نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هجدهم اشک لبهامو شور کرد و گفتم خاتون ؟خاتون سرشو بالا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_نوزدهم
یه لگن حنا درست کرده بودن و خاتون خودش جلو اومد و گفت با اجازه جمع خودم حنا میبندم .زنهای بین جمع خندیدن و یکیشون گفت خاتون تو مگه مادرشوهرشی ؟ بزار عروست ببنده .خاتون با خنده جواب داد ارزوم بود امروز دست و پاشو حنا ببندم هنوز حرف خاتون تموم نشده بود که صدای خاله توبا اومد و گفت منتظر من نموندی پس خاتون .خاله توبا اومده بود فکر نمیکردم بیاد و خودشو رسونده بود همه به احترامش سرپا شدن تک تک جلو میرفتن و دستشو میبوسیدن .خاله کنار من نشست و گفت تا داماد بیاد من جاش میشینم.رسم قشنگی بود و زن ها لباس مردونه پوشیده بودن و یکی دیگه لباس زنونه و نمایش بازی میکردن و همه میخندیدن .صدای خنده های همه میومد و خاله از خنده به من تکیه داد و گفت امشب همه خیال عروسیشون رو میکنن بین خنده هاش نگاهم کرد و گفت چقدرخوشگل شدی دختر حیف که این خاتون به ما روی خوش نشون نداد نمیزاشتم دست کسی دیگه بیوفتی عروس عمارت میشدی حیف که نشد چقدر حرفش تلخ بود من و فرهاد عشقی عمیق بین هم داشتیم .این همه زیبایی متعلق به اون بود برامون چای اوردن و خاله اشاره کرد برای من چای بیارن و توش نبات بندازن .همونطور که دایره زنها با اجازه خاله میزدن خاله دستی به دامنم کشید و گفت امشب عروس میشی .خدابیامرز مادرت رو یکبار دیده بودم .خاتون اوردش عمارت ما خیلی مهربون بود توام مثل اونی خانم و اروم دلم ریش میشد میزدن وقتی اسم مامانم میومد مادری که نتونست خیری از این دنیا ببینه..دم ظهر شده بود و باید ناهار میاوردن ولی خبری از فرهاد نبود خاتون عمو و فردین رو فرستاده بود کنار جاده تا پیگیر فرهاد بشن دیس های پلو رو میاوردن و چه عطر و بویی داشت.منم گرسنه بودم و خاله توبا گفت یجور بخور رنگ رژت پاک نشه هنوز داماد نرسیده.یه تیکه گوشت دهنم گزاشتم و هنوز خبری از فرهاد نبود! ساعت مثل باد جلو میرفت و جاشو به عصر میداد خاتون کنارم نشست و همونطور که با دستم بازی میکرد گفت چقدر زود بزرگ شدی.یچیزی مثل خوره داشت وجودمو میخورد و گفتم خاتون چرا پس همیشه میگفتین مادرم بعد چهارسال بجه دار شد؟ اون قصه اول صبحی چی بود؟خاتون اهی کشید و گفت من اینطور خواستم بدونی تا یوقت نسبت به پدرت دلسرد نشی نخواستم بدونی پدرت حتی نه ماه هم مادرتو تحمل نکرده بود.با اخم گفتم منظورت از پدر صمده مردی که هیچ وقت پدرم نبوده خاتون سکوت کرد دیگه حوصله همه سر رفته بود و جای بزن و برقص جاشو به همهمه و غیبت داده بود خاتون مدام بیرون میرفت و میومد خسته شده بودم و دلم میخواست دراز بکشم ساعتها بود همونطور نشسته بودم و هیج تکونی نخورده بودم هوا که تاریک میشد کم کم همه میرفتن و کسی روش نمیشد سراغ داماد رو بگیره.یکی میگفت پشیمون شده ! یکی میگفت فرار کرده یکی میگفت دلش دیگه منو نمیخواد و داشتن باحرفاشون اذیتم میکردن.اون لحظات بدترین لحظات برای هر عروسی بود لباس سفید عروسی توی تنم داشت ازارممیداد و بغض گلموم میفشرد.خاله توبا اتاق که خلوت شد رو له خاتون گفت کجاست فرهاد؟خاتون دلنگرون نگاهم کرد و گفت:والا منم نمیدونم.
