eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
تصورم وقتی یکی تعارف میکنه 😅 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 شاهی دو غلام می‌خرد، یکی از آنان را بسیار خوش‌سخن، شیرین جواب، با رخساره زیبا و ظاهری زیبا می‌یابد و آن دیگری را کثیف، بد بو و زشت رو. با خود می‌گوید: باید با آن‌ها به گفت و شنود پردازم تا پرده‌های درون آن‌ها کنار رود و باطن آن‌ها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوش‌سخن را به حمام می‌فرستد. در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و می‌گوید :«این غلام که هم زیباست و هم خوش‌سخن، درباره تو بدگویی می‌کند و می‌گوید که تو دزد، خیانت‌کار و نامرد هستی. بگو ببینم نظر تو چیست؟» غلام زشت‌رو می‌گوید:«او جز راست نمی‌گوید، من از او دروغ نشنیده‌ام. به‌علاوه او خودبین نیست و با همه نیکی می‌کند و صفات نیکوی بسیار دارد. هر چه هم درباره من گفته است راست است؛ من پر از عیب !» شاه می‌گوید:«بس کن! من در پی آزمایش رفیقت هم برمی‌آیم، آنگاه می‌بینی که رسوایی به بار می‌آورد و تو شرمگین می‌شوی.» چیزی نمی‌گذرد که آن غلام زیبا از حمام برمی‌گردد. شاه غلام پیشین را پی کاری می‌فرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف می‌کند و سپس می‌گوید:«آن غلام می‌گوید که تو دورو هستی؛ پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.» غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و گفت:«او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست می‌خورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا. شاه گفت:«بس است، دانستم که:«از تو جان گَنده ست و از یارت دهان» پس بدان که صورت ِخوب و نکو با خصال ِبد نیرزد یک تَسو ور بود صورت حقیر و دلپذیر چون بود خُلقش نکو در پاش میر مثنوی معنوی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستودوم نغمه لیوان آبش را سر کشید. -  نمی خوام دعوات کنما، و
حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست می کرد که چرا می خواهم از آرش جدا شوم. اگر سینا هم مثل آرش بود، نغمه را هم برای جدایی بازخواست می کرد؟ خاله زهرا  چی؟ از نظر او کار آرش گناه نبود؟ یا فقط من بودم که همیشه گناه کار بودم؟ قلبم از این همه بی عدالتی تیر  کشید.نغمه سرش را داخل اتاق کرد. -  بیدار شدی؟کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: -  آره -  بلند شو بیا صبحونه بخوریم دارم از گشنگی می میرم.از جایم بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم را بشوم.وقتی به اتاق برگشتم آذین را دیدم که به دنبال توپ کوچکی که نغمه برایش انداخته بود، می دوید و با صدای بلند می خندید. از خنده های آذین لبخند روی لب هایم نشست. دخترکم این روزها خیلی کم می خندید. -  این دخترت بلد نیست حرف بزنه؟ دوساعت دارم زور می زنم از دهنش یه مامان بیرون بکشم ولی هیچی نمی گه. -  بعضی کلمات و بلده. ولی کلا زیاد دوست نداره حرف بزنه. -  مثل خودت می مونه. تو هم به زور یه کلمه حرف می زنی.راست می گفت، من برعکس نغمه که دختر پرحرف و پر نشاطی بود، آدم کم حرف و ساکتی بودم. نه این که دوست نداشته باشم حرف بزنم، فقط همیشه از حرف زدن می ترسیدم. می ترسیدم حرف اشتباهی بزنم و توبیخ شوم.