eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_بیستم چشم هام درد میکرد و گفتم ناز خاتون مرد خاتون بی
خاتون همه رو بیرون کرده بود و منو نگه داشت تا اروم بگیرم به خاتون نگاه کردم و گفتم دنیا چرا انقدر با من بدرفتاری میکنه _ نمیدونم دخترم نمیدونم‌ خاله توبا درب رو باز کرد و گفت خاتون بیا بیرون بین شام چی بزارن مردم باید برن زود یچیز سر هم کن بزار برن خاتون به توبا نگاه کرد و گفت نمیدونم خودت یچیزی بگو بزارن _ بلند شو تو باید به این دختر روحیه بدی _ چطوری روحیه بدم نوه ام بود _ اردشیر میخواد بره اگه چیزی لازم بگو اون بیاره صمد که خداروشکر انگار نه انگار پسر این خونه است و دامادش مرده صدای اردشیر تو اتاق پیچید و گفت اینجا چرا بهم ریخته ؟خاتون با چشم اشاره کرد چیزی نگه و کار منه اردشیر جلو اومد و خاتون دستشو دراز کرد دست اردشیر رو گرفت تا تونست سرپا بشه و گفت این همه نوکر هست یکیش عرضه نداره بیا بریم ببینم مگه تو این خونه هیچی نیست بیرون رفتن و اردشیر به اتاق نگاهی انداخت و گفت نازخاتون غم اخرت باشه من باید برگردم عمارت اگه کمکی بود میام‌‌خبرم‌ کن لبخندی به روش زدم بهم‌ خیره بود و گفتم هیچکسی نمیتونه کمک کنه .اردشیر سرشو تکون داد و همونطور که نفس عمیق میکشید بیرون رفت اون لحظات دیونه ترین بودم‌.چشمم به چ* دسته چرم فرهاد افتاد کنار کمد روی دیوار زده بودمش میگفت اصل زنجانه.جلوتر رفتم و چ* رو از غلافش کشیدم‌ فقط به این فکر میکردم‌ که باید بمیرم‌ چشم هامو بستم جرئتشو نداشتم ولی چ* رو نزدیک مچ دستم بردم که یهو یکی از دستم قاپیدش چشم هامو باز کردم اردشیر بود و عصبی گفت حماقت نکن فرهاد مرده میخوای دوباره این خونه رو به عزا بنشونی ؟اشکهام بالاخره جاری شد و گفتم نمیخوام زنده بمونم از امروز به بعد زندگی چه فایده ای برای من داره نمیخوام نفس بکشم‌...اردشیر جلوتر اومد و گفت تصور میکردم دختر زرنگی هستی ولی انگار میخوای مثل بقیه باشی مرگ و زندگی دست خداست بعد فرهاد هم‌ میتونی زندگی کنی .سرش داد زدم نمیخوام زندگی کنم‌ نمیخوام زنده بمونم فرهاد که نباشه دنیا هم برای من نیست .اردشیر سرشو پایین انداخت و گفت زندگی هست با تمام نامردی و سنگدلیش هست به خودت بیا پشت بهم به سمت بیرون رفت و گفت خاتون دلشکسته تر از توست بهش اهمیت بده اون داغونه اون خیلی دوستت داره به دیوار تکیه کردم و روی زمین سر خوردم‌ مصیبت همین بود بدون فرهاد موندن همه رفتن و ما موندیم و یه خونه پر از غم‌.صدای خندهای نامادری و پدرم از اتاق بغل میومد و اونا خوشحال بودن از بدبختی که به سرم اومده بود .روزهای بی فرهاد میگذشت و هر روز تکراری و غم زده تر از قبل نه با کسی حرف میزدم نه جایی میرفتم‌ نه طلوع رو میفهمیدم‌ نه غروب رو نه چیزی میخوردم نه ابی به زور تو دهنم غذا میریختن و اون ابروهای نازک شده اینبار به عزای شوهرش داشت پر میشد نزدیک چهل روز میگذشت و بقدری لاغر شده بودم که استخونهام واقعا بیرون زده بود.