#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوچهارم
اردشیر با نگاهش ادیتم میکرد و نمیتونستم تو صورتش خیره بشم.حس متفاوتی بود که ناخواسته در من جریان پیدا کرده بود اردشیر ارام گفت اونا عادت دارن به بی مادری
_ هیچ دحتری عادت نمیکنه فقط تحمل میکنه .خاتون سرفه ای کرد و شونه های ظریفش تکون خورد و گفت اردشیر من زیاد فرصت ندارم بزار وصیت کنم اردشیر چشم هاشو بست و باز کرد و گفت شب بچه هاتو خبر میکنم در حضور اونا وصیت کن به روی چشم هام .خاله میلرزید و گفت خاتون این حرفهارو بزنی میزارم میرم باید خوب بشی مگه دست خودته خاتون درد داشت و گفت کاش دست خودم بود برای اردشیر و خاله چای اوردن اردشیر به پشتی ابری تکیه کرد و گفت اسم فرهاد رو دارن رو یه خیابون تو سمت میدون میزارن خواستن لوح و یادبودش رو تحویل شماها بدن .خاتون به من نگاه کرد و گفت دیشب خوابشو دیدم نگران بود و فقط به نازخاتون نگاه میکرد خاله اهی کشید و گفت حرفهای خوب بزنید نازی بلند شو بگو یه کاسه از اون تخمه هاتون بیاره خاتون خندید و گفت یادته توبا اقامون نمیزاشت تخمه بخوریم ما یواشکی میرفتیم تو انبار با هم از خاطراتشون میگفتن و میخندیدن .خاتون حالش متعجبم میکرد انگار صورتش نورانی شده بود استرس داشتم که مبادا اتفاقی براش بیوفته .شامخوردیم و هنوز از اقام خبری نبود ده بار براش خبر فرستاده بودیم خاتون اونشب با ما شام خورد و مدتها بود چیزی نمیتونست بخوره .بهش خیره بودم که چطور پلو رو با دست میخورد انگار شفا گرفته بود .بالاخره سفره رو جمع میکردن که سر و کله اقام و زنش پیدا شد خاتون لباس مرتب پوشید چشم هاشو سرمه کشیده بود و نشسته بود زنعمو خیلی دلش گرفته بود و خیلی خاتون رو دوست داشت خاتون به من اشاره کرد کنارش بنشینم و اون سمتش اردشیر بود زن بابام نگاهم کرد وگفت لاغر تر شدی تو هم که روز به روز پس رفت میکنی اقام گفت چرا گفتی بیایم!؟اردشیر طوری به اقام نگاه کرد که ادامه حرفشو قورت داد و گفت منظوری نداشتم پسر خاله خاله توبا با اخم گفت ارباب بگو بهتره دیگه جرئت نکردن حرفی بزنن و خاتون گفت همه هستین از غروبی دارم اقام و مادرمو میبینم انگار تو همین عمارتن.شوهر خدابیامرزم که زود رفت .این خونه مال این دوتا پسر و من حقی ندارم تنها دارایی من یکم زمین و طلاست که مال نازخاتون پوزخند اقام رو هیچ وقت فراموش نمیکنم و خاتون ارامه داد از اردشیر خان میخوام همه رو مساوی تقسیم کنه و مشکلی پیش نیاد .خاتون به اردشیر چشم دوخت و گفت بعد من بعد مراسم من نازخاتون امانت دست تو نزار اینجا بمونه ببرش فکر کن نا موس خودته رو چشم هات نگهش دار .با حرفش همه متعحب پچپچ کردن و خاله توبا گفت خاتون چی میگی اون دختر رو کجا ببره ؟ولی خاتون ادامه داد به شرافتت به مردونگیت قسمت میدم تو فقط اقا بالاسرش باش .اقام عصبی شده بود و گفت من پدرشم خاتون میدونم چیکار کنم نمیرارم اینجا بمونه شوهرش میدم الانم اگه صبر کردم چون داره نوکری تو رو میکنه و پول الکی و مفت به پرستار ندیم .خاتون از ارشیر چشم برنمیداشت و گفت پدر نازخاتون نامزد مادرش اون مرد رو پیدا کن من با به ندونم کاری و یه شیطنت پر از کناه مادر نازی رو اوردم اینجا فکر میکردم پسرم لیاقتشو داره .اون زن از محرم خودش باردار بود پدر نازخاتون رو پیدا کن برای من حلالیت بگیر اون مرد یه عمر با تصور خیانت نامزدش زندگی کرده .