#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_سیونهم
محبوب بهم خیره موند و گفت دارن ازارتون میدن اون خانم بزرگ خودش جادوگره اون و ملا صمد قبلا میگفتن قصه عاشقانه داشتن و خودشو با
جادو و جنبل زن ارباب کرده.میگن دعـا نویسی بلده اخمی کردم و گفتم اینا همش خرافات اصلا بهش فکر هم نکن خرافات نیست ملا صمد پسر عموی خانم بزرگ اونم ناتنی اونا اجدادشون جادوگر بودن ادم از چشم های خانم بزرگ میترسه طلا رو نبین چقدر اروم اونم جادو کردن پشتم لرزید و گفتم داری منو میترسونی من خودم ترسیدم ولی خیالت راحت من هستم مالک خانم هست من چشم و گوشم برای حفاظت از تو میزارم محبوب بهترین دوست من بود کمک کرد برم حموم و بقدری دل درد داشتم که برام جوشونده اورد و تو حموم خوردم موهامو شونه میزدم و گفتم محبوب نوکشو قیچی بزن میخوام کوتاهتر بشه بهترین پیراهنمو تنم کردم و تو همون حموم سرخاب زدم.محبوب به صورتم صلوات فرستاد و فوت کرد و گفت معجزه خدایی فراموش کرده بودم روبند بزنم مالک باچشم های خمارش تو چشم هام نگاه کرد و گفت اینجا ازادی اما تا موقعی که مراد هست با روبند بیرون میری پیراهن بلند تنت کن نمیخوام ظرافتتو حتی یه تار موهاتو ببینه میخوام این همه زیبایی فقط برای من باشه چشمی گفتم و چقدر زود فراموش کردم.تو راهرو میرفتم به طرف اتاق که مراد روبروم سبز شدعادت داشت مثل جن سر راه من سبز بشه الحق که مادرش دعا نویس قهاری بود برام یه دسته گل اورده بود و گفت برای زن داداش عزیزم تو صورتم نگاه نمیکرد و گفت میخوام برای خوشبختی شما دعا کنم هرچی باشه مالک تنها برادر منه و الانم که دیگه ارباب شده .خم شد پشت دستمو بوسید و گفت منو ببخش اگه دلخورت کرده بودم تو صورتش تاسف و ناراحتی موج میزد نگاهش کردم و گفتم نیازی نیست عذر خواهی کنی از کنارش رد میشدم که گفت اون محبوب رو میخوام برای تنهایی هام درمونی باشه به ارباب خبرشو شما بده که برادر ارباب میخواد با خدمتکـار خانم ازدواج کنه گوشهام سوت کشیدن و برگشتم سرجام و گفتم محبوب کجاست ؟به اتاق تهی اشاره کرد و گفت اونجا در انتظار تازه دامادش چقدر حقه قشنگی بود برای بی اعتماد کردن مالک نسبت به من بدو بدو به طرف اونجا رفتم دربشو هول دادم و رفتم داخل محبوب رو صدا زدم ولی کسی نبود دیر متوجه حقه مراد شدم به پشت سرم که چرخیدم مراد رو تو چهارچوب دیدم.شـ.ـ.ـیشه مش** کنار پنجره بود و داشت نگاهم میکرد.صدام در نمیومد و اون داشت لبخند میزد از دور صدای پاهای مالک بود حسش میکردم مراد چشمکی زد و گفت تو بازنده ای مراد با صدای بلند گفت اره زن داداش اینجا اتاق منه مالک اومدداخل میترسیدم نگاهش کنم و اروم گفتم بخاطر تو جلو اومد بقدری عصبی بود که نمیتونست خودشو کنترل کنه چـنگی تو موهام زد و از حرص دندوناش بهم میخورد و گفت برای همین تو اتاق با اون مراد بودی داری منو دیوونه میکنی جواهر سرخود نباش موهامومیکشید و درد میکرد نگاهش کردم ولی بی اهمیت بیشتر چنگ زد و گفت خ منو به جوش نیار.