روز چهلم فرهاد من بود و زنعمو هم مثل من چهل روز براش چهل سال گذشته بود سر مزارش نشسته بودم و به سنگ سفیدش خیره بودم .از محل کارش چقدر اومده بودن و همه با احترام ازش یاد میکردن بین شلوغی فقط به ادم هایی نگاه میکردم که دلشون خوش بود و خبر از دل سوخته صاحب عزا نداشتن .زنعمو کنارم بود و گفت باید امروز چله عروسیشو میریختم باید گلاب و گل میاوردم اتاقتون امروز چهلم پسرم اون زیر خوابیده، چهل روزه خوابیده زنعمو خودشو میزد و گریه میکرد .مهمونهامون رفته بودن و صدای خاله توبا منو متوجه خودش کرد و گفت این دختر فقط استخون هاش مونده خاتون گفت چیکار کنم نه حرف میزنه نه چیزی میخوره .خاله توبا جلوتر اومد و گفت خاتون نزار خودشو داره از بین میبره .به خاله نگاهی کردم و گفتم خاله برای من دیگه این دنیا ارزشی نداره دستمو به دیوار گرفتم و همونطور که مثل پیرزن ها بلند میشدم گفتم مرگ منم نزدیکه .خاتون لبشو گزید و گفت خدا نکنه دور باشه ازت من چطورمیتونم بدون تو سر کنم نگاهی بهش انداختم و گفتم‌ ازهمون روزی که مادرم منو باردار شد با غم و اندوه همراه بود و هنوزم هست .خاتون شرمنده سرشو پایین انداخت و گفت میدونم هیچ وقت نمیتونم جبران کنم خاله با تعجب گفت چی میگید شما دوتا ؟کسی جز من و خاتون واقعا نمیدونست که تو دلهامون چه رازی داریم‌.. ~~~~ یه لقمه نون و حلوا دهنم گزاشتم و هنوز قورتش نداده بودم که زن بابام اومد داخل اتاق .خیلی وقت بود ندیده بودمش صورتشواصلاح کرده بود و مثل همیشه چشم هاشو سرمه کشیده بود دستشو که تکون میداد جیلیغ جیلیغ النگوهاش به گوش میرسید و گفت خوبی نازی ؟‌سلام‌ کردم‌ عادت به محبت کردن از جانبش رو نداشتم وگفت چقدر اتاقت تاریک .دست انداخت پرده هارو کنار زد و نور چشم هامو اذیت میکرد جلوتر اومد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستم اصلاً معنی حرف های آرش را درک نمی کردم. یعنی چه که همه
وقتی نورچراغ قوه روی صورتش افتاد برای لحظه ای ساکت شد و بعد با شدت بیشتری شروع به گریه کرد.ازجایم بلند شدوبغلش کردم.سرم درد میکرد و پاهایم ضعف میرفت. از صبح چیزی نخورده بودم.همانطورکه آذین را توی بغلم تکان میدادم با نور موبایلم به دنبال  کلید برق گشتم. اول باید چراغ را روشن می کردم و خودم را از این تاریکی نجات می دادم.با بدبختی از میان وسایلی که کارگرها بدون هیچ نظمی وسط هال کوچک خانه رها کرده بودند،خودم رابه کلید برق رساندم و آن را فشار دادم ولی اتفاقی نیفتاد.با حرص چشم بستم. فقط برق رفتن را کم داشتم. حالا باید چه کار می کردم؟ آذین را که همچنان گریه می کرد به خودم فشار دادم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم.نگاهم به نور ضعیفی که از پنجره به درون اتاق می تابید، افتاد. ساختمان های رو به رو برق داشتند. نور چراغ قوه موبایل را به سمت سقف گرفتم هیچ لامپی روی سقف نبود.ظاهراً مستاجر قبلی همه را با خود برده بود.