خاتون همه چی رو تعریف کرد و اشک هاش صورتشو پر کرده بود خاتون نمیتونست دیگه ادامه بده و شوک همه رو در برگرفته بود اقام مثل دیوونه ها میخندید و باورش نمیشد .زنعمو و عمو بهم خیره بودن و خاتون از سالهای قبلش حرف میزد پرده از رازی برداشت که من خبر داشتم اردشیر به من خیره بود و تو صورتش دلسوزی بود که میدیدم .خاتون دستمو فشرد و گفت حلالم کن دختر ولی عجل مهلت نداد خاتون چشم هاش بی سو شد و روی دست هام افتاد.چه روزهای بدی بود هنوز به نبودن فرهاد عادت نداشتم که خاتون هم رفت بین دستهام جون داد زنعمو گریه میکرد و عمو جلوی دهنشو گرفته بود خاتون برای همیشه رفت و من دیگه تو اون دنیا کسی رو نداشتم گریه میکردم ناله میکردم ولی واقعی بود .لباس مشکی تو تنهامون دوباره رنگ تازگی گرفته بود خاتون رو خاله توبا روی تشک خوابوند و با گریه گفت خواهرم چی کشیدی خدایا چه رازی رو تو دلش نگه داشته چی کشیده.نامادریم جلو اومد و گفت تو دختر صمد نیستی ؟همه گنگبودن و گفتم نه نیستم.
_ میدونستی ؟
_ بله میدونستم درست روز عروسیم خاتون بهم گفت اردشیر دستشو جلو اوردتا روی خاتون رو بکشه که دستش به من خورد .هر دو گرمای عجیبی رو حس کردیم و خودشو عقب کشید و گفت یکی رو بفرستین اشپز عمارت رو بیاره خاله برای من عزیز بوده خاله توبا با گریه گفت خواهرم برای همه عزیز بوده به همون سادگی خاتونم رفت .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوسوم حتماً دایی هم می دانست. می دانست و از من باز خواست م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستوچهارم
سینا ظهر به خانه آمد. گفت که با چند تا از دوستانش هماهنگ کرده تا کمکمان کنند.بعدناهار به همراه سینا و نغمه به آپارتمان برگشتم.دوستان سینا زودتر از ما جلوی خانه منتظرمان بودند. از اینکه باعث زحمت این همه آدم شده بودم، خجالت می کشیدم ولی سینا به من اطمینان داد که هیچ زحمتی نیست و دوست و فامیل در چنین وقت های به درد هم می خورند. گفت که روزی هم می رسد که آنها به کمک من احتیاج پیدا می کنند.هر چند بعید می دانستم چنین روزی برسد. آخر چه کسی به کمک آدمی مثل من که عرضه جمع و جور کردن زندگی خودش را هم نداشت احتیاج پیدا می کرد. مردها خیلی زود لامپ ها را وصل کردند. شیر دستشویی را درست کردند. یخچال و گاز را سر جایش گذاشتند تخت و کمد آذین را به اتاق منتقل کردند و من را از شر تخت خواب دو نفره ای که نمی دانستم باید کجا بگذارم راحت کردند.من و نغمه هم خانه را جا رو کشیدیم و فرشها را پهن کردیم. ظرف ها را شستیم و داخال کابینت چیدیم. دیوارها را تمیز کردیم و شیشه ها ی کثیف و خاک گرفته را پاک کردیم.
- اینا وسایل عزیزن؟خجالت زده به نغمه که داشت گاز سه شعله قدیمی عزیز را تمیز می کرد، نگاه کردم:
- آره. تو زیرزمین خونه ی خاله بود، آرش گفت می تونم بردارم.
- خیلی کهنه ان.صورتم از خجالت سرخ شد. دلش برایم سوخت.
- ناراحت نباش. بعداً خودت کار می کنی خوبش و می خری با به خاطر آوردن این که باید به زوردی سرکار بروم، دوباره ترس تمام وجودم را پر کرد. گفتم:
- نغمه من خیلی میترسم.بدون این که دست از شستن گاز بردارد گفت:
- از چی می ترسم؟
- از کار کردن. من تا حالا بیرون از خونه کار نکردم. می ترسم نتونم از پسش بربیام.