_ خبر بدم اردشیر ینفر رو بفرسته پیش؟
_ نه رفتن خبری نبوده قرار بود صبح اینجا باشه..صمد رفت ایستگاه اتوبوس ها تا بپرسه.به هرجا که بگی زنگزدیم میگن نمیدونن دلم شور میزد و نمیدونم چرا حالت تهوع گرفته بودم.دستهام یخ کرده بود و به زور میتونستم مشتمو ببندم زنعمو پیراهنشو عوض کرد و گفت بزار بیاد خودم گوششو پیچ میدم.هوا تاریک بود و همه دلنگرون به هم نگاه میکردن صدای باز شدن درب عمارت اومد و انگاری قلبمو از جا کنده باشن! با بغض گفتم اومد فرهادم اومد دامنمو تو دست گرفتم و همونطور که بیرون میرفتم گفتم فرهادم اومد پله هارو انگار پرواز میکردم نور ماشین نمیزاشت جلو رو ببینم و خاتون از بالای پله ها فریاد زد ارومتر.ولی هیچ چیزی نمیتونیت مانع رسیدن من به فرهادم بشه برای شیرین بودنش برای خوشبخت بودن کنارش پرواز میکردم انگار راه طولانی شده بود و همونطور که میدویدم خیسی اشک رو کنار چشمم حس میکردم.اون ساعتها برام مثل جهنم بود تا فرهادم برسه.فرهادم نبودتورمو تکه تکه میکردم و صدای هق هقم عمارت رو برداشته بود خاتون بغلم میگرفت مانعم میشد ولی هیچ قدرتی نمیتونست منو کنترل کنه اسمون زندگیم تاریک و تار شده بود مگه میشد فرهاد من رفته باشه یه مشت لباسش شده بود مرهم من .اونشب مثل یه شبی بود که صبحش ارزوی کسی نبود چراغ های عروسی .دیگ و پلو عروسی تبدیل شد به دیگه عزا .یه گوشه از اتاق خودم و فرهاد نشسته بودم زانوهامو بغل گرفته بودم هنوز اون لباس عروسی تنم بود از در و دیوار و دور و نزدیک هر کسی میشنید میومدحیاط عمارت رو سیاه پوش کردن خاتون درب رو باز کرد چراغ تو دستش بود و گفت نازخاتون ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هجدهم آرش دست جلو برد و آذین را از بغل من گرفت و زیر لب تشر ز
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_نوزدهم
دو ساعت بعد ماشین رو به روی خانه ای چهار طبقه در یک بن بست باریک متوقف شد. آرش زودتر از من از ماشین پیاده شد و در ساختمان را برای پسر جوانی که تمام زندگی من را بار نیسانش کرده بود، باز کرد.پشت سر آرش از پله های تنگ و بدون نور ساختمان بالا رفتم و وارد خانه ای کوچک و کثیف شدم. در همان نگاه اول خانه توی ذوقم خورد. خانه ی عزیز بزرگ و دلباز بود یا یک حیاط وسیع پر از درخت. خانه ی خاله هم بزرگ بود و حیاط خوبی داشت. ولی این خانه بیش از چهل متر نبود. یک سوئیت یک خوابه با یک آشپزخانه کوچک.ساختمان، حمام مستقلی نداشت و داخل دستشویی دوشی برای استحمام گذاشته بودند.دیوارها کثیف و پر از سوراخ و ضرب خوردگی بود. شیر دستشویی چکه می کرد و از چاه خانه بوی بدی بیرون می زد.
تنها نقطه مثبت خانه بالکن کوچکی بود که از بالای آن می شد پارک پشت خانه را دید. در مدتی که کارگرها وسایل را داخل خانه می گذاشتند. آذین به بغل کف بالکن نشسته بودم و به بچه های که توی زمین بازی پارک، مشغول بازی بودند، نگاه می کردم. نمی خواستم به چیزی فکر کنم. در واقع از فکر کردن می ترسیدم. از فکر کردن به آینده ای که جلوی رویم بود، می ترسیدم. از فکر کردن به این که چطور باید به تنهای در این خانه زندگی کنم می ترسیدم.می خواستم تا آنجا که می توانم از واقعیت فرار کنم و طوری رفتار کنم که انگار هیچ کدام از این مسائل به من مربوط نمی شود.انگار این من نیستم که قرار است تک و تنها در این خانه زندگی کنم. انگار داشتم یک فیلم سینمایی بد و ترسناک را نگاه می کردم.فیلمی که هر وقت دوست داشتم می توانستم با خاموش کردن تلویزیون به نمایشش پایان دهم.
- سحر بیا کارت دارم. با شنیدن صدای آرش از جایم بلند شدم و به هال برگشتم. کارگرها وسایل را همانجا رها کرده بودند و رفته بودند.آرش تشک تخت خواب دو نفرمان را که تنها چیزی بود که بعد از ازدواج خریده بودیم روی زمین انداخت و گفت:
- آذین و بخوابون اینجا. خودت هم بشین کارت دارم.آذین را روی تشک گذاشتم و خودم هم کنارش روی تشک نشستم. آرش هم رو به رویم نشست.کیف چرمیش را که از صبح همراهش بود باز کرد و از داخلش پاکتی را که بنگاه دار به او داده بود، بیرون کشید و جلوی رویم گذاشت.