نگاهی به سقف اتاق خواب و آشپزخانه کردم آنجا هم هیچ لامپی نبود. تنها لامپی که از دست مستاجر قبلی در امان مانده بود، لامپ دستشویی بود.چراغ دستشویی را روشن کردم و در را باز گذاشتم تا با نور اندکش هال را روشن کند.گریه آذین شدت بیشتری گرفت. گرسنه اش بود. من هم گرسنه بودم ولی چیزی برای خوردن نداشتیم.باید از خانه بیرون می رفتم و چیزی می خریدم. ولی من جایی را نمی شناختم. این محله را بلد نبودم. اصلاً چطور می توانستم این موقع شب از خانه بیرون بروم؟من هیچ وقت این موقع شب تنها از خانه بیرون نرفته بودم. عزیز خیلی بد می دانست دختر موقع تاریکی هوا بیرون از خانه باشد. می گفت یک دختر خوب و خانواده دار باید قبل از تاریکی شدن هوا به خانه برگردد وگرنه مردم برایش حرف در میاورند.اگر این موقع شب از خانه بیرون می رفتم و یکی من را می دید چه جوابی باید می دادم؟ همسایه ها در موردم چه فکری می کردند؟ با خودشان نمی گفتند یک زن تنها این موقع شب کجا می رود؟  پشت سرم حرف نمی زدند؟  فکرهای بد نمی کردند؟ نه نمی توانستم این موقع شب از خانه برون بروم.داخل کیفم را گشتم و آخرین بیسکویت باقی مانده را به دست آذین دادم. دوباره روی تشک نشستم. حالا که آذین ساکت شده بود، تازه متوجه وضعیتی که در آن قرار گرفته بودم، شدم. من تنها بودم. در خانه ای تاریک و سرد.به اطرافم نگاه کردم. سایه وسایلی که در اطرافم پراکنده بودند، ترسناک و رعب آور بود. چطور تا صبح در این خانه ی تاریک و ترسناک دوام می آوردم.آب دهانم را قورت دادم و در خودم مچاله شدم.  من می ترسیدم. من از تنهایی و تاریکی می ترسیدم. من نمی توانستم اینجا بمانم، باید می رفتم. باید به آرش می گفتم من را برگرداند به خانه ی خاله. تلفن را برداشتم و به آرش زنگ زدم. بوق اول که خورد رد تماس داد. خواستم دوباره زنگ بزنم ولی پشیمان شدم. اگر  کنار نازنین باشد محال است جواب تلفنم را بدهد چه برسد به این که دنبال بیاید و من را با خودش ببرد.تنها گزینه باقی مانده، نغمه بود. نمی دانستم کمکم می کند یا نه ولی او تنها کسی بود که داشتم.بعد از سه بوق نغمه تلفنش را جواب داد. -  سحر؟ -  سلام نغمه خوبی؟ -  خوبم. تو چطوری؟ چرا صدات اینجوریه؟بغضم ترکید. -  نغمه بیا. تو رو خدا بیا.  -  چی شده سحر؟ کجایی؟کجا بودم؟ واقعا نمی دانستم کجا هستم؟ آرش در ناکجا آباد رهایم کرده بود و رفته بود.نیم ساعتی بود که به خانه نغمه رسیده بودیم. غذای آذین را دادم و او را که دوباره صدای نفس هایش کشدار شده بود، روی تشکی که نغمه انداخته بود، خواباندم. خودم هم دلم می خواست همانجا دراز بکشم و بخوابم.نغمه صدایم کرد: -  سحر بیا شام حاضره.آهسته از اتاق بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. نغمه و سینا پشت میز به انتظار من نشسته بودند. ساعت از ده گذشته بود. شرمنده کنار نغمه نشستم.از روی هر دویشان خجالت می کشیدم. -  ببخشید به خاطر من شما هم تا این موقع گرسنه موندید.