eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
*ولی ما با همون چهارتا دونه بازی کاغذی خیلی کمتر حوصله هامون سر میرفت نسبت به بچه های الان با انواع بازی های موبایلی ...😊❤️🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 " زمانی در شهر دمشق در مجلسی به همراه عده ای از علما مشغول گفت و شنود بودم که به ناگاه جوانی وارد مجلس شده و می پرسید:" کسی اینجا فارسی می داند؟" همگان به من اشارت کردند و من به جوان گفتم :آیا امر خیری است؟! جوان در پاسخ می گوید:" برادر، پیری صدو پنجاه ساله در بستر مرگ قرار دارد و پیوسته کلماتی را به زبان فارسی بیان می کند. حال، ما می خواهیم بدانیم چه چیز را وصیت می کند. " من به همراه باقی دوستان بر بالین پیرمرد حاضر شده و شنیدم که پیرمرد این کلمات را ادا می کند : دریغا که بر خوان الوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس ترجمه این گفته را به عربی به دوستان شامی گفتم و آنها از دلبستگی پیرمرد به دنیا با این عمر دراز حیرت کردند، در ادامه از پیرمرد پرسیدم :"پدر جان چگونه ای در این حال؟"پیر در پاسخ می گوید : ندیدی که چه سختی همی رسد به کسی که از دهانش به در میکنند دندانی قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت که از وجود عزیزش بدر رود جانی گفتم :پدر جان، تصور مرگ را از ذهن بیرون کن که فیلسوفان یونانی معتقدند که مزاج سالم دلیلی برای بقا و دوام شخص نیست و همین‌طور بیماری و ضعف همیشه به مرگ منجر نخواهد شد . من هم اینک برای شما طبیبی خبر می کنم، در همین حال پیرمرد لبخندی می زند و می گوید : دست بر هم زند طبیب ظریف چون حرف بیند اوفتاد حریف "خانه از پای بند ویران است خواجه در بند نقش ایوان است" چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج " از ✍🏻 گلستان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوچهار -آره عزیزم ختر دایی ات و شوهرش دارن میان اینجا.با
مگر می شد که یادش نباشد. فقط سه هفته از روزی که تلفنی حرف زده بودیم می گذشت. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم گفتم: - همون که می خواست از من شکایت کنه.....  به خاطر پرت شدن نازنین از روی پله ها.نغمه با بی خیالی خندید: -اون و می گی؟ اون که معلوم شد نازنین دروغ گفته. دوست نازنین اعتراف کرد اون روز نازنین خودش از پله ها افتاده بوده و...................خشکم زد. دوست نازنین اعتراف کرده بود نازنین خودش از پله ها افتاده. یعنی الان همه می دانستند نازنین دروغ گفته و من بیگناه بودم. پس چرا هیچ کس چیزی به من نگفت؟ چرا کسی به من زنگ نزد؟ چرا کسی از من عذر خواهی نکرد؟ چرا کسی سعی نکرد از دلم در بیاورد و دلجویی کند؟چیزی توی گلویم شروع به بزرگ شدن کرد و راه نفسم را بند آورد. حس می کردم در حال خفه شدن هستم. باورم نمی شد این قدر راحت از این مسئله گذشته باشند. انگار نه انگار به خاطر دروغ نازنین چه بلاهای سرم نیامده بود.در حالی که از شدت عصبانیت می لرزیدم با صدای بلندی که برای خودم هم ناآشنا بود، فریاد زدم: -نازنین دروغ گفته بود؟سر همه به سمت من چرخید و  نغمه با حیرت نگاهم کرد. دوباره فریاد زدم: -نازنین دروغ گفته بود و هیچ کس به خودش زحمت نداد که این موضوع رو به من بگه.