- این اجاره نامته. مدارکت هم تو همین پاکته.
- اجاره نامه ام؟
- آره اجاره نامت. اجاره نامه به نام خودته. یعنی از امروز خودت طرف حساب صابخونه ای. می خوای اینجا بشینی. می خوای بلند شی بری یه جای دیگه. هر کاری می خوای بکنی دیگه به من ربط نداره. خیلی گشتم تا یه خونه با رهن کامل برات پیدا کنم که مجبور نباشی امسال اجاره ای به صاحبخونه پرداخت کنی ولی سالهای بعد به خودت بستگی داره.پول پیشم مال خودته.یه جوری مهریه اته هر چند تو مهریه نداشتی ولی خب نمی شد بذارم دست خالی بری. ولی بعد از اینش دیگه به من ربطی نداره.از ترس چشمانم گشاد شد. یعنی چه که دیگر به او ربطی ندارد؟ مگر نگفته بود هوایمان را دارد؟ مگر نگفته بود کنارمان می ماند؟چطور می خواست من را با آن مردک هیز چشم چران طرف کند. اگر به سراغم می آمد چه؟ اگر از من چیز نامعقولی می خواست من چه جوابی باید به او می دادم؟ من که از این چیزها سر در نمی آوردم. من که بلد نبودم.آرش بی توجه به حال خراب من دوباره دست داخل کیفش کرد و برگه دیگری را بیرون کشید و روی پاکت اجاره نامه گذاشت.
- این آدرس یه درمونگاه همین اطرافه. حرف زدم که به عنوان منشی اونجا کار کنی. برای این کار به چند نفر رو انداختم، لطفاً کارت و درست انجام بده که من شرمنده نشم.کار؟ گفته بود برایم کار پیدا می کند ولی فکر نمی کردم به این زودی باید سر کار بروم. من هنوز آمادگی کار کردن نداشتم. اصلاً با یک بچه کوچک چطوری باید کار می کردم؟ با آذین باید چه می کردم؟ مگر کار کردن برای زن ها بد نبود؟ مگر وظیفه زن این نبود که توی خانه بنشیند و بچه بزرگ کند؟آرش دوباره دست داخل کیفش کرد و این دفعه یک بسته تراول از داخل کیفش بیرون کشید.
- این پول برای خرج دو ماه تو آذین بسه. تا وقتی که حقوقت بیاد می تونی با این پول اموراتت و بگذرونی ولی وقتی تموم شد سراغ من نیا. این پول اولین و آخرین پولی که بهت می دم. بعد از این خودت می دونی و خودت.بلاخره توانستم دهانم را باز کنم و حرف بزنم.
- آرش تو گفتی هوامون و دار..............
سرم فریاد زد:
- داشتم دیگه. بیشتر از این ازم چی می خوای؟ یه نگاه به دور و ورت بکن. برات خونه گرفتم. برات کار پیدا کردم. بهت پول نقد دادم. دیگه چی می خوای؟ کدوم آدمی این همه کار برای زن سابقش می کنه. حتی تو اسباب کشی کمکت کردم و بدون اجازه مامان از وسایل عزیز بهت دادم که لنگ نمونی. بازم بیشتر می خوای؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هجدهم گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_نوزدهم
زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال ازتون بکنم ؟گفت آره قربونت برم بپرس ؟گفتم تازگی عمو به شما پول داده گفت نه همون اوایل یک مقدار بهم داد بعدام چون خرج مراسم آقات رو داده بود من دیگه حرفی نزدم گفتم شاید به خاطر همین دیگه پولی به ما نمیده باید یک روز بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ببینم می خواد چیکار کنه بالاخره اون ساختمون ها رو حسین ساخته باید سودش رو به ما بده گفتم مامان خودتو آماده کن انگار جریاناتی در راهه عمو زده کار رو خراب کرده صاحب کار راضی نیست و صداش در اومده پیش خودتون باشه یحیی می گفت انگار وضع مالی خوبی نداره گفت ای داد بیداد من می دونستم که حسن آقا از عهده ی این کار بر نمیاد همیشه حسین ازش گله داشت و می گفت یک حرفی رو صد بار بهش می زنم بازم میره خرابکاری می کنه ؛ خوبه والله این همه سال دست اونا رو گرفت و زندگیشون رو گردوند حالا که سرشو گذاشته زمین دارن با ما اینطوری می کنن زن عموت خجالت نمی کشه که میاد و تو صورت من نگاه می کنه و از تو بد میگه من اینا رو می شناختم می دونستم که چقدر بی چشم رو هستن نذاشتن کفن بابات خشک بشه فکر می کنم اصلا برای اینکه به ما پول ندن دارن دروغ میگن ؛ گفتم : نه بابا یحیی اتفاقی شنیده فکر می کنم راست باشه آهی کشید و گفت بعید نیست خدا به خیر کنه مثل اینکه من باید به فکر یک در آمد باشم نمی تونم بشینم و چشمم به دست اینا باشه می ببینی که چقدر دارن با ما بدرفتاری می کنن من بهت قول میدم زن عموت عمدا پشت سر تو به هر کس می رسه حرف می زنه و داره تو رو انگشت نما می کنه گفتم برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه گفت ولی من از عموت انتظار نداشتم که اینطور ما رو ترد کنه اصلا نمیگه شما ها مردین یا زنده این آخه این شما ها نبودین که شبانه روز سر سفره ی ما نشسته بودین چطوری روتون میشه به همین زودی با من و بچه هام بد رفتاری کنین تو نمی دونی توی این مدت چه حرفا که نشنیدم به تو نگفتم که ناراحت نشی یا فکر کنی می خوام تو رو از یحیی جدا کنم منم یحیی رو دوست دارم و می دونم که اون توی این کارا دخالتی نداره.
