eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_دوم داشتم فکر میکردم که چقدر دلم برای منیره تنگ شده منیره
📜 به خونه که رسیدیم در حیاطو باز کرد داخل شدیم صدای صحبت از خونه میومد عمه پاورچین پاورچین خودشو به در پشتی رسوند من که دیگه از نفس افتاده بودم کوزه حاوی آبو روی ایوون گذاشتم در همون حین چشمم به چند جفت کفش غریبه افتاد که پشت در چیده شده بود یعنی برای کی بود این کفشا گلچهره گلچهره کجایی خبر مرگت بیا اینور کمک بده نگاهی به عمه انداختم ک از پنجره اویزون شده بود و چهار پایه از زیر پاش لیز خورده بود وهمون طور اویزون از در پنجره دستو پا میزد و سعی میکرد با فحش دادن به من کم عقلیه خودشو لاف پوشونی کنه به کمکش رفتم و اومد پایین و توی همون حین هم صدای بی بی ومهمانها بلند شد انگار عزم رفتن کرده بودند منو عمه با شتاب خودمونو به پشت حیاط رسوندیم و از پشت درخت دزدکی به مهمانها که حالا فهمیده بودیم از کارکنان خانه اربابه چشم دوختیم تعارفات چند دقیقه ای طول کشید و بعد اون هم رفتند به محض رفتن مهمون ها عمه از پشت درخت بیرون دوید و با حالت طلبکار دستاشو به سینش زد و رو به بی بی گفت به به بی بی خانوم با بزرگون میپری دست مارو هم بگیر بی بی نگاه خصمانه ای به عمه کرد و گفت با بزرگون من میپرم یا توکه از صبح رفتی دنبال عیاشی با اون پسر یلا قبا ایلیاتی ناصر خان فکر کردی خبر ندارم چه غلطی میکنی ولی کور خوندی اقدس مگه من مرده باشم که بزارم هر غلطی دلت خواست بکنی برای اخر هفته قرار خواستگاری گذاشتم ارباب شخصا فرستاده پی تو تا برای کلباس دربونش ازت خواستگاری کنه شوهرت میدم میری از دستت راحت میشم بسه دگ ۲۳سالته همه همسنات سه تا بچه هم تو دامنشونه اونوقت تو هنوز تو فکر اون پسر عیاشی و منتظری که میخواد بیاد بگیرت عمه که کارد میزدی خونش در نمیومد با لگد به تشت لباسهایی که بی بی شسته بود زد و ریختشون و با فریاد گفت کور خوندی بی بی خانوم من زن اون گرگ پیر نمیشم بیخودی بهشون وعده نده من با اون پیر سگ عروسی نمیکنم من اصلا نمیخوام تواین ابادیه خراب شده بمونم چرا نمیفهمی من میخوام برم با پسر خان شهرزندگی کنم میخوام دامن پلیسه بپوشم کلاه فرنگی سرم بزارم و ادکلن بزنم نمیخوام مثل تو تمام زندگیمو تو این گدا خونه با این مردم گدا گشنه سر کنم بی بی با بغض عصبانیت چند باری به سینش زد و گفت الهی به زمین گرم بخوری که آبرو برای من نزاشتی اقدس ننت شهری بوده یا آقات که میخوای بری شهر اگه تو فکر اینی که پسر خان بیاد تورو بگیره بدون کور خوندی اونا خان زاده اند اونا رو چه به ما فقط دنبال اینه که دستمالیت کنه وگرنه کجا بزرگون با فقرا وصلتشون شده ک تو به دلت صابون زدی عمه اقدس لگدی ب افتابه مسی گوشه حیاط زدو گفت حالا میبینیم بی بی اگ من عروس خان نشدم اسممو عوض کن فقط دیگه اون پیر خرفت و راه نده توخونه بی بی دوباره صداشو بالابرد و گفت جرز جیگر بزنی دستور خان اون تورو انتخاب کرده برای دربونش من که نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم درضمن از سرتم زیاده خلاصه که اون روز تا شب اقدس و بی بی بجون هم غر زدن و برای هم خط و نشون کشیدن عمه از وقتی با پسر اسمون جل خان روستای بالا روی هم ریخته بود خیلی وقتا جیگر بی بی رو خون میکرد و همیشه تو رویا های بلند پروازانه بود و از صبح گاهی جیم میزد و تا غروب پیداش نمیشد چند باری که تعقیبش میکردم میرفتن تو باغ داماد خان بالایی ک باغ خیلی بزرگی بود و معمولا بجز خودشون کسی اجازه ورود نداشت و دور تا دورش دیوار بود حالا چیکار میکردن دیگه خدا عالم بود ادامه دارد... فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس خاطره‌انگیز از سفره شام ایرانی در قدیم😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
