر اتفاقی هم افتاد به من زنگ نمی زنی. جلو روم سبز نمی شی. حتی اگه تصادفی من و تو خیابون دیدی روت و بر می گردونی و می ری. انگار من وجود ندارم. می فهمیدی چی می گم؟دستی من را میان تاریکی پرت کرد. بدنم بی حس شد و نفسم بند آمد. آرش چه می گفت؟ دیگر نباید او را می دیدم؟ دیگر نباید با او حرف می زدم؟ مگر می شد؟من بدون آرش نمی توانستم زندگی کنم. من بدون آرش می مردم. او قرار بود به ما سر بزند او قرار بود هوایمان را داشته باشد.خودش گفته بود. خودش قول داده بود. من این خفت و خاری را تحمل کرده بودم تا آرش را از دست ندهم. من به ساز آرش رقصیده بودم تا سایه اش بالای سر آذین باشد. پس این حرفها چه معنی میداد.نالیدم:
- آرش چرا این جوری حرف میزنی؟.......... یعنی چی نباید همدیگه رو ببینیم؟من بدون تو چیکار کنم؟نفس کلافه اش را بیرون داد.
- من نمی دونم. هر کاری دوس داری بکن. من بیشتر از این نمی تونم کمکت کنم سحر. نازنین حساسه و من نمی خوام ناراحت بشه. شرط کرده باهات هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم. منم شرطش و قبول کردم. اگه دوسم داری کاری نکن که توی زندگیم مشکل پیش بیاد.آخرین تیر ترکشم را رها کردم:
- پس آذین چی؟توی صورتم براق شد.
- آذین چی؟ اگه فکر کردی به بهونه بچه می تونی خودت و به من بچسبونی اشتباه کردی. من هیچ علاقه ای به اون بچه ندارم. ولی اگه ببینم می خوای ازش سوءاستفاده کنی تا زندگی من و بهم بزنی. بچه رو ازت می گیرم و کاری می کنم که نتونی تا آخر عمر ببینیش. پس بشین زندگیت و کن و کاری هم به زندگی من نداشته باش. این آخرین حرفم سحر فهمیدی.خیره به چشم هایش اجازه دادم اشک های حلقه زده درون چشم هایم راه شان را به سمت صورتم باز کنند.انگار از دیدن اشک هایم معذب شده بود که کیفش را چنگ زد و از جایش بلند شد.
- من می رم محضر برای خوندن صیغه طلاق. تو لازم نیست باشی. خود حاج آقا از طرف تو صیغه رو می خونه.لحن صدایش ملایم تر و مهربان تر شد.
- سحر همه چیز بین من و تو تموم شده. هر چی زودتر این و قبول کنی برای خودت بهتره.چیزی نگفتم. گیج تر از آن بودم که حرفی بزنم. باورم نمی شد آرش می خواست من و آذین را این طور بی کس و تنها رها کند و برود. آن هم وقتی رابطه ام را با کل فامیل به هم زده بود.آرش چند ثانیه دیگر هم به صورت غرق در اشک من خیره ماند و بعد با سرعت از خانه بیرون رفت. خودم را روی تشک کنار آذین انداختم و با صدای بلند شروع به گریه کردم من تمام این خفت را پذیرفته بودم تا آرش را در کنار خودم داشته باشم. اجازه دادم تا بدنام شوم تا آرش گاهی به من سر بزند و برای دخترش پدری کند.حالا او از من می خواست که هرگز به سراغش نروم و اگر جایی اتفاقی او را دیدم، راهم را کج کنم و از او دور شوم.غلتی زدم و به سقف سفید بالای سرم خیره شدم. چرا آرش این کار را با من کرد؟ مگر دوستم نداشت؟ داشت. مطمئنم آرش دوستم داشت. یعنی هنوز هم دوستم دارد.
