eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_هفدهم زنعمو از کله سحر رفته بود ارایشگاه و خدا میدونس
اشک لبهامو شور کرد و گفتم خاتون ؟خاتون سرشو بالا اورد و گفت: گوش کن اگه ازم‌ بدت بیاد حق داری ولی گوش کن پدرت نمیدونم کجاست اون نمیدونه تو هستی کسی جز من نمیدونست ترسیدم بمیرم ونتونم بهت بگم ‌.اونروز از فرهاد ترسیدم اگه میفهمید شاید عقب میکشید پدرت اوایل شک کرد ولی نتونست ثابت کنه ‌.مادرت سوخت تو اتیش خودخاهی من پدر واقعی ات پدربزرگت مادرتو بیرون کردن میگفتن یه ه** است.میگفتن با پدرت از قبل بوده عقد پدرت و مادرت هیچ وقت درست و حسابی نبود صمد یه نفر دیگه رو میخواست و اونو بالاخره گرفت .اگه کسی میدونست تو رو بیرون مینداختن سکوت کردم چون میخواستم بزرگت کنم‌ میخواستم برای مادرت جبران کنم‌ نمیدونم‌ الان چی میشه ولی خواستم این راز بین ما سه نفر باشه من تو مادرخدابیامرزت.خاتون حرف میزد و من باورم نمیشد .مثل دیوونه ها خندیدم و گفت این دنیا عادلانه است ؟خاتون شرمنده بود و گفت مادرت از گناه من گذشت حلالم کرد تو هم حلالم کن .از شدت گریه نمیتونستم درست ببینمش و گفتم خاتون تو چیکار کردی؟؟خاتون اروم اروم تو سرش زد و گفت من دیوانگی کردم‌ خاتون میلرزید و من به سنگ مادر درد کشیده مظلومم چشم دوختم .از ته دلم گریه میکردم و از خدا صبر برای خودم میخواستم.یکساعتی میشد اونجا نشسته بودیم و فقط گریه میکردیم‌ خاتوم‌ دستشو جلو اورد خودمو عقب کشیدم و گفت بهم رحم‌ کن نمیخوام اینطوری ازم دل بکنی. _ خاتون چطور دلت اومد، خاتون تو فرشته زندگی من بودی خاتون خودش خیلی ناراحت بود و گریه میکرد دستمو گرفت و بوسید و گفت حلالم کن نتونستم نبخشمش خاتون مثل یه پروانه دورم میچرخید سرشو بغل گرفتم اخه کسی جز اونو نداشتم‌ خاتون تو بغلم و من گریه میکردیم چه زندگی ای کی باورش میشد این ها همش مال قصه ها بوده .کی میتونست درک کنه پدرم‌ کی بود روز عروسیم باید میفهمیدم‌.تا خونه برسیم‌ خاتون نگاهم نکرد شرمنده بود خجالت میکشید زنعمو با دیدنمون دست به کمر زد و گفت کجا بودین ؟خاتون دست تکون داد و گفت قبرستون زنعمو فکر کرد شوخی میکنیم و گفت خاتون ارایشگر اومده نازی برو اتاق خودتون.خاتون دستمو فشرد و گفت من همیشه کنارتم سری تکون دادم و رفتم داخل اتاق خودم‌.زنعمو تخت رو گل ریخته بود و روش پر بود از گل .بالاخره یه لبخند رو لبهام نشست ارایشگر گفت موهاتو بپیچم؟فر هم میتونم‌ کنم‌ اروم‌گفتم‌ بپیچ..جلوی آینه روی متکاها نشستم حرفهای خاتون از سرم بیرون نمیرفت و به آینه خیره بودم‌.مادرم..مادرم‌ چی کشیده بود چه حس و حال بدی بود چه روز بدی بود روز قشنگم‌ خراب شده بود چه روزی بود همش غم همش درد.ارایشگر نگاهم کرد و گفت فرهاد خان چه زن قشنگی گرفته دوست داری تو چشم هات سرمه بکشم ؟‌جوابی ندادم و گفت خاتون گفته خوشگلتر از اینی هستی بشی .میخوان از عمارت هم بیان خونه اتون ؟‌راست میگن خاتون و مادر اردشیر خان خواهرن ؟ یعنی شما قوم و خویش اونایین شما هم خانزاده این .شونه امو گرفت تکونم داد و گفت نازی با توام _ چی گفتی؟‌ _ ای بابا توام که کله ات داغ عاشقی داماد هنوز نیومده تموم دیگه از فردا یکی هستی مثل ما خودش میگفت و خودش میخندید مهمونا تک تک میومدن و زنعمو لباس عروسمو کمک کرد بپوشم تاج رو روی سرم گزاشتن و تور بلندمو اویز سرم‌ کرد .خاتون نمیومد سراغم و خجالت میکشید تو چشم هام نگاه کنه .صدای دایره زنها میومد و دیگه رسما روز عروسیم فرا رسیده بود صدای بع بع گوسفندی که عمو اماده بسته بود هم میومد زنعمو با خنده گفت یه گوسفند لال هم نبود این که کله امون رو خورد .