- چرا نباید از پسش بربیای؟ مگه می خوای چیکار کنی؟ می خوای یه تلفن جواب بدی و دو تا مریض و صدا کنی. قرار نیست کار شاقی کنی.به نغمه گفته بودم آرش برایم کار پیدا کرده و قرار است به عنوان منشی در یک درمانگاه مشغول به کار شوم.
- می دونم، ولی بازم می ترسم. می ترسم از پسش برنیام.لحظه ای دست از کار برداشت و خیره به من نگاه کرد. انگار تازه متوجه واقعی بودن ترسم شده بود. لبخند دلجویانه ای زد و گفت:
- طبیعی سحر. منم وقتی برای اولین بار می خواستم برم سر کار استرس داشتم. ولی نمی خواد نگران باشی اونقدر زود عادت می کنی که اصلاً یادت می ره یه وقتی کار نمی کردی.
- آخه تو با من فرق داری. من فکر نمی کنم..اخم کرد.
- چه فرقی؟
- خب تو همیشه با آدما راحت بودی. من سختمه. همیشه دارم فکر می کنم این کاری که می کنم درسته یا غلطه. همیشه می ترسم اشتباه کنم و بقیه پشت سرم حرف بزنن.اخمش غلیظ تر شد.
- گور بابای بقیه. بذار هر فکری دوست دارن در موردت بکنن. تو کار خودت و بکن. چیکار به بقیه داری؟
- نمی تونم. برام خیلی سخته.بیرحمانه گفت:
- خب مجبوری؟ مگه چاره ای جز کار کردن هم داری؟ حق با نغمه بود. چاره ای نداشتم. بغضم را خوردم. نغمه اسکاچی که توی دستش بود را روی سطح گاز رها کرد و یک قدم به من نزدیک شد:
- می خوای یه نصیحت بهت بکنم؟سرم را به نشانه آره تکان دادم. در آن لحظه به هر نوع نصیحتی احتیاج داشتم. خندید:
- مهمترین چیز توی محیط کار اعتماد به نفسه. پس حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار. نذار کسی بفهمه می ترسی. چون کافیه که بفهمن ترسیدی اون وقته که تا زیر پاهاشون لهت نکنن، ولت نمی کنن. فهمیدی.نفهمیده بودم. هیچ چیز از حرف هایش نفهمیده بودم ولی لبخند زدم و مطیعانه گفتم:
- باشه.
- خوبه، یه نصیحت دیگه هم برات دارم. هیچ وقت ضعفات و به کسی نشون نده. آدما منتظرن تا نقطه ضعفت و پیدا کنن بعد با همون بیان سراغت. همیشه خودت و قوی نشون بده حتی وقتی که داری از ضعف می میری. این خیلی مهمه سحر. نه فقط تو محیط کار توی کل زندگیت باید حواست باشه که کسی متوجه ضعف هات نشه.حرف هایش ترسم را بیشتر کرد. دوباره اسکاچ را برداشت و روی گاز کشید.
- حالا چقدر قراره بهت حقوق بدن؟- نمی دونم تازه شنبه می خوام برم ببینم چی می گن. فقط نمی دونم با آذین چیکار کنم؟
- خب، باید بذاریش مهد دیگه.
- مهد؟
- آره، مهد کودک. همه زنای کارمند بچه هاشون و می ذارن مهدکودک.
- من مهد کودک نمی شناسم؟
نغمه گفت:
- من یه مهد کودک خوب سراغ دارم.نزدیک شرکت ماست. همکارم بچه اش و اونجا می ذاره. خیلی هم راضیه. می تونی آذین و ببری اونجا.
- چه خوب، می شه آدرسش و بهم بدی.