دو هفته بعد
شب یلدا بود به رسم هر سال همه دور هم توی خونه ی ما جمع می شدیم و این بار زن عمو همه رو دعوت کرده بود و خونه ی ما سکوت و کور بود یحیی سه تا خواهر داشت که یکی از اونا دوسال از من کوچکتر بود ولی هر سه ازدواج کرده بودن و قرار بود با شوهراشون بیان خونه ی عمو.
مامان نمی خواست بره ولی خانجون اصرار کرد وبه زور اونو برد می گفت نزار کدروت بین تون باشه جشن که نیست دور هم می شینیم و حرف می زنیم ولی من زیر بار نرفتم و خودمو زدم به مریضی ودرس رو بهانه کردم از شب قبل برف کمی اومده بود و زمین کاملا یخ زده بود ساعت شش و نیم بود که مامان و خانجون دست فرید و فرهاد رو گرفتن و رفتن و سفارش کردن شام نخورم تا برام بیارن رادیو رو روشن کردم دراز کشیدم نیم ساعتی نگذشته بود که صدای در بلند شد مطمئن بودم که یحیی اومده دنبالم پالتوم رو پوشیدم و توی راه فکر می کردم چی بگم که اصرار نکنه و ناراحت هم نشه وقتی در رو باز کردم یک مرد جوون رو دیدم که حدود سی سال داشت چون غریبه بود فورا گفتم با کی کار دارین ؟ گفت منزل آقای صفایی ؟ گفتم بله همین جاست گفت بفرمایید بیان دم در کارشون دارم گفتم کدوم آقای صفایی ؟ گفت حسین آقا صفایی معمار تشریف دارن ؟ با تعجب پرسیدم میشه بگین باهاشون چیکار دارین؟ گفت شما دخترش هستی ؟ بفرمایید پسر آقای سالار زده هستم خودشون می دونن گفتم در چه موردی با ایشون کار دارین ؟ گفت خانم محترم صدا کن بابات بیاد دم در تکلیف منو روشن کنه برای چی خودشو قایم کرده چرا سرکار نمیاد ؟ گفتم آقا صداتون رو بلند نکنین یعنی می خوام بدونم شما کی هستین که نمی دونین بابای من بیشتر از سه ماهه که فوت کرده حیرت زده به من نگاه می کرد که یحیی از راه رسید و پرسید چه خبره پریماه تو برو تو ببخشید شما با کی کار دارین ؟ مرد گفت نمی فهمم یعنی چی فوت کرده برای چی به ما خبر ندادن این چه رسمیه ؟ این یک کلاهبرداریه یحیی گفت چی شده آقا درست بگین ببینم با کی کار دارین؟گفتم یحیی این آقا صاحب یکی از خونه هایی هستن که عمو داره می سازه ظاهرا بهشون نگفتن که آقام فوت کرده مرد گفت عجب آدم هایی پیدا میشن ما خونه رو دادیم به معماری که اطمینان داشتیم ایشون فوت کرده ولی یک عده دارن خونه رو می سازن که هیچی حالشون نیست ما که به برادرش نداده بودیم الان اون سرکاره این خونه ای که ساختن فقط به درد خراب کردن میخوره ما اینو نمی خوایم.این اون چیزی نیست که حسین آقا به ما گفته بود اینا نتونستن درست بسازن هر وقت رفتیم سرکار گفتن الان اینجا بوده رفته دنبال مصالح مریض شده یا هزار بهانه ی دیگه ولی راستشو نگفتن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
54.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_نوزدهم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هجدهم گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نوزدهم
میگفت مریم خودش کم کم خسته میشه و طلاق میگیره چند بار حرفشو زده یکم صبر کنم اونم میزاره میره بعد راحت منو پیش خانواده اش میبره.بهرام رفت و منم رفتم سراغ کتاب آشپزی و دنبال غذا برای فردا میگشتم با خودم گفتم برم چند تا کتاب بخرم یکم سرم گرم بشه رفتم ظرفها رو بشورم که حس کردم دستی رو شونه ام نشست دوباره بدنم قفل شد و جرات نکردم برگردم به زور ظرفها رو شستم و سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاق یهو در از پشت بسته شد و نزدیک بود سکته کنم چادرمو برداشتم و زود برگشتم سمت در که دوباره جلوم ظاهر شد اما دیگه نمیخندید زل زده بود بهم با حالت غم چشمم و بستم و گفتم بسم الله و همونطور در و باز کردم و رفتم تو حیاط و سریع از در خارج شدم.