برنج رو ابکش کردن و دم گزاشتن.سینی های شیرینی و میوه میچرخید و زنها میردن و میرقصیدن اگه خاله توبا میومد میخواستن اروم بشینن و به بچه ها سفارش کرده بودن ماشین گوجه ای عمارت رو دیدن خبر بفرستن .دیگه باید فرهاد میومد خاتون اومد داخل منو که تو لباس عروس دید دستهاشو جلو دهنش گذاشت و همونطور که اشک تو چشم هاش حلقه میزد گفت مثل ماه شدی دستهاشو برام باز کرد اولین باری بود که تردید داشتم برای رفتن تو اغوشی که از کودکی توش بزرگ شده بودم‌.خاتون دستهاشو جمع کرد و گفت حق داری زنعمو با تعجب نگاه کرد .زنعمو به سینه خودش زد و گفت دیگه باید برسه پسر تاج سرم‌ نازی به سال نکشیده باید نوه بیاری برای ما یه پسر یه ریشه برای اینجا تو دلم خندیدم و گفتم من نمیدونم بچه کی هستم بچه بیارم که چی بشه پدرم کی هست از خون کی هستم.خاتون‌ سکوت کرد و کمک کرد بیرون برم‌ پایین تورم رو گرفته بود تا به سالن مهمونا برم مهمونامون خیلی مختصر بودن دیس های میوه بین دستها میچرخید و بیشتر از هر چیزی به فکر خوردن بودن با ورودم زنعمو کل کشید و روی سرم نقل میپاچیدن .نامادریم اخم کرده بود و اصلا از جاش تکون نخورد منو بالای مجلس روی صندلی نشوندن ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرش دست جلو برد و آذین را از بغل من گرفت و زیر لب تشر زد: -  بلند شو برو امضا کن، چرا نشستی. با این که هنوز نفهمیده بودم جریان چیست و چرا من باید زیر اجاره نامه را امضا می کردم از جایم بلند شدم و با خودکاری که آقای حسینی به دستم داده بود، جاهایی را که روی برگه نشانم می داد، امضا کردم.بعد از من آرش و آقای کریمی هم زیر اجاره نامه را امضا کردند و در آخر آقای حسینی اجاره نامه را داخل پاکتی گذاشت و به همراه کارت ملی من به دست آرش داد.آرش پاکت را گرفت و رو به کریمی گفت: -  ان شالله که خونه خالی شده؟آقای کریمی از داخل جیبش کلیدی را در آورد و به سمت من گرفت. -  خیالتون راحت. خونه خالیه. همین دیروز مستاجرای قبلی خونه رو تخلیه کردن و رفتن.آرش کلید را از دست آقای کریمی گرفت -  پس با اجازتون ما دیگه بریم.با صدایی که به زور شنیده می شد از بنگاه دار و آقای کریمی خداحافظی کردم و پشت آرش که زودتر از من از بنگاه بیرون رفته بود، راه افتادم. وقتی سوار ماشین شدم آرش داشت با کسی پشت تلفن حرف می زد. -  همونجا باشید الان خودمون میایم. -  ................ -  نه، نیم ساعت دیگه اونجایم. -  ................ -  خیالت راحت.از آرش که بعد از قطع تلفن از پارک در آمده بود و با سرعت ماشین را می راند، پرسیدم: -  کجا می ریم؟ -  می ریم خونه. کارگرا منتظرن. -  کارگرا؟آرش بدون این که نگاهش را از روی خیابان بردارد جواب داد: -  آمدن وسایلت و بار بزنن. بیچاره ها از کی جلوی در منتظرن.وای یعنی به این  زودی مجبورم آن خانه را ترک کنم و برم. من آمادگی رفتن و تنها زندگی کردن را نداشتم. نه، من نمی توانستم. باید به آرش می گفتم. باید از او می خواستم کمی به من مهلت دهد تا با شرایط کنار بیایم ولی قبل از این که بتوانم حرفی بزنم. آرش ماشین را جلوی در خانه نگه داشت و از من که مثل مات زده ها به وانتی که جلوی خانه ایستاده بود زل زده بودم، پرسید: -  همه چیز و جمع کردی دیگه؟ معطل نشیم اونجا.جمع کرده بودم؟ نه! من تا همین چند لحظه پیش هم باور نمی کردم که باید بروم ولی چندان مهم نبود. چون چیز زیادی برای جمع کردن نداشتم. من با یک چمدان لباس به خانه ی خاله آمده بودم و حالا هم جز همان چمدان لباس چیز دیگری نداشتم. البته وسایل آذین بیشتر بود. خاله سیسمونی نسبتاً خوبی برای نوه اش گرفته بود.