پشت میز آشپزخانه که نشستم، پرسیدم: -  به خاطر ما نرفتی سر کار؟ -  نه امروز پنج شنبه اس اداره ما پنج شنبه ها تعطیله. سینام امروز زودتر میاد خونه.با فکر این که سینا امروز آرش را می دید و در مورد من به او می گفت وحشت کردم. نمی خواستم بداند من شب را اینجا مانده ام. نمی خواست فکر کند می خواهم با نزدیک شدن به نغمه و سینا به او نزدیک شوم. -  نغمه کاشکی به آقا سینا می سپاردی به آرش نگه من دیشب اینجا بودم.نغمه لیوان چای را جلوی رویم گذاشت. -  خب بگه. به آرش چه ربطی داره؟ تو هر جا دوست داشته باشی می تونی بمونی.نگاهم پر از التماسم شد. نغمه با کلافگی خودش را روی صندلی انداخت و گفت: -  نگران نباش چیزی نمی گه. سینا آدم دهن لقی نیست. تازه آرش اصلاً امروز شرکت نیست. رفته مشهد دنبال عمه که برش گردونم خونه.خوبه ای گفتم و لقمه ای نان و پنیر درون دهانم گذاشتم. -  ببین سحر من به خاطر حرفای دیروز معذرت می خوام واقعا نمی خواستم ناراحتت کنم.  -  نغمه واقعا آرش خونه مجردی داره؟ مثل احمق ها امیدوار بودم که نغمه بگوید دروغ گفته. هنوز هم به دنبال بهانه ای برای گول زدن خودم بودم. نگاهش رنگ ترحم گرفت. -  داره. -  آخه همیشه به من می گفت پول نداره. همیشه  ازم می خواست کمتر خرج کنم. -  سحر یه نگاه به خونه و زندگی من بنداز. آرش و سینا شریکن. درامدشون مثل همه، وقتی ما تونستیم یه همچین خونه ای بخریم. آرش هم می تونه.راست می گفت. نغمه خانه ی خوبی داشت یک خانه ی سه خوابه بزرگ ویلای و زیبا آن هم در یکی از بهترین خیابان های شهر. حتماً خیلی گران بود.دستش را روی دستم گذاشت. -  هر چی بود تموم شد. آرش یه عوضی بود که دیگه تو زندگیت نیست پس دیگه نمی خواد بهش فکر کنی.چطور می توانستم به آرش فکر نکنم آن هم در صورتی که هنوز یک روز از جدایمان نگذشته، دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای صدایش برای عطر تنش و  برای آن صورت زیبا و بی نقصش تنگ شده بود.می دانستم آرش به من دروغ گفته و سرم کلاه گذاشته. از دستش دلگیر بودم ولی این مسئله چیزی از عشق من به او کم نمی کرد. من هنوز هم دیوانه وار دوستش داشتم.هنوز امیدوار بودم روزی نازنین را رها کند و به سمت من برگردد. من آنقدر دوستش داشتم که می توانستم همه این کارهایش را ببخشم. می توانستم دوباره به خانه خاله برگردم و در آن تک اتاق زندگی کنم و تمام آخر هفته چشم انتظار برگشتنش بنشینم.از نغمه که با دلسوزی نگاهم می کرد، پرسیدم: -  حالا باید چیکار کنم؟ -  زندگی کن. همون کاری که به خاطرش جدا شدی.سرم را پایین انداختم. نمی توانستم به نغمه بگویم من  از آرش جدا نشدم او بود که من را به خاطر دختر دیگری از زندگیش بیرون کرد وگرنه من حاضر بودم تا آخر عمر در همان اتاق کنار خاله زندگی کنم و دم نزنم.نه، نمی توانستم تا این حد خودم را جلوی نغمه حقیر کنم. همان بهتر که فکر کند من آرش را رها کردم.نغمه آهی کشید و به پشتی صندلیش تکیه زد. -  اول باید یه سرو سامونی به خونه ات بدیم. سینا که اومد با هم می ریم اونجا، ببینیم چیکار می شه کرد. -  ممنون همین جوریشم خیلی بهتون زحمت دادم، خودم یه کاریش می کنم.