eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحي دیگر از راه رسیده است، و من آمدہ ام با صبح بخیری دیگر و با سینی صبحانه ای در دست که طعم شیرین عشق دارد و بوی دل انگیز امید امید به شروعی دوبارہ... سلام صبحت بخیر رفیق‌جان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی چرا دوران بچگی شیرینه؟ چون در بچگی گذشته ای وجود نداره هرچی هست آینده است بار سنگین گذشته ست که ما آدما رو ، خسته میکنه :) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مثبت باش... - @mer30tv.mp3
4.97M
صبح 24 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلوهشتم یعنی چی، یعنی سوسن به من دروغ گفته بود ،یعنی همه ی
دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد دل کنم ،خیلی احساس تنهایی میکردم ،مشکلاتم تمومی نداشت و پشت سر هم برام میبارید ...از اونروز دیگه سوسن رو ندیده بودم ،تا اینکه یه شب محسن زنگ زد و گفت که میخوایم بیایم خونتون ،مامان براشون شام درست کرد و کلی خوشحال شد از اینکه حالا سوسن میاد و من رو از اون حال و روز بیرون میاره ،نمیدونست که باعث حاله بدم خود سوسنه ،دائم هم سراغش رو میگرفت و میگفت که چرا با سوسن بیرون نمیری ،ولی من هر بار بهانه ای میاوردم که حوصله ی بیرون رفتن رو ندارم ،شب شد و محسن و سوسن اومدن ،اصلا دلم نمیخواست که باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای نداشتم چون مامان بهم شک میکرد ،به اجبار رفتم پیششون ،ولی توی صورت سوسن نگاه نمیکردم ،نمیتونستم نگاش کنم ،وقتی که حرف میزد دستامو مشت میکردم و حالم بد میشد ،با شنیدن صداش یاد روزهایی میفتادم که بهم دروغ میگفت و من رو وارد اون بازی کثیف کرد، از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه که براشون چای ببرم ،دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ،به سمت شیر آب رفتم و یه لیوان آب خوردم تا کمی آروم بشم ،با صدای مامان که گفت چیکار میکنی برگشتم و نگاهش کردم ،لبخند کجی زدم و سری بالا انداختم چشم ازش گرفتم و به سمت سماور رفتم و چای ریختم مامان هم ظرف میوه رو برداشت و با هم از آشپزخونه اومدیم بیرون ،سینی رو جلوشون گذاشتم و سر جام نشستم ،مامان هم رو به روشون نشست و میوه هارو توی بشقاب گذاشت ،محسن گلویی صاف کرد و گفت : -مامان زحمت نکش ،من و سوسن امشب اومدیم اینجا که یه موضوعی رو بهتون بگیم با شنیدن این حرف سرم رو بالا گرفتم و با ترس زل زدم به دهن محسن ،داشتم سکته میکردم ،نکنه سوسن موضوع رو بهش گفته باشه ،ولی اگه گفته بود که محسن اینقدر آروم نمی نشست ،خونمو میریخت ،توی افکار خودم بودم که مامان گفت : -خیر باشه پسرم ،بگو مادر محسن لبخندی زد ،نیم نگاهی به من انداخت و به مامان گفت : -خیره مامان، یکی از دوستام چند وقتیه که نگار رو دیده و عاشقش شده ،خیلی وقت پیش به من گفت که میخواد بیاد خواستگاری ،منم دیدم پسر خوبیه گفتم بهت اطلاع میدم،مامان پسره رو من خیلی وقته میشناسمش و خیلی خوبه ،از لحاظ مالی هیچی کم نداره ،نگارو خوشبختش میکنه،بگم بیادش ؟ مامان سری تکون داد و گفت : -چی بگم مادر ،من که پیر زنم و کسی رو نمیشناسم ،خوب بودنش مثل رضا نباشه ،تعریف کردنت مثل غلام نباشه ،خودت میدونی این دختر چه ضربه ای خورد ،دیگه تحمل نداریم که دوباره سختی بکشه ... محسن لبخندی زد و اومد دهن باز کنه که سوسن زودتر ازش گفت : -مادر جون منم کیارش دوست محسن رو میشناسم خیلی وضع مالیش خوبه . با شنیدن حرفای سوسن ته دلم خالی شد ، یاد روزی افتادم که از علی تعریف میکرد ،با عصبانیت از جام بلند شدم و سر محسن داد زدم : -خواهشن برای من شوهر پیدا نکن ،من نه شوهر میخوام و نه به توجه و دلسوزی شما نیاز دارم راه افتادم سمت اتاقم ،حالم از ترحم و دلسوزی بهم میخورد ،دستم روی دستگیره بود که صدای عصبی محسن توی گوشم پیچید. . -اره شوهر نکن ،با اون برادری که داری اصلا شوهر نکن ،غلام برای رضا کار پیدا کرده و خودش براش رفته خواستگاری و زن گرفته که بچه های خواهرش بی مادر بزرگ نشن،هه...