همین که از ماشین پیاده شدیم پسر جوانی که پشت نیسانی آبی نشسته بود از ماشینش پیاده شد و به سمت ما آمد.آرش کلید خانه را به دست من که بلاتکلیف وسط خیابان ایستاده بودم، داد و گفت: -  شما برید تو تا منم بیام.داخل خانه که شدم بغضم شکست. داشتم برای همیشه از این خانه می رفتم. خانه ای که با هزاران امید پا به آن گذاشته بودم.خانه ای که قرار بود ماوای من باشد. پناهگاهم باشد. محل آسایش و آرامشم باشد. خانه ای که قرار بود در آن دوست بدارم و دوست داشته شوم.آذین را که گریه می کرد روی زمین گذاشتم. می دانستم جایش را کثیف کرده و گرسنه  است. از صبح جز همان یک بیسکویت چیز دیگری نخورده بود.از داخل ساکش لباس و حوله ای برداشتم و بدون توجه به گریه هایش او را به حمام بردم.اواخر اردیبهشت بود و هوا گرم شده بود. می دانستم پوست لطیف آذین با کوچکترین گرمایی عرق سوز می شد.امروز دخترم به اندازه کافی اذیت شده بود و دوست نداشتم بیشتر از این اذیت شود. غیر از آن احتیاج داشتم تا کمی تنها باشم و حمام جایی بود که کسی مزاحمم نمی شد.به هال که برگشتم. دو مرد دو سر کمد آذین را گرفته بودند و با خود می بردند. -  سحر کجا رفته بودی؟ -  آذین و بردم حموم -  الان چه وقت حموم کردنه. -  اگه نمی بردمش بدنش عرق سوز می شد.آرش سری تکان داد و به آذین که توی حوله پیچیده شده بود نگاه کرد. -  یه چیز تن این بچه کن بریم زیر زمین ببین از وسایل عزیز چی به دردت می خوره برداری.بعد از مرگ عزیز بچه هایش خانه را فروخته بودند و وسایل خوب و به درد بخورش را بین خودشان تقسیم کردند و بقیه را توی زیرزمین خانه ی خاله که بزرگ بود، گذاشته بودند تا سر فرصت فکری برایش کنند.دلم نمی خواست بعداً خاله زهرا و دایی رضا من را به خاطر بردن وسایل مادرشان توبیخ کنند ولی مجبور بودم قبول کنم.من عملاً هیچ وسیله ای برای زندگی نداشتم و به هر چیزی که به من می دادند احتیاج داشتم.ولی بازهم ترجیح دادم آرش دست به وسایل عزیز بزند که اگر فردا حرفی شد بگویم آرش وسایل را به من داد. -  خودت هر چی فکر می کنی لازمه بردار. من باید برای آذین یه چیزی درست کنم بخوره از صبح هیچی نخورده،آرش نفس کلافه اش را بیرون فرستاد و به حیاط رفت.من هم بعد از رفتن آرش به سراغ کمد لباس هایم رفتم و تمام وسایلم را داخل دو چمدان بزرگ ریختم. تمام بیست و دو سال زندگیم به راحتی در دو چمدان جا شد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم داده مامانم گرفته ولی حرفی توی خونه ی ما نشده تو درست بگو ببینم چی شده ؟ گفت خدا رو شکر حتما داده که حرفی نشده هیچی دیروز شنیدیم که به مامانم می گفت با صاحب کارم در گیر شدم حاضر نیست پول بده پول کارگر ها هم مونده اصلا به ما چه ولش کن خودش می دونه حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ بازم با من قهر بمونی منو دیوونه کنی ؟ گفتم نه با تو قهر نبودم و نیستم فقط حالم خوب نبود و حوصله نداشتم از اینکه فهمیده بودم کار اشتباهی کردیم کلافه شدم خب یکم هم ازت گله داشتم که چرا با من صادق نبودی و بهم نگفتی زن عمو با ازدواج ما موافق نیست ببین اگر این حرف رو بری و بزنی دیگه توی صورتت نگاه نمی کنم برام تو مهمی و به خاطر تو صبر می کنم تا دل اونا رو بدست بیارم.گفت همینه اون پریماهی که من می شناسم همینه اونقدر صبر می کنیم تا بهم برسیم نمی دونی چقدر خیالم رو راحت کردی شب و روزم یکی شده بود منم سعی می کنم یک پولی پس انداز کنم که اول زندگیمون بریم و خوش بگذرونیم. می دونی وقتی تو زنم بشی نذر کردم اول بریم مشهد زیارت.به در خونه نزدیک می شدیم گفتم یحیی ؟ میشه دیگه از دیوار بالا نیای ؟