از درد نالیدم و گفتم برام دام چیده بود موهامو ول کرد و گفت بهت هشدار دادم اینا دشمن منن گفتم با این سر وضع جایی نرو تو گوشت نموند اشکهام میریخت لابه لای انگشت هاش تارهای موهام بود به پیراهنم اشاره کردم و گفتم میخواستم تو رو خوشحال کنم پوشیدم تا به تلافی دیشب ببینی خودت گفتی وقتی رژ میزنم نمیتونی ازم چشم برداری میخواستم یکم دلت شاد بشه وسط این همه مشکلات با خشم با مشت تو آینه روی میز کوبید تصویرم تو اینه هزار تکه شد دستهامو رو گوشم گذاشتم و جیغ زدم از انگشت هاش خ میچکید و به بیرون رفت محبوب دستپاچه پشت درب رسیده بود و میخواست بیاد داخل که به مالک برخورد کرد مالک عـصبی به محبوب گفت اجازه نداره جایی بره از این در خراب شده پاشو بیرون نزاره تا وقتی مراد اینجاست مالک رفت و از انگشتش خ میچکید خانم جون با ترس پشت سرش دوید و گفت انگشتت چی شده.اشکهامو پاک کردم و گفتم دستش بریده بود خاله فوتی کرد و گفت رفت بیرون وقتی عصبی میشه میره بیرون تا دل کسی رو نشکنه تعریف کن چی شده؟براش گفتم و پشت دستش زد و گفت خداروشکر که نکشدت مالک از هرچیزی بگذره از ناموسش نمیگذره مراد باید بره من به ارباب میگم برگردن عمارت خودشون.محبوب اومد پی من زانوهامو بغل گرفته بودم و روی تخت نشسته بودم محبوب با لبخندی گفت خود مالک خان امر کردن بیای با لبخندی گفتم مگه مالک اومده؟ بله اومده تو اتاق غذا خوری و سفارش کرده شما هم بیای یه پیراهن بلند تنم کردم و رفتم دلتنگش بودم با اینکه اون مقصر بود ولی من دلتنگش بودم وارد اتاق شدم و سلام کردم خانم بزرگ ابروشو بالا داد و جواب سلامم رو نداد طلا کنارش نشسته بود و غذا میخوردن.جلو رفتم و پشت دست ارباب رو بوسیدم یکم جابجا شد و گفت بشین کنار من و مالک
ادامه دارد....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلم
بین اون دو جای گرفتم قلبم تند تند میزد نگاهی بهم انداخت و گفت صورتت چی شده جواهر ؟چی میتونستم بگم و سکوت کردم خانم جون گفت چیزی نیست تخـت شکسته زمین افتاده نخواست خانم بزرگ دلش شاد بشه ولی خانم بزرگ با لبخندی گفت چه تخت خوش دستی بوده درست روی گونه اش نشسته مالک بدون اینکه نگاهش کنه گفت ارباب اینجا میمونه شما رو فردا صبح میبرن عمارتتون مراد تا الان رسیده
برو بالا سرش باش تا کمتر کارای بیهوده کنه خانم بزرگ تازه فهمید و گفت پسرم کجاست ؟مالک تو چشم هاش نگاه کرد و گفت عمارت اربابی فعلا اونجاست میخوام بیام اونجا همه اهالی عمارت و ارباب اینجا میمونه تا استراحت کنه تا از طبیعتش لذت ببره.خانم بزرگ نمیتونست مخالفت کنه چون دیگه مالک ارباب بود و فقط خود خوری میکردبا زحمت بلند شد و گفت ارباب سفره اتون پر برکت باشه همین شبونه راهی میشم برای حموم ده خانم بزرگ میام میخوام اولین هدیه رو خودم بهتون بدم طلا به مالک خیره بود ازش چشم برنمیداشت مالک با دست اشاره کرد محبوب بگو خانم بزرگ رو صبح ببرن و تا صبح مهمون ماست خانم بزرگ نفس میکشید و پره های بینی اش بزرگ میشد عصبی بود و لنگون لنگون بیرون رفت طلا اروم گفت منم باید برم ؟مالک سرشو بالا اورد نگاهش کرد و گفت اینجا موندن یا نموندن تو رو خودت انتخاب میکنی من بارها بهت گفتم اسیر خواسته های خواهرت نشو طلا اشک هاش میریخت و گفت علاقه من بهت خواسته اون نیست اگه بود الان جای جواهر من کنارت بودم من مقصر نبودم من بیشتر از تو درد کشیدم اشکهاشو پاک کرد و به بیرون دوید ارباب قاشق رو تو بشقاب کوبید و گفت نمیزارن یه لقمه راحت بخوریم من اینجا موندم که این اخر عمری راحت زندگی کنم ولی نعیمه ( خانم بزرگ ) از روزی که شد زن من برام مصیبت داشت هر روز یجور دلمو لرزوند بلند شد و گفت هربار سر سفره است انگار دارم زهر میخورم ارباب بیرون رفت و دیگه کسی جز ما نمونده بود خانمجون اهی کشید و گفت خدا از روی زمین برت داره نعیمه مالک غذاشو خورده بود و گفت میرم بخوابم به مادرش شب بخیر گفت و بی تفاوت به من رفت.حق با ارباب بود جای غذا انگار زهر از گلوم پایین میرفت شب بخیر گفتم و محبوب که مطمئن شد رفتم داخل، رفت مالک چراغ رو خاموش کرده بود و یه طرفه خواب بودلبه تحت نشستم و موهای بافته شده امو باز کردم اروم نگاهی به دستش انداختم خ روی پارچه ای که دور دستش پیچیده بود نشسته بود اروم دستشو بین دستم گرفتم یهو دستشو از بین دستم کشید نزدیکتر رفتم و گفتم بزار دستتو بشورم و بعدببندم خیلی بد زخمی شده چشم هاشو باز کرد و گفت زخم دستم خوب میشه ولی زخم قلبم نه چطور قبول کنم وقتی ارایش کرده پیش مرادی چطور بتونم کنار بیام من بی غیرت نیستم عصبی بود و گفتم نزاشتی توضیح بدم اجازه بده بزار بگم تو نشنیده داری منو قضاوت میکنی مالک عـصبی نگاهم کرد و گفت دیگه تکرار نشه چشم هاشو بست و وادارم کرد سکوت کنم میدونستم که نباید عـصبیش کرد چشم هامو بستم و با بغض تو گلوم خوابیدم.اونشب خیلی خواب بدی دیدم دست و پـاهامو بسته بودن مراد منو میکشید و برد تو همون خونه خرابه مالک رو صدا میزدم ولی اون کنار طلا بود با صدای خودم از خواب پریدم مالک بیدارم کرد و شونه هامو تو دستش بود و صدام میزد که بیدار بشم چشم هامو باز کردم ولی هنوز تو همون حال و هوای خواب بودم میلرزیدم و تنم خیس عرق بود مالک تو چشم هام نگاه کرد و گفت جواهر خوبی ؟اب دهنمو قورت دادم و گلوم از جیغ هام میسوخت.سرمو بلند کردم و گفتم خوبم خواب بدی دیدم مالک دلش به رحم اومده بود.روزهای قشنگ میگذشت و از صبح مهمون داشتیم حموم رو گرم کرده بودن و طبق رسومشون همگی رفتیم حموم زنها میخواندن هندوانه میخوردن و دایره میزدن و برای من میخواندن هرکسی یه کاسه اب میریخت سرم و دخترای مجرد پایین پاهام بودن و از قطرات ابی که از موهام میچکید روی سرشون میریختن ابگوشت بار کـرده بودن و سبدهای سبزی خوردن رو کنار حیاط چیده بودن خانم جون اخرین کـاسه اب رو روی سرم ریخت و گفت برام نوه پسر بیار میخوام اسمشو بزارم سهراب کل میکشیدن محبوب دستهاشو تو سینه اش قلاب کرده بود و نگاهم میکرد از دور بهش لبخندی زدم و قول داده بودم که تو اولین فرصت عروسش کنم تو دهنم مغز بادام میزاشتن و میگفتن بادوم بدنیا بیار یه پیراهن سفید تنم کردن و موهامو بافتن از حموم که بیرون اومدیم جلوی پاهام گوسفند قربونی کردن و شکر میریختن رسم های خاصی داشتن.میخواستم چادر سر کنم که خانم جون اجازه نداد شربت درست کرده بودن و همه تو سالن میخوردن صدای خنده ها بالا گرفته بود و یه کوچولو کف دستم حنا گذاشتن تا خوش یمن باشه بچه ها داد میزدن خانم بزرگ ...خانم بزرگ اومد کلا فراموشش کرده بودم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این نسل جدید نمیدونه کاربرد این چیه :))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 زاهد واقعی کیست
🍃 می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار میدهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد.
چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد.
