May 11
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_مرغوآلو
مواد لازم :
✅ مرغ کامل
✅ نمک و فلفل و زردچوبه
✅ ادویه مرغ
✅ دو قاشق رب لیمو عمانی
✅ یک عدد پیاز
✅ فلفل قرمز
✅ زعفران
✅ یک قاشق شکر
✅ دو قاشق رب نارنج
✅ نصف پیمانه گردوی خرد شده
✅ یک لیوان هم آب مرغ
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
405_62103112023207.mp3
15.12M
🎶 نام آهنگ: قدیم
🗣 نام خواننده: فرامرز اصلانی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_بیستویکن
من که اصلا دیگه حوصله ی یکی به دو کردن با ننه رو نداشتم اجبارا به حرفش گوش کردمو از گردن تا نوک انگشتای پامو از اون پودر حل شده ی بدبو مالیدم .بعد از شستن بدنم ننه آقا با صدای بلند گفت خانمها دخترم آماده اس .. همه ی زنایی که اونجا بودن دورم حلقه زدن. یکی از زنای مسن روستا اومد ، روبروم ایستاد و آروم گفت دختر قبل از اینکه فردا شوهرت بخواد بگیره بگو ببینم داماد عصمت که باهات کاری نکرده؟ اگه کاری کرده همین الان بهم یه ندایی بده ، با یاد علیرضا تمام تنم به لرزش افتاد، گفت هاا چی؟ میگم زده ؟ دختر جواب بده .سرمو تند تند تکون دادم و گفتم ننننه به جون آقام بهم نزده ، خاله عصمت الکی بهم تهمت زد تا منو برای پسر دیونه ش بگیره. شونمو گرفت و گفت دیونه س یا دیونه نیست الان دیگه شوهرته و تو موظفی بهش برسی ، الانم یه چرخی بزن من درست و حسابی نگاهت کنم.یه چرخ کوچولویی زدم گفت والله بدنش تمیز و قشنگه. به ننه آقا که با لبخند به همه نگاه می کرد و سعی میکرد لبخندش را مخفی کنه زُل زدم و گفتم حالا می تونم لباسامو بپوشم ؟ ننه آقا زود بقچه رو باز کرد و گفت آبجی عصمت این لباس رو برات سر جهازی داده فعلا اینو بپوش تا شب لباس حنابندونتو بیاره. بدون هیچ اعتراضی همون لباسی که خالم مثلا لطف کرده برام آورده بود رو تن کردمو به خودم نگاهی انداختم . لباسه به تنم زار میزد هم کلی برام بلند بود و هم اینقدر گشااد که سرشونش هر از گاهی از یه طرف شونه ام آویزون می شد. ننه آقا که متوجه نگاهم شده بود، زود پشتم ایستاد و پشت لباسو یه گره زد و گفت ، عااا ، عااا نگاه، دیگه از شونت آویزون نمیشه.به محض رسیدن به خونه پیراهنو با حرص از تنم در آوردم و یکی از لباسهای قدیمی خودمو تن کردم ، صنوبر با سرخاب و سورمه صورتمو آرایش کرد و خاله عصمت هم لباسی که معلوم بود برای جونیاش بوده رو آورد تنم کرد تمام شب حنابندونم مثل یه روح روی جعبه ی چوبی که با پارچه پوشونده بودن نشستم و منتظر معجزه ای محال بودم. دائم چشمم به در بود که علیرضا بیاد و منو از این جهنمی که توش در حال سوختنم ،نجات بده ولی معجزه ای در کار نبودو از علیرضا تنها درد عشقش برام باقی مونده بود. تا صبح در خفای خودم اشک ریختمو تا دم دمه های صبح پلک رو هم نذاشتم که ناخوداگاه بعد از صدای موذن سید رضا چشام سنگین شد و به خواب رفتم . تازه چشام گرم خواب شده بود که خانجون اومد بالای سرم. پشت سر هم صدام میزد و میگفت دخترجان بیدار شو، بیدار شو که الان عارفه خانم برای کارای صورتت میاد ، ولی قبلش باید با هم حرف بزنیم و یه چیزایی رو باید بهت یاد بدم ، چشامو به سختی باز کردم و گفتم خانجون از علیرضا برام خبر آوردی ؟ یه اوف طولانی راه انداخت و گفت ما راجع به این موضوع با هم حرف زدیم مگه نه ؟ مگه قول ندادی که دیگه بهش فکر هم نکنی چه برسه که بخوای اسم اون مرد نامحرمو به زبون بیاری . زود استغفرالله بگو که داری گناه میکنی ، الان تو محرم یه مرد دیگه هستی و فکر کردن به یه مرد نامحرم گناه کبیره اس پیش خدا. مثل توپی که در حال کم باد شدنه شل شدم و گفتم پس چه حرفی دیگه مونده که بهم بزنیخانجون روسریش باز و بسته کرد و بعد مکثی گفت ، تاج گل ننه میدونی که هر دختری چیزی به نام حیا داره و این حیا فقط شب عروسی توسط شوهرش باید برداشته بشه و همه ی خانواده و فامیل باید برای سر بلندی پدر و برادر میبینن، اخمی به ابرو آوردم و از حرفای خانجون هنوز برام که نامفهوم بود انگشتانم را با هم بازی دادم و با تمام سادگیم گفتم خانجون چی میگی ؟ دیگه لازم نکرده فامیل و خانواده چیزی رو ببینن ، مگه من دکان دست اینا شدم که به هر کسی باید جواب بهش پس بدم ، ؟
چه اشتباهی کردم تو این روستا بدنیا اومدم ، خانجون من بهت قول دادم کاری نکنم و نکردم ، دیگه اینقدر صغری ، کبری برام فلسفه نکنید خانجون دستمو گرفت و گفت نه ، نه ، منظور من اون نبود منظور من شب...سرمو با جفت دستام محکم فشار دادم و سعی کردم بعد از این همه حرف های که مغزم را به درد آورد چیزی نگم ، دستشو روی سرم کشید و گفت میدونم برات سخته ولی جون خانجون نزار خاله عصمتت به ریش ما بخنده ، نزار بگن این دختر نبوده ، اشکاش از گوشه چشمش داخل چروک شده ی صورتش ریخته شدن ، با پشت دستم اشکاشو پاک کردم و گفتم خانجون گریه نکن هر چه تو گفتی من انجام میدم ، بغلم کرد و با هم به بخت بد اقبالم که برام کمین کرده اشک ریختیم.اون روز به بدترین شکل حس حقارت داشتم خبری از علیرضا نبود و با خودم گفتم که دیگه همه چی تمام شده دو روز که گذشت برام مثل یه کابوس بود با خانجون همش گریه میکردیم و اون منو دلداری میدادی اما هیچی نمیتونست منو آروم کنه
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_بیستودوم
تا خانجون گفت که باید تا جایی بره و برگرده با رفتن خانجون دوباره سرجام دراز کشیدم و پتو رو انداختم رو سرم
وقتی خواهرم برام غذا آورد هم بلند نشدم حاضر بودم بمیرم ولی زن اون دیونه نشم.خانجون تا عصر برنگشت دلشوره بدی گرفته بود فردا صبح مراسم عروسی بود خانجون که برگشت فوری آمد پیشم و بهم گفت که یه کاری کردم و با خان ده بالا صحبت کردم تاج گل عزیزم آخر شب باید بری از اینجا و تا اون موقع با هیچ کسی نباید حرفی بزنی حتی اگه اتفاقی هم افتاد پشت سرت رو نگاه نمیکنی قراره تو رو ببرن یه جای امن تا ابا از آسیاب بیافته تاج گل تو بهترین و عزیزترین نوه من هستی من نمیزارم کسی تو رو اذیت کنه.یه حس عجیب داشتم دلم میخواست الان علیرضا بود و با اون میرفتم حس میکردم آخرین بار هست که این خونه رو میبینم میدونم فردا روز سختی هست برا خانوادم