- شب به همکارم زنگ می زنم و آدرس و برات می گیرم.قدر شناسانه از نغمه تشکر کردم و به سراغ تمیز کردن یخچال رفتم.غروب بود که سینا و نغمه رفتن. با این که هنوز یک سری از کارهایم مانده بود، ولی خانه رنگ و بوی خانه گرفته بود. از ناهاری که ظهر سینا سفارش داده بود، مقداری گرم کردم و به همراه، آذین خوردیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوسوم دارم فکر می کنم که چرا روز به زور داره همه چیز نابود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوچهارم
مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه ی ما خدا برای شما هم بزرگه قدم شما هم روی چشم من ولی یک کلام در مورد فروش این خونه حرف بزنین دیگه فامیلی مون بهم می خوره ای بابا چه توقع ها از من دارین زن عمو با لحن خیلی بدی در حالیکه دهنش رو کج و کوله می کرد گفت نه بابا ؟ من بیام زیر دست تو زندگی کنم که چی بشه؟کار شوهر تو بوده هرخرابکاری هم کرده خودش کرده به ما چه.مامان از جاش بلند شد و گفت : ببین حشمت این حرف رو نزن که همه بهت می خندن حسین سی سال کار کرد تا حالا همچین چیزا ندیده بودیم یک طلبکار در خونه ی منو بزنه اصلا من نمی فهمیدم کی میره و کی میاد و چیکار می کنه خودتون هم خوب می دونین که این کثافت کاری کار حسن آقاست خودشم باید تاوان بده به منم مربوط نیست پنبه ی فروش این خونه رو هم از گوش تون بکشین بیرون من همینقدر که این سه تا بچه ی یتیم رو به جایی برسونم برین خدا رو شکر کنین الان من باید مدعی شما باشم که چرا کارای به اون خوبی پر در آمدی رو زدین خراب کردین اومدین نشستین منت می زارین که کار کردین مفت چنگ تون که خوردین و پوشیدین و خوش گذروندین زن عمو داد زد , ای بابا یک چیزی هم بدهکار شدیم خانجون با تندی گفت اینا همش زیر سر توست حشمت من که می دونم این فتنه ها مال توست حسن خودش از همه بهتر می دونه که ماجرا چیه اگر طوبی راضی بشه من نمی زارم بچه های حسین آواره ی کوچه و خیابون بشن یا زیر دست تو بیفتن زن عمو شروع کرد به گریه کردن و کولی بازی در آوردن که شما همیشه حسین آقا رو از حسن بیشتر دوست داشتین و همیشه پشت طوبی در اومدین یکبار نخواستین درد دل ما رو بشنوین ؛ حالا من باید برای خسارت کارای حسین آقا خونه ام رو بفروشم ؟ نمی زارم مگه از روی جنازه ی من رد بشین مامان که حرفای خانجون دلشو خنک کرده بود با حرص از اتاق بیرون رفت و زن عمو ادامه داد خانجون تو رو خدا یادتون نیست پشت سر طوبی چی می گفتین حالا چی شده براتون عزیز شده ؟ خانجون گفت : تف به روت بیاد بی حیا اگر یک روز گله ای داشتم دلیلی میشه الان اینا رو بزنی توی سر من ؟دلیل میشه حسن رو وادار کنی بیاد خونه ی برادرشو بفروشه و زن و بچه اش رو آواره کنه ؟ پاشو برو دنبال کارت زن این همه فتنه به پا نکن ؛ منم بهت میگم؛؛ مگه از روی جنازه ی من رد بشین و این خونه رو بفروشین ؛ این خونه مال طوبی و من نیست مال بچه هاشه که جز این چیزی براشون نذاشته زن عمو که خیلی بهش برخورده بود و فهمید اوضاع اصلا به نفع اون نیست ؛ با همون لحن گریه که به خودش گرفته بود بلند شد و گفت : خانجون ما که غریبه نیستیم پریماه که فردا عروس ما میشه خب مثل یک خانواده ی خوب با هم زندگی می کنیم خانجون با تمسخر گفت چیه تا همین چند شب پیش که می گفتی یحیی باید از روی جنازه ی من رد بشه پریماه رو بگیره ؟ چی شد ؟خرت توی گل وامونده متوسل شدی به پریماه ؟ یک شبه شد عروس تو ؟ نه جونم پریماه براش خواستگار پیدا شده و می خواد شوهر کنه منت تو رو هم نمی کشه به موقعش شوهرش میدیم تو نگران اون نباش و این خونه هم فروش نمیره حسن توام یک چیزی بگو برای چی دهنت رو ماست گرفته ؟ حرف بزن و بگو که زیر بار این حرف نمیری ؛برای چی زنت رو انداختی جلو ؟ تو الان باید سر پرست برادر زاده هات باشی زن عمو چادرشو کشید بالا و همینطور که می گفت خدا ازتون نگذره ما رو بیچاره کردین حالا جواب این طلبکارا رو هم خودتون بدین من که می زارم میرم تحمل این بدبختی ها رو ندارم ؛حسن آقا خودش می دونه و این بدبختی ها