رفتم دوباره سمت بازار از جلوی مغازه بهرام رد شدم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که یکیشون نشسته بود رو صندلی و یکیشون داشت با بهرام حرف میزد یه گوشه وایسادم و نگاه کردم اون خانم که داشت با بهرام حرف میزد دستاشو تکون میداد مشخص بود دارن دعوا میکنن بهرام نشست رو صندلی و دستاشو گذاشت رو سرش خانمی که نشسته بود بلند شد و دست خانم جوون و گرفت و کشید صورت خانم جوون و دیدم خیلی زیبا بود واقعا دم در چادرشو مرتب کرد و مشخص بود کلی گریه کرده و باهم رفتن
حدس زدم مریم باشه رفتم کتابفروشی و چند تا کتاب شعر و یدونه هم آشپزی خریدم و برگشتم خونه
چراغا رو روشن کردم و نشستم به ورق زدن کتاب شعر فروغ فرخزاد، بچه ها تو مدرسه همیشه از شعراش تعریف میکردن روزهای من شده بود تکراری و روتین هر روز صبح که بیدار میشدم برای ناهار در تلاش بودم بعد هم تنهایی کتاب میخوندم اون روز صبح بیدار شدم و تو آینه کوچبکی که خریده بودم و رو دیوار آشپزخونه زده بودم نگاهی به صورتم کردم باید میرفتم آرایشگاه صبحونه رو خوردم و راه افتادم رفتم سمت خونه صدیقه خانم در نیمه باز بود در زدم و رفتم تو چند تا خانم دیگه هم اونجا بودن سلام دادم و گفتم وقت داری برای اصلاح گفت اره بشین نشستم و یکی از اون خانمها زل زده بود بهم اولش ترسیدم نکنه منو شناخته خواستم بلند بشم برم که اومد نزدیکم نشست و گفت همزاد داری گفتم چی؟گفت همزاد ؟گفتم یعنی چی متوجه نمیشم چی میگیدصدیقه خانم برگشت سمتم و گفت کارش خیلی درسته از همه چی سر در میاره گفتم من اعتقادی به دعا و اینجور کارا ندارم خانمه گفت شبا یکی تو خونه ات هست که ازش میترسی بازم انکار کردم گفت وقتی دنیا اومدی یدونه هم همزاد باهات متولد شده و برای همین همیشه کنارته ،گاهی حضورشو نشونت میده نترس مواظبته و صدمه ای بهت نمیزنه
یاد خراشهای رو بدنم افتادم گفت میتونی رامش کنی و کمکت میکنه برات خوش شانسی میاره گفتم ممنون ولی هیچ کدوم از اینا رو من ندارم فکر کنم اشتباه گرفتی صدیقه خانم رو کرد به خانمه و گفت نوبت شماس لبخندی بهم زد و بلند شد و رفت رو یونیت دراز کشید حرفهاش منو به فکر بردیعنی چی همزاد ،اولین باز بود که به گوشم میخوردبلاخره نوبتم شد و صدیقه خانم شروع کرد به بند انداختن و همش از خانمه تعریف مبکرد که خیلی ها با کمک اون گره از مشکلاتشون وا شده و خیلی چیزها بلده فالگیر خوبی هم هست هر موقع خواستی بگو میبرمت پیشش
گفتم من اعتقادی ندارم به این چیزا
و صدیقه دیگه ادامه ندادبرگشتم خونه ولی همش حرفهای اون خانم تو مغزم تکرار میشداون روز بهرام برای ناهار نیومد نگرانش شدم همونطور سفره رو دست نخورده جمع کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم مغازه ،مغازه هم بسته بودیه چیزی مثل خوره افتاد بجونم که نکنه اون خانمها اصلا به مریم ربطی نداشتن و بهرام باز فیلش یاد هندوستان کرده