از روی صندلی بلند شدم و به سینه ام کوبیدم و ادامه دادم: -الان همه می دونن که من گناهکار نبودم  و  هیچ کس بهم زنگ نزد تا ازم معذرت بخواد. زنگ نزد که بهم بگه ببخشید که بهت تهمت زدیم و  گناه یکی دیگه رو به پات نوشتیم. فحشت دادیم و نفرینت کردیم........نغمه آب دهانش را قورت داد و گفت: -سحر من فکر نمی کردم اینقدر مهم........با عصبانیت میان حرفش پریدم: -مهم نبود؟ دروغ نازنین مهم نبود؟ من به خاطر اون دروغ کتک خوردم، فحش شنیدم و تحقیر شدم. جلوی در و همسایه آبروم رفت و مجبور شدم زندگیم و جمع کنم و بدون پشتوانه بیام تو یه شهر غریب. تو چی می دونی تو این شهر چی به من گذشت تا تونستم سرپا بشم بعد می گی مهم نبود. مهم نبود و راه و بیراه به من زنگ می زدن و  پیام می فرستادن و تهدیدم می کردن؟ مهم نبود که آرش تهدیدم کرد به خاطر مرگ بچه هاش ازم شکایت  می کنه؟دیگر نایستادم تا جواب نغمه را بشنوم. به سرعت از خانه بیرون دویدم و به سمت گلخانه رفتم. بغض داشت خفه ام می کرد. باورم نمی شد که اینقدر در نظرشان بی اهمیت باشم. یعنی حتی برای یک لحظه از این که به من تهمت زده بودند احساس گناه و شرم نکرده بودند.همین که وارد گلخانه شدم چشمم به قلمه های دیفن باخنی که آن روز زده بودم افتاد. تمام قلمه ها به خاطر بی توجهی من زرد و پلاسیده شده بود. دیدن آن گلدان های در آن وضعیت اسفبار عصبانیتم را بیشتر کرد. با حرص اولین گلدان را برداشتم و به زمین کوبیدم ولی چیزی از حرص و عصبانیتم کم نشد. گلدان بعدی را با حرص بیشتری روی زمین کوبیدم و گلدان سوم و چهارم و پنجم را هم را به زمین کوبیدم ولی حتی به اندازه سر سوزنی آرام نشدم.چنان به غرورم لطمه خورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را ترمیم کند.همیشه فکر می کردم رفتار خانواده ام با من به خاطر مادرم است.  فکر می کردم وقتی بفهمند من مثل مادرم نیستم رفتارشان با من تغییر می کند ولی امروز فهمیدم من هیچ وقت، هیچ ارزشی برای این خانواده نداشتم. در تمام این سال ها من فقط نقش کیسه بوکس را برایشان بازی می کردم. من کسی بود که آن ها بدون عذاب وجدان  عقده هایشان را بر سر من خالی می کردند. از من سوءاستفاده می کردند و با عذاب دادن من ناکامی هایشان را ترمیم می کردند. آن ها هیچ وقت به من به چشم یک انسان نگاه نکردند. من فقط ابزاری برای عقده گشایشان بودم.وقتی تمام گلدان های را که آن روز قلمه زده بودم به زمین کوبیدم به سراغ اولین گلدانم که برای درست کردنش خون دل خورده بودم رفتم. یک گلدان بزرگ پتوس. گلدانی که به داشتنش افتخار می کردم. با حرص گلدان را از روی زمین برداشتم و بالای سرم بردم ولی همین که خواستم گلدان  را روی زمین پرت کنم دست های بزرگ و مردانه ای روی دستم قرار گرفت و  اجازه این کار را به من نداد.سرم را بالا آوردم و به بهزاد که با اخم هایی در هم فرو رفته، رو به رویم ایستاده بود، نگاه کردم.بغضم ترکید و بدنم شل شد. دست هایم از زیر دست های بهزاد به پایین سر خورد و خودم روی زانوهایم روی زمین افتادم. بهزاد با احتیاط گلدان را روی زمین گذاشت و روی به رویم نشست.نگاه خیره و صورت پر از اخمش معذبم می کرد.خودم هم می دانستم نباید خشمم را بر سر گلدان های بیچاره خالی می کردم.