عمو هم که وارفته بود و حال خوبی نداشت و نمی دونست چی باید بگه دنبالش رفت مامان با رنگ و روی پریده در حالیکه دستش می لرزید اومد توی اتاق و گفت خانجون هیچوقت این کارو شما رو فراموش نمی کنمدست شما درد نکنه به دادم رسیدین می ببینین تو رو خدا ؟ چی دارن به روزمون میارن ؟ من که از پس حشمت بر نمیام.من ساکت نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم انگار منتظر بودم و می دونستم کار به همین جا ها کشیده میشه مامان ادامه داد اشتهایی که برامون نذاشتن من میرم شام رو بیارم یادم اومد یک شب گرم تابستون با یحیی و گلرو و دوتا از خواهرای یحیی رفته بودیم سینما در حالیکه فیلم رو برای هم تعریف می کردیم و می خندیدم وارد خونه شدیم آقاجونم از سرکار برگشته بود هنوز گرد و غبار کار روی تنش بود و روی پله های ایوون کنار گلدون ها نشسته بود سلام کردیم و با خنده پرسیدم آقاجون چرا اینجا نشستین ؟ گفت نای بلند شدن ندارم حتی به چشمم نمی ببینم برم دست و صورتم رو بشورم.همون شب بعد از شام وقتی توی ایوون دراز کشیده بود رفتم کنارشو و پرسیدم خیلی کارتون سخته ؟گفت نه بابا جان امروز اینطوری بود نگران نشو همینقدر که شما ها و خانواده ی عموت راحت زندگی کنین برای من بسه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_بیستوچهارم مامان با عصبانیت گفت خب شما ها بفروشین بیاین خونه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_بیستوچهارم
گفتم خب یکشب هم بیاین همه با هم بریم سینما شما همش کار می کنین یک دستشو گذاشت زیر سرشو نگاهی به من کرد و گفت الان که دارم پادشاهی می کنم من از ده سالگی شروع کردم از پادویی رسیدم به عملگی دقت می کردم و کار یاد می گرفتم هیچکس دلسوز من نبود خودم همه چیز رو بلد شدم اول کاشی کار شدم ولی دیدم گچ کاری هم بلدم و یواش یواش شدم معمار اونقدر تو سری خوردم تا تونستم برای خودم کسی بشم حالا اولشه. به زودی ده تا خونه برای خودم می سازم حالا می ببینی زندگی آدم ها رو خودشون می سازن اگر بدست کسی نگاه کنی کلاهت پس معرکه اس یادت نره که تا جوون و سرحالی آینده ات رو خودت بساز با تلاش و پشتکار خوشی و لذت همیشه هست جوونی رو از دست نده, همچین که پا گذاشتی توی سن دیگه اون نیرو رو نداری که تلاش کنی مامان صدام زد و با تندی گفت پریماه کجایی؟ بخور دیگه نه درس می خونی نه به من کمک می کنی کتاب رو بهانه کردی و از جات تکون نمی خوری گفتم همین جام شما هم دق و دلتون رو سر من خالی نکنین همینطور که داشتیم با اوقاتی تلخ شام می خوریم باز صدای در اومد بهم نگاه کردیم خانجون گفت خدا بخیر کنه نکنه دوباره برگشتن طوبی تو اصلا حرف نزن بزار خودم می دونم چطوری جوابشون رو بدم پریماه تو برو در رو باز کن من که خیلی سختم بود از زیر کرسی بیرون بیام با نارضاتی رفتم این بار یحیی با حالی پریشون پشت در بود و تا منو دید هراسون گفت مامانم چی میگه ؟ گفتم آروم باش چته ؟ از خودش بپرس گفت تو می خوای شوهر کنی ؟ گفتم ای بابا بس کن تو رو خدا شوهر کجا بود ؟ چرا شما ها اینطوری هستین ؟گفت مامانم از راه رسیده به من بد بیراه میگه که احمقم که منتظر تو شدم میگه خواستگار قبول کردی پریماه خواهش می کنم راست بگو نکنه برای فرار از این خونه بخوای دست به کارای احمقانه بزنی ؛