کلی بدو بیراه به خودم گفتم که فکر میکنی کسی که یه بار خیانت میکنه نمیتونه به تو هم بکنه ،با خودم درگیر بودم و برگشتم خونه آروم و قرار نداشتم اعصاب خرد بود حضورشو بازم حس میکردم تو خونه رفتم تو حیاط نشستم و تکیه دادم به دیوار حیاط تو فکر و خیال خودم بودم که بهرام در و باز کرد و اومد تو با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو خونه و محلی بهش ندادم.اومد پیشم و از پشت بغلم کرد و گفت بخدا نمیتونستم بیام.مریم اون روز اومد مغازه و بازم دعوامون شد و آقام هم مجبورم کرده که ظهرها مغازه رو ببندم و برم پیش مریم برا ناهار مریم شاکی هست که بهش نمیرسم اینا هم گیر دادن بهم برگشتم با تشر سمتش و گفتم پس بعد این کلا نمیخوای بیای گفت میام یه سر میزنم بهت اما برا ناهار نمیتونم خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا پس من و گرفتی وقتی تو نمیتونستی دوتا زن و اداره کنی خب با همون مریم خانم میموندی دیگه برای بار اول باهم دعوا کردیم و بهرام با حالت قهر رفت .دو سه روزی اصلا خبری از بهرام نشد و کلا نیومدمنم نرفتم سراغش کل روز تو رختخواب بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهرو
#قسمت_نوزدهم
مامان سینی چای رو اورد و گفت خاک به سرم ارباب چرا اینجا نشستی بفرمایید داخل زیرتون بالشت نرم بزارم مالک چایش رو بین دست گرفت و گفت چایمو بخورم باید برم اگه چیزی لازم بود براتون میارم همین الانشم شرمندتونم.من برم شام بچه هارو بدم مامان خواست بره که مالک گفت کسی نفهمه من اینجام شبونه اومدم تا کسی متوجه نشه مامان چشمی گفت و رفت داخل خجالت میکشیدم نگاهش کنم چایش رو داغ خورد اروم گفت انگار اینجا و ارامششو دوست دارم تو عمارت همه چی بوی دیگه ای میده ادم هاش رفتارهاشون حتی دخترهاشون زیر چشمی نگاهم کرد و گفتم عمارتو دوست ندارین ؟ اونجا خونه منه دوستش دارم ولی توش تنهام همه از روی ترس بهم سلام میدن کسی نیست که کنارش یه چای بدون درخواست بخورم لبخندی زدم و گفتم اولین باره با یه مرد چای میخورم و حتی گپ میزنم نمیدونم از خوش شانسی منه که مالک خان با این همه دغدغه برای من وقت گذاشته ریز خندید و گفت مالک خان افتخار بزرگی نصیبش شده که امشب مهمان چای شماست دستهاش اروم میلرزید نفس عمیقی کشیدم و گفتم عمارت مهمون دارین ؟از بودن طلا حس خوبی نداشتم و دلم شور میزد مالک نگاهم کرد و گفت اره خانم بزرگ اومده فکر میکردم مادر شما تنها زن اربابه نه خانم بزرگم هست اون زن اصلی اون یه زن زبل و زیرک خانم بزرگ برای منافع خودش همه رو نابود میکنه انگار جنگ کهنه ای بینتون هست؟اره جنگ و کینه شدیدی بینمون هست استکان خالیشو روی سینی گذاشت و گفت باید برم خیلی مزاحم شدم گفتم یکم دیگه بمونید نشست و گفت عجله ندارم فقط نخواستم مزاحم بشم عمارت همه خوابیدن مشکلات اونجا انقدر زیاد هست که دیرتر از همه بخوابم و زودتر از همه بیدار بشم دلم داشت ضعف میرفت برای بودنش چقدر حس قشنگی بود وقتی بدون روبند کنارش بودم.به ماه نگاه کرد و گفت ماه هم به زیبایی شما نیست اولین باری که این صورتو میدیدم قند تو دلم اب شد و گفتم ممنونم اینکه شما تعریف ازم میکنید خیلی قشنگتره چطور بوده بین اهالی ندیدمتون ؟دوباره به نوک زبونم اومد تا بگم من همونی هستم که از دل آتیش نجاتم دادی پناهم دادی و بهم اعتماد کردی ولی ترسیدم که مبادا از دستش بدم همین بودنش قشنگتر از همه چی بود فقط نگاهش کردم تصویرمون تو اب نقش بسته بودنگاهم کرد و گفت چه زیبایی لبخند زدم و گفتم دوباره چای بیارم ؟نگاهی به استکان من کرد و گفت شما چرا نخوردی ؟تازه یادم افتاد و گفتم کنار شما انگار همه چی یادم میره دیگه سرد شد فایده خوردن نداره مامان از پشت پنجره نگاهم میکرد و لبخند میزد انگار صورتم نمایانگر همه حس درونم بود یه خراش از اونشب روی مچ پام بود مالک دقیق شد و گفت چه اتفاقی برای پاتون افتاده ؟