اما بازم دوست نداشتم زن یه آدم دیونه بشم که فقط ازش میترسم کاش خانوادم پشت من بودن که الان مجبور نبودم که اینجوری برم دم صبح بود که رسیدیم به عمارت برو داخل اتاق استراحت کن تا بعد بهت بگم باید چکار کنی یه اتاق عالی بود رخت خواب که کنار بود رو پهن کردم و دراز کشیدم و به سرنوشتم فکر کردم یعنی بعد این چه اتفاقی برام میافته و تا کی قراره من اینجا بمونم واین سوال که اصلا خانجون ارباب رو از کجا میشناسه کاش کسی بود که برام خبر بیاره که چی شده حتما تا الان فهمیدن که من نیستم.تو همین فکرا بودم که خوابم برد وقتی بیدار شدم آفتاب تا وسط اتاق آمده بود با سرعت بلند شدم و دستی به لباسام کشیدم و رخت خواب رو جمع کردم و گذاشتم کنار و از اتاق رفتم بیرون یه خانم که سنش بالا هم بود رو دیدم که بهم گفت سلام خانم جان صبح بخیر بفرما بیاین صبحونتون حاضره خیلی تعجب کردم از رفتارش مثل یه خانم باهام رفتار کرد بعد از خوردن صبحونه گفتم نمیدونین ارباب کجا هست گفتن امروز بهم میگن که چکار کنم ارباب رفتن بیرون تا چند ساعت دیگه برمیگردن گفتن شما صبحونتون رو بخورین و استراحت کنین تا بیان برخوردی که باهام داشتن خیلی برام تعجب آور بود انگاری هیچکدوم اصلا نمیدونستن که من کی هستم.بعداز ظهر ارباب برگشت به عمارت
با سرعت رفتم طرفش ارباب چی شد خبری از خانوادم دارین دختر آروم باش برات میگم فعلا صبر کن تا خستگیم در بیاد در ضمن کسی از هویتت خبر نداره پس هیچ حرفی نزن همون خانم برای ارباب چایی آورد و بعد هم میوه من داشتم از دلشوره میمردم ولی اون خیلی راحت داشت میوه میخورد بعد از اونم از جاش بلند شد و بهم گفت که باهاش برم داخل اتاق یکی رو فرستادم تا اوضاع رو ببینه که دیده صبح زور صدای داد و بیداد میاد از خونتون که عروس فرار کرده و بعد از اونم که خانواده خالت آمدن برای بردنت شروع میکنم که داد و بیداد که ابرو برای هیچکدوم نمیزاره اگه عروسش رو برنگردونن و بعد هم که بابات میگه من دیگه دختری به اسم تاج گل ندارم و امروز دیگه برای من مرده.ارباب حرف میزد و من گریه میکردم از الان دیگه من کسی رو نداشتم بهتره گریه کردن رو بزاری کنار و به فکر زندگیت باشی به مرور همه چی درست میشه من به اهالی اینجا گفتم که تو دختر عمه من هستی و قراره برای مدتی اینجا بمونی بعد هم رفت و همون خانم رو آورد داخل اتاق تاج گل جان ایشون بی بی جان هستن و هر کار داشتی میتونی بهشون بگی و من از چشمامم بیشتر بهشون اعتماد دارم چشم ارباب دختر من بهت میگم بهم نگو ارباب بازم میگی بعد از اینکه بی بی رفت بیرون آمد بازم طرفم بهتره بهم نگی ارباب اسم من منصور هست و چون تو دختر عمه من هستی بهتره بهم بگی منصور.چشم حتما.بعد هم بلند شدم و رفتم به همون اتاقی که اول رفته بودم
اینکه حس کنی کسی رو نداری و تو دنیا تنها هستی خیلی سخته با وجود داشتن خانواده و بی کس بودم دلم میخواست خانجون رو ببینم دلم خیلی براش تنگ شده ولی سرنوشتم چیز دیگه ای برام رقم زده بود اگه علیرضا میفهمید حتما میآمد دنبالم و منو با خودش میبرد از زمانی که شنیدم تصادف کرده دیگه ندیده بودمش اون روز هم با فکر و خیالام گذشت و ارباب منصور کاری بهم نداشت فقط برای شام صدام زدن که رفتم بیرون از اتاق و خوردم و بعد هم برگشتم تو همون اتاق.رخت خواب رو دوباره پهن کردم و دراز کشیدم اینقدر فکرای آمد تو سرم که بالاخره خوابم برد.تقریبا ۳ هفته میشد تو عمارت ارباب بودم فقط مواقعی که کار داشتم یا برای صبحونه و ناهار و شام از اتاق میرفتم بیرون بجز بی بی هم با کسی حرفی نمیزدم اونروز ارباب عصر آمد تو اتاقم و گفت که حاضر بشم باید باهاش برم جایی فوری حاضر شدم و سوار ماشین ارباب شدم و رفتیم داشت میرفت خارج از روستا جرات اینکه ازش بپرسم کجا هم میریم رو نداشتم ولی مسیر جوری بود که حس میکردم داریم میریم به روستای خودمون