گفتم اول درست بگو مامانت چی بهت گفته ؟ گفت نمی دونم مثل اینکه گفته پریماه عروس من بشه خانجون گفته تو خواستگار داری می خوای زن کس دیگه ای بشی آخه حالا که مامانم راضی شده چرا خانجون همچین حرفی زده گفتم واقعا که تو خیلی ساده ای اینطور که معلومه زن عمو داره با همه ی ما بازی می کنه اولا خودت می دونی که چقدر دوستت دارم مگه دیوونه ام که برم زن کسی بشم دوما که زن عمو قصد داره خونه ی ما رو بفروشه و قرض های عمو رو بده دید خانجون و مامانم راضی نیستن خواست اینطوری دلشون رو بدست بیاره خانجون که هیچی فرید هم فهمید برای چی این حرف رو زده حالا فهمیدی اصلا موافقتی در کار نبوده گفت یعنی چی خونه ی شما رو بفروشن؟ به چه حساب ؟ گفتم یحیی عاقبت ما چی میشه واقعا افتادیم تو گرفتاری گفت نمی دونم عزیزم منم دارم دیوونه میشم کاش همون روز به حرفت گوش داده بودم و هرکاری تو گفتی می کردم ؛ فکر نمی کردم اینطوری بشه ؛حالا می فهمم که همه ی اون امنیت خیال رو از عمو حسین داشتیم اون حتی نذاشت ما بفهمیم که بابای من چقدر بی عرضه اس حتی نمی تونه جلوی مامانم درست حرف بزنه حالا گیرم که مامان گفته باشه خونه ی شما رو بفروشیم آقام چرا به حرفش گوش داده و پاشده اومده مطرح کرده اگر من می دونستم نمیذاشتم حالا تو بگو چیکار کنیم ؟ می خوای با هم فرار کنیم ؟ گفتم الان که نمی تونم تصمیم بگیرم چون خیلی سردمه گفت ولی من وقتی در کنار توام وجودم گرم میشه از این در بیرون میرم احساس می کنم مدت هاست تو رو ندیدم دل تنگت میشم گفتم وای تو از این حرفا هم بلد بودی نمی زدی ؟ چی شده آقا یحیی احساس خطر کردی نکنه ترسیدی واقعا خواستگاری در کار باشه؟خندید و توی نور چراغ سردر حیاط بهم خیره شد و گفت پیوند من و تو توی آسمون بسته شده می دونم که این کارو با من نمی کنی گفتم یحیی الان بگو چشم من چه رنگیه ؟ گفت چی ؟ چشمت ؟ رنگیه دیگه گفتم نه خوب نگاه کن ببین الان چه رنگی داره آبی یا سبز یا خاکستری یکم اومد جلوتر و خم شد و به چشمم نگاه کرد و گفت به نظرم سبزه تو همیشه چشمت آبی نبود ؟ من فکر می کردم آبیه گفتم نه می دونستی رنگ چشمم عوض میشه ؟ توی نور زیاد خاکستریه و شب ها سبز ؟ گفت برووو مگه میشه رنگ چشم عوض بشه ؟ بزار یکبار دیگه ببینم که مامان صدا زد پریماه بیا دیگه چرا دم در وایستادین ؟ یحیی چیکار داره ؟ آقا یحیی بیا تو دم در بده یحیی بلند گفت نه مزاحم نمیشم با پریماه کار داشتم الان میرم و در حالیکه لبخندی به لب داشت گفت پریماه میشه دستت رو بگیرم گفتم وا؟ برای چی ؟ ما که محرم نیستیم گفت دستت رو بده و خودش هر دو دست منو گرفت و گفت بیا همین الان با هم عهد ببندیم که هیچوقت از هم جدا نشیم از لمس دست گرمش قلبم به تپش افتاد و سرا پا شور عشق شدم و گفتم عهد می بندم که ازت جدا نشم ولی بغض کردم و ادامه دادم یحیی انگار توی این دنیا ما هیچ اراده ای نداریم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_بیستوچهارم
بهرام برای ناهار اومد و بهش گفتم که حامله ام.بهرام هم انگار نگران بود خیلی تو خودش بود کلی سفارش کرد و رفت پیش حاج خانوم و کلی سفارشمو کرد و رفت.۳ ماهم شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم و استرس داشتم که دوباره اون اتفاق نیفته یه روز صبح که رفته بودم کاموا بخرم موقع برگشت دوتا خانوم دم در دیدم فکر کردم حتما آشناهای بتول خانوم هستن و دلم نمیخواست دم در معطل بشم و برای همین رفتم بقالی تا یکم وقت تلف کنم نگاه کردم و دیدم خانمها رفتن
