نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیودو وقت رفتن عروس رسیده بود،رضا به بالای ایوون رفت ،
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_سیوسه
چندروزی بعد از مراسم ولی خان دوباره دونفرمون رو خواست منو فاطمه تعجب کردیم اما بروی خودمان نیاوردیم وقتی خاتون برای سرکشی به سرزمینها رفت باهم پیش ولی خان رفتیم تا از ماجرا خبردار بشیم.
ولی خان گفت تصمیم دارم اداره املاک و همه چی رو به خاتون و برادرم واگذار کنم وفاطمه تو با سودابه روپیش خواهرم بفرستم و خودم گلچهره هم ازاینجا به جنگل کوچ کنیم فکرمیکنم اینجور بهترین کاره آسایش همهمون برقرارمیشه .
فاطمه نظری نداد و درفکربودولی من خیلی خوشحال شدم بالاخره میتونستم درکنار کسی که باتمام وجود میخواستم بدون هیچ مزاحمی زندگی کنم.
تصمیم براین شد ولی خان خودش به خاتون راجب تصمیمش اطلاع بده از واکنش خاتون خیلی میترسیدم کسی نبود به این راحتی مارو بحال خودمون بزاره.
روز بعد خروس خون پر انرژی تراز همیشه بیدارشدم و به کارها رسیدگی میکردم بعدنهار ولی خان رو به ما کرد و خواست با مادرش تنهاش بزاریم دل تودلم نبود چون میدونستم قراره از تصمیمش به خاتون بگه مدتی طول نکشید که سروصدای خاتون بلندشد و بیرون اومد همه چیزو از چشم من میدید ولی خان اما روی حرف خودش بود .
چندروزی گذشت واوضاع همچنان ناآرام بود تصمیم گرفتم با سیاست باشم وبه صنم بگم زنی نبود که این موقعیت واز دست بده قراربود یوسف وصنم اخر هفته به اینجا بیان.
به محض رسیدن یوسف وصنم به گرمی ازشون استقبال کردم.
دوراز چشم خاتون با سینی چای پیش صنم رفتم و ماجرا را براش تعریف کردم از رفتارش مشخص بود که بدجور موافق این ماجراست ازش خواستم که خاتون را برای رفتن ما راضی کند درغیراینصورت این فرصت را از دست میدهد...
صنم طبق پیش بینی ام طرف من بود بعد از ظهر متوجه پچ پچ های صنم درگوش خاتون بودم او تلاشش را در راضی کردن خاتون میکرد ولی خاتون زرنگتراز این حرف هابود.
بالاخره بعد از هفته ها کشمکش خاتون ولی خان را صدا زد و ازما نیز خواست باشیم تا حرفش رابزند خاتون شرط رفتن ما را ماندن فاطمه وسودابه کنارخودش اعلام کرد و با تندی روبه ولی خان خواست که دیگر مرا به انجا برنگرداند دل خوشی از این عروس ناخوانده نداشت وبرایم هم اهمیتی نداشت چون حرف های ناخوشایندش شیرینی رفتنمان را کم نمیکرد.
فاطمه برایش فرقی نمیکرد با ما یا درکنارخاتون بماند زیرا ولی خان عشقی به اون نداشت پس شرط خاتون راقبول کرد.
یک هفته بعد ما همراه ولی خان به کلبه ای که درجوانی اش ساخته بود کوچ کردیم وبرای همیشه باهم انجا زندگی خوشی را شروع کردیم.
🩷پایان🩷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستان عزیزم از فردا ساعت ۹ صبح یه #سرگذشت جذاب و خواندنی جدید داریم.
برنامه ی کانال جوری هست که بیش از روزی سه پارت درروز نمیشه پارت گذاری کرد خواهش میکنم صمیمانه کمی صبوری کنید.❤️🌸
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_سیودو + منم خدمتکار این عمارتم چه فرقی داره _ فرقش اینه تو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_سیوسه
نگاهم رفت سمت الوند که خیره حلیمه بود و حتی پلکم نمیزد ...
_ من ترسیدم بگم اقا ..فرخ لقا اگه میفهمید من و میکشت ..الانم که گفتم چون میدونم اخرامه و دیگه ترسی برای از دست دادن جونم.... جونم ندارم ...
به نفس نفس افتاده بود و گریه امونش نمیدادبرگشت سمت من و دستمو گرفت
+حلالم کن گلاب .. حلالم کن که پشیمونم توبه کردم .به خداوندی خدا توبه کردم ..حلالم کن ..
چقدر همه اشون منزجر کننده بودن ..
_ توبه نکردی .. گفتی چون میدونستی اخراته ..
+گلاب ..
دستمو محکم از دستش پس کشیدم و زدمش عقب
_به من دست نزن
+گلاب
_ نمیبخشمت ..حلالت نمیکنم ..ایشالله که حالا حالا ها نمیری و زجر بکشی .. تو هم قاتلی .تو گناهی که اینا انجام دادن .. تو قتلی که اینا کردن
اشاره ام به الوند کردم ...
_ توهم تو قتلشون شریکی ..
بدنم به لرز افتاده بود از شدت عصبانیت ..
+گلاب
_اگه دهن گشادتو باز میکردی و حرف میزدی ارسلان الان زنده بود ..
اشکامو پس زدم و از جام بلند شدم .