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مدرسه دخترانه ای در تهران، سال ۱۳۶۵
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🦋 ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
🍃 ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ،
ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ:
ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ:
ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵﺑﺮﺳﯿﻢ و ویزیتش کنیم، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد!!
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟!
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ!!
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
🙈 ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ نکنم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تیتراژ های خاطره انگیز
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاجگل #قسمت_بیستودوم تا خانجون گفت که باید تا جایی بره و برگرده با رفت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_بیستوسوم
تا آمدم سوال کنم خودش گفت که خانجون گفته ببرمت پیشش کارت داره دیگه حرفی نزد و منم سکوت کرده بودم تا رفت بالای چشمه و صبر کردیم تا خانجون بالاخره آمد با سرعت از ماشین پریدم پایین و رفتم بغلش کلی همو بوس کردیم و گریه کردیم.خانجون ازتون خواهش میکنم بهم بگو از علیرضا خبری نشد اون اصلا میدونه چه بلایی سر من آمده مامان و آقام خوبن خواهرم چکار میکنن خاله عصمت دیگه اذیت نکرد دختر زبون به دهن بگیر تا بهت بگم اول اینکه خانوادت خوبن از فردای اون روز اصلا نه انگار که دختری هم داشتن خواهران هم خوب هستن هفته دیگه هم عروسی خواهرت هست چشمشون ترسیده میخوان زودتر عروسی بگیرن اون علیرضای مثلا عاشق هم با دختر خالت برای همیشه میگن رفتن خارج بهتره دیگه دل به آدمای گذشته ندی دختر خوشکلم میخوام پیش ارباب منصور بمونی و هر کاری که گفت رو انجام بدی اون بهتر از من میتونه ازت نگهداری کنه گفتم بیای تا شناسنامه و وسایلت رو بهت بدم برو تاج گلم و زندگیت رو بساز.من به ارباب اعتماد داشتم که تو رو دادم دستش پس به حرفاش گوش بده ارباب جون تو و جون این نوه من نزار کسی اذیتش کنه اگه برگرده همه به خونش تشنه هستن چشم خانجون خودم هواسم بهش هست فقط در مورد اون موضوع هم باید باهاش حرف بزنین در اون صورت هست که کسی نمیتونه حرفی بزنه ببین تاج گل فعلا باید به عقد ارباب در بیای برای حفظ جونت پس مخالفت نکن هر چه زودتر باید این کار رو بکنی ولی خانجون ولی نداره اگه به من اعتماد داری پس حرفی نزن و قبول کن چشم خانجون هر چی شما بگین من زندگیم رو مدیونت هستم.همون روز با خانجون و ارباب رفتیم شهر و عقد کردیم