و رفتم سمت خونه کلید انداختم و در و باز کردم بتول خانوم صدام کرد که اُلفت بیا اینجا کارت دارم رفتم تو خونه بتول خانوم گفت دوتا خانوم پیش پای تو اومده بودن و سراغ بهرام خان و میگرفتن گفتم با بهرام چیکار داشتن گفت نمیدونم والا گفتن از فامیلهاش هستن و دنبال خونش میگردن
گفتم شما چی گفتید گفت هیچی گفتم زیاد خونه نمیاد آقا بهرام خانمش بالا خونه من مستاجره قلبم به تپش افتاد یعنی کیا بودن گفت نمیدونم چرا حال خانمها خیلی بد بود انگار اتفاق بدی افتاده باشه سراغ تو رو گرفتن و گفتم رفتی خرید و دیر میای فامیلتون هستن؟ از شهرستان اومدن؟گفتم نمیدونم و زود برگشتم بالا از استرس قلبم تو دهنم بود حالم خیلی بد بود یعنی کی بودن اونا برنگردن دوباره مونده بودم چیکار کنم و چیکار نکنم خواستم برم سراغ بهرام و بهش بگم ولی نای راه رفتن نداشتم.غذا از دیروز مونده بود و گرم کردم و نگاهی به ساعت کردم و منتظر بهرام موندم.دیگه موقعش بود بهرام پیداش بشه ساعت شد ۲ وصدای کوبیده شدن در اومد بتول خانوم در و وا کرد و صدای داد و فریاد دوتا زن به گوشم رسید انگار خشک شده باشم وسط اتاق میخکوب شدم.صدای داد بتول خانم می اومد که کجا سرتونو انداختید دارید میرید یهو در باز شد و دوتا خانم چادری که چادراشون افتاده بود دور کمرشون وارد اتاق شدن
یکیشون که مسن تر بود اومد جلو و موهامو که بافته بودم دور دستش تابوند و تو صورتم تف کرد و گفت خونه خراب کن فکر میکنی میتونی جای مریم و بگیری زنیکه آشغال موهامو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند و پرتم کرد تو راه پله محکم رو زانوهام خوردم زمین
بتول خانم داد زد که چیکار میکنید حامله اس خانمی که از موهام گرفته بود اومد جلو و گفت خاک تو سرت کنن اخه به چیت مینازی که فکر کردی میتونی جای دختر منو بگیری با پا محکم زد تو شکمم
بتول خانم پله ها رو دوتا یکی کرد و اومد بالا و خودشو سپر من کرد و نزاشت بیشتر از این کتک بخورم داد زد که برید گم شید از خونه من بیرون اون یکی خانوم اومد دست مادرشو گرفت و گفت مامان بیا بریم سراغ اصل کاری
این بدبخت شاید نمیدونست اصلا مادرش داد زد سرش که مگه میشه کسی ندونه پسر حاج مسلم کیه و زن و بچه داره و نداره من تمام مدت لال شده بودم توان هیچ کاری نداشتم اون دوتا زن رفتن و تازه یخم وا شد و شروع کردم به گریه کردن بتول خانم بدون هیچ حرفی بلند شد رفت پایین برام یه لیوان آب اورد و گفت بخور برو ببین خونریزی نداری زنیکه خدا نشناس بد زد تو شکمت کمرم بشدت درد میکرد و نمیتونستم بلند بشم خودمو رو زمین کشیدم و رفتم تو اتاق و در و بستم از بتول خانوم خجالت میکشیدم
از یه طرفم نگران بهرام بودم صددرصد میکشتنش دل تو دلم نبود که خبری از بهرام بگیرم حالم خیلی خراب بود بعد به خودم گفتم خورشید که همیشه زیر ابر نمیمونه بلاخره یه روز لو میرفت اون شب و خدا میدونه چطور صبح کردم و صبح زود رفتم دم مغازه بهرام اما بسته بود
از همسایه اش سراغش و گرفتم و گفت فکر نکنم حالا حالاها باز کنه گفتم چرا من سفارش داشتم گفت آبجی بین خودمون بمونه دیروز برادرای زنش ریختن سرش و اینجا کت کاری شد بدجور
دیگه نمیدونم چرا وچی شده بود ولی با حال و روزی که داداشاش از اینجاجمعش کردن فکر نکنم زنده مونده باشه.گفتم نمیدونید کدوم بیمارستان بردن