خونه ی ما درش همیشه برای تو بازه اجازه نمیدم کسی مانع تو بشه هر وقت کارم داشتی در بزن و بیا من از این کارت خوشم نمیاد می دونی چرا ؟ چون اگر زن عمو و عمو ببینن بازم در مورد من فکرای بدی می کنن بهت که گفتم می خوام دلشون رو بدست بیارم گفت مرسی پریماه خوشحالم که اینقدر عاقلی تو می تونی من می دونم بعدام اونطوری که تو فکر می کنی نیست اونا الان موافق نیستن نظرشون اینه که حالا زوده با اینکه می دونستم اینطور نیست و زن عمو خیال نداره منو برای یجیی بگیره با یک لبخند زورکی سرمو تکون دادم و گفتم آره می دونم فعلا خدانگهدار با نگاهی که تا اعماق قلبم رخنه کرد ازم جدا شد و رفت. منم با قدم های لرزون وارد خونه شدم واقعا نمی دونستم با اوضاعی که پیش اومده چطور کنار بیام ولی اینو می فهمیدم که مجبورم و باید کنار بیام باید قبول کنم که دیگه پدری بالای سرم نیست باید یاد بگیرم که از این به بعد چطور زندگی کنم تا به این درد سر ها نیفتم ظاهرا با از دست دادن آقاجونم و یک طورایی مادرم و یحیی رو هم از دست داده بودم کسی که از وقتی خودمو شناختم کنارم بود وازم محافظت می کرد و این احساس رو بهم می داد که دوستم داره یحیی بود که هروقت زمین می خوردم بلندم می کرد حالا باید از اونم دل بکنم و فراموشش کنم چون ممکن بود با پا فشاری من اون عذاب بکشه و این حقش نبود خودمو به تخت چوبی که زیر درخت تنومندی نزدیک حوض بود رسوندم و با اینکه هوا خیلی سرد بود اونجا نشستم سرمو بردم رو به آسمون و دوتا نفس عمیق کشیدم چشمم افتاد به تنها برگی که هنوز مقاومت می کرد و به شاخه چسبیده بود و انگار دلش نمی خواست از اون جدا بشه ؛ آروم گفتم توام مثل منی ولی خودتم می دونی که باید جدا بشی باید این درخت رو فراموش کنی و تن بدی به تقدیری که برات نوشته شده من و تو مثل هم هستیم تنها و بی یاور توام مثل من همه ی کسانی که یک روز اطرافت بودن رو از دست دادی ، خودتو رها کن از بند بی فایده اس یک مرتبه وجود مامان رو کنارم احساس کردم اونقدر غرق در افکارم شده بودم که اومدنشو نفهمیدم خواست دستم رو بگیره فورا کشیدم و گفتم شما اینجا چیکار می کنین با نم اشکی که به چشم داشت گفت سرما می خوری نگرانت شدم پریماه ؟ دخترم بهم بگو چی توی سرت می گذره تو داری منو دیوونه می کنی این کارا رو نکن بسه دیگه زجرم نده برای چی داری منو مجازات می کنی ؟ اما اینو بدون که تو همه ی زندگی منی جون و عمر منی به خدا من گناهی ندارم که تو بخوای منو اینطور عذاب بدی گفتم من همچین کاری نمی خوام بکنم حالم خوب نیست خودتون می دونین که برام سخته که یادم بره آقاجونم روی دست های من از این دنیا رفت.گفت فدات بشم من قسم می خورم اونشب دستشویی بودم تا خودمو رسوندم آقات ازدنیا رفته بود تو برای همین از دست من ناراحتی ؟ اگر میومدم چیزی عوض می شد؟ نگاه سردی بهش کردم و با افسوس گفتم نه عوض نمی شد شاید بدترم می شد مامان میشه دیگه در این مورد حرف نزنیم امروز یحیی رو دیدم ظاهرا عمو و زن و عمو نمی خوان منو برای یحیی بگیرن مهم نیست شما هم دیگه نزار در این مورد توی خونه ی ما حرفی باشه به خانجون هم سفارش کن سعی نکنه برای این وصلت کاری بکنه فکر می کنم یحیی رو هم مثل آقاجونم از دست دادم گفت آره فدات بشم اینطوری بهتره اگر بتونی فراموشش کنی که خیلی خوب میشه اگر نتونستی نگران نباش یک سیب رو بندازی بالا هزار چرخ می خوره بزار یحیی اونقدر دنبال تو بیاد تا زن عمو به پات نیفتاده قبول نکن من همیشه با تو هستم تا منو داری غم نداشته باش ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_هفدهم گفت شما همسایه جدید هستید گفتم بله اینجا کسی رو نمیشنا
