eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
2 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دهم شاهنامه خوانی به نثر خواندیم که چون جمشید بر جهان استیلا یافت، دچار کبر شد و فر کیانی از او روی برگرداند. اینک: سرپیچی جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار از او چون جمشید به شوکت و عظمت سلطنتش نگاه افکند، کسی را در جهان برتر از خود ندید. از این رو مغرور شد و از فرمان یزدان سر باز زد. تمام بزرگان لشکر را فراخواند و این گونه سخن راند: «در این جهان برتر از خود کسی را نیافتم. تمام هنرها از من به وجود آمد. در کجای جهان پادشاهی چون من می شناسید؟ جهان آرایشش را مدیون من است، همه چیز را از من دارید. هوش و جانتان در دست من است. شما نمی توانید همتایی برای من بیابید.» وقتی جمشید این سخنان بگفت، فر ایزدی از او روی برتافت. بعد از گذشت بیست و سه سال، ناسپاسی او باعث شد لشكريانش از هم پراکنده شود. چون بخت جمشید واژگونه شد، هراس بر دلش چیره گشت و برای درمان این درد تنها راه چاره را پوزش از کردگار دانست. اما دیگر بسیار دیر شده بود. همی کاست زو فره ایزدی برآورده بر وی شکوه بدی داستان مرداس پدر ضحاک در این روزگار مردی بود از دیار تازیان که هم شاه بود و هم نیک مرد و از ترس خداوند همیشه در حال عبادت بود. نام بزرگش مرداس بود. مرداس روزگارش را به عدل و داد می گذراند. هزار جانور اهلی داشت که شیر آنها را به نیازمندان می داد. مرداس پسری داشت که از مهر و عاطفه بویی نبرده بود. نام این پسر جاه طلب ضحاک بود. ضحاک بسیار جسور و ناپاک بود و چون ده هزار اسب تازی داشت، او را بیوراسب لقب داده بودند. سحرگاهی ابلیس خود را به سان نیکخواهان در آورد و بر وی ظاهر گشت. دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد همانا خوش آمدش گفتار اوی نبود آگه از زشت کردار اوی بدو داد هوش و دل و جان پاک پراکند بر تارک خویش خاک وقتی ابلیس فهمید که دل جوان ساده را با خود همراه کرده، شاد شد. او از تهی مغزی ضحاک استفاده کرد و با سخنان زیبا و شیرین وی را فریفت، پس گفت: «بدان که دانسته های بسیاری دارم که کسی جز من از آنها آگاه نیست.» ضحاک مشتاقانه گفت: «بیشتر از این درنگ جایز نیست، از تو می خواهم آنها را به من بیاموزی» برگردان به نثر: سیدعلی شاهری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منوچهر والی زاده درگذر زمان 🖤روحشون شادض🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_پنجاهم سعید با نگرانی منو دکتر بُردبعد از کلی آزمایش مشخص ش
خلاصه ده روز تو خونمون بریز و بپاش بودهمه خونمون بودن بعد از ده روز همه رفتن عفت خانم بهم گفت میدونم الان زوده اما دوسه ماه دیگه باید تو بیای خونمونا دیگه ما نمیایم خاله ملی و مامان همیشه کمکم بودن منم یه زن جوان بودم که خیلی تجربه بزرگ کردن دوتا بچه رو نداشتم گاهی از دستشون کلافه میشدم اما سعی میکردم با صبوری از پس کارهاشون بربیام از وقتی بچه هامون دوتا شده بودن کار سعید دوبرابر از قبل شده بود انقدر کارش گسترش پیدا کرده بود که به شهرهای مختلف سفر میکرد و وقتی میخواست سفر کنه یا خاله ملی رو میاورد پیشم یا مامانم پیشم بود تا من احساس تنهایی نکنم.هرروز کارم بیشتر و بیشتر میشد بچه ها بزرگتر میشدن و شیطنت هاشون بیشتر !