گفت نه والا خبر نداریم پاهام دیگه جون راه رفتن نداشت رفتم یه گوشه نشستم تا یکم حالم بهتر بشه برگشتم خونه خودمو به زور از پله ها بالا کشیدم و دوباره پناه بردم به خواب متوجه نشدم ساعت چند شده با صدای بتول خانوم که صدام میکرد بیدار شدم.محکم میزد به در بلند شدم و در و باز کردم گفت اُلفت دم در اومدن با تو کار دارن گفتم کی خم شد سمتم و گفت فکر کنم کس و کار شوهرت باشن دوباره ترس افتاد تو دلم و دستام به وضوح داشتن میلرزیدن
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_بیستوچهارم
از زیر اون روبند لبخند رو لبهام نشست و ابروهای گـره خورده مالک تو هم رفت و گفت بیرون عمارت چرا اومدی ؟مراد رنگ از رخسارش پرید و گفت مالک خان شما این خانم رو میشناسی ؟جواب مراد رو ندار و رو به من دوباره پرسیدم بیرون عمارت چیکار میکنی ؟نمیدونستم چی بگم و یهو بی مقدمه گفتم اومدم قدم بزنم راه عمارت رو گم کرده بودم چرخید و گفت پشت سرم بیا مراد حتی جرئت نمیکرد کلمه ای حرف بزنه و من خشکـم زده بود راه رو تقریبا باز کرده بودن و جلوی اتاق که رسیدیم از صداش میشد عصبانیتشو حس کرد دستمو ول کرد و گفت برگرد تو اتاقت به اندازه کافی امروز عـصبی هستم نمیخوام سر تو خالی کنم از اون همه بداخلاقیش هم خوشحال بودم هم ناراحت ولی از دیدنش خیلی خوشحال بودم.اروم گفتم تو باورهای قشنگ زندگی منی وارد اتاق شدم لباسهام از سرما یخ بسته بود باورم نمیشد چطور اون راهو اومده بودم تونسته بودم از اون همه برف و یخ بندون بگذرم محبوب با عجله اومد داخل و گفت جواهر اومدی ؟
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم چی شده چرا مالک خان عـصبیه ؟ اومدی ؟محبوب برام چای اورده بود و گفت خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میکنن قلب من بود که یخ کـرد و نتونستم لحظه ای نفس بکشم محبوب به بیرون نگاه کرد و گفت مالک خان عصبیه امروز دور و ورش نباش اومد پیش من نگرانت بود میگفت مراد چیکارت داشته ؟یکم مکث کردم و گفتم مراد خان کاری به من نداشت اون روز که م* بود منو دید و امروز داشت اونو تعریف میکرد که یه پـری دیده محبوب به درب اشاره کرد و گفت امشب دیگه نمیشه بری من دیگه ترسیدم با دهن باز گفتم باید برم مالک خان منتظر منه محبوب تعجب کرد و صدای فریاد های مالک میومدتقریبا همه بیرون اومده بودن و من هم با عجله بیرون رفتم مالک تو اتاق بالا داشت با خانم بزرگ بحث میکرد خانم بزرگ عصبی اومد تو ایوان و گفت اون نامزدته از قدیم بزرگترا تصمیم میگرفتن امروز قرار نیست همه چیز عوض بشه مالک دستشو به کمرش زده بود و گفت احترام سنتو دارم خانم بزرگ به طرف پایین اومد و گفت راه ها باز شدن خانم بزرگ رو برگردونین عمارتش خانم جون دستهاش از ترس میلرزید و خانم بزرگ خطاب بهش گفت چه پسری تربیت کردی ادب نداره مالک عصبی برگشت پایین و رو به مراد که از دور میومد گفت کجا بودی دیشب ؟مراد دستپاچه گفت بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم مالک به زمین و اسمون تلـخی میکرد و رو به محبوب گفت مگه نگفتم بیرون نیاد به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت بریم تو اتاق هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت اون دختر کیه ؟دستپاچه شدم و خانم جون گفت از اقوام منه پس چرا جدا از شما میمونه مریضی داره ؟مالک صداشو اروم کرد و گفت به کار خودت برس اشاره کرد و ما برگشتیم داخل محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت خدا رحم کنه مالک خان چرا انقدر عصبی شده ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f