گفت چطورگفتم تو خونه باشه بهتره خونه که بی قران نمیشه گفت اره اصلا ما آینه و شمعدونم نخریدیم گفتم اونو نمیخوام فقط قران کمه گفت چشم ظهر میخرم میارم برات صبحونه رو خوردیم و بهرام رفت منم بلند شدم ناهار آماده کنم اما غذای زیادی بلد نبودم خیلی فکر کردم اخر سر گفتم برم از ربابه بپرسم.بلند شدم چادرمو سرم کردم و رفتم سمت خونه ربابه ۳،۴ تا خونه با ما فاصله داشت در زدم و یه پیر زن مهربون اومد در و باز کرد وبعد سلام و احوالپرسی گفتم همسایه جدیدتون هستم ربابه خانم میشناسدم با اصرار منو برد تو حیاط و ربابه رو صدا زد از طبقه بالا ربابه اومد رو بالکن و تا منو دید گفت عه اُلفت تویی چه عجب عصمت خانم مادر شوهر ربابه منو نشوند رو تخت چوبی گوشه حیاطشون محو زیباییهای حیاط و خونشون شده بودم خیلی باصفا بودربابه یه دامن کلوش تا زیر زانوش پوشیده بود و با یه بلوز سفیدموهاشو وا گذاشته بود محو زیباییهاش شدم سینی چای بدست اوند تو حیاط،و بلند شدم سلام کردم و خیلی صمیمی اومد جلو و بغلم کردمن تا اون سن با کسی صمیمیتی نداشتم اصلا ربابه اولین دوستم حساب میشدگفت چه عجب از اینورا گفتم والا برا ناهارنمیدونستم چی بپزم اومدم از تو بپرسم ربابه خندیر و گفت چرا بلد نیستی دخترگفتم سرم گرم درست بود چیزی یلد نگرفتم مادرمم فوت کرد وقت نکرد یادم بده عصمت خانوم زد رو زانوش و گفت ای وای خدا رحمتش کنه ربابه گفت خدا رحمت کنه چند کلاس سواد داری گفتم دیپلمم گفت آفرین گفتم به خاله که دختر فهمیده و پخته ای هستی عصمت خانم گفت اره از دیروز یه بند داره از تو تعریف میکنه سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و گفتم لطف داره ربابه جون.عصمت خانوم بلند شد رفت تو خونه و ما رو تنها گذاشت ربابه گفت خب بریم سر اصل مطلب ناهار میخوای چی بپزی،تازه یادم افتاد و گفتم وای وقت زیادی هم ندارم گفت شوهرت برا ناهار میاد گفتم اره یک و نیم به بعد میادگفت خب کوکو بپز راحتتره و زودتر گفتم بلد نیستم دستورشو بهم توضیح داد و گفت اصلا صبر کن برم کتاب آشپزیمو بیارم برات،رفت تو خونه و یه کتاب اورد برام نگاهی بهش کردم و کلی دستور غذا و شیرینی و کیک توش بودگفت ببر من دیگه نیازی بهش ندارم مال خودت با خوشحالی کتاب و برداشتم و اومدم خونه چند تا سیب زمینی گذاشتم رو گاز تا آبپز بشه و شروع کردم به ورق زدن کتاب و دستورها رو یکی یکی میخوندم تصمیم گرفتم برم یکم کتاب بخرم برا خودم تنهایی حوصله ام سر میره لااقل کتاب بخونم کتاب و گذاشتم کنار و کوکو رو درست کردم و یادم افتاد نون نداریم برای کوکو چادرمو سرم کردم و رفتم تا نون بخرم فقط یه سنگکی اونور خیابون بود و یه بربری هم سر کوچه.رفتم دوتا سنگک خریدم و برگشتم ساعت و نگاه کردم یک و ربع بود سفره رو پهن کردم و چند تا گوجه هم بریدم و سبزی های دیروزی رو هم اوردم و دوغ هم درست کردم منتظر بهرام نشستم.نزدیک ۲ بود که بهرام اومدچند تا پاکت و کیسه باز دستش بودرفتم استقبال و وسایل و گرفتم و گفتم چزا فکر میکنی باید همیشه دست پر بیایی.گفت خب مرد خونه باید همیشه دست پر باشه خنده ام گرفت از این حرفش از تو یکی از پاکتها قرآن و دراورد و داد دستم بوسیدم وگذاشتمش رو طاقچه و گفتم غذا سرد شد بیا بشین بعد ناهار ببینم آقای خونه چی خریده خم شد نگاهی به سفره کرد و گفت به به چه با سلیقه.