نغمه چپ، چپی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد. خودم هم خوب می دانستم زر بی خود می زنم و تنهای کاری از دستم بر نمی آید ولی از این که سربار کسی باشم خجالت می کشیدم.هیچ حسی بدتر از این نیست که فکر کنی سربار دیگرانی. حسی که من بارها در این بیست و دو سال زندگیم تجربه کرده بودم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ خدایا ما قدمان به آرزوهایمان نمی‌رسد، تو کوتاه بیا شبتون بخیر 💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁آخرین روزهای تابستان است 🍂در راه پائیــــــ🧡ــــــز قدم بر مى دارم، 🍁چند قدم بیشتر نمانده به زنده شدن 🍂خاطراتـــــ🧡ـــــى از رنگ خزان 🍁در آخرین روزهای شهریور ماه، 🍂هـــر چــی حــس خـــوبــــه، 🍁خدای مهربون براتون مقدرکنه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی قدیمی و رنگی از قم که در سال ۱۳۲۶ توسط یک انگلیسی ثبت شده است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زنگ ساعت.... - @mer30tv.mp3
4.22M
صبح 19 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوسوم حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست م
سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش هماهنگ کرده تا کمکمان کنند.بعدناهار به همراه سینا و نغمه به آپارتمان برگشتم.دوستان سینا زودتر از ما جلوی خانه منتظرمان بودند. از اینکه باعث زحمت این همه آدم شده بودم، خجالت  می کشیدم ولی سینا به من اطمینان داد که هیچ زحمتی نیست و دوست و فامیل در چنین وقت های به درد هم می خورند. گفت که روزی هم می رسد که آنها به کمک من احتیاج پیدا می کنند.هر چند بعید می دانستم چنین روزی برسد.  آخر چه کسی به کمک آدمی مثل من که عرضه جمع و جور کردن زندگی خودش را هم نداشت احتیاج پیدا می کرد. مردها خیلی زود لامپ ها را وصل کردند. شیر دستشویی را درست کردند. یخچال و گاز را سر جایش گذاشتند تخت و کمد آذین را به اتاق منتقل کردند و من را از شر تخت خواب دو نفره ای که نمی دانستم باید کجا بگذارم راحت کردند.من و نغمه هم خانه را جا رو کشیدیم و فرشها را پهن کردیم. ظرف ها را شستیم و داخال کابینت چیدیم. دیوارها را تمیز کردیم و شیشه ها ی کثیف و خاک گرفته را پاک کردیم. -  اینا وسایل عزیزن؟خجالت زده به نغمه که داشت گاز سه شعله قدیمی عزیز را تمیز می کرد، نگاه کردم: -  آره. تو زیرزمین خونه ی خاله بود، آرش گفت می تونم بردارم. -  خیلی کهنه ان.صورتم از خجالت سرخ شد. دلش برایم سوخت. -  ناراحت نباش. بعداً خودت کار می کنی خوبش و می خری با به خاطر آوردن این که باید به زوردی سرکار بروم،  دوباره ترس تمام وجودم را پر کرد. گفتم: -  نغمه من خیلی میترسم.بدون این که دست از شستن گاز بردارد گفت: -  از چی می ترسم؟ -  از کار کردن. من تا حالا بیرون از خونه کار نکردم. می ترسم نتونم از پسش بربیام. -  چرا نباید از پسش بربیای؟ مگه می خوای چیکار کنی؟ می خوای یه تلفن جواب بدی و دو تا مریض و صدا کنی. قرار نیست کار شاقی کنی.به نغمه گفته بودم آرش برایم کار پیدا کرده و قرار است به عنوان منشی در یک درمانگاه مشغول به کار شوم. -  می دونم، ولی بازم می ترسم. می ترسم از پسش برنیام.