دستی به مچ پام کشیدم و گفتم یادگاری از یشب پر از درد و در عین حال خیلی قشنگه اونشب ناامیدی رو حس کردم ولی خدا چیزی رو اونشب بهم داد که ارزش هر دردی رو داشت تو چشم هام نگاه کرد و گفت چی بهت داد ؟لبخندی زدم و گفتم چیزی که براش جونمو میدم چیزی که اگه بخواد حاضرم کنارش اخرین نفس هامو بکشم چشم هاش جادویی داشت که قلبمو اتیش کشید مالک گفت مگه از چشم های تو زیباترم هست مگه از تو قشنگترم میشه باشه.چنان شعله های عشق تو وجودم زبونه میزد که حرارتش رو میشد حس کرد مالک چشم هاشو بست و انگار اون از من بیشتر غافلگیر شده بود چشم هامو که باز کردم و چشم هاشو دیدم خجالت زده بدون حرفی به اشپزخونه پناه بردم.حتی دیگه جرئت نداشتم بیرون رو نگاه کنم من چیکار کرده بودم به خودم دلداری میدادم و میگفتم اروم باش مالک بیرون رفت و صدای بسته شدن درب اومد مشتی اب به صورتم کوبیدم.نمیدونم چرا خوشحال بودم و میخندیدم انگار حالم خوب بود بودم انگار اون حسو با دنیا عوض نمیکردم اشک هام میریخت و همش از سر ذوق بود کاش من مالک، مالک خان میشدم کاش این عشق رو حس میکرد این دوست داشتنو از ته دلش باور میکرد مامان اروم اومد داخل اشکهامو پاک کردم چادرشو در اورد و گفت رفت ؟با سر گفتم اره .جلوتر اومد و گفت دوستش داری ؟خجالت زده لبمو گزیدم و مامان گفت کاش منم میتونستم عاشق بشم اونم انگار دلباخته تو شده این همه زیبایی سهم کسی میشه که قلبش بزرگ باشه.
******
خانم جون از کله سحری فقط بالا سر کـارگرا بود که مبادا چیزی کم باشه دلم ضعف میرفت و خیلی گرسنه بودم از محبوب خبری نبود هرچی منتظر شدم نیومد و بیرون رفتم تا اشپزخونه راهی نبود و همونطور که میرفتم صدای خنده های کسی نظرمو جلب کرد پشت درخت رفتم و سرک کشیدم طلا روبروی مالک ایستاده بود و همونطور که راهشو بسته بود دستشو بالا برد و گفت این نشون شماست تو انگشت من مالک نفس عمیقی کشید و گفت بیرون بندازش طلا اخم کرد و گفت نمیتونم چون صاحبشو خیلی میخوام من نبودم که که اینو دستم کردم ارباب خواستن.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #تاجگل #قسمت_هجدهم علیرضا اشکاشو با پشت دستش پا کرد و گفت نگران نباش تا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#تاجگل
#قسمت_نوزدهم
مشتشو جمع کرد و زیر چونش گذاشت و گفت واخ واخ واخ ، میبینی خانجون این دختر چقدر بی حیا شده ؟ هنوز صورتش پراز کبودی ، باز هم داره از حال پسر غریبه میپرسه ، گفتم ننه ، من دوسش دارم ، میخوای پوستمو بکنی ، یا سرمو ببری باز هم میگم من علیرضارو دوست دارم ،گناه کردم ، به خودم و خدای خودم ربط داره خانجون گفت دوست داشتن تو دیگه بدرد اون پسر نمیخوره هم تو تا چند روز دیگه عروسیته هم اینکه اون پسر تصادف کرده و انگار حالش زیاد خوب نیست ، و از این و اون ، اینور و اونور شنیدم که زنده نمیمونه ، پاهام سست شدن و روی زمین سُرخوردم ، این سری حتی گریم هم نگرفت ، از این خبرِ مألم جونی برای ناله نداشتم ، ننه آقا گفت تاج گل برو کمی رو خودت آب بریز تا دو سه ساعت دیگه جهاز برون داریم ، دیگه هیچی برام مهم نبود ، حتی اعتراضی به ازدواجم با ناصر هم برایم مهم نبود ، دستمو روی زمین چسبوندم و به سختی بلند شدم ، به طرف اتاق شبیه مرده ی متحرک راه رفتم ، چند باری زمین خوردم و باز بلند میشدم و به راه خودم ادامه میدادم حتی به سوزش پام دقت نمیکردم به دیوار تکیه دادم و به پنجره زُل زدم ، دیگه باید تسلیم میشدم ، یا دنبال راه چاره برای نجات از این زندگی پر مخمصه ، ولی به هر چه فکر میکردم باز به بن بست زندگیم میرسیدم ، آروم سرمو روی بالشت چسبوندم و پاهامو توی شکمم جمع کردم و زیرلب زمزمه کردم و گفتم ، خدایا من اشتباه کردم ؟ حالا من یه اشتباهی کردم ، ولی اینجور نباید تقاص پس میدادم ، تو این یکی دو روز ازهمه چی خستم شد ، چشامو روی هم فشار دادم ، حتی چشام از این همه اشک دو سه روزه خسته شده بودن نفس عمیقی کشیدم دوباره ادامه دادم و گفتم خدایا جوون علیرضارو نجات بده میدونی که اگه اتفاقی براش بیافته از نارین بگیر تا خاله عصمت منو مقصر مرگ علیرضا می دونن ، زود زبونمو گازگرفتم و گفتم خدا نکنه ، خدا نکنه تاج گل ، اون هیچیش نمیشه ، بهم قول داده که منو نجات بده ، پس حتما میاد تا بعد از ظهر به جز بتول که هر از گاهی داخل اتاق میشد و چندتا تیکه نثارم میکرد و می رفت، بقیه اهل خونه، مشغول آماده کردن مقدمات جهاز برون بودن. اما من تا عصر فقط زجه زدمو و به خدا التماس کردم بلکه فرجی بشه و روزنه ای امیدی پیدا کنم تا اینکه صنوبر با یه سینی پر از ذغال سرخ که کاسه ای روئی وسط ذغالها قرار داشت، وارد اتاق شد. مشتش که پر از اسپند بود رو دور سرم گردوند، اسپندها رو داخل کاسه که از حرارت سرخ شده بود ریختو گفت آماده ای؟ بریم؟ بدون اینکه جوابی بدم فقط با چشمهای باد کرده ام بهش زل زدم که دوباره گفت تاج گل شنیدی چی گفتم؟ نفسمو پر حرص بیرون دادمو گفتم آره شنیدم ولی من جایی نمیام. مگه خودتون برای من تصمیم نگرفتید؟ مگه آقا بدون رضایت من همه چی رو نبرید و دوخت و با آینده ام بازی کرد؟ دیگه الان اومدن یا نیومدن من چه فرقی می کنه؟ شما برید، تا الان که هر کاری دوست داشتین انجام دادین، این هم روش .... صنوبر سری تکون داد و گفت مگه فقط با سرنوشت تو بازی کردن؟ مگه من دلم می خواست با حجت پسر پیر مراد ازدواج کنم؟ ولی آقا اینقدر زود منو شوهر داد که تا به خودم بیام و بخوام دست چپو راستمو بشناسم، دورم پر از بچه بود. آه بلندی کشید و گفت باورت میشه من حتی دوست ندارم شوهرمو ببینم چه برسه که بخوام کنارش باشم، ولی چه کنم مجبورم. پس تو لج نکنو تا حرص آقا رو در نیوردی، پاشو با هم بریم جهازتو بچینیم. لحافو روی سرم کشیدم و گفتم صنوبر من جایی نمیام، دوست ندارم قیافه ی خاله عصمتو ببینم. لباشو روی هم فشار داد و گفت پس دیگه خود دانی، و از اتاق بیرون رفت. طولی نکشید که ننه آقا با اومد تو اتاق و با لگد به جون لحاف افتاد. با صدای بلند داد میزد و می گفت، نکنه می خوای برات گوسفند قربونی کنیم دختریه بی حیا؟ والا با این همه رسوایی که به بار آوردی اصلا نباید روت بشه تو چشم ما نگاه کنی، اما تو اینقدر وقیح شدی که بجای شرمندگی، تازه ازمون طلبکار هم هستی.محکم خودمو به لحاف چسبوندم با صدای خفه ای گفتم من هیچ جا نمیام ننه، بیخود خودتونو خسته نکنید….خانجون پیش قدم شد و گفت چرا دست از سر این دختر برنمی دارید؟ تا حالا کدوم دختری با جهازش خونه ی داماد رفته که این یکی دومیش باشه؟ بجای گیر دادن الکی به این بدبخت ، بیاید کمک کنید جهازشو از این خونه ببریم تا این وصلت به خیر و خوشی سر بگیره.و تموم شه تازه همون بهتر که تاج گل نیاد، چونکه حالا عصمت هی می خواد بره و بیاد تصادف دامادشو تقصیر این دختر بندازه و حرف بارش کنه . ننه آقام حرفهای خانجونو که شنید رفت توی فکر و با سکوت از اتاق خارج شد بعد از رفتن ننه آقا، خانجون اومد کنارم نشست.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f