eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
در مدینه ماتمی چون ماتم زهرا نبود چون به گلزار نبی جز یک گل زیبا نبود در تمام زندگی داغی برای مرتضی سخت چون داغ عزیزش حضرت زهرا نبود 💔 💔 🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚 واقعی پندآموز در شهری حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
52.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی درد هی داغ وای از داغ احراق غنچه با گل میسوزن بین باغ کبوتری خسته بشه مگه میشه پر نشکنه لگد اگه سنگین بشه مگه میشه در نشکنه 🏴 ◼️ 🏴 (س) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوچهار ناخن هاتون رو من گرفتم نه سهیلا خانم گفت باشه جای
گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بلد نیستم بیام گاهی ببینمت توام که نمیای گفتم بهتره یکم من از خونه دور باشم تا عروسی برگزار بشه اینطوری بهتره خبری ازشون نیست؟گفت نه نیست از این اون و اون می شنوم که دارن آماده میشن نمی دونم عموت از کجا پول میاره و می خواد عروسی مفصل برای یحیی بگیره انگار خیلی دارن بریز و به پاش می کنن گفتم مامان جان من و شما ساده بودیم اون خونه شون رو من دیدم از مال ما خیلی بهتره و اصلام اینطور نبود که عمو بخواد نصف پول خونه رو به طلبکار بده سرمون کلاه گذاشتن و تمام این حرف و حدیث ها برای این بود که ما توی زندگی اونا نباشیم و چیزی نفهمیم عیب نداره بزار برن دنبال کارشون دیدین که خدای ما بزرگ بود مامان گفت راست میگی ولی امیدوارم از گلوشون پایین بره من و خانجون اون زمان هر چی داشتیم دادیم که عموت گرفتار نشه آخه خدا رو خوش میومد ؟ گفتم باشه مامان من الان باید برم بعدا بهم زنگ بزنین گوشی رو که گذاشتم نگاهی به نریمان کردم که هنوز با لبخند کنارم ایستاده بود گفتم تو کی وقت کردی این کارو بکنی ؟ گفت وقتی بهت گفتم رفتم خونه ی شما شک نکردی که چیکار دارم و ازم نپرسیدی گفتم آخه فکرشم نمی کردم تو گاهی میرفتی و پول می دادی فکر کردم برای همین بوده گفت نه قبلا تقاضا داده بودم اون روز رفتم و وصلش کردیم آخه مامانت میرفت خونه ی همسایه زنگ می زد درست نبود حالا اینطوری از حال هم با خبر هستین گفتم اینقدر منو مدیون خودت نکن پولش چی ؟ گفت پولای طرح هات رو جمع کردم براتون تلفن کشیدم خوبه ؟گفتم خوب چرا این کارو می کنی ؟ تو داری بی حساب به من پول میدی اصلا نمی فهمم چقدر دادی و تکلیف من چیه ؟ همش منو در مقابل کار انجام شده قرار میدی نمی خوای با منم مشورت کنی ؟ نگاهی به من کرد که برای اولین بار لحظاتی کوتاه و شیرین نتونستم نگاهم رو بدزدم قلبم لرزید و صورتم سرخ شد خیلی آروم و نجوا کنان گفت من حالا هر چی دارم مال توام هست اینو یادت نره و انگار خودشم منقلب شده بود و با سرعت رفت در حالیکه هیجانی بی سابقه وجودم رو پر کرده بود برگشتم به اتاقم و خودمو جلوی آینه نگاه کردم هنوز می تونستم سرخی گونه هامو رو ببنیم آروم گفتم خدایا این چه حالیه من دارم چرا اینقدر در مقابل نریمان ضعف نشون میدم ؟ واقعا دوستش دارم ؟خدایا انگار دلمو بهش باخته ام و دیگه راهی برام نمونده ؛ که خانم صدام زد فورا خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون جلوی در اتاق پذیرایی ایستاده بود گفت تو مطمئنی نمیای؟گفتم بله خانم دارم کار می کنم گفت خب خونه تون هم که تلفن دار شد دیگه دلتنگ مادرت نمیشی هر وقت خواستی زنگ بزن ملاحظه کاری خوبه ولی نه تا این اندازه که تو رفتار می کنی زنگ بزن به مادرت باهاش حرف بزن رفتم دستشو گرفتم تا کمکش کنم و گفتم آخه من هیچوقت جز خونه ی خودمون جایی نرفتم بمونم اما خیالتون راحت باشه دارم عادت می کنم با خنده گفت تلفن کن بهش بگو میخوایم بیام خواستگاری تو حسابی خونه رو آب جارو کنن و قاه قاه خندید بازم عرق شرم روی پیشونیم نشست و گفتم چشم بهشون میگم گفت آفرین دختر خوب همینطور که دستشو گرفته بودم که ببرم تا دم ماشین بوی ادوکلن نریمان به مشامم رسید برگشتم دیدم داره از پله ها میاد پایین و جلوی در آشپزخونه گفت شالیزار پریماه خانم رو تنها نزار تا ما بیایم در ضمن بخاری ها رو هم نفت نکردی بالا داره سرد میشه قربان دستش بنده داره برف پارو می کنه تو خودت بهش برس پالتو پوشیده بود و شال گردن انداخته بود به من نزدیک شد و آروم گفت دلمون که نمیاد تو رو تنها بزاریم ولی هر طوری راحتی زود بر می گردیم و رو کرد به خانم و ادامه داد مامان بزرگ خوبین ؟ خانم گفت آره چرا خوب نباشم دارم به آرزوم می رسم حالا بریم دیر شد برف داره زیاد میشه سهیلا هم وقت گیر آورده نریمان گفت یک خواهش ازتون دارم بزارین من برم خواهر و بچه ها رو بیاریم امروز اینجا دور هم باشیم به خدا گناه دارن یک فکری کرد و گفت نه می ترسم باب بشه و بعد از این بخوان یکسر بیان و برن من حوصله ندارم به من چیزی تحمیل نکنین هر سه راه افتادیم نریمان یکم عقب تر از من راه میومد آروم گفت پریماه توام بیا بریم تنهایی بهت سخت میگذره گفتم نه می خوام کار کنم انشاالله به شما خوش بگذره , آهسته گفت بدون تو ؟نریمان خانم و نادر با یک ماشین و سارا خانم و کامی با ماشین آقای سالارزاده راه افتادن و از میون برفی که با شدت می بارید آروم دور شدن سوز سرما و دونه های برف به صورتم می خورد ولی هنوز احساس سرما نمی کردم و تا از پیچ جاده عبور نکرده بودن همون جا جلوی در ایستادم.صبحانه نخورده بودم احساس گرسنگی کردم رفتم توی آشپزخونه ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بر زمین افتادنت اصلا تماشایی نبود ای کسی که پیش پای تو پیامبر میشد بلند شب شهادت مظلومانه مادر ائمه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها بر آقا امام زمان و شیعیان تسلیت باد🏴 🕯اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا فاطِمَةَ الزَهراء(س)🕯 ◼️جهت امضای قیام منتقم فاطمه(س) صلوات اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الفَرَج بِحَقِّ فاطمَه الزهرا سلام الله علیها 💖 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌸میفرستم مـهـربـان بـر 🌾محضر تـو یک پیـام 🌸تا که هم جویای احوالت شوم 🌾هـم داده بـاشـم یک ســــلام 🌸 صبح ادینتـون عالی 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما خبری از گوشی و اینترنت و فضای مجازی نبود آدما کنار هم حقیقی بودن، ی تلویزیون سیاه و سفید بود با دوتا شبکه، که ساعت ده به بعد تعطیل بود، دورهمیا پر از خنده و صحبت بود... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز دانشجو .... - @mer30tv.mp3
4.41M
صبح 16 آذر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوپنج گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بل
شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو پر کنه این کار رو هر روز قربان انجام می داد دوتا تیکه نون برداشتم با مقداری پنیر لوله کردم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم و به شالیزار گفتم میشه اول بخاری اتاق منو نفت کنی می خوام کار کنم سرد شده گفت چشم همین الان چیز دیگه هم لازم داشتین صدام کنین گفتم باشه عزیزم تو به کارت برس از در که بیرون میرفتم با صدای بلند گفت راستی پریماه ؟ خیلی ناراحت نباش خانم که پشتت باشه دیگه غمت نباشه برگشتم و پرسیدم برای چی مگه چی شده ؟ ظرف نفت رو گذاشت روی زمین و اومد به طرف من و گفت تو رو خدا از من نشنیده بگیر وقتی تو با آقا نادر و آقانریمان رفتی توی اتاقت آقای سالارزاده می گفت به نظر من نباید نریمان به این زودی تصمیم می گرفت زن بگیره باشه قبول ولی شما ها اول باید برای من زن بگیرین بعد من قبول می کنم که مثل یک پدر پشت نریمان باشم وگرنه پامو نمی زارم.گفتم خب خانم چی گفت ؟ جواب داد من دیگه نشنیدم خانم دعوام کرد که دست بجنبون و برو بیرون اونروز برف با تکه های بزرگ مدام روی هم تلنبار می شدن و با همه ی زیبایی که توی باغ بوجود اومده بود آدم رو به وحشت مینداخت نشستم پشت میزم و شروع به کار کردم و تقریبا بلند نشدم تا نزدیک غروب حتی ناهارم رو هم در حال کار خوردم ودر حین کشیدن اون طرح ها فکر می کردم در باره ی نریمان و کارای آقای سالار زاده می فهمیدم که اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه و اون دختر رو به دیگران تحمیل کنه با اینکه از قبل شناخت کمی ازش داشتم ولی حالا به ماهیت اصلی اون پی برده بودم باید در رفتارم با اون خیلی احتیاط می کردم در واقع نباید زیاد بهش نزدیک می شدم به نظرم خودخواه تر از اونی بود که تا اون موقع شنیده بودم اینطور که فهمیدم نه ازدواج نریمان براش مهم بود ونه کسی رو که پسرش انتخاب کرده اون فقط می خواست به منظور خودش برسه هوا داشت تاریک می شد و اونا هنوز بر نگشته بودن خانم گفته بود ناهار خوردیم بلافاصله بر می گردیم ولی هیچ خبری نشده بود دلم می خواست به مامانم زنگ بزنم ولی فراموش کردم شماره ی اونا رو از نریمان بگیرم شالیزار مشغول درست کردن شام بود و قربان اومده بود تا بخاری ها ی پایین رو نفت کنه خسته شده بودم از جام بلند شدم و به بیرون نگاه کردم میشد حدس زد که ارتفاع برف از نیم متر بیشتر شده رفتم به پذیرایی شالیزار همه جا رو تمیز کرده بود و جارو زده بود و میز شام رو هم چیده بود از پنجره ی پذیرایی بیشتر می شد به وخیم بودن اوضاع پی برد راه کاملا بسته شده بود و اگرم اونا می تونستن برگردن عمارت ازاین سر بالایی نمی تونستن به راحتی بالا بیان برای اینکه فکر خیال نکنم دوباره برگشتم سر کارم تا طرح ها رو تموم کنم یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت که از هفت و نیم گذشته بود و اونا برنگشتن دلم شور می زد و اضطراب داشتم نمی دونم از اینکه تنها بمونم می ترسیدم یا اینکه چیز دیگه ای بود که یکی زد به در اتاق و از جا پریدم و گفتم بله ؟ کیه ؟ صدای قربان بود گفت خانم تلفن پذیرایی زنگ می زنه میخواین جواب بدین ؟ با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود همون جا کنار تلفن نشستم قربان گفت خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده گفتم آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین گفت خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره یک پارو الان می زنه یکی فردا به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد تلفن دوباره زنگ زد فورا گوشی رو برداشتم و گفتم الوالو ؟ نریمان گفت پریماه خوبی ؟ گفتم آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟گفت راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن گفت نمی دونم چرا دلواپسم کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم گفتم تو الان کجایی ؟ گفت اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم گفتم اصلا نگران من نباش حالم خوبه دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه نریمان یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
20.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ اردک ۱عدد کامل ✅ گردو ۳۰۰گرم آسیاب شده ✅ پیاز ۲عدد متوسط ✅ سیر ۴حبه ✅ رب انار ۲ق غ ✅ رب آلوچه ۱ق غ ✅ نمک و فلفل سیاه ✅ زردچوبه و گلپر بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
@madahi - کربلایی امیر برومند.mp3
21.82M
📝 تو تب داری... 🎤 کربلایی_امیر_برومند 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f