خودش گفت که دوستم دارد و دلش برایم تنگ می شود. همه این کارها به خاطر نازنین بود. اگر نازنین از او نمی خواست رهایمان نمی کرد.آرش من و آذین را به خاطر نازنین ترک کرد. روزی به اشتباهش پی می برد و به سمت مان برمی گشت.فقط باید صبر می کردم. باید صبر می کردم. باید صبر می کردم.نمی دانم چقدر به آینده و برگشت آرش فکر کردم که خوابم برد ولی وقتی دوباره چشم هایم را باز کردم، هوا تاریک شده بود و صدای گریه آذین خانه را پر کرده بود.آذین کنارم نبود و در آن تاریکی نمی توانستم پیدایش کنم.کورمال کورمال به دنیال موبایلم گشتم. روی زمین کنار تشک افتاده بود. به ساعت نگاه کردم از هشت گذشته بود. نزدیک به چهار ساعت خوابیده بودم.چراغ قوه موبایل را روشن کردم و نورش را دور تا دور هال چرخاندم. آذین کمی دورتر میان دو جعبه نشسته بود و گریه می کرد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#پلو_شوشتری
مواد لازم :
✅ ۴ پیمانه برنج
✅ ۲۰۰ گرم لوبیا چشم بلبلی
✅ ۳۰۰ گرم شوید
✅ ۵۰۰ گرم سینه مرغ
✅ ۲ عدد پیاز بزرگ
✅ ۲ عدد سیب زمینی
✅ زعفران دم کرده
✅ فلفل نمک و زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
1016_50773784223988.mp3
11.88M
🎶 نام آهنگ: گل محمدی
🗣 نام خواننده: سامان
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
این چه ایدهای بود آخه برای عکاسی از کودک چند ماهه :))))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستم اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستویکم
وقتی نورچراغ قوه روی صورتش افتاد برای لحظه ای ساکت شد و بعد با شدت بیشتری شروع به گریه کرد.ازجایم بلند شدوبغلش کردم.سرم درد میکرد و پاهایم ضعف میرفت. از صبح چیزی نخورده بودم.همانطورکه آذین را توی بغلم تکان میدادم با نور موبایلم به دنبال کلید برق گشتم. اول باید چراغ را روشن می کردم و خودم را از این تاریکی نجات می دادم.با بدبختی از میان وسایلی که کارگرها بدون هیچ نظمی وسط هال کوچک خانه رها کرده بودند،خودم رابه کلید برق رساندم و آن را فشار دادم ولی اتفاقی نیفتاد.با حرص چشم بستم. فقط برق رفتن را کم داشتم. حالا باید چه کار می کردم؟ آذین را که همچنان گریه می کرد به خودم فشار دادم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.نگاهم به نور ضعیفی که از پنجره به درون اتاق می تابید، افتاد. ساختمان های رو به رو برق داشتند. نور چراغ قوه موبایل را به سمت سقف گرفتم هیچ لامپی روی سقف نبود.ظاهراً مستاجر قبلی همه را با خود برده بود.نگاهی به سقف اتاق خواب و آشپزخانه کردم آنجا هم هیچ لامپی نبود. تنها لامپی که از دست مستاجر قبلی در امان مانده بود، لامپ دستشویی بود.چراغ دستشویی را روشن کردم و در را باز گذاشتم تا با نور اندکش هال را روشن کند.گریه آذین شدت بیشتری گرفت. گرسنه اش بود. من هم گرسنه بودم ولی چیزی برای خوردن نداشتیم.باید از خانه بیرون می رفتم و چیزی می خریدم. ولی من جایی را نمی شناختم. این محله را بلد نبودم. اصلاً چطور می توانستم این موقع شب از خانه بیرون بروم؟من هیچ وقت این موقع شب تنها از خانه بیرون نرفته بودم. عزیز خیلی بد می دانست دختر موقع تاریکی هوا بیرون از خانه باشد. می گفت یک دختر خوب و خانواده دار باید قبل از تاریکی شدن هوا به خانه برگردد وگرنه مردم برایش حرف در میاورند.اگر این موقع شب از خانه بیرون می رفتم و یکی من را می دید چه جوابی باید می دادم؟ همسایه ها در موردم چه فکری می کردند؟ با خودشان نمی گفتند یک زن تنها این موقع شب کجا می رود؟ پشت سرم حرف نمی زدند؟ فکرهای بد نمی کردند؟ نه نمی توانستم این موقع شب از خانه برون بروم.داخل کیفم را گشتم و آخرین بیسکویت باقی مانده را به دست آذین دادم. دوباره روی تشک نشستم. حالا که آذین ساکت شده بود، تازه متوجه وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم، شدم. من تنها بودم. در خانه ای تاریک و سرد.به اطرافم نگاه کردم. سایه وسایلی که در اطرافم پراکنده بودند، ترسناک و رعب آور بود. چطور تا صبح در این خانه ی تاریک و ترسناک دوام می آوردم.آب دهانم را قورت دادم و در خودم مچاله شدم. من می ترسیدم. من از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. من نمی توانستم اینجا بمانم، باید می رفتم. باید به آرش می گفتم من را برگرداند به خانه ی خاله. تلفن را برداشتم و به آرش زنگ زدم. بوق اول که خورد رد تماس داد. خواستم دوباره زنگ بزنم ولی پشیمان شدم. اگر کنار نازنین باشد محال است جواب تلفنم را بدهد چه برسد به این که دنبال بیاید و من را با خودش ببرد.تنها گزینه باقی مانده، نغمه بود. نمی دانستم کمکم می کند یا نه ولی او تنها کسی بود که داشتم.بعد از سه بوق نغمه تلفنش را جواب داد.