بعد هم ارباب خانجون رو رسوند اول ده و خودمون رفتیم به عمارت الان اسمم رفته بود تو شناسنامه کسی که هیچ شناختی ازش نداشتم و به این فکر میکردم علیرضا چطور تونست من رو ول کنه و بره یعنی سرنوشت من براش اینقدر بی ارزش بودم و همه حرفاش دروغ بوده این وسط زندگی من بود که خراب شده تو اتاق نشسته بودم که بی بی آمد دنبالم و رفتم برای ناهار ارباب هم بود و با هم ناهار خوردیم و اون رفت به بیرون از عمارت گفت یه سری کار داره.روزا میگذشت و من کلا تو عمارت بودم چند روز اول بی بی اجازه نمیدهد که کار کنم یا حتی چیزی جابه جا کنم که به ارباب منصور گفتم و با وساطت اون بی بی بعضی کارها رو میذاشت کمک کنم مدرسه هم خود ارباب برام کاری کرد که ادامه بدم چون درس خوندن رو دوست داشتم ولی بیشتر از همه دلم میخواست درس بخونم و به جایی برسم و از این ده برای همه برم شهر و به هر چیزی که دوست دارم برسم این مدت منصور واقعا حامی من بود بدون هیچ چشم داشتی کمکم میکرد و هر زمان که دلم هوای بی بی رو میکرد منو میبرد جایی که بتونم بی بی رو ببینم دیگه کمتر به علیرضا فکر میکردم و بیشتر روی درس و کارهام تمرکز داشتم من بخاطر شرایطم نمیتونستم مدرسه برم بخاطر همین ارباب برام معلم گرفته بود.خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود و دلم میخواست که بازم ببینمشون ولی خانجون بهم گفته بود هرگز اینکار رو نکنم وحرفی به ارباب نزنم.روزا میگذشت یا مشغول درس خوندن بودم یا کمک دخترا و بی بی.تو عمارت همه به منصور احترام ویژه ای میذاشتن همه چیز خوب بود و آروم تا دی ماه رسید فصل امتحانات و برای امتحان باید میرفتم شهر چند تا رو داده بود امتحان آخر بود که شب قبلش برف سنگینی آمده بود و خیلی هوا خراب بود صبح به ارباب گفتم
میخوای امروز نریم اصلا فکر نکنم کسی تو این هوا ول کنه بره بیا ما هم نریم این چه حرفیه تاج گل این همه زحمت کشیدی حالا برای همین امتحان مشکلی نیست میریم و میایم.بی بی برامون خوراکی هم گذاشته بود با دخترا و بی بی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدیم.هوا اینقدر سرد بود که حتی بخاری هم جوابگو نبود بخاطر شرایط هم منصور مجبور بود یواش بره و کار خدا بود که از اون جاده تونستیم سالم بگذریم و برسیم به شهر امتحان هم برگزار شد و با خوشحالی برگشتم پیش منصور وقتی بهش گفتم این امتحانم رو هم عالی دادم به عنوان جایزه اول رفتیم غذا خوردیم و بعد هم رفتیم برام وسایل خرید اون چند ساعت خیلی عالی بود تا اینکه میخواستیم برگردیم بارش برف کمتر شده بود ولی بازم جاده خیلی خراب بود تا اینکه یه لحظه یه موجودی از جلو ماشین رد شد و منصور که میخواست از اینکه به اون نخوره فرمون رو عوض کرد و ماشین خورد به درخت فقط آخرین چیزی که یادمه شنیدن اسمم منصور بعد هم چشام بسته شد.وقتی چشمام رو باز کردم تو یه اتاق ناشناس بودم بعد کمی زمان متوجه شدم داخل بیمارستان هستم وقتی یادم افتاد چه اتفاقی افتاد سراغ منصور رو از پرستار گرفتم فقط بهم گفت حالش خوبه ولی دلم خیلی شور میزد و گواهی بد میداد میترسیدم که بلایی سرش آمده بود
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهــی💕
در این شب زیبا زمستانی ❄️
دل دوستانم را گرم❣️
زندگیشون را سراسر شادی
و چرخ روزگار را ⚙️
به ڪامشون بچرخان 💚🙏
شبی آرام و رویائی✨❄️
و قلبی نورانی نصیب لحظه هاتون🤍
شبـتون به پاکے برف زمستان✨❄️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii