⚘دوبـاره زندگی
⚘بلند شو و روزت را
⚘همانطوری بساز که دوست داری
⚘دوباره صبح شده
⚘یک شروع تازه
⚘ زمانی برای با هم بودن
⚘مهرورزی را دوره کردن
⚘از زندگی لذت بردن و
⚘گل خنده به یکدیگرهدیه دادن
سلام صبحتون قشنگـــ❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه ی به یادموندنی مرحوم منوچهر نوذری با پسرش ایرج نوذری در صندلی داغ
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پاکسازی... خود - پاکسازی... خود.mp3
6.3M
صبح 24 شهریور
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوهفتم شرایط علی رو گفتم و گفتم حالا میخواد بیاد خواستگاری
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیوهشتم
اون روز با ناراحتی از خونه مریم بیرون اومدم و تا خونه گریه کردم، چرا قرار نبود یه بار با دل خوش و مثل همه زنای عالم عقد کنم؟
فرداش صبح زود مریم زنگ زد و آدرس محضرو گرفت و گفت فردا میان دنبالم که ببرنم محضر، خوشحال شدم.
فرداش لباس پوشیدم ، اماده شدم، مریم اینا اومدن و رفتیم محضر، مریم ناراحت بود، تو خودش بود و انگار منتظر تلنگری بود که اشکش بیاد.
علی تنها اومده بود. یه بار دیگه نشستم پای سفره عقد بازم مثل بقیه عروسا نبودم ولی دلم به حضور علی گرم بود..
خطبه عقد خونده شد، یه نگاهی به علی کردم ، واقعا دوسش داشتم، علاقه ای که این بار فقط از سر شناخت بود، این بار کنار مردی بودم که اول شناختمش بعد عاشقش شدم. پس این بار قرار بر خوشبختی بود. چشمامو بستم و مامان و بابا و مینا رو دیدم که کنار مریم وایساده بودن و به ما نگاه میکردن، گفتم خدایا به امید خودت و بله رو گفتم. مریم و احمد اقا دست زدن، صحنه عجیبی بود، مریم دست میزد ولی جلوی اشکاشو نمیتونست بگیره. خواهرم نگران اینده من بود.بعد از عقد علی از همه دعوت کرد برای ناهار ولی مریم و احمد نیومدن و من و علی رفتیم ناهار خوردیم و بعدش رفتیم سر خاک مامان و بابا و مینا و بعدم سر خاک بابای علی شیرینی خریده بود و تو بهشت زهرا پخش میکرد ومی گفت زنده هاشون که نیومدن عروسی ما ، ما عروسیمونو آورریم پیش مرده هاشون، گفتم علی میگم بدشگون نباشه بعد عقد اومدیم قبرستون؟ علی گفت چه شگون بدی؟ اومدیم پیش کسایی که دوستمون داشتن، مطمئن باش دعاشون پشتمونه همشونه.
بعد از اون باهم برگشتیم خونه ما.
علی یه کیک خریده بود و داده بود روش بنویسن پیوندمان مبارک، گلم خریده بود،دوربین عکاسیشم آورده بود، اون شب برای خودمون اهنگ عروسی گذاشتیم و رقصیدیم و مراسم عقد گرفتیم، کیک خوردیم و کلی عکس یادگاری انداختیم. حتی علی دو تا حبه قند بالاسرمون گرفته بود و بهم میسابید و میگفت عروس رفته گل بیاره.
گفتم علی ما بی کس ترین عروس و داماد دنیاییم، علی گفت خودمون میشیم کس خودمون.خیلی غریب بودیم اون شب، ولی دلمون بهم گرم بود، من دلم نمیخواست عروسی بگیریم، ولی علی گفت چند ماه بعد یه مهمونی کوچیک بگیریم بعد من برم خونه علی زندگی کنیم، گفت تا اون موقع وسایلامو جمع کنم و برای خونه یه فکری بکنم. با علی قرار گذاشتیم خونه مامان اینا رو بازسازی کنیم و بدیم اجاره.
پنج شنبه ها علی همیشه میرفت دنبال آوا دخترش و اخر هفته باهم بودن و جمعه غروب میبرد میذاشتش خونه مادرش.
اولین پنج شنبه بعد عقدمون گفت توام بیا بریم باهم اوا رو ببریم بیرون، اوا ام تورو ببینه.
گفتم نه این هفته رم تنها برو دنبالش بذار فرصتی باشه تنهایی باهاش حرف بزنی و ذهنشو اماده کنی. علی موافقت کرد و تنها رفت و منم موندم خونه تا کارامو بکنم. یکی دو ساعت بعد علی تنها برگشت، گفتم چرا تنهایی ؟ گفت دیوونه بچه رو نداد، گفت من نمیزارم بچم یه لحظه ام کنار زن تو باشه، دیگه برو ور دل زنت فکر بچه منم از کلت بیرون کن.اگه میخواستم میتونستم برم کلانتری مامور بگیرم بچرو تحویلم بدن ولی گفتم ولش کن...علی گفت این الان خبر عقد مارو شنیده لجش دراومده میخواد حرصشو اینجوری خالی کنه. گفتم اگه دیگه بچه رو نده چی؟ گفت نمیتونه که، بعدم من اونو میشناسم دو روز بگذره به خاطر خود اوا ام که شده کوتاه میاد.
تو اون مدت بیشتر شبا علی پیش من بود و اگر کاری پیش می اومد میرفت خونه خودش.
حدود یه ماه از عقدمون گذشته بود و تو اون مدت علی اصلا خونه مادرو خواهراش نرفته بود. و هربار که زنگ میزدن و میگفتن بیا دلمون برات تنگ شده میگفت من بدون زنم نمیام، زنگ بزنیم قشنگ زنمو دعوت کنین باهم بیایم اونجا.
یه بار خودم شنیدم مادرش گفت زن تو مارو ادم حساب نکرده، نگفته این مرد یه خانواده ای ام داره ، پاشده همینجوری اومده محضر عقد کرده. انگار همه لنگه خودش بی کسن.
دلم خیلی شکسته بود ولی سعی میکردم جلوی علی بروز ندم. دلم میخواست بی دردسر میرفتیم سر خونه و زندگیمون حالا دیگه فهمیده بودم که همه اینا میتونه رو زندگیم تاثیر بزاره برای همین برام مهم نبود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#جوجه_ترش
من همیشه انواع کلیپ ها از انواع جوجه ها رو دیدم ولی همیشه همون جوجه ی ساده رو درست میکنم چون واقعا گردو و اینا خیلی گرونن این بااین همه وسایل باز خودش دوتا غذا میشه😄
بااینحال به امتحانش میرزه که یه بار درستش کنی.کیاتاحالا درست کردن؟؟؟
بریم که بسازیمش😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
464_20581578258263.mp3
9.83M
🎧 #شور فوق زیبا🖤
🎵 و صلی الله علی الحسن
🎵 بنازم شیر جمل حسن
🎤 کربلایی #حسین_طاهری
🏴 #شهادت_امام_حسن (ع)◼️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برگردیم به این روز ها و دور همی ها🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_سیوهشتم اون روز با ناراحتی از خونه مریم بیرون اومدم و تا خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مرجان
#قسمت_سیونهم
برام مهم نبود در موردم چی فکر میکنن یا پشت سرم چی میگن فقط میخواستم دشمنی رو کنار بزارن و منو به عنوان عروسشون بپذیرن، دلم یه زندگی اروم و بی حاشیه میخواست ولی میدونستم حاشیه های زندگی علی خیلی زیاده. علی شوهر خوبی بود بهم محبت میکرد و براش مهم بودم ،ولی تو این مدت یه چیزو خوب فهمیده بودم، اینکه دنیای من اول از من شروع میشه، این منم که به اطرافیانم اجازه میدم چطور باهام برخورد کنن.
من قبل از عمل بینیم احساس میکردم حسام خیلی از من بهتره و خودمو در حد حسام نمیدیدم. حتی راضی شدم با اون شرایط زنش بشم. در صورتی که اگر همون اوایل بهش میگفتم تو اگه میخوای زن بگیری باید بیای ایران،قطعا حسام جور دیگه ای باهام برخورد میکرد ولی من با رفتارم به حسام و سعید و همه ادامای اطرافم اجازه دادم با من اونجوری رفتار کنن.