 روزی مردی خسته و گرسنه وارد مسجد پیامبر شد و اظهار گرسنگی کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) کسی را به منزل خود فرستاد تا ببیند آیا امکان پذیرایی یک شب از او وجود دارد یا نه؟ فرد به خانه پیامبر رفت و خبر آورد که در خانه ایشان جز آب هیچ چیز برای پذیرایی وجود ندارد. پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: کیست که امشب این پیرمرد را نزد خود مهمان کند؟ صدایی آشنا بلند شد که: ای رسول خدا! من امشب او را مهمان خود، می کنم. او امیر المؤمنین بود که مثل همیشه در کار نیک پیش گام شده بود. پیرمرد به همراه امیر المؤمنین (علیه السلام) به راه افتاد و به خانه امام رفت. امام، پس از راهنمایی مهمان به اتاق، نزد همسرش فاطمه (علیهاالسلام) رفت و پرسید: آیا در خانه غذایی هست؟ فاطمه با شرمندگی گفت: ای اباالحسن! وعده ای غذا به اندازه یک نفر وجود دارد ولی ما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم می داریم. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: پس بچه ها را بخوابان و غذا را بیاور. فاطمه (علیهاالسلام) فرزندان را خواباند. امام سفره گسترد و چراغ ها را خاموش کرد و غذا را جلوی مهمان گذاشت. ایشان در تاریکی دهان خود را تکان می داد و چنان وانمود می کرد که او نیز مشغول خوردن غذا است تا مهمان خجالت نکشد و هر چه می خواهد از غذا بخورد. پیرمرد که بسیار گرسنه بود، در هنگام خوردن غذا، متوجه نشد که امام چیزی نمی خورد. او به خوردن ادامه داد تا غذای کاسه تمام شد. سپس امام بستر خواب برای او گسترد و سفره را جمع کرد. پیرمرد به بستر رفت و خوابید. سحرگاه امام برای نماز برخاست و پیرمرد را بیدار کرد و به اتفاق، برای خواندن نماز صبح به مسجد رفتند. وقتی به مسجد رسیدند، پیامبر با چشمانی اشکبار، در آستانه درب مسجد به انتظار آمدن امیر المؤمنین ایستاده بود. وقتی امام به مسجد رسید، پیامبر او را در آغوش کشید و فرمود: یا اباالحسن! دیشب عرشیان شگفت زده از رفتار و ایثار تو گشتند و این آیه بر من نازل شد: «و یُؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة»؛ (حشر: ۹) «و هر چند در خودشان احتیاجی [مبرم] باشد، آن ها را بر خودشان مقدم می دارند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
الهی شبتون پر از بهترین ها و غرق خوشبختی باشید الهی بی دلیل دل مهربونتون شاد بشه الهی رزق زیاد و سلامتی و موفقیت روزی امروزتون باشه! شبتون خدایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸بر مهدے دین مُنجے دنیا صلوات 🕊برچهره ے آن ماه دل آرا صلوات 🌸در دامن نرجس گل زهرا بشکُفت 🕊براین گلُ برنرگس؛و زهرا صلوات ‍‌سلام شروع هفتتون بخیر💖🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
9.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏یادش بخیر....👌👌 چه روزای خوبی بود...😍😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برنامه و هدف داشته باش... - برنامه و هدف داشته باش....mp3
6.51M
صبح 17. تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_سوم به خونه که رسیدیم در حیاطو باز کرد داخل شدیم صدای صحب
📜 دو سه روزی بعد اون قضیه یه روز عمه قبل طلوع افتاب از خونه فرار کرد و تا چند وقتی ام هیچ رد و نشونی ازش نبود هرچی ام خواستیم سراغشو از خان بالا بگیریم از ترس ا آبرو حرفی نمیزدیم خیلی زود ماجرای فرار اقدس توی ده پیچید و باعث شرمساریه بی بی شد بی بی اون روزا دیابت داشت و از وجود همچین بیماری ای اون زمان بی اطلاع بودیم تا اینکه با فرار اقدس انقدر فشار روحی و عصبی بهش وارد شد که متاسفانه خیلی زودتر از اونی که باید بی بی مهربونم از پا افتاد و درست دوماه بعد از غیب شدن اقدس، بی بی نازنین رو از دست دادیم و من دیگه تو دنیای به این بزرگی هیچ کسی رو نداشتم و مونده بودم تک و تنها ،حتی برای خاکسپاری بی بی هم اقدس پیداش نشد و بی بی عزیرمو در اوج بی کسی با همراهی چند تن از اهالی روستا و خانواده منیره با دنیایی از غم و اندوه در حالی ک اشک چشمام