نشست پای سفره و گفت نون و هم خودت خریدی گفتم مگه جز من و تو کسی تو این خونه اس همونطور که داشت لقمه میگرفت گفت تا حالا یادم نمیاد مریم از اینکارا بکنه از اینکه اسم مریم و آورد یخورده تو ذوقم خوردکلا فراموش کرده بودم که بهرام زن و بچه داره سرمو خم کردم و بدون هیچ حرفی شروع کردم به لقمه گرفتن یهو انگار متوجه شده باشه گفت ببخشید حرف نامربوطی زدم گفتم نه خب اونم جزو زندگیته نمیشه که انکارش کرددیگه حرفی نزدیم و یه لیوان دوغ ریخت و خورد و گفت اینارو از کجا یاد گرفتی تو دختریادمه ۲۴ ساعتی یا مدرسه بودی یا مغازه من زدم به بازوش و گفتم از اول بلد بودم خندید و جو عوض شد بعد ناهار بهرام رفت یه بالش اورد و گفت بیا یکم استراحت کنیم من باید برم دیگه دلم گرفت از اینکه مجبور بودم تنها بمونم،بهرام گفت برات تلویزیون میخرم تا یکم سرت گرم بشه.خوشحال شدم شنیده بودم فیلم و سریال داره بچه ها همیشه تو مدرسه تعریف میکردن برا هم بهرام دوباره یه مقدار پول گذاشت لب طاقچه و گفت من میرم تو هم تو خونه تنها نمون برو خرید کن برا خودت کم و کسری خونه رو بخر گفتم بهرام تاکی من باید در حد چند ساعت باهات باشم سرشو انداخت پایین و گفت شرمنده ام واقعا فعلا مجبوریم تا ببینیم چی پیش میادبهرام شدیدا از پدرش حساب میبردجرات اینکه بهش بگه مریم و نمیخواد نداشت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #ماهرو #قسمت_هفدهم اما نه تو عمارت و نه اونجایی که دلم میخواست با ظرف غذ
برگشتم تو اتاق و من خوشحال بودم از اومدن دیگه با خیال اسوده میتونستم برم پیش مادرم دلم میخواست براشون از نون های اینجا ببرم‌ براشون مغز گردو ببرم کشمش ببرم تو فکر بودم‌ که صدای صلوات نظرمو جلب کرد ماشین وارد حیاط شد و جلوش گوسفندی زمین زدن اولین بار بود ارباب رو میدیدم میگفتن عمارتش در آینده برای مالک خان میشه و بقدری بزرگ که پیاده نمیشه تا ته باغش رفت پیرمردی با سیبل های پرپشت سفید پیاده شد تازه فهمیدم مالک شباهت زیادی به پدرش داشت شونه های بزرگ و پهن کتش روی شونه هاش بود و کلاه روی سرش از اونیکی درب پیرزنی چاق با کفش های پاشنه داری که تو پاش بود پیاده شد تو گـردنش چند تا پلاک و زنجیر اویز کرده بود موهاش کم‌ پشت بود و پشت سرش بسته بود درب عقب باز بود و دختری جوان پیاده شد ته چهره اش به خانم بزرگ رفته بود ولی زیبا رو بود پیراهن طلایی پوشیده بود که برقش چشم هامو برد یاد طلا افتادم و حس بدی تو دلم افتاد اون باید طلا میبود خواهر خانم بزرگ همونی که برای مالک خان نشونش کرده بودن مالک برای استقبال جلو رفت و من محبتو تو نگاه ارباب دیدم.از ته دل مالک رو تو اغوش کشید و پشتش زد و گفت شیرمرد من خانم جون استرس داشت و سلام کرد ارباب جواب سردی بهش داد دست به کمر شد و به عمارت دقیق نگاه کرد و گفت عمارتت مثل همیشه با نظم و مرتب مالک دستشو رو شونه پدرش گذاشت و گفت خوش اومدین دعوتش کرد داخل و حتی به خانم بزرگ و طلا سلام هم نداد غرورش بیشتر از احترام براش مهم بود چرخید پشت سر ارباب بره که خانم بزرگ‌ گفت مالک خان ؟‌مالک به ناچار به طرف اون چرخید خانم بزرگ دستشو بالا اورد و گفت ادب حکم میکنه دست بزرگترتو ببوسی مخصوصا زن بزرگ و اول ارباب رو مالک جلو رفت و روبروش که رسید گفت خوش اومدی خانم بزرگ‌ خانم بزرگ‌ خسته دستشو پایین اورد و گفت مرد شدی طلا بهش خیره بود و گفت ابجی مرد بود فقط مردتر شده مالک خندید و گفت اب و هوای اینجا فکر نکنم بهتون بسازه خانم بزرگ ابروشو بالا داد و گفت چرا مگه چه فرقی داره اینجا ؟‌مالک لبهاشو نزدیک گـوشش برد و گفت چون اینجا ملک مالک خان خانم بزرگ پاخمی کرد و گفت پس ما چی؟ شما تاج سری ولی مهمون منی به مهمون سرا اشاره کرد و گفت بفرمایید میخوام‌ با ارباب خصوصی ناهار بخورم‌ با صدای بلند گفت از مهمونای من خوب پذیرایی کنین یه اتاق تو پشت عمارت بدید به خانم بزرگ و خواهرش پیریِ دیگه حوصله سر و صدای عمارت رو نداره چه خوب اعصاب خانم بزرگ رو خورد میکرد و کسی جرئت نمیکرد جوابشو بده چه ابهتی داشت مالک تازه داشتم میشناختمش اون انقدر جذبه داشت که نگاهاشم ترسناک میشد لبخند زنان به طرف اتاق ارباب رفت منم از کارش خنده ام گرفته بود بیرون نمیرفتم و شب که شد محبوب برام شام اورد منو اماده که دید گفت کجا ؟روبندمو بالا زدم و گفتم‌ بهترین موقعیت برای منه مالک خان گفت بیرون نیام و خانم بزرگ نفهمه من اینجام تو فقط مراقب باش من میرم صبح میام‌ اخمی کرد و گفت کی تا حالا انقدر دل و جرئت پیدا کردی ؟‌خندیدم و گفتم محبوب ادیتم نکن نمیدونی کنار مادرم اب هم یه مزه دیگه داره کنارش هستم خیلی زمان زود میگذره.چقدر خوبه که انقدر خوشحالی فعلا اینجا حکومت نظامی شده خانم بزرگ‌ اومده وطلا به اومدن اسم طلا اخم کردم و گفتم چقدر به مالک خان نگاه میکرد حواسم بود چشم ازش برنمیداشت اون از خداشه خانم مالک خان بشه امروز رو نبین یه روزی مالک خان همه کاره میشه اون روزم دور نیست فردا صبح مراد خان میاد برعکس مالک خان یه پسر شیطون و خوش گذرون لبخندی زد و گفت برو من هواتو دارم احمدرضا تا خونه مامان همراهیم کرد و محبوب سفارش کرده بود مراقبم باشه بیشتر از گرگ ها از ادم ها باید میترسیدم مامان تو حیاط چشم انتظارم بود و بقدری با دیدن من خوشحال شد که همونجا سجده کرد و خدارو شکر کرد محبوب یه بقچه نون و گردو داده بود براشون بیارم و رضا و رحمت دوتایی شروع به خوردن کردن ومن منتظر مالک خان بودم کاش می‌آمد چه فکرایی میکنم من یهو صدای در اومد خودش بود بی مقدمه گفتم چای بخوریم ؟تو چشم هام نگاه کرد و گفت باشه به داخل اشاره کردم و گفت کنار حوض بهتره ‌‌‌‌مامان از دور نگاهم کرد و رفت برامون چای بیاره لبه حوض نشستم پیراهنمو مرتب کردم با کمی فاصله نشست و گفت عمارت همه خوابن شما چرا انقدر دیر میخوابین؟ناخواسته و یهویی گفتم با خودم گفتم شاید شما بیای بهم خیره شد و لبخندی زد جونمو برای اون لبخندش میدادم انگار قرار بود برای یه عمر عاشقیش نفس بکشم تو صورتش برای اولین بار یه چیز جدیدی بود یه نگاهی که توش انگار عشق موج میزد دلم نمیخواست ازش چشم بردارم پلک نمیزدم و میخواستم فقط نگاهش کنم با صدای بسته شدن درب اشپزخونه هردو خودمون رو جمع و جور کردیم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علیرضا اشکاشو با پشت دستش پا کرد و گفت نگران نباش تاج گلم، شبونه از اینجا فراریت میدم.میریم جاییکه دست هیچ کدوم از این آدمای ظالم بهمون نرسه. هنوز حرفامون تموم نشده بود که صدای در و صنوبر همزمان با هم به گوشمون خورد.دستمو برای علیرضا تکون دادم و گفتم برو، برو تا کسی تورو اینجا ندیده .علیرضا همین جور که به طرف ته کوچه می دویید داد زد منتظر اون شب باش اول با همشون تسویه حساب می کنم بعد تورو از این جهنمی که توش هستی نجات میدم٫ منتظرم باش تاج گل. پنجره رو بستم و درو برای صنوبر باز کردم ، صنوبر حال داغونمو که دید بدون اینکه سوالی بپرسه یا خبری از اون اتاق بهم بده خودشو مشغول جمع کردن رختخوابهایی کرد که پایین ریخته بودم. بعد از تموم شدن کارش، کنارم نشست و گفت تاج گل؟ سرمو بالا گرفتم و بدون اینکه حرفی بزنم گفت قرار شد آخر هفته براتون عروسی بگیرن. از شنیدن این حرف و خوف اینکه با خاله و ناصر همخونه بشم جوری نفسم بند اومد که صنوبر با دیدن حالم، دستپاچه شد و تند تند به صورتم ضربه میزد و همزمان فوت می کرد و با استرس می گفت تاج گل نفس بکش ، نفس بکش آبجی جونم . هر چی سعی می کردم نفسم بالا نمی اومد تا اینکه با نفس محکمی که کشیدم نفسم برگشت. به محض اینکه تونستم نفس بکشم گفتم صنوبر من با ناصر زندگی نمی کنم، بعد یهو از دهنم پرید و گفتم علیرضا بهم قول داده . اینو که گفتم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم برای همین سریع بقیه حرفمو خوردم. خواهرم گفت علیرضا چه قولی بهت داده؟ تاج گل تو که کار اشتباه دیگه ای نمی کنی مگه نه ؟ تا همین الانشم می‌دونی شوهرم چقدر به خاطر تو بهم سرکوفت زده؟ کاری نکن که هم منو هم بتولو به خاطر تو طلاق بدن؟ سرمو پایین انداختم و سعی کردم خودمو کنترل کنم تا صنوبر از حالت هام، به کاری که قراره بکنیم و تصمیمی که علیرضا گرفته شک نکنه و کارمون خراب نشه . اون شبو تا خود صبح به حال خودمو عشق نافرجامم اشک ریختم .با سرو صدا و پچ پچ ننه آقا و خانجون چشامو باز کردم. استرس عجیبی به سینم چنگ میزد، دوست نداشتم از اتاق بیرون برم و کسی رو ببینم اماصدای قار و قور شکمم بدجور حالت ضعف به من میداد .دستمو روی شکمم فشار دادم و گفتم یه چند ساعت دیگه هم طاقت می آوردی چیزی نمی شد، حالا چه وقت گشنگی بود آخه؟اجبارا بلند شدم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومدم. چشامو تو حیاط چرخوندم به جز ننه آقا و خانجون و اون طرف تر بتول که هر از گاهی چپ چپی به خانجون و ننه آقا نگاه می کرد، کسی خونه نبود .سریع به طرف مطبخ رفتم و یه تیکه نون برداشتم، کمی پنیر لای نون گذاشتم و آروم گاز زدم. وقتی لقمه رو گاز زدم تازه متوجه شدم گوشه ی لبم که از زور کتکها پاره شده بود، چه دردی می کنه. تو حال خودم بودم و دلم برای خودم می سوخت که ، بتول با اخم و تخم به مطبخ اومد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت خوش به حالته والا ، هر چی وسیله تا الان باعشق برای جهازم جمع کرده بودم، ننه آقا می خواد امروز برای تو ببره خونه ی خاله عصمت.بتول که می خواست حرصشو یه جور سرم خالی کنه ادامه داد و گفت تازه اشم اون پسره که نمی‌دونم اسمش چیه ، دیشب تصادف کرده ، اینقدر بد اقبالی که به هر که تکیه بدی دیوار رو سرش خراب میشه. هنوز لقمه تو دهنم بود، دست از جوییدن کشیدم و به سرفه افتادم ، همراه با سرفه گفتم کدوم پسره ؟ قابلمه رو روی آتیش گذاشت و گفت همون خانزاده ،همون شوهر نارین که سعی داشتی ازش بدزدی رو می گم . نمی خواستم به طعنه هاش توجه کنم ولی استرس بدی به جونم افتاده بود گفتم علیرضا تصادف کرده ؟بتول ابروشو بالا برد و گفت نمی دونم، من از خانجون اینجوری شنیدم. با صدای لرزونی گفتم چیزیش که نشده مگه نه؟ بهم نگاه نکرد و خودشو مشغول سرخ کردن پیاز و گوشت کرد و گفت من چه می دونم اینقدر ناراحت جهازم هستم که حوصله نداشتم که دیگه بخوام پیگیر حال اون شازده بشم. لقمه رو کنار طاقچه ای که ننه آقا قابلمه و لیوانا رو با سلیقه روش چیده بود و هفته ای یه بار هم با ماسه و خاکستر به جونشون می افتاد و تمیزشون می کرد، گذاشتم و به طرف حیاط پا تند کردم. ننه آقا و خانجون هنوز داشتن حرف می زدن ، معلوم بود آقا جون و مهران و بهرام هم سرکار رفته بودن . پاهام اونقدر سنگین شده بودن که به سختی دنبال خودم می کشوندمشون . نزدیک خانجون و ننه آقا شدم و با ترس و لرز پرسیدم خانجون؟ سرشو بالا گرفت و گفت اااا بیدار شدی دختر؟ زود یه چیزی بخور که امروز جهاز برونته. بی تفاوت به حرفاش گفتم خانجون علیرضا تصادف کرده تو رو خدا بگو که حالش خوبه ننه آقا دور و برش را نگاهی انداخت چشمش به چیزی افتاد ، کلوخی از روی زمین برداشت و به طرفم پرت کرد و گفت تو چرا اینقدر وقیح شدی تو از کی احترام بزرگترت را زیر پا گذاشتی؟ ادامه‌ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f