الوند بلند شد و رو به روم وایستاد
+گلاب .. نمیبینی حالش بده
_به درررک .. تو هم قاتلی .. نمیبخشمت حلیمه ایشالله که نمیری و زجر بکشی
..ایشالله که همتون ...
در باز شد و همه ریختن تو اتاق .مامان اومد سمتم و دستمو گرفت
+گلاب ..چرا داد و بیداد میکنی ..گلاب خوبی ؟
_مامان .. دیدی ارسلان بیگناه بود ..مامان
خودمو انداختم تو بغلم مامان که دستاش دورم حلقه شد .
+ چی شده گلاب
فقط هق زدم و مامان ناچار از اتاق بردم بیرون ...
ربابه با صدای گرفته اش صدام میزد که توجهی بهش نکردم و رفتم بیرون .
نمیخشمشون هیچ وقت هیچ کدومشونو نمیبخشم .
تو اتاق یک گوشه کز کرده بودم که گلبهار اومد و گفت الوند میخواد با گلاب حرف بزنه .
+مامان نرو ..نمیخوام باهاش حرف بزنم
_چی میگی دختر .. اربابه ..نه نوکر خونه زادت
مامان رفت بیرون و الوند اومد تو اتاق در و پشت سرش بست و بیشتر از قبل تو خودم جمع شدم .ارسلان بیگناه مرد مظلوم مرد ..ارسلانم حتی از خودش دفاعم نکرد که جون من تو خطر نیفته که ابروی من لکه دار نشه ..
ارسلان ...
_گلاب
اومد جلو و رو به روم نشست
+ گلاب از چیزایی که تو اتاق شنیدی حق نداری حتی یک کلمه حرف بزنی فهمیدی؟ حق نداری
_ حرف نزنم؟
جوشیدم و خم شدم طرفش که صداش و برد پایین
+ نه گلاب .. ارسلان مرد و تموم شد حرفی بزنی دوباره بلوایی تو عمارت به پا میشه ...
من نمیخوام حالا که حال همه بهتر شده دوباره بدبختی و بلبشویی بپا بشه...گلاب تو سکوت کن منم عوضش هر کاری که بخوای انجام میدم هر کاری .
_ تو ارسلان و کشتی .. من التماست کردم اما تو به حرفم گوش ندادی ..
+ باشه گلاب اشتباه کردم
_اشتباه کردی فقط همین؟
+ خب چه کاری ازم برمیاد چیکار کنم ..گلاب خانواده اتو حفظ میکنم هر کاری بخوای انجام میدم .. اما سکوت کن و حرفی نزن ..
نفرت همه وجودمو گرفته یود
+میدونی اگه خان بفهمه مادرتو مجازات میکنه
_گلاب ..
+هر کاری انجام میدی؟
_اره
+خیله خب پس من و عقد کن...
چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و متعجب گفت
+چیکار کنم؟
+من و عقد کن .زن اولت ..
_ یعنی چی گلاب تو ..
+مگه نگفتی هر کاری میکنی ؟
گیج بود و کلافه
+ خب اره اما ..
_اما نداره ..من و عقد کن منم ساکت میشم و حرفی نمیزنم ..
از جاش بلند شد و همچنان نگاهش رو من بود
منم بلند شدم و رو به روش وایستادم .
+الان داری با خودت فکر میکنی که منم مثل مادرم دنبال جا و مقامم .. درست فکر کردی من و عقد میکنی میشم بانوی اول این عمارت ..بعدش دهنمو میبندم
_ تو سرت چی میگذره گلاب
+ همین که گفتم
_ من انقدر بی غیرت نیستم که دختریو عقد کنم که میدونم دلش با یکی دیگه اس ..
+ دلم با کسی بود که تو کشتیش..تو و مادرت قاتلش بودین ..
_ گلاب اروم باش ..
+ به خان میگم ... تو کل ابادی داد میزنم که...
_باشه گلاب باشه ..
چنگ انداخت به موهاش ..
+ عقدت میکنم ..
سری تکون داد و رفت سمت در و از اتاق زد بیرون ..
انقدر از همه اشون متنفر بودم که نمیدونستم چجوری دارم خودمو کنترل میکنم
مامان و گلبهار دویدن تو اتاق .
+ چیشد گلاب؟ چی گفت؟
_ گفت عقدت میکنم ...
هر دوشون تو سکوت نگاهم کردن .نگاهشون کردم و گفتم
+ گفت عقدم میکنه قبل ازترنج .من میشم بانوی این عمارت .
_چی میگی دختر ..
+ چی میگم؟خیلی عجیبه چیشو نمیفهمی مامان ..مگه نمیخواستی دخترات بشن زن خانزادا و تو جای پات محکم و محکم تر بشه خب .. دارم میشم زن الوند ...
_ چی میگی گلاب .. اخه چرا الوند باید تو رو عقد کنه ..
گلبهار صورتش رفته بود تو هم
+ خودش گفت عقدت میکنه ..
_ خودش گفت ..
+چرا باید عقدت کنه ..غیر ممکنه فرخ لقا نمیزاره .
_فرخ لقا مجبوره اجازه بده ...
+چه اجباری ..
بلاخره بغضم ترکید اشکام ریخت رو صورتم
_اجباری قتلی که کرده
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f