لحظه ای دست از کار برداشت و خیره به من نگاه کرد. انگار تازه متوجه واقعی بودن ترسم شده بود. لبخند دلجویانه ای زد و گفت: -  طبیعی سحر. منم وقتی برای اولین بار می خواستم برم سر کار استرس داشتم. ولی نمی خواد نگران باشی اونقدر  زود عادت می کنی که اصلاً یادت می ره یه وقتی کار نمی کردی. -  آخه تو با من فرق داری. من فکر نمی کنم..اخم کرد. -  چه فرقی؟ -  خب تو همیشه با آدما راحت بودی. من سختمه. همیشه دارم فکر می کنم این کاری که می کنم درسته یا غلطه. همیشه می ترسم اشتباه کنم و بقیه پشت سرم حرف بزنن.اخمش غلیظ تر شد. -  گور بابای بقیه. بذار هر فکری دوست دارن در موردت بکنن. تو کار خودت و بکن. چیکار به بقیه داری؟ -  نمی تونم. برام خیلی سخته.بیرحمانه گفت: -  خب مجبوری؟ مگه چاره ای جز کار کردن هم داری؟ حق با نغمه بود. چاره ای نداشتم. بغضم را خوردم. نغمه اسکاچی که توی دستش بود را روی سطح گاز رها کرد و یک قدم به من نزدیک شد: -  می خوای یه نصیحت بهت بکنم؟سرم را به نشانه آره تکان دادم. در آن لحظه به هر نوع نصیحتی احتیاج داشتم. خندید: -  مهمترین چیز توی محیط کار اعتماد به نفسه. پس حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار. نذار کسی بفهمه می ترسی. چون کافیه که بفهمن ترسیدی اون وقته که تا زیر پاهاشون لهت نکنن، ولت نمی کنن. فهمیدی.نفهمیده بودم.  هیچ چیز از حرف هایش نفهمیده بودم ولی لبخند زدم و مطیعانه گفتم: -  باشه. -  خوبه، یه نصیحت دیگه هم برات دارم. هیچ وقت ضعفات و به کسی نشون نده. آدما منتظرن تا نقطه ضعفت و پیدا کنن بعد با همون بیان سراغت.  همیشه خودت و قوی نشون بده حتی وقتی که داری از ضعف می میری. این خیلی مهمه سحر. نه فقط تو محیط کار توی کل زندگیت باید حواست باشه که کسی متوجه ضعف هات نشه.حرف هایش ترسم را بیشتر کرد. دوباره اسکاچ را برداشت و روی گاز کشید. -  حالا چقدر قراره بهت حقوق بدن؟-  نمی دونم تازه شنبه می خوام برم ببینم چی می گن. فقط نمی دونم با آذین چیکار کنم؟ -  خب، باید بذاریش مهد دیگه. -  مهد؟ -  آره، مهد کودک. همه زنای کارمند بچه هاشون و می ذارن مهدکودک. -  من مهد کودک نمی شناسم؟ نغمه گفت: -  من یه مهد کودک خوب سراغ دارم.نزدیک شرکت ماست. همکارم بچه اش و اونجا می ذاره. خیلی هم راضیه. می تونی آذین و ببری اونجا. -  چه خوب، می شه آدرسش و بهم بدی. -  شب به همکارم زنگ می زنم و آدرس و برات می گیرم.قدر شناسانه از نغمه تشکر کردم و به سراغ تمیز کردن یخچال رفتم.غروب بود که سینا و نغمه رفتن. با این که هنوز یک سری از کارهایم مانده بود، ولی خانه رنگ و بوی خانه گرفته بود. از ناهاری که ظهر سینا سفارش داده بود، مقداری گرم کردم و به همراه، آذین خوردیم.  ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ارد قنادی نیم‌کیــلو ✅ تخم مــرغ ۲عدد ✅ آب ولرم به انــدازه ✅ شکر نصــــف لیوان ✅ کره ۳قاشــق ✅ خمیر مایع فوری یک قاشق ✅ نمک نصــف قاشق ✅ ماست نصــف لیوان ✅ سیب قرمــز یا زرد ✅ دارچیــن به اندازه ✅ شکر قهــوه‌ای به اندازه ✅ یک عدد زرده تخــم مرغ ✅ گلاب ‌گردو کنجــد بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1030_50784808258387.mp3
7.52M
🎶 نام آهنگ: دل اسیره 🗣 نام خواننده: فرامرز اصلانی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f