نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوپنج حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوشش
به گردنبند توی دست سیاوش اشاره کرد و گفت :اینم به من نده ...برو بده به زنت سیاوش با لحنی که اندوهش را نشان میداد گفت :من اینو برای تو خریدم آیلار لبخند زد :تو اینو برای زنت خریدی سیاوش بی میل گفت بدمش به سحر که هر وقت چشمم بهش بیفته یاد تو بیفتم ؟آیلار با آرامشی عجیب گفت نه بدش به سحر تا هر وقت چشمت بهش افتاد یادت بیفته یک شب مقابل
دختری که سالها دوستش داشتی ایستادی و گفتی میخوام پای زنی که پام ایستاده بمونم .پای سحر بمون سیاوش زنی که با وجود اینکه میدونه دلت پیشش نیست ولی بازم بهت بله میده یعنی هر چی با خودش جنگیده نتونسته ازت بگذره .یعنی خیلی عاشقته
سیاوش مردد پرسید :آیلار اگه من .آیلار میان حرفش رفت و گفت :بهش فکر هم نکن سیاوش .نه من آدمی هستم که زندگیمو روی خرابه های زندگی یک دختر دیگه بسازم .نه تو آدمی هستی که پا روی وجدانت بذاری و از سحر بگذری.سیستم پخش اتومبیل همچنان در حال پخش بودخواننده میخواند و سیاوش هیچ نمی فهمید او چه می
گوید.
***
سه ماه گذشته بود سه ماه بدون هیچ اتفاق خاصی.بدون درد سر و ماجرا زندگی کرده بودند و روزها از پی هم گذشته بودتا آن روز آیلار و ریحانه وبانو در حال تمیزکاری خانه بودند شعله تا می توانست از آنها کار می کشید
خودش هم البته از نفس افتاده بودآیلار دستمال را روی یخچال که شعله برای بار سوم مجبورش کرده بود تمیزش کند انداخت و گفت :اصلا به ما دوتا چه ؟برای بانو داره خواستگار میاد چرا ما باید مثل چی حمالی کنیم .دستش را به کمرش زد وگفت :من میخوام بدونم این آقا شهرام شما چرا همون چهارماه پیش نیومد دخترتون رو ببره که حالا شما اینجوری از ما کار نکشی ؟شعله با دسته جارو آهسته به کمرش کوبید و گفت :هزار بار پرسیدی منم هزار بار گفتم .مادرش گفت فامیلشون فوت کرده درگیر مراسم اون بودن .بعدشم که کارهاشون سنگین بوده مجبور شدن صبر کنن یک مقدار کارها سبکتر بشه آیلار با همان دست هایی که به کمر زده بود با شیطنت خندید و گفت :آخه با خودشون نگفتن این چندماهه
دل تو دل دختر ما نیست ؟و با ریحانه زدند زیر خنده اینبار بانو با ملاقه توی کمرش کوبید و گفت :برو خجالت بکش .بدویین کارهاتون تموم کنید باید لباس عوض کنیم الان میان.آیلار اینبار چهره مظلومی به خودش گرفت و گفت :من که دیگه نمیام .خوبیت نداره زن مطلقه توی مراسم خواستگاری باشه بانو اینباربه سمتش حمله کرد و
آیلار هم به خودش جنبید و پا به فرار گذاشت و بانو عصبی گفت :آخه این حرفها رو از کجا میاری ؟آیلار با صدای بلند خندید
شعله رو به بانو کرد پرسید :مادر غذا ها آماده ان ؟به جای بانو ریحانه گفت :بله مامان جون هم غذاها آماده اس .هم خونه ما تر و تمیز و مرتبه که در اختیارشون باشه .انقدر حرص نخور .از صبح تا حالا صدبار همه چیزو چک کردی و در ادامه چون از ماجرای ابراز علاقه مازار به آیلار اطلاع یافته بود پرسید :مامان نگفتن مازار هم همراهشون میاد یانه ؟گوش های آیلار برای شنیدن جواب مادرش تیز شداحتمالا خودش هم متوجه این واکنش گوش هایش نبودشعله گفت :-نمیدونم مادر نپرسیدم ریحانه باز پرسید :اصلا جمیله بهش گفته آیلار جدا شده ؟شعله به سمت ظرف بزرگ میوه رفت و گفت :من از
کجا بدونم مادر؟و به سمت ریحانه با دقت نگاه کرد و گفت :حالا چی شده تو امروز طرفدار مازار شدی ؟سراغشو می گیری ؟ریحانه شیطنت کرد و گفت:اونم یک جورایی برادر
شوهرمه دیگه.منصور خواهرهایش را صدا زد و گفت :آماده شدین
.الان میرسنا شعله گفت :راست میگه برید لباس عوض کنید .ریحانه تو هم برو آماده شو کم کم میرسن.از آشپزخانه که خارج شدندریحانه دست روی شانه آیلار گذاشت و گفت :تو هم یک دست لباس قشنگ بپوش .بلکه این پسره هم دست به کار شد .آیلار به زن برادرش چشم غره رفت
و ریحانه هم جوابش را با چشم غره شدیدتری داد وگفت :چیه مگه ؟بهتر از اون میخوای .خوش قد و بالا نیست که هست ؟خوش تیپ نیست که هست؟چشم رنگی هم که داره .دیگه چی میخوای ؟بهتر از مازار ؟خوشتیپ چشم آبی
آیلار خنده اش گرفت خوشتیپ چشم آبی اصلا معلوم نبود می اید یا نه و ریحانه داشت برایش برنامه می چیدقصد زدن مخش و قالب کردن خواهر شوهرش را داشت جمیله و محمود هم آمدند و همه با هم منتظر آمدن مهمانها بودندآیلار اگر دروغ نمی گفت باید اعتراف می کرد که دوست دارد ریحانه ازجمیله هم بپرسد آیا مازار هم همراه مهمان ها می آید؟اصلا چرا برای آمدن یا نیامدن مازار کنجکاو بود ؟ فرصت نکرد جواب این سوال را بدهد چون صدای در که به گوش رسید.همان لحظه قلب بانو در سینه سقوط کرد
هر چه سعی می کرد استرس نداشته باشد نمیشد که نمیشدشعله و منصور و محمود به استقبال مهمانها رفته
بودندجمیله و ریحانه به همراه بانو و ایلار هم در هال منتظرشان ایستاده بودند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوشصتوشش
پنج شنبه صبح قبل از این که آفتاب بزند من و آذین با یک ساک لباس و سبدی پر از خوراکی سوار ماشین شدیم و به سمت شهری که چهار سال و پنج ماه و دوازده روز پیش از آنجا رانده شده بودیم به راه افتادیم. آذین از این مسافرت یک دفعه ای خیلی هیجان زده و خوشحال بود. من هم هیجان زده و البته کمی مضطرب بودم. این اولین سفر دونفره من و آذین بود. در این سال ها چند باری به مسافرت رفته بودیم. یک بار برای زیارت به مشهد و دو باری برای دیدن باران به تهران رفته بودیم ولی همیشه عمه خانم با ما بود و این اولین باری بود که من و آذرین تنهایی سفر می کردیم. عمه خانم یک هفته ای بود که به تهران رفته بود. بهروز به دنبالش آمده بود تا او را برای جشن تولد هستی به تهران ببرد. من را هم دعوت کرده بود هر چند هر دویمان خوب می دانستیم که من هیچ وقت پایم را در خانه ی بهروز نمی گذارم. لااقل نه تا وقتی که میترا مستقیماً از من عذرخواهی نمی کرد. عمه خانم هم با اکراه رفت. دوست نداشت بدون من و آذین جای برود. تنهایی آذین را بهانه کرد و به بهروز گفته بود چون مدرسه ها تعطیل شده و آذین توی خانه تنها است نمی تواند بیاید. خیلی طول کشید تا توانستم مطمئنش کنم که آذین را توی خانه تنها نمی گذارم و با خودم به سرکار می برم. هر چند این حرف هم از دلنگرانیش کم نکرد. بلاخره با گفتن این که اگر نرود هستی از دستش دلخور می شود راهیش کردیم. موقع رفتن آذین خودش را توی بغل عمه خانم انداخت و هر دو گریه کردند. هیچ کدامشان تحمل دوری از آن دیگری را نداشت. گاهی فکر می کنم آذین، عمه خانم را از من و عمه خانم آذین را از نوه های واقعی اش بیشتر دوست دارد.ساعت نزدیک چهار بعد از ظهر بود که به شهر رسیدیم. با این که به خاطر توقف های زیاد مسیر هفت ساعته را در ده ساعت طی کرده بودم تا به خودم و آذین فشار نیاورم ولی بازهم هر دویمان به شدت خسته شده بودیم. دوست داشتم هر چه زودتر به خانه مژده بروم تا بتوانم کمی استراحت کنم ولی باید قبل از آن سری به نغمه می زدم و کارت افتتاحیه مزرعه را به دستش می رساندم وگرنه با برنامه ای که مژده برایم چیده بود دیگر وقت نمی کردم به دیدن نغمه بروم. گوشی موبایلم را از روی داشبرد برداشتم و شماره نغمه را گرفتم تا از بودنش مطمئن شوم. خیلی زود صدای نغمه توی گوشم پیچید:
-الو سحر.
-سلام. نغمه که معلوم بود از شنیدن صدای من خوشحال شده است، گفت:
-سلام، خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی؟
-من که همیشه به یادتم. فقط زنگ زدم ببینم خونه ای یه سر بیام پیشت.برای لحظه ای سکوت کرد. از تصور قیافه متعجبش لبخند روی لب هایم نشست. با تردید پرسید:
-اینجایی؟
-آره. مژده پاش شکسته اومدم یه دو روزی پیشش بمونم. گفتم حالا که تا اینجا اومدم خودم کارت دعوت افتتاحیه مزرعه رو برات بیارم. فقط..... تنهایی؟ آره؟
-آره. تنهام.
-مهمون که قرار نیست برات بیاد. می دونی که حوصله دیدن کسی رو ندارم.
-نه. قرار نیست کسی بیاد.با سرخوشی گفتم:
-پس کتریت و بذار رو گاز که ده دقیقه دیگه پیشتم.نغمه هم که بلاخره از بهت بیرون آمده بود، خندید و گفت:
-بیا، چاییم حاضره.تا رسیدن به خانه ی نغمه به دقت به خیابان های آشنایی که تغییر چندانی نکرده بودند، نگاه کردم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. هم دلتنگ بودم و هم دل آزرده. دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم" شهر من، شهر بی وفای من. زادگاه جفاکار من. من برگشتم. " ولی به جای آن بغضی که توی گلویم بود را قورت دادم و آذین را که روی صندلی عقب خوابش برده بود، بیدار کردم.
-آذین، آذین مامان بیدار شو رسیدیم.به سختی از جایش بلند شد و نشست و با چشم هایی خمار نگاهم کرد. از توی آینه به رویش لبخند زدم و گفتم:
-پاشو خوشکل مامان.چشم به سمت خیابان چرخاند و با صدای که از شدت خواب آلودگی بم شده بود، پرسید:
-رسیدیم خونه خاله مژده؟
-نه، داریم می ریم خونه خاله نغمه.صدایش جان گرفت:
-می ریم پیش آرتا.
-آره مامان جان می ریم پیش آرتا ولی زیاد نمی مونیم.لب برچید:
-چرا؟
-خاله مژده برای شام منتظرمونه. الانم وسایلت و که اون پشت ولو کردی جمع کن بذار تو کیفت که دیگه داریم می رسیم با بی حالی باشه ای گفت و به سراغ کیفش رفت. لبخندی زدم و چشم از دخترک زیبایم گرفتم و به خیابان دادم. وقتی وارد کوچه ای که خانه ی نغمه در آن قرار داشت، شدم آه از نهادم بلند شد. دو طرف کوچه پر از ماشین بود. باید برای پیدا کردن جای پارک تا انتهای کوچه می رفتم ولی خسته بودم. با فکر این که قرار نیست زیاد بمانم و خانه هم ویلای است و جز خود نغمه و سینا کس دیگری آنجا زندگی نمیکند پس مشکلی پیش نمی آید، در یک حرکت ماشین را روی پل رو به روی در حیاط خانه پارک کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوشصتوپنج گفت همه خوبیم فقط دل تنگ تو هستیم راه دوره و من بل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوشصتوشش
شالیزار ظرف نفت دستش بود و می خواست بره بخاری ها رو پر کنه این کار رو هر روز قربان انجام می داد دوتا تیکه نون برداشتم با مقداری پنیر لوله کردم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم و به شالیزار گفتم میشه اول بخاری اتاق منو نفت کنی می خوام کار کنم سرد شده گفت چشم همین الان چیز دیگه هم لازم داشتین صدام کنین گفتم باشه عزیزم تو به کارت برس از در که بیرون میرفتم با صدای بلند گفت راستی پریماه ؟ خیلی ناراحت نباش خانم که پشتت باشه دیگه غمت نباشه برگشتم و پرسیدم برای چی مگه چی شده ؟ ظرف نفت رو گذاشت روی زمین و اومد به طرف من و گفت تو رو خدا از من نشنیده بگیر وقتی تو با آقا نادر و آقانریمان رفتی توی اتاقت آقای سالارزاده می گفت به نظر من نباید نریمان به این زودی تصمیم می گرفت زن بگیره باشه قبول ولی شما ها اول باید برای من زن بگیرین بعد من قبول می کنم که مثل یک پدر پشت نریمان باشم وگرنه پامو نمی زارم.گفتم خب خانم چی گفت ؟ جواب داد من دیگه نشنیدم خانم دعوام کرد که دست بجنبون و برو بیرون اونروز برف با تکه های بزرگ مدام روی هم تلنبار می شدن و با همه ی زیبایی که توی باغ بوجود اومده بود آدم رو به وحشت مینداخت نشستم پشت میزم و شروع به کار کردم و تقریبا بلند نشدم تا نزدیک غروب حتی ناهارم رو هم در حال کار خوردم ودر حین کشیدن اون طرح ها فکر می کردم در باره ی نریمان و کارای آقای سالار زاده می فهمیدم که اون می خواد از این موقعیت استفاده کنه و اون دختر رو به دیگران تحمیل کنه با اینکه از قبل شناخت کمی ازش داشتم ولی حالا به ماهیت اصلی اون پی برده بودم باید در رفتارم با اون خیلی احتیاط می کردم در واقع نباید زیاد بهش نزدیک می شدم به نظرم خودخواه تر از اونی بود که تا اون موقع شنیده بودم اینطور که فهمیدم نه ازدواج نریمان براش مهم بود ونه کسی رو که پسرش انتخاب کرده اون فقط می خواست به منظور خودش برسه هوا داشت تاریک می شد و اونا هنوز بر نگشته بودن خانم گفته بود ناهار خوردیم بلافاصله بر می گردیم ولی هیچ خبری نشده بود دلم می خواست به مامانم زنگ بزنم ولی فراموش کردم شماره ی اونا رو از نریمان بگیرم شالیزار مشغول درست کردن شام بود و قربان اومده بود تا بخاری ها ی پایین رو نفت کنه خسته شده بودم از جام بلند شدم و به بیرون نگاه کردم میشد حدس زد که ارتفاع برف از نیم متر بیشتر شده رفتم به پذیرایی شالیزار همه جا رو تمیز کرده بود و جارو زده بود و میز شام رو هم چیده بود از پنجره ی پذیرایی بیشتر می شد به وخیم بودن اوضاع پی برد راه کاملا بسته شده بود و اگرم اونا می تونستن برگردن عمارت ازاین سر بالایی نمی تونستن به راحتی بالا بیان برای اینکه فکر خیال نکنم دوباره برگشتم سر کارم تا طرح ها رو تموم کنم یک مرتبه چشمم افتاد به ساعت که از هفت و نیم گذشته بود و اونا برنگشتن دلم شور می زد و اضطراب داشتم نمی دونم از اینکه تنها بمونم می ترسیدم یا اینکه چیز دیگه ای بود که یکی زد به در اتاق و از جا پریدم و گفتم بله ؟ کیه ؟ صدای قربان بود گفت خانم تلفن پذیرایی زنگ می زنه میخواین جواب بدین ؟ با سرعت خودمو رسوندم ولی قطع شده بود همون جا کنار تلفن نشستم قربان گفت خانم اجازه میدین من و شالیزار بریم شام بخوریم بچه ها بخوابن شالیزار بر می گرده گفتم آره ولی بگو زیر غذا ها رو خاموش کنه و گوش بزنگ باشین اگر اومدن خودشو برسونه آقا قربان کاش زودتر میرفتین و راه رو باز می کردین گفت خانم مروت داشته باشین یکبار صبح این کارو کردم توی ای سوز و سرما چطوری این کارو بکنم احمدی رو هم که می دونین جون نداره یک پارو الان می زنه یکی فردا به خدا قسم اسمش هست که کار می کنه ولی همشو من انجام میدم اگر اومدن و گیر کردن همه با هم کمک می کنیم بیان بالا نگران نباشین قبلا اینطوری شده اینجا زمستون های بدی داره نیست که نزدیک کوهه همیشه برف اول اینجا میاد تلفن دوباره زنگ زد فورا گوشی رو برداشتم و گفتم الوالو ؟ نریمان گفت پریماه خوبی ؟ گفتم آخ تویی آره من که توی عمارتم شما ها کجایین چرا نیومدین ؟گفت راه بسته اس اصلا نمیشه حرکت کرد من دلم برای تو شور می زد نمی ترسی ؟ می خوای هر طوری شده بیام ؟ گفتم نه بابا اگر این همه راه خرابه چرا بیای یک کاریش می کنم الان آقا قربان و شالیزار پیشم هستن گفت نمی دونم چرا دلواپسم کاش تو اومدی بودی خیالم راحت نیست ما مجبوریم امشب خونه ی خواهر بمونیم فقط نگران تو هستم گفتم تو الان کجایی ؟ گفت اومدم تا یک تلفن همگانی پیدا کردم چند بار زنگ زدم جواب ندادی خیلی نگران شدم گفتم اصلا نگران من نباش حالم خوبه دیگه شب شده می خوابیم و صبح میشه نریمان یعنی فردا صبح بر می گردین ؟راه باز میشه
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f