سینا جواب داد: -  خواهش می کنم این چه حرفیه.از سینا خوشم می آمد. مرد خوبی بود. آرام و متین. اهل شهر ما نبود بچه ی یکی از شهرهای شمال بود. ته لهجه ای هم داشت که به نظرم قشنگ بود. هیچ وقت نفهمیدم دوستیش با آرش چطور شروع شد و چطور به شراکت رسید ولی از این که با آرش دوست بود، خوشحال بودم.وجود سینا باعث شده بود من و نغمه به هم نزدیک تر شویم. برای منی که هیچ دوستی نداشتم، معاشرت با نغمه نعمت بزرگی بود.نغمه کفگیری پر از  برنج را توی بشقابم خالی کرد. -  بخور سحر، رنگت بدجوری پریده.با این که از صبح چیزی نخورده بودم ولی میلی به خوردن نداشتم. سینا ظرف مرغ را جلوی رویم گرفت و گفت: -  بفرمائید سحر خانم. یه چیزی بخورید وگرنه ضعف می کنید.ممنونی گفتم و تکه ای مرغ روی برنجم گذاشتم. اگر چیزی نمی خوردم زشت بود. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستم چون ما کار رو ازشون می گرفتیم حالا من حساب اون برادرشو
به هوای اینکه ممکنه یحیی باشه رفتم در رو باز کردم و با یک مرد روبرو شدم اول از همه سیبل هاش توجه منو جلب کرد که به طور خنده داری انتهاشو رو به بالا برده بود با تندی گفت منزل آقای صفایی.گفتم بفرمایید ودرهمین موقع چشمم افتاد به مردی که شب قبل اومده بود و فهمیدم کیه و گفتم ببخشید به پسرتون گفتم پدر من فوت کردن خونه ی عموم همین در بغلی هست می تونین با خودشون حرف بزنین با صدای کلفت و خشنی گفت من با مادرتون کار دارم بفرمایید بیان دم در.گفتم آخه مامان من چه کاری می تونه براتون انجام بده این عموی منه که باید جوابگوی شما باشه دستشو گرفت طرف منو گفت دختر خانم یک عرض کوچک با ایشون دارم زیاد مزاحم نمیشم لطفا صداشون کن مامان که از دور ما رو دیده بود فورا چادر سرش کرد و اومد جلو و گفت پریماه تو برو بله آقا چیکار دارین ؟ چه خبره ؟ سالار زاده گفت خانم صفایی ؟ مامان گفت بله خودمم گفت خانم من اومدم با شما اتمام حجت کنم فردا گله ای نباشه مامان گفت نمی فهمم با من چرا می خواین اتمام حجت کنین من چیکاره هستم طرف شما من نیستم قبلا شوهرم بوده و حالام برادرشون خونه شون هم همین بغله گفت دِ نشد دیگه چهار ماه پیش من با حسین آقا معمار قرار داد بستم همون جا ده هزار تومن پول بی زبون رو جیرنگی ریختم کف دستش بعدام مدام پول دادم تا خونه ام ساخته بشه ولی دلم میخواد تشریف بیارین و تماشا کنین آدم رغبت نمی کنه پا توش بزاره دیشب پسرم اومده باهاش حرف زده ایشون فرمودن برو طرف قرارداد تون من نبودم حالا بدکردم که نصف کاره ولش نکردم ؟اون خونه رو خودم  میدم یک بلد کار درستش کنه و پولشم شما باید بدین ،حالا خانم یا شما من نمی دونم فقط خسارت منو بدین خانجون هنوز نشسته بود و با صدای بلند و لحن تندی گفت آقا بشین یک چایی بخور دهنت رو شیرین کن بعد برو حرفت رو زدی ما هم زدیم ؛ما پولی نداریم که به شما بدیم بهتره بدی خودش درست کنه یکبار دیگه بهش اعتماد کن.