از وقتی حمید به دنیا اومده بود حسین حساس تر شده بودمثلا میگفت منو بغل کن حمیدرو بزار زمین و از اینجور مسائل زیاد داشتم موقع هاییکه سعید خونه بود به من میگفت حسین همیشه مال من باشه چون دلم نمیخواد درآینده وقتی بزرگ شد و فهمید بچه برادرمه نوک سوزن خاطره بد ازمن داشته باشه اما حمید نه ! اون برای توباشه بعد میخندید و میگفت چون اون محصول مشترکه و از ما گله نمیکنه بعدش با ناراحتی گفت میدونی چیه نرگس امان ازوقتی که دل حسین بشکنه اونوقته که خودمو نمیبخشم منم میگفتم این چه حرفیه مگه قراره دل کسی بشکنه .زندگی آروم و قشنگی داشتم همش خوبی بود خوشی بود تا اینکه حمید هفت ماهه شدمیخواست دندون در بیاره خیلی اذیت میکرد یک شب سعید وقتی اومد خونه بهم گفت تو تبریز یه پیشنهاد بزرگ به ما داده شده یه سری لوازم برقیه که بایدحضوری با بابا برم ببینمش میگن سود خوبی داره . حالا هم چون یهویی شده بایدبا ماشین خودم برم گفتم سعید نمیتونی با هواپیما بری گفت نه پرواز نیست ومن باید فردا ده صبح اونجا باشم گفتم آخه الان دیر نیست؟این وقت شب ؟گفت نه شب و روز نداره میرم اون شب وقتی داشت میرفت موقع خداحافظی دقیقا وقتی درو بست دوباره در رو باز کردسرشو آورد تو اتاق گفت نرگس ! گفتم بله گفت یه موقع دیر کردم نترسی برمیگردم فقط مراقب بچه ها باش دلم لرزید گفتم وا ، این چه حرفیه میزنی تو که میدونی که من به این حرفها حساسیت دارم ،بعد گفتم اصلا میدونی چیه ماهم ببر ،نهایتش اینه که ما میریم هتل گفت جدی میگی میای ؟گفتم آره با خوشحالی گفت پس حاضر شو بریم منم سریع یه چمدون کوچیک برداشتم کمی وسیله برای بچه هام جمع کردم و شبونه با سعید راهی تبریز شدیم سعید گفت نرگس نمیدونم چرا وقتی تنها میخواستم برم دلم گرفت اصلا من اینجوری نبودم شاید چون شب بود استرس گرفتم حالا که شما بامنید خیالم راحته،سر راه یه کم تنقلات و تخمه گرفت گفت چون دیر وقته میترسم خوابم بگیره بعد یه موزیک ملایم تو ماشین گذاشت و هی برام تعریف میکرد از همه جا گفت از بچگیاش از شیطنت هاش منم گوش میکردم به پیشنهاد سعید بچه ها رو روی صندلی عقب خوابوندم گفت اونجا راحتترن ،هوا نسبتا داشت سرد میشد چشمای منم گرم خواب شدن سعید با مهربونی بهم گفت نرگس خوابت گرفته؟ گفتم آره خیلی چون حمید خیلی امروز گریه کرد گفت پس صندلی رو بخوابون بگیر بخواب منم به پیشنهاد سعید گوش کردم و صندلیمو خوابوندم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.خواب بودم که صدای برف پاک کن یه کم هوشیارم کردبه سعید گفتم بارون میاد ؟گفت هم بارون هم مِه شدیده ،منم بی اهمیت به حرفش گرفتم خوابیدم تو عالم خواب بودم که حمید رو در خواب دیدم انگار توخوابمم بارون می اومد صدای شر شر آب تو گوشم بودحمید با ناراحتی گفت زینب پاشو ،پاشو حسین الان می افته!گفتم نه نترس ، گفت میگم پاشو دم پرتگاهه! گفتم نه الان خودم خوابوندمش تو تخت گفت بهت میگم پاشو عصبانی شد تا اومدم بلند بشم یهو صدای برخورد دوماشین هوشیارم کرد صدای فریاد سعید رو شنیدم که گفت یا ابوالفضل به خودم که اومدم پاهام به جایی گیر کرده بود انگار چشمام از حدقه بیرون اومده بود دیگه حالت خواب نداشتم فقط وحشت بود سعید تصادف کرده بود دوتا دستاش رو فرمون بود اما سرش رو فرمون افتاده بود صورتش پر از خون بود با ناله گفتم،یا خدا !!! بچه هاممممم خدایا به دادم برس در میان هیاهو صدای مردم رو میشنیدم که میگفتن زن و بچه باهاشه فقط همین چند تا آقا به سمت ماشین اومدن با صدای آرومی گفتن خانم صدای مارو میشنوی ؟ حالت خوبه ؟ گفتم آقا تو رو خدا بچه هام عقب هستن نایی نداشتم یهو شروع کردم به جیغ زدن حسینم حمیدم سعیدم خدایا نجاتم بده اون آقا بهم گفت پات این زیر گیره تکون نخور تکون نخور الان درش میاریم چند نفر کمک میکردن بچه ها یهو صداشون در اومد حمید گریه میکرد پرت شده بود زیر صندلی اما صدای حسین نمی اومد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‏اگر ميخواى در قلب كسے موندگار بشی، توے غُصه‌هاش كنارش باش. آدما خیلے چیزا رو فراموش میڪنن، ولى اونى كہ توے غُصه‌ها كنارشون بودہ رو هرگز :))👌 شبتون پر عشق🌙⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