خشک نمیشد به خاک سپردیم خیلی روزای سخت و تلخی بود برام واقعا از دست دادن تنها حامی زندگیم برای سنگین ترین غم عالم بود چند روزی منیره و خانوادش منو بردن خونشون و کلی بهم رسیدگی میکردن اما هیچکدوم جای خالی بی بی رو نمیتونستند برام پر کنند اون روزا من تقریبا ۱۴سالم بود یک شب که داشتیم شام میخوردیم صدای در بلند شد پرویز رفت و بعد چند دقیقه اومد و مش هاشم پدرشو صدا کرد راستش یک اضطراب گرفته بودم که بلاخره متوجه شدیم افراد ارباب اومدن دنبال من. خونه و زمین ما برای ارباب بود و چند سالی هم بود که پول درست و حسابی به ارباب نداده بودیم حالا ارباب خواسته بود خونه و زمیناشو پس بگیره و منم به عنوان کلفت به عمارت خودش ببره. از سر جریان خواستگاری از عمم ارباب کینه از ما گرفته بود و حالا که دیگه بی بی ام نبود وقتش بود با به کلفت بردن من ابروی رفته خودشو پیش اهالی احیا کنه. پیغام فرستاده بود که بعد مراسم هفتم برای بردن من به عمارت ادم میفرسته. گاهی با خودم میگفتم کاش منم مثل عمه اقدس دل و جرات داشتم و با فرار کردن خودمو از چنگ ارباب در میاوردم اما حیف که من اصلا دل و جرات این کارهارو نداشتم و سنمم اونقدر نبود که بتونم خودم از پس خودم بر بیام. هفت روز عین برق و باد گذشت و ارباب برای بردن من ادم فرستاد چه روز سختی بود برام انقدر اشک ریخته بودم تو اغوش منیره ک یادمه تمام پیرهنش از اشکای من خیس شده بود. از همه بدتر اینکه اون زمان شپس بشدت باب شده بود و دستور ارباب بود که من برای رفتن به عمارت اربابی باید موهامو بتراشم موهای بلندم که از وقتی یادمه کوتاه نکرده بودم و تازیر باسنم میرسیدچقدر دوسشون داشتم. اما خب چاره نبود قانون عمارت بود و دستور ارباب ،خان باجی از طرف ارباب برای بردن من اومده بود اول منو برد حموم خزینه ای و بعد اینکه موهامو از ته کوتاه کرد و حمامم کرد و بدنمو خوب وارسی کرد که مریضی ای چیزی نداشته باشم باهم به سمت عمارت به راه افتادیم حتی بهم اجازه نداد بقچه لباسامو با خودم بیارم و گفت اونجا بهت لباس میدیم دستم تو دست خان باجی بود و همون طوری که تند تند وظایفم رو برام توضیح میداد و از اداب معاشرت در عمارت حرف میزد منو تقریبا با خودش میکشید و خدا میدونه پاهام توان رفتن نداشت و فقط کشیده میشدم . پشت در عمارت که رسیدیم بغض عجیبی توی گلوم نشست و احساس غربت همه وجودمو پر کرده بود. خان باجی محکم به در کوبید و بعد چند دقیقه مرد میان سالی درو باز کرد و سلامی نثار خان باجی کرد در حالی که نگاه چندشش به من بود و خنده ی کجی روی لبش نقش بسته بود. خان باجی اون مردو صدا کرد و من تازه فهمیدم این پیر مرد همان خواستگار عمه اقدسه و واقعا پیر سگ که عمه میگفت لایقش بود و توی دلم چقدر عمه رو تحسین کردم ک رفت و زن این کفتار پیر نشده بود. همراه خان باجی وارد عمارت شدم و این اولین دیدار من با منزل ارباب بود اولین چیزی ک به چشم میومد حیاط خیلی بزرگ با حوضچه های کوچک و بزرگ داخلش بود ک به زمان خودش بسیار زیبا بود تمام حیاطم پر بود از درختهای نارنج و پرتغال و.... گلهای قشنگ ک دور تا دور حوضها داخل گلدونهای گلی کنار ی خودنمایی میکردند. تقریبا وسط حیاط بنای بزرگی بود ک از دوطرف پله های چوبی و زیبا به سمت طبقه بالا راه داشت و همه شیشه های عمارت بزرگ اربابی پربود از رنگهای قشنگ که با برخورد افتاب به شیشه ها روی ایوون رنگهای قشنگی نقش بسته بود اونطرف تر از عمارت اتاقک بزرگی بچشم میخورد که بعدها فهمیدم مطبخ و اشپزخانه عمارته که از داخلش کلی خدمه با مجمه های بزرگ بیرون میومدن و از پله ها بالا میرفتند اینجا خیلی... ادامه ساعت 16 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه چیزی بگم خزان بشین ۲۰ سال پیش مثل امروز، لاله و لادن علیرغم هشدار پروفسور سمیعی توسط پزشک سنگاپوری عمل شدن و از دنیا رفتن. ۲۰ سال گذشت... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f