اینم حرف این آقا بعد از این مدت ؛ ببین خانم محترم می دونم داغ دارین راستی تسلیت میگم غم آخرتون باشه ولی من کاری با این حسن آقا ندارم میدم خونه رو یکی درست کنن خسارتش با شماست من کسی رو جز شما نمی شناسم مامان گفت می تونم بفهمم چه حالی دارین حق با شماست منم شاید چای شما بودم همین کارو می کردم ولی باید بشینیم و حرف بزنیم اینطوری دم در بده همسایه ها هم حرف در میارن شما بفرمایید تو پریماه برو عموت رو صدا بزن بیاد میشنیم و این مسئله رو حل می کنیم شما هم حتما می دونین که اگر شوهر من پول از شما گرفته برای ساختن خونه بوده اونجا خرج کرده من خودم برای خرج روزانه ام موندم آقا ؛همینطور که پاشو می ذاشت توی حیاط گفت بالاخره من باید از یکی خسارت بگیرم یا نه ؟اون سه نفر وارد خونه شدن و من از کنار پسرش رد شدم که برم عمو رو صدا بزنم با پرویی خاصی گفت سبز یا خاکستری ؟ با اینکه چندشم شده بود ولی نفهمیدم منظورش چیه گفتم چی گفتین ؟ انگشتش رو برد طرف چشم خودش و پرسید سبز یا خاکستری ؟ گفتم نمی فهمم چی میگی مامان صدا زد پریماه برو دیگه زود باش روز جمعه بود و عمو و یحیی توی خونه این بود که هر دو با هم اومدن رنگ عمو مثل گچ سفید بود و از من پرسید سر وصدا کردن داد و هوار راه انداختن ؟ گفتم نه عمو خیلی محترمانه بر خورد کردن اومدن از مامان من خسارت می خوان گفت تو نگران نباش عمو جان من درستش می کنم هیچ دیدن آدمایی که همیشه این جمله روی زبونش هست که با من،من درستش می کنم بزارین به عهده ی من ولی در نهایت هیچ کاری برا تون نمی کنن عموی من اینطوری بود و همیشه آقاجونم به عنوان طنز باهاش شوخی می کرد پس من این حرف اونو اصلا جدی نگرفتم و دلواپس بعد بودم و می دونستم اینا آخرین شاکی های ما نیستن. وقتی ما برگشتیم مامان و خانجون و اون دونفر توی اتاق کنار سرسرا بودن جایی که همیشه همه اونجا جمع می شدیم یک چیزی مثل هال الان چون گرم بود و سرسرا بخاریش روشن نبود یحیی و عمو رفتن توی اتاق و من برگشتم زیر کرسی هنوز گرم نشده بودم که مامان اومد صدا زد پریماه چای بیار زیر دستی هم یادت نره ، یکم شیرینی گذاشتم روی کمد اونم بزار توی ظرف و بیار و برگشت توی اتاق حال پریشونش نشون می داد که اوضاع اصلا خوب نیست صدای بلند و خشن آقای سالار زاده از بیرون هم شنیده می شد و معلوم بود که خیال سازش نداره اون با تندی می گفت من می تونم از دادگستری کارشناس ببرم و خسارت تعین کنه و شما که طرف قرارداد هستین موظف میشین پرداخت کنین مثل آدم اومدم و حرف بزنیم نمی خوام کار به دادگاه و دادگاه کشی برسه خودتون منصف باشین و همین جا حلش کنین من یک نفر رو میارم براآورد می کنه هر چی خواست شما باید بدین حرفم غیر منطقیه ؟ اگر نه می خواین راه اول رو برم ولی همه توی درد سر میفتیم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفت خودت خبر نداری رنگ به رو نداری اصلا بیا دراز بکش دلمم میخواست بخوابم واقعا دراز کشیدم و بهرام هم لباس عوض کرد و رفت گفت زود میام.یکی دو ساعت بعد بهرام با دست پر از میوه و آجیل و لواشک و شیرینی برگشت گفتم وای این همه من یه نفرم تو این خونه خندید و گفت بعد این ۳ نفریم گفت تو بخواب من خودم جابجا میکنم و میرم فقط خواهشا حتما بلند شدی یه چیزی بخور گفتم چشمبهرام رفت آشپزخونه و نیم ساعتی مشغول بود و بعد اومد خداحافظی کرد و رفت دلم میخواست بخوابم لحاف و کشیدم سرم تا تاریک بشه و بخوابم اما حس کردم بهرام از تو آشپزخونه صدام میکنه بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه و گفتم مگه نرفتی نگاهم دوباره بهش افتادسریع برگشتم تو جام و صلوات فرستادم دیگه مثل قبل نمیترسیدم ازش اما برام عادی هم نشده بوددائم حرفهای اون فالگیر تو گوشم بود که همزادت هست دراز کشیدم و چشمام و بستم و شروع کردم به خوندن چهار قل سر درد داشتم و دلم میخواست بخوابم نفهمیدم کی خوابم برد با صدای اذان بیدار شدم و اول فکر کردم صدای اذان مغرب هست اما نگاهی به ساعت انداختم و متوجه شدم اذان صبحه پاشدم چراعها رو روشن کردم و رفتم سمت یخچال دلم میخواست همه میوه ها رو بخورم همونجا تو آشپزخونه یکم خوردم و برگشتم تو جام همش فکرم درگیر این بود که این بچه قراره چی بشه من زن صیغه ای بهرام بودم و آینده بچه چی میشد کسی قبولش میکرد آیا؟روزهام تکراری میگذشتن و من هنوز نمیتونستم چیزی بخورم بهرام سعی میکرد گاهی شبها هم بهم سر بزنه قبل رفتن به خونه دیگه با تنهایی خو گرفته بودم فکر کنم دوماهم شده بود و من همچنان جز میوه و نون خالی نمیتونستم چیزی بخورم بهرام دیگه ظهرها نمی اومد که غذا نپزم چون بوش اذیتم میکرد بعد ناهار می اومد و یکی دو ساعت کنارم بود و میرفت.دقیق نمیدونستم چند وقتمه اما از وقتی که فهمیده بودم ۲ماه و نیم گذشته بود اون روزم تا ظهر تو رختخواب بودم و حال و حوصله چیزی رو نداشتم ساعت حدودای ۳ بود که بهرام اومد پیشم و دید خیلی کلافه ام اصرار کرد که بیا بریم بیرون تو خونه زیاد تنها میمونی با اینکه حال نداشتم اما حاضر شدم و رفتیم تازه انقلاب شده بود و مردم شور شوق خاصی داشتن خیابونا شلوغ بود رفتیم سمت شهناز و بوی جیگرکی هوش از سرم برد به بهرام گفتم هوس جیگر کردم و رفتیم و برام چند سیخ جیگر گرفت انگار خوشمزه ترین غذای دنیا رو داشتم میخوردم از ولع خودم تعجب کردم و خجالت کشیدم بعدش رفتیم یکم لباس برام خرید و منو برگردوند خونه و خودش رفت درو باز کردم و همون اول حس سنگینی کردم تو فضای خونه محل ندادم گفتم حتما زیاد خوردم حالم بده رفتم لباسهایی که خریده بودم و یکی یکی پوشیدم و خودمو تو آینه نگاه کردم که دوباره اونو دیدم با حالت خیلی وحشتناکتر از قبل زبونم از،ترس قفل شد و نتونستم حتی یه کلمه بگم.اومد نزدیک و نزدیکتبا اینکه لبهاش تکون نمیخورد اما من اسم خودمو میشنیدم و وحشتم چند برابر میشد همونجا جلوی آینه میخکوب شده بودم که حس کردم با ناخنهاش داره دوباره خراش میده بدنمو التماس خدا و پیغمبر میکردم تو دلم که قفلم وا بشه و بتونم فرار کنم حس کردم دستی روی شکمم کشید و جیغ وحشتناکی کشید و مثل دود سیاه رفت هوا همونطور خوردم زمین رو شکمم بلاخره بدنم از قفلی دراومد و با ترس چادرمو برداشتم که برم خونه ربابه که حس خون روی پاهام میخکوبم کرد نگاهی به پاهام کردم و دیدم اره خون داره میریزه روی پاهام درد شدیدی توی کمرم پیچید و حالم خیلی بد بودرفتم سمت دستشویی متوجه شدم که بچه ام سقط شده خیلی حال بدی داشتم گریه امونم نمیداد اخه اون لعنتی چی بود که گرفتارش شده بودم درد خیلی بدی داشتم نفسم بالا نمی اومد به زور و کمک دیوار خودمو رسوندم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم هر لحظه فکر میکردم الان پشتمه با خودم میگفتم ای کاش الان یکی پیشم بود و کمکم میکرد از درد داشتم پاهامو چنگ میزدم با هر سختی که بود جامو پهن کردم و رفتم زیر لحاف خیلی سردم بود انگار تو یه کوه یخ دفن شده باشم هر چی لحافو کشیدم رو سرم همچنان داشتم میلرزیدم دندونام به شدت بهم میخورد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_بیستم مالک به طرفش قدم برداشت از چشم هاش خشم میبارید و طلا
شام نخوردم تا تو بیای منم گرسنه بودم شام میخوردیم و من چشمم به درب بود چرا مالک خان نمیومد رضا نگاهم کرد و گفت جواهر چرا برنمیگردی همینجا اون ملا صمد خدا تقاصشو بهش داد پاهاش رو از دست داده نفس عمیقی کشیدم و گفتم از خدا خواستم بهش انقدر عمر بده که رسوا بشه رحمت رختخواب رو پهن میکرد و گفت چند روز دیگه عید همینجا بمون میام الان نمیتونم بمونم باید زمان بگذره رضا رفت تو رختخواب و مامان بخاری نفتی رو پر از نفت کرد و گفت امشب انگار سرد شده زمستون دوباره برگشته نفس هامون شیشه رو بخار کرده بود با دست پاکش کردم و به قطرات برفی که میبارید نگاه کردم انگار واقعا زمستون اومده بود چراغ رو مامان کم کرد و گفت چشم انتظار مالک خانی ؟‌برادرهام خوابیده بودن و گفتم دیر کرد شاید نیاد شاید دلم میجوشید مامان بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتمانمیاد بافت موهامو باز کرد و گفت هوا سرد شده حتما نیومده بیا بخواب تا نیومدن چرخیدم که بخوابم که دلم یجوری شد انگار حس میکردم وقتی بهم نزدیک میشد دوباره چرخیدم و به بیرون خیره شدم خبری نبود و برف شدت گرفته بود نا امید به طرف رختخوابم رفتم لحافمو برمیداشتم‌ که صدای درب اومد رو به مامان گفتم در زدن ؟ نه صدای باد انگار کولاک داره میشه ولی دوباره صدا اومد و با خوشحالی گفتم مالک اومده مامان شال کاموایی رو دور دهنش پیچید و هوا خیلی سرد شده بود و گفت همینجا بمون رفت تو حیاط درب رو باز کرد درست حس کرده بودم اون مالک بود مامان دعوتش کرد داخل و به زور تونست درب رو ببنده باد و طوفان و برف یهوویی همه جارو گرفته بود مالک اومد داخل و با مامان صحبت میکردن دلم طاقت نیاورد و رفتم تو حیاط با همون پیراهن نازک تو تنم نگاه مالک که به من افتاد زبـونش بند اومد باد موهامو به رقص در اورده بود و دامن پیراهنمو تکون میداد و دونه های برف روی سرم مینشست تو همون یه روز دلتنگ بودم مامان درب اتاق کناری رو باز کرد و گفت برو داخل دختر مبادا سرما بخوری.مالک خان بفرما الان چراغ میارم مامان به طرف اشپزخونه رفت تا چراغ اونجا رو نفت پر کنه و بیاره اتاق تاریک بود و مالک روبروم ایستاده بود کبریت و فانوس کنارمون رو طاقچه پنجره بود ولی هیچکدوم نمیخواستیم روشنش کنیم دلم پر بود از مالک خان، از عشقش از مردونگیش یه قدم بهم نزدیک‌ تر شد و من خجالت میکشیدم.مالک اروم نزدیک گوشم و گفت باور کنم ؟زیباترین دختری که دیدم اینجا درست روبروم قرار گرفته؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم بنظر منم همش رویاست باورش سخته که مالک خان اینجا درست روبروم باشه مردی مثل مالک خان فقط مرد رویاهای دختراست خندید و گفت چقدر توصیفم از زبـونت شیرینه با صدای درب اتاق بلافاصله ازش دور شدم و مامان چراغ رو داخل اورد وسط اتاق رو مجمه گذاشت و گفت چرا فانوس رو روشن نکردی مادر ؟‌کبریت رو کشید و فتیله رو بالا داد دستهاش از سرما قـرمز شده بود و گفت مالک خان این بلا شب عیدی چی بود ؟!مالک تشکر کرد و گفت ممنونم بابت همه چی این بلا نیست نعمت خداست اگه امشب سرما رو نکـشیم تابستونش باید بی آب بمونیم.خدارو باید شکر کرد مامان نگاهم کرد و از چشم هام میخواند و گفت کتری گذاشتم جوش بیاد چای میارم‌ مامان داشت بیرون میرفت که مالک گفت یه خواهشی داشتم ؟‌مامان با روی باز به سمتش چرخید و مالک گفت دخترتون رو میخوام خواستگاری کنم مامان دستشو رو قلبش گذاشت و خیره به من موند من خودم‌ شوکه تر از مامان به مالک خیره بودم‌.مالک لبخندی زد و گفت قسم خورده بودم هیچ وقت دل به زنی نبازم و تا اخر عمرم خان باشم و خان بمیرم نمیخواستم دلبسته باشم نمیخواستم این طور دلباخته باشم‌ ولی انگار دست خودم نبودچشم هام که دید قلبم فرمان داد و نمیتونم جدا از این عشق بمونم میخوام اینبار با این حس پیر بشم میخوام...گفت این منم که دارم فلسفه عاشقی میخوانم ؟‌به طرفش رفتم وگفتم اره اینم منم که این فلسفه رو باور دارم.تو چشم هاش برقی بود که دلمو میلرزوند.لبخند میزد و من برای لبخندش جونمو فدا میکردم مامان اروم بیرون رفت صدای پر از عشقی که بهش داشتم رو اروم نجوا کردم.یعنی اینا همش واقعیت و مالک خان درست روبروی عشق من ایستاده چقدر امشب همه چیز قشنگه مالک جلوتر اومد و به صورتم خیره بود و گفت من چقدر تو زندگی به خودم ستم کردم.همیشه فکر میکردم نمیشه به ادم ها اعتماد کرد ولی الان تمام من پر از اعتماد به تو و حس درونته رو نوک انگشت هام ایستادم و خودمو بالا کشیدم و گفتم سهم قشنگی خدا بهم داده چی قشنگتر از اینکه مالک خان سهمم باشه.گفتم دوستت دارم نتونست تحمل کنه همونطور که میچرخید گفت یکبار دیگه بگو ؟خندیدم و گفتم یکبار دیگه به زبون بیار اشک ذوق از کنار چشم هام میریخت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f