animation.gif
6.11M
💥 سرای عسل بانو 💥 همه نوع گلسر وارداتی کیفیت تضمینی 💯👌 کلی گلسر قشنگ و جذاب داره 👌 بیا تو این کانال5ثانیه موهای خودت و شینیون کن 👍 شروع قیمت ها از 6هزارتومن ب بالا 😳 بدوووو بیااینجا تا تموم نشده👇🏃‍♀🏃‍♀ https://eitaa.com/joinchat/3221488456C2506a1e5f0 ✅ لاکچری ترین و متنوع ترین کانال اکسسوری مو در ایتا 🥰👆
🔴خبر بسیار بسیار مهم🔴 برای اولین بار در ایران🇮🇷 درمان قطعی و تخصصی با روش طب سنتی و داروهای گیاهی‼️‼️ کلینیک درمانی مهر👇: https://eitaa.com/joinchat/3162898767C2c91ecd260 🔺✅درمان دیابت 🔺✅درمان کبدچرب 🔺✅درمان یبوست 🔺✅درمان سنگ کلیه 🔺✅درمان مشکلات آقایان و بانوان مناسب برای تمامی سنین👨‍👩‍👧‍👦 با اصلاح مزاج و برنامه غذایی🍎 🧾فرم ویزیت انلاین:👇 https://app.epoll.ir/38793250 https://app.epoll.ir/38793250 ☎️0912 745 9092
🤯کوچک‌کننده بینی‌دائم‌‌ و بدون‌ عوارض🤯 ❌کاملا ،بدون عواض، نتیجه ❌ ✅بهت قول میدم نتیجش جوری شگفت زدت کنه که حتی اگه نوبت عمل بینی هم داشتی ، کنسلش کنی✅ اگه تو هم هزینه عمل رو نداری پیام بده 👇👇 @Somaye_rahmdel @Somaye_rahmdel دیگه لازم نیست برای عمل استرس داشته باشی https://eitaa.com/joinchat/497812554C4fd4a64408
مدیر کانال گفتن فقط عضو بشن💪👇 https://eitaa.com/joinchat/3383099742C048983c91f خانم‌های کانال تا پاک نکردم زودتر عضو بشین😉👆
🫧سـلام صبح بخیر🫧 ❄️امروزتـون مـبارک 🫧امروز جاودانه است ❄️و زيبـاترين روز دنياست 🫧شـاد باش، مهربان باش ❄️وخوشحالی را فریاد بزن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی دلم برای یک صدا، یک خنده، یک شیطنت ساده تنگ می‌شود... شما هم با کلاه قرمزی خاطره دارید؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سرمای اسفند... - @mer30tv.mp3
5.7M
صبح 6 اسفند کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_پنجاهویکم خلاصه ده روز تو خونمون بریز و بپاش بودهمه خونمون
دستمو تو یقه ام بردم تا گریبان پاره کنم بگم حسینم رو بیارین یه آقا از عقب صداش اومد گفت چیزی نیس خانم فکر کنم سرش شکسته سالمه نفس میکشه پاهام رها شدن با سختی بیرون اومدم حمید رو بغلم گرفتم وحسینو روی سینم خوابوندم فقط گریه میکرد فریاد میزدم سعید رو نجاتش بدین توروخدا من تازه عزیز ازدست دادم دیگه طاقت ندارم قطره های بارون رو صورتم می ریخت خانمی از ماشینهای دیگه به دادم رسید گفت بمیرم برات دخترم یکیشونو بده به من حمید رو بهش دادم حسین گریه کنان با سر شکسته میگفت اوخ سرم مامانی.کم کم به ماشینهایی که برای کمک می اومدن اضافه میشدن صدای ناله های من دل هرآدم دل سنگی رو به درد می آورد یه خانم دیگه که برای همدردی اومده بود میگفت دخترم بچتو بده به من آروم باش منم بدون معطلی حسین رو بهش دادم مردها تلاش میکردن سعید رو بیرون بیارن یهو جیغ زدم برین کنار خودم میارمش بیرون یه آقایی گفت خانم میدونم الان ناراحتی اما بزار آقایون بهتر میتونن اینکارو انجام بدن دندونامو فشار دادم گفتم برین کنارجلو رفتم گفتم سعید جان بخاطر من نفس بکش کم نیار تو میدونی که من چقدر بدبختی کشیدم هنوز داغم تازه اس گفتم سعید عفت خانم اینبار منو میکُشه خودم میدونم ...اصلا میدونی چیه من بدون تو میمیرم یه آقایی هولم داد گفت خانم بکش کنار برو اونور پاهاش گیر کرده بزار با طناب ماشین رو بکشن به سمت جلو تا پاهاش رها بشه بدون هدف به کنار خیابان میدویدم خانمها میگفتن بیا کنار شبه تاریکه ممکنه ماشین بهت بزنه اما من گوشام نمیشنیدن انگار یک نفر بهم گفت خودتو پرت کن وسط جاده تا زودتر از سعید بمیری تاگیر عفت نیفتی یهو به سمت جاده دویدم یه آقایی از پشت سر مانتوم رو گرفت و یه سیلی محکم بهم زد بعد با ناراحتی گفت خجالت بکش خانم فکر دوتا بچت باش ازش ناراحت نشدم فقط گفتم آقا تو نمیدونی توهیچی نمیدونی اومدم کنار جاده زار زدم بلاخره سعید رو بیرون آوردن اون موقع همون خانمی که ازم حسین رو گرفته بودیه خانمی بود همسن مامانم با آرامش بهم گفت دخترم چمدونت رو بردار وسیله بچتو برداربیا با ما بریم من اهل تبریزم تا آخرش باهاتم خوبه ؟ بعد شوهرش گفت من میرم میارم نمیدونم چطوری ولی اعتماد کردم با بچه هام سوار ماشینشون شدم چمدون وسیله بچه هامم اوردن یه ماشین دیگه هم سعید رو انداخت عقب و با سرعت به سمت بیمارستان رفتیم حتی منتظر آمبولانس هم نشدن سعید زنده بود نفس میکشید دم دمای صبح شده بود به بیمارستان رسیدیم حالا اون خانم که من فقط تنها حرفی که بهش زدم گفتم خانم اسمتون چیه؟ گفت من زری هستم اصلاهرچی دوست داری بهم بگو گفتم زری خانم حتما پدر شوهرم صبح تبریزه اما تورو قران مواظب بچه هام باش تا من زنگ بزنم مادرم بیاد ،گفت خیالت راحت باشه بعد دنبال اون آقا که سعید رو آورده بود به سرعت دویدم.با پایی که لنگ میزدم به طرف اورژانس رفتم بالای سرسعید که رسیدم دیدم سعید زنده اس قلبش میزد اما هیچ حرکتی نداشت انگار خواب بودپزشک اورژانس ماجرا رو از اون آقا پرسید اونم گفت والا ایشون جلوتر از ما بودن اما مه بود بطور واضح ماشینها مشخص نبودولی ماشینی از روبرو بهش زد و ما پیاده شدیم و از ماشین آوردیمش بیرون و الان هم که اینجاست من با صدای خفه و آروم با ترس گفتم ؛آقای دکتر زنده میمونه ؟دکتر یه نگاهی بهم کردو گفت خودت چی میگی ؟ بعد با خنده تمسخر آمیز گفت از اون موقع تا حالا فقط میبینم گوشِت رو قلبشه ؟؟ آروم با هق هق گریه گفتم آخ آقای دکتر شما بگو اگر طوریش بشه ! اگر خدای نکرده بمیره ! من ، من بعدش زار زدم گفت آروم باش به جای این حرفها برو با بچه های اینجا ببر عکس بگیر از همه جا ،چکاب کامل بشه ببینم کجاها آسیب دیده بعد بهت میگم مشکلش چیه ؟ تا راه رفتم گفت یه عکس هم از پای خودت بگیر بیا اونم ببینم چَشمی گفتم وبا یه پرستار به طرف رادیو لوژی راه افتادیم دکترا کار خودشون رو انجام میدادن بعدش من عکس از پام گرفتم و در مجموع باعکسها دوباره برگشتیم پیش دکتر،دکتر نگاه نافذی کردو گفت والا پای شما که خدارو شکر سالمه فقط ضرب دیده خراش هات هم سطحیه اما از همسرت سریعا انتقالش بدیم بخش مراقبت های ویژه دستگاه بهش وصل بشه هم دست چپ هم پای چپ شکستگی داره و اینکه فعلا چون بیهوشه کاری نمیتونیم براش بکنیم فقط باید صبر کنیم آخ که دنیا رو سرم خراب شدسعید رو به بخش مراقبت های ویژه بردن یدفه یاد بچه هام افتادم فورا به سمت حیاط رفتم بیچاره زری خانم با دوتا بچه قدو نیم قد تو حیاط بود یاد موبایلم افتادم نمیدونستم کیفم کجا بود به زری خانم گفتم موبایلم کجاست ؟ گفت عزیزم کیفت تو صندوق عقبه منم فورا رفتم کیفمو برداشتم به حاج محمود زنگ زدم تا سلام کردم حاج محمود گفت،علیک سلام عروس چه عجب ! ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f