چون زرگر این را می بیند میگوید:
🍃 ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ، یک زاهد هستند…🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم لک زده برای خالهبازیهای بچگی 😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_چهلم بین اون دو جای گرفتم قلبم تند تند میزد نگاهی بهم انداخ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_چهلویکم
به طرف پنجره رفتم پرده رو کنار زدم ماشین خودش بود با همون ابهتش پیاده شد و نگاهی به عمارت انداخت طلا از اونیکی در پیاده شد تو صورتش غم موج میزد خانم بزرگنفس عمیقی کشید و گفت خانم بزرگ اومده مالک خان کجایی ؟همه به ایوان هجوم بردن از بین جمعیت گذشتم و رفتم سمت حیاط پشت سر مالک پله هارو پایین رفتم رو اخرین پله بودم که مالک گفت برگرد بالا جواهر نمیخوام بهت آسیب بزنه نتونستم تنهاش بزارم و گفتم همه جا پشت سرت میام خانم بزرگ یا دیدنم گفت حموم رفتی ؟ حنا روز ده گزاشتی ؟جوابشو ندادم و ادامه داد برای مالک هدیه اوردم همه اینجان ارباب کجاست ؟ارباب سرفه کنان از اتاق بیرون اومد و گفت چخبره نعیمه اومدی باز دعوا راه بندازی ؟خانم بزرگ به ابروهاش سرمه زده بود و گفت اتفاقا امروز اومدم تا شما رو خوشحال کنمبه ماشین اشاره کرد و گفت براتون یه چیزی اوردم درب نیمه باز کامل باز شد و یه پسر بچه پیاده شد.چه شباهت خاصی بین اون بچه و مالک بود همون چشم ها همون نگاه ها همون صورت خانم بزرگ دستشو رو شونه اون پسر گزاشت و گفت این سهراب منه سهراب پسر مالک خان سهراب پسر اربابتون ادامه دهنده این قدرت این املاک لبخند زد و گفت این همون بچه ای که فکر میکردین سقط شد خودم بزرگش کردم دور از شماها نگهش داشتم تا امروز برات بیارمش سهراب جان این اقا پدرته همون که وعده اشو داده بودم طلا درسته زنت نیست ولی اون روزا محرمت بود این بچه ارشد توست بچه طلا و تو گوشهام درست نمیشنید همه متعجب بودن ولی اون شباهت دروغ نبود و مالک و پسرش شباهت داشتن طلا فقط به مالک نگاه میکرد و کلمه ای به زبون نیاورد سهراب مثل سیبی بود که از وسط دو نیم شده مالک بود سهراب جلو اومد و به مالک خیره بود مالک حتی نگاهشم نمیکرد و گفت بساطتت رو جمع کن نعیمه خانم اینجا جای جادو بازی تو نیست خانم بزرگ سر سهراب رو بالا گرفت و گفت قشنگ نگاهش کن شباهتشو نمیبینی؟مالک سرشو پایین اورد تو صورت پسرش خیره موند خ اونو میکشید مالک جلو رفت روبروش زانو زد هر دو بهم خیره بودن خانم جون اشک میریخت و پایین رفت و گفت اون همون بچه است ؟مگه سقـط نشده بود طلا جرئت پیدا کرده بود جلوتر اومد درست روبروی مالک ایستاد وجود من داشت اتیش میگرفت قلبم کندتر میزد و صداش بقدری خــفه بود که حس میکردم مردم چرا ترس اون لحظه اونقدر در من جوونه میزد طلا با صدایی که اغشته تو بغض بود گفت این همه سال صبر کردم چرا یکبارم نخواستی اون شب رو به یاد بیاری خدا این بچه رو به من داد بزرگ شده ؟شبیه خودته بزار از امروز همه ببینن مالک خان چه پسری داره طلا رو به سهراب گفت بیا پسرم بهت گفته بودم پدرت از مسافرت میاد سهراب خشکش زده بود و مالک هم مثل اون خشک شده بود طلا دست سهراب رو گرفت جلوتر کشید و گفت بیا عزیزم خجالت نکش نگاهش رو به من دوخت و گفت تو پسر ارشد مالک خانی تو از امروز سهراب خانی و پدرت ارباب مالک روبروی سهراب زانو زد صدای همهمه بلند شد اولین باری بود که مالک روبروی کسی زانو میزد دستشو بالا برد رو شونه های پسرش گذاشت و گفت انگار یه آینه جلوی روم و این خودمم سهراب لـبهاشو از هم باز کرد و گفت شما پدر من هستی ؟طلا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت ایشون ارباب ما هستن باید پشت دستشو اول ببوسی بهشون احترام بزاری سهراب لبخند زد و اجازه خواست تا دست مالک رو ببوسه مالک مانع شد و گفت بزار اول نگاهت کنم بزار چشم هام ازت سیر بشه بادی تو غبغب خانم بزرگ دیدم و اون برنده شده بود خانم بزرگ برنده شده بود و اون درست تو روزی که وعده داده بود تونست میراثی رو بیاره که تمام مشکلاتشو حل میکرد اون شباهتش به مالک کافی بود دستمو به درخت تکیه دادم
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی درکِ همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن🌸🍂
به همان فرداییست که نشاید آمد
تو نه در دیروزی و
نه در فردایی🌸🍂
ظرفِ امروز پر از بودن توست
شبت بخیر رفیق🌙⭐️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
اول هفته تون پراز
🤍شکوفه های اجابت
🌸امیـدوارم که
🤍امروزتون پراز برکت
🌸حاجاتتون روا
🤍مشکلاتتان اندک
🌸روزیتون فراوان
🤍عاقبت تون بخیر
🌸مهربانی راه و رسمتون
🤍و لطف خــدا همراهتون باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا کاش میتونستیم حال و هوای تلخ امروزمونو تعویض میکردیم با شیطنت ها و بازی های شیرین دوران کودکی...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نشانه خوشبختی... - @mer30tv.mp3
5.3M
صبح 6 بهمن
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f