یه مدتی از عقد من و علی گذشته بود و کسی دعوتمون نکرده بود خونش حتی مریم. تا اینکه یه شب دوست و همکار علی دعوتمون کرد. اون شب خیلی هیجان داشتم اولین بار بود قرار بود کنار مردی که دوسم داره برم مهمونی.اون روز ارایش ملایمی کردم ، و لباس قشنگی پوشیدم ، نگاه تحسین امیز علی حالمو خوب کرد. من سالها ازین همه احساس خوب محروم بودم. کنار علی ملکه سرزمین کوچیکمون میشدم و با غرور قدم برمیداشتم. اون شب خیلی خوش گذشت. علی تو مهمونی حواسش بهم بود و بهم غذا تعارف میکرد و خانومم صدا میکرد.و با افتخار به اونا میگفت که من مدتی المان زندگی کردم و المانی بلدم.خیلی همه چی خوب اون شب باهمه وجودم فهمیدم طلاق از حسام و برگشتنم به ایران در عین این که اون موقع خیلی سخت بود ولی بهترین تصمیم زندگیم بود و به همه رنجایی که کشیدم می ارزید.
تو همه اون مدت علی اصلا خونه مادرش و خواهراش نرفت چند وقت یه بار زنگ میزدن و بهش میگفتن ما دلمون برات تنگ شده حتی یکی دو بارم اومده بودن در خونه اش ولی علی خونه نبود.
یه روز که سر کار بودم علی زنگ زد و گفت شمارتو دادم به مامانم بهت زنگ میزنه دعوتت کنه خونمون، خیلی خوشحال شدم ، احساس میکردم داره شرایط بهتر میشه، با خوشحالی گوشی رو
قطع کردم و منتظر موندم. چند دقیقه بعد مادرش زنگ زد سرد و رسمی سلام و علیک کرد و حتی برای ازدواجمون تبریک نگفت. دعوتم کرد برای شب خونشون. من سعی کردم صمیمی و محترم باشم. ذوق داشتم که میخواستم برم خونه مادرشوهرم. سر راه رفتن خونه یه کم خرید کردم و رفتم خونه یه کیک شکلاتی درست کردم و تزئینش کردم و لباس پوشیدم، سعی کردم خوش پوش و شیک باشم،علی اومد دنبالم و رفتیم خونه مامانش، خونشون بزرگ و شیک بود، مادرش رفتارش سرد و رسمی بود ولی بی احترامی نکرد. یکی دیگه از خواهراشم بود اونم مثل مادرش بود، معلوم بود دوستم ندارن. مامانش ازم چیزی نمیپرسید و حرف زدنش در حد تعارف کردن چایی و میوه بود. ولی به علی گفت خدا رو شکر روز به روز دارم ازت چیزای جدید میبینم.تو تو این چند ماه نباید بیای به مادر و خواهرات سر بزنی؟ علی گفت شما چرا عقد ما نیومدین؟ مامانش گفت چرا بیایم؟ خودتون بریدین، خودتون دوختین، ما باید تنمون کنیم؟بعد رو کرد به من و گفت شما نگفتی این مردی که میخوام زنش بشم یه خانواده ای داره ، اینا کجان؟ از زیر بته که عمل نیومده این مرد؟
جا خوردم نمیدونستم چی بگم، گفتم حق با شماست ولی علی شما رو دعوت کرده بود و شما تشریف نیاوردین، توقع داشتین منم پشتشو خالی میکردم و تنهاش میذاشتم؟ مادرش اومد چیزی بگه که علی گفت حالا دیگه این حرفا جز دلخوری حاصلی نداره، بعدم گفت که میخوایم یه مهمونی کوچیک بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، مامانش گفت حالا نمیخواد عجله کنیین، بزارین یه مدت بگذره اخلاق هم دستتون بیاد ببینین میتونین باهم بسازین یا نه؟
ما ام فعلا به کسی از فامیل نگفتیم تا ببینیم چی میشه. مامانش امید داشت ما از هم جدا شیم تا دوباره علی با دختر خواهرش ازدواج کنه. اون شب مهمونی خیلی رسمی و سرد برگزار شد و خواهر علی به جز سلام و علیک و خداحافظ د تعارفات پذیرایی حرف دیگه ای با من نزد.انگار همیشه باید یه پای کار انگار همیشه باید یه جای کار میلنگید،حالا که مردی رو پیدا کرده بودم که دوستم داشت خانوادش منو نمیخواستن و میخواستن اونم منو نخواد.
اون شب هرجوری بود تموم شد و برگشتیم خونه ما.
چند ماهی همین جوری گذشت و من تو این مدت اکثر وسایل خونه مامان اینا رو یا بخشیدم یا فروختم میخواستم کم کم خونه رو تخلیه کنم.
ادامه فردا ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شاید باورتون نشه ولی این تصویر مورد علاقه ی دخترای دهه شصتی بوده😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f