یکی از برگ های زرد دیفن باخن را از میان خاک های ریخته شده بر روی زمین بیرون کشیدم. خاک روی برگ را پاک کردم و زیر لب گفتم: -همشون خراب شدن. -یعنی الان مشکلت اینه؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها در خانه ی خدا را بکوب!و دلت را به او بسپار تنها جایی است که "ساعت کاری"ندارد و برای عموم آزاد است...❤️ شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😘برخیز ڪـہ صبح رنگے پاییز است این منظرہ پرشرار وشورانگیز است نقاش ڪشیدہ🌈 نقشے از مهرو سپهر این تابلو از عشق و هنر لبریز است صبح زیبای پاییزیتون قشنگ🍂🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قصه کوچولوها هم ضمن اینکه خیلی آموزنده بود خوش ساخت و دوست داشتنی هم بود که البته میدونیم سهم عمده ش رو مدیون دوبله‌‌ی زیباش هست اسم صداپیشه ها رو میدونین؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوسیوپنج مگر می شد که یادش نباشد. فقط سه هفته از روزی که تلف
سرم را بالا آوردم، توی چشم های بهزاد خیره شدم و در حالی که سعی می کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیر گفتم: -من اصلاً براشون مهم نیستم. برای هیچ کس مهم نیستم.نگاهش رنگ تعجب گرفت: -این چه حرفیه؟ تو برای همه ی ما مهمی. برای من، مامان، باران، یحیی، دوستات، همکارات حتی برای مهیاری که چند هفته بیشتر نیست  که تو رو میشناسه هم مهمی.بغض کردم: -ولی برای خونوادم مهم نیستم. -خونواده؟ فقط چون هم خونت هستن دلیل نمی شه که خونواده ات باشن. خونواده کسایی هستند که اگه گوشت هم بخورن استخون همو دور نمیندازن. کسایی که به این راحتی ازت گذشتن خونوادت نیستن. هیچ وقت خونوادت نبودن.بهزاد راست می گفت. آن ها خانواده من نبودند. این آدم ها هیچ وقت من را جزوی از خودشان نمی دانستند. این من بودم که همیشه سعی می کردم خودم را بین این آدم ها جا بدهم. من یک سربار بودم. یک بی پدر و مادر. یک آدم آویزان که این همه سال مجبور به تحملش بودند.با درماندگی پرسیدم: -حالا باید چیکار کنم؟ -همون کاری که خیلی وقت پیش باید می کردی؟ -چی؟ -فراموششون کن. -فراموششون کنم؟ -آره، فراموششون کن. -چه جوری؟ چه جوری یه عمر خفت و خاری رو فراموش کنم. چه جوری این همه ظلم رو فراموش کنم. حتی اگه بخوام هم نمی تونم.بهزاد لبخند زد و گفت: -اصلاً ربطی به خواستن نداره. -یعنی چی؟ -ببین سحر ما آدما چیزهایی رو فراموش می کنیم که برامون اهمیت ندارن. باید کاری کنی که این آدما اهمیتشون رو برات از دست بدن. اون وقت خود به خود فراموش می شن. -چطوری باید این کار رو بکنم؟ -باید اونقدر زندگیت و با کار خوب و روابط خوب پر کنی که دیگه جایی برای فکر کردن به  این آدما نداشته باشی. باید اونقدر تو زندگیت پیشرفت کنی و بالا بری که دیگه وقت نکنی به پایین نگاه کنی و این آدما رو ببینی. اون وقته که این آدما خود به خود فراموش میشن.با بغض گفتم: -دوست دارم ازشون انتقام بگیرم. -بزرگترین انتقام فراموشیه سحر. این آدما رو از قلب و ذهنت خط بزن. اونا رو تو وجودت بکش و فراموششون کن. این جوری انتقامت و ازشون گرفتی.  -ولی اونا که نمی فهمن. نمی فهمن من فراموششون کردم و دیگه بهشون اهمیت نمی دم. -نفهمن. چه اهمیتی داره آدم هایی که برات وجود ندارن چیزی رو بفهمن یا نه. الان اگه دلت می خواد ازشون انتقام بگیری به این خاطره که هنوزم برات مهمن ولی وقتی اهمیتشون رو از دست دادن و فراموش شدن خوب دیگه فراموش شدن. هیچ کس از یه فراموش شده انتقام نمی گیره. یعنی اصلاً به یادش نمیاد که بخواد ازشون انتقام بگیره.با ناراحتی گفتم: -دوست دارم تاوان کاری رو که با من کردن و ببینن. دوست دارم مثل من زجر بکشن.بهزاد با اطمینان خاطر سرش را تکان و گفت: -سحر من شدیدا اعتقاد دارم دنیا مثل یه آینه ی بزرگ عمل می کنه. آینه ای که بازتاب کارهامون دیر یا زود به سمتمون برمی گردونه. پس مطمئن باش اونام تاوان کارشون می بینن. ولی اگه نمی خوای منتظر بمونی تا جهان هستی کار خودش رو بکنه می تونی از نازنین به جرم تهمت زدن و از آرش به جرم هتاکی و تهدید شکایت کنی. هر چند فکر نمی کنم ارزش وقت و اعصاب داغونیش و داشته باشه. در واقع اگه مطمئن بودم این شکایت به جایی می رسه خودم تشویقت می کردم که بری دنبالش ولی وقتی چیزی جز دو تا پیام تهدیدآمیز ازشون نداری. شکایت کردن جز این که بیشتر به روح و روانت آسیب برسون کاری برات نمی کنه. بعضی وقتها بهترین کار اینه که آدمایی که اذیتت کردن و به خدا بسپاری و به راه خودت بری.حق با بهزاد بود اگر شکایت می کردم به جایی نمی رسیدم آن هم با خانواده ای که مطمئن بودم پشت آرش را می گیرفتند و در دادگاه به ضرر من شهادت می دادند. بهترین کار این بود که  واگذارشان کنم به خدا و برای همیشه از زندگیم حذفشان کنم. هر چند کار آسانی نبود.بهزاد از جایش بلند شد و گفت: -بلند شو بریم  پیش مهمونا. با این که می دانستم نباید بیش از این از خودم ضعف نشان دهم ولی دلم نمی خواست دوباره با سینا و نغمه رو به رو شوم. از آن ها هم به اندازه بقیه اعضای خانواده دلگیر و ناراحت بودم برای همین گفتم: -شما برید من چند دقیقه دیگه میام بهزاد که متوجه حال بد من شده بود، سری تکان داد و از گلخانه بیرون رفت و من را با خشم و درد و ناامیدی تنها گذاشت.چند دقیقه  بعد از رفتن بهزاد نغمه وارد گلخانه شد و  با لحنی که شرمنده به نظر می رسید، گفت: -می شه یه ذره حرف بزنیم.با این که از دست نغمه هم عصبانی بودم ولی آدمی نبودم که خوبی های نغمه را از یاد ببرم هر چند او هم مثل دیگران هیچ وقت واقعاً به من اهمیت نمیداد.شاید ذاتاً آدم مهربانی بود ولی او هم هیچ وقت من را در حد و اندازه خانواده نمی دید ولی به حرمت کارهای که خودش و شوهرش برایم کرده بودند باید احترامش را نگه می داشتم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
34.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ بادمجان سه کیلو ✅ هویچ نیم کیلو ✅ کلم برگ یک عدد ✅ دوبوته سیر ✅ کمی فلفل دلمه ✅ چندعدد فلفل تند ✅ سبزی ترشی شامل :چوچاق تازه،گشنیز،نعنا،مرزه،ترخون و کمی ریحان خشک یا تازه ✅ ادویه ها شامل:پودرتخم گشنیز،گلپر،سیاه دانه،فلفل سیاه،نمک کمی نبات برای گرفتن تیزی سرکه و سرکه انگور بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
390_26423422390715.mp3
9.06M
عاشقم بودی نبودی دیوونم بودی نبودی 😍😍 شهرام_صولتی💖💖 یه اهنگ شاد زیبا 😘😘 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f