- سحر؟
- سلام نغمه خوبی؟
- خوبم. تو چطوری؟ چرا صدات اینجوریه؟بغضم ترکید.
- نغمه بیا. تو رو خدا بیا.
- چی شده سحر؟ کجایی؟کجا بودم؟ واقعا نمی دانستم کجا هستم؟ آرش در ناکجا آباد رهایم کرده بود و رفته بود.نیم ساعتی بود که به خانه نغمه رسیده بودیم. غذای آذین را دادم و او را که دوباره صدای نفس هایش کشدار شده بود، روی تشکی که نغمه انداخته بود، خواباندم. خودم هم دلم می خواست همانجا دراز بکشم و بخوابم.نغمه صدایم کرد:
- سحر بیا شام حاضره.آهسته از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. نغمه و سینا پشت میز به انتظار من نشسته بودند. ساعت از ده گذشته بود. شرمنده کنار نغمه نشستم.از روی هر دویشان خجالت می کشیدم.
- ببخشید به خاطر من شما هم تا این موقع گرسنه موندید.سینا جواب داد:
- خواهش می کنم این چه حرفیه.از سینا خوشم می آمد. مرد خوبی بود. آرام و متین. اهل شهر ما نبود بچه ی یکی از شهرهای شمال بود. ته لهجه ای هم داشت که به نظرم قشنگ بود. هیچ وقت نفهمیدم دوستیش با آرش چطور شروع شد و چطور به شراکت رسید ولی از این که با آرش دوست بود، خوشحال بودم.وجود سینا باعث شده بود من و نغمه به هم نزدیک تر شویم. برای منی که هیچ دوستی نداشتم، معاشرت با نغمه نعمت بزرگی بود.نغمه کفگیری پر از برنج را توی بشقابم خالی کرد.
- بخور سحر، رنگت بدجوری پریده.با این که از صبح چیزی نخورده بودم ولی میلی به خوردن نداشتم. سینا ظرف مرغ را جلوی رویم گرفت و گفت:
- بفرمائید سحر خانم. یه چیزی بخورید وگرنه ضعف می کنید.ممنونی گفتم و تکه ای مرغ روی برنجم گذاشتم. اگر چیزی نمی خوردم زشت بود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستودوم
نغمه لیوان آبش را سر کشید.
- نمی خوام دعوات کنما، ولی نمی تونم جلوی خودم و بگیرم. آخه دختر، تو که حتی عرضه نداری بری تا سر خیابون برای بچه ات شیر بخری طلاق گرفتنت چی بود؟چه می گفتم؟ می توانستم بگویم طلاق خواست آرش بود، نه من؟ می توانستم بگویم آرش به خاطر نازنین همه این بلاها را سرم آورده؟ اصلاً گفتنش چه فایده ای داشت؟ چیزی را عوض می کرد؟ با انگشت اشک نشسته گوشه چشمم را پاک کردم. سینا به نغمه تشر زد:
- نغمه خانم الان وقت این حرفا نیست.نغمه موهای اتو کشیده اش را از توی صورتش کنار زد.
- به خدا نمی خوام ناراحتت کنم. من می فهمم چرا جدا شدی. می دونم زندگی با خاله و آرش چقدر سخته. می دونم وقتی شوهرت یه آپارتمان نوساز صدو پنجاه متری تو بهترین نقطه شهر داره ولی مجبورت می کنه تو یه اتاق با مادر شوهرت زندگی کنی و صبح تا شب مثل یه کلفت کاراشو بکنی چه عذابیه. می دونم زندگی با مردی که تمام آخر هفته هاش به جای این که کنار زن و بچه اش باشه با دوستاش پی خوشگذرونیه چقدر دردآوره. ولی حرف من اینه، تویی که تا اینجا تحمل کرده بودی، یه ذره دیگه تحمل می کردی تا آذین بزرگتر بشه، خودت هم مستقل تر می شدی بعد اقدام به جدایی می کردی نه الان که حتی نمی تونی خودت و جمع و جور کنی چه برسه به این بچه بخت برگشته.دهانم از تعجب باز ماند. در مورد چه کسی حرف می زد؟ آرش؟ آرش آپارتمان نوساز داشت؟ پس خاله چرا همیشه دم از بی پولی و بدبختی آزش می زد و از من می خواست صرفه جویی کنم.یعنی آن موقع ها که آرش به اسم ماموریت کاری من و آذین را تنها می گذاشت، با دوستانش پی خوش گذرانی بود؟صدایم موقع حرف زدن می لرزید:
- آرش؟ آرش خونه ی جدا داره؟ آرش آخر هفته ها نمی ره ماموریت؟چشم های نغمه از تعجب گرد شد:
- چی؟ تو اینا رو نمی دونستی؟ پس برای چی طلاق گرفتی؟
- بسه نغمه. مگه نمی بینی حالش خوب نیست.به سینا که با اخم های درهم فرو رفته، سعی می کرد نغمه را از ادامه بحث منصرف کند، نگاه کردم.از شدت حقارت نزدیک بود خفه شوم. سینا می دانست. او هم مثل نغمه تمام این مدت می دانست که آرش به من دروغ می گوید و سرم کلاه می گذارد. چقدر دوتایی به ریشم خندیده بودند و برایم ابراز تاسف کرده بودند.حتماً در نظرشان آدم حقیر و بدبختی می آمدم که تن به این زندگی نکبت داده بودم و صدایم در نمی آمد.دلم نمی خواست شبیه بدبخت ها به نظر برسم هر چند بدبخت بودم. قاشقی پر از برنج در دهانم چپاندم و با بی تفاوت ترین حالتی که می توانستم به خودم بگیرم، گفتم:
- من خوبم. غذاتون بخورید.ولی خوب نبودم. چطور می توانستم خوب باشم وقتی فهمیده بودم در تمام این سال ها آرش من را احمق فرض کرده بود. نه! آرش من را احمق فرض نکرده بود. من واقعاً احمق بودم وگرنه اگر یک ذره چشم هایم را باز می کردم می توانستم بفهمم که آرش چه می کند ولی نمی خواستم.هیچ وقت نخواستم چشم هایم را باز کنم و واقعیت را ببینم. همیشه سعی کرده بودم خودم را گول بزنم. من استاد فریب دادن خودم بودم.به هر جان کندی بود غذایم را تمام کردم و به اتاقی که آذین در آن خوابیده بود رفتم و روی تشک کنار دخترک بیچاره تر از خودم دراز کشیدم. من لااقل بعد از رفتن پدر و مادرم، عزیز را داشتم.عزیز زن مستقل و قوی بود که یک خانواده بزرگ را اداره می کرد. برعکس من که زنی بدبخت و دست و پا چلفتی بودم که حتی عرضه خرید یک بطری شیر را برای بچه ام را نداشتم. من چطور می خواستم از آذین مواظبت کنم؟دست نغمه که نفهمیدم کی به اتاق آمده بود، روی موهایم نشست.
- ببخشید سحر به خدا نمی دونستم که نمی دونی. فکر می کردم به همین خاطر از آرش جدا شدی.بغض داشت خفه ام می کرد.
- مهم نیست. برو بخواب دیگه هر چی بوده، تموم شده.به کندی از جایش بلند شد.
- فردا با هم حرف می زنیم.دلم نمی خواست در مورد آرش و خانه مجردیش و دوستانش حرف بزنم. ولی برای دست به سر کردن نغمه باشه ای زیر لب زمزمه کردم و چشم بستم.صبح با صدای خنده های نغمه و آذین از خواب بیدار شدم. آفتاب به وسط اتاق رسیده بود و نسیم آرام بهاری پرده سفید رنگ اتاق را تکان می داد.به سختی از جایم بلند شدم و روی تشک نشستم. دیشب تا نزدیکی صبح بیدار بودم و به آرش و زندگی به هم ریخته ام فکر می کردم. به گذشته، به آینده و به حماقت های بی پایانم فکر می کردم.به این فکر می کردم که به غیر از نغمه و سینا چه کسان دیگری از زندگی دوگانه ی آرش خبر داشتند. خاله حتماً می دانست.
می دانست پسرش هر هفته ما را ول می کند و با دوستانش پی خوش گذرانی می رود ولی وقتی فهمید می خواهم طلاق بگیرم به من تهمت بی چشم و رویی زد. می دانست پسرش خانه مستقل و بزرگی دارد ولی همیشه سر من منت می گذاشت که به من اجازه داده بدون اجاره در خانه اش زندگی کنیم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
تصورم وقتی یکی تعارف میکنه 😅
#نوستالژی
#طنز
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۸ شهریور ۱۴۰۳