اصلا ازدواج نکن بمون تو خونه .دست سوسن رو گرفت و از جاش بلند شد و از خونه رفتن بیرون،، مامان به زور بلند شد و پشت سرشون رفت و شروع کرد به صدا زدن محسن،، تموم مدت با دهن باز زل زده بودم بهشون،، بالاخره غلام کار خودشو کرد،،بلاخره زهری که گفت رو ریخت و پشت منو خالی کرد و طرف رضا رو گرفت ، دستگیره رو پایین کشیدم و با سری افتاده وارد اتاق شدم، مگه من با غلام چیکار کرده بودم،،اون چرا با من بد بود،، آدم چطور میتونه اینقدر بد ذات باشه،، حالا به سر بچه هام چی‌ میاد،، اگر اون زن بچه هامو اذیت کنه چی،اونوقت چیکار کنم ... تکیه امو از در گرفتم و رفتم سمت قاب عکس جواد و یاسمین ،از روی طاقچه برش داشتم و سرجام نشستم ،با انگشت روی صورتشون کشیدم و قاب عکس رو بوسیدم ،دلم خیلی گرفته بود ،با دیدن چشم های معصوم یاسمین و لبخند زیبای جواد اشک از چشمم بیرون اومد ،چقدر دلتنگشون بودم ،چقدر دلم برای پسرکم تنگ شده بود ،خیلی وقت بود که ندیده بودمش ،صدای هق هقم توی اتاق پیچیده بود ،بدون اینکه به مامان فکر کنم بلند بلند گریه میکردم و خدارو صدا میزدم ،اینقدر ناراحت و دلگیر بودم که دلم فقط گریه میخواست ...مامان اونشب اصلا سراغم نیومد و گذاشت توی حال خودم باشم ،خوب میدونستم که چه حالیه و پا به پای من گریه میکنه ،اینو از چشمای پف کردش فهمیدم.،صبح که از اتاق بیرون رفتم ،کنار در اتاق نشسته بود و چشماش قرمز و متورم شده بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ هویج نیم کیلو ✅ شکر ۱ لیوان ✅ آرد گندم یک لیوان ✅ زعفران به مقدار لازم ✅ گلاب نصف لیوان ✅ آب دو لیوان بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1010_48852861121704.mp3
3.72M
حالم قشنگ تر میشه وقتی چشمام تر میشه اینجوری بهتر میشه بهت بگم دوست دارم 🏴 (ع)♥️ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای ‏کاش میشد برگشت به زمانی که میخواستیم با یه قلک پلاستیکی پولدار بشیم و همه آرزوهامونو برآورده کنیم...😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_چهلونه دیگه نه علی بود که آرومم کنه و نه سوسنی که براش درد د
یه لحظه با دیدنش به خودم لعنت فرستادم که چرا ناراحتش کردم ،همونجا کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم مامان دستش رو روی موهام کشید که بغضم بیشتر شد ،با صدایی که غم و ناراحتی توش موج میزد شروع کرد باهام حرف زدن.از صداش میشد فهمید که چقدر خسته و درموندس چقدر غمگینه و کم آورده ،از زندگیش با بابا برام میگفت از سرنوشتش از همه ی سختی هایی که به تنهایی تحمل کرده بود ،از بدبختی هایی که تا بوده برای خودش و حالا هم برای من داشت میکشیدتموم مدت صدای بغض دارشو گوش میکردم و قلبم به درد میومد،با شنیدن اون حرفا از خودم بدم اومد، از اینکه باعث عذابش شدم ،مامان تازه میخواست طعم خوشی رو بچشه ولی من نذاشتم این همه سال با بدبختی زندگی کرد که آبروش حفظ بشه ولی من چیکار کردم رفتم توی خونه ی یه نامحرم.حالم از خودم بهم میخورد ،دلم میخواست زمان به عقب برگرده و برای مامان جبران کنم ،بتونم که کمی خوشحالش کنم و این همه ناراحتی رو ازش دور کنم مامان هیچوقت برای کسی از درداش نمیگفت ولی اینقدر دلش گرفته بود که از همه ی زندگیش برام گفت ،کاش میتونستم کاری کنم ،ولی افسوس که من فقط برای مامان بدبختی بودم ،ای کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم مامان همیشه وقتی کاری انجام میداد میگفت هی مادر ای کاش منو به دنیا نیاورده بودی ،حالا میفهمیدم که چرا مامان همیشه اون حرفو میزد ،ای کاش مامان هیچوقت منو به دنیا نمیاورد،ای کاش من جای بابام مرده بودم،با شنیدن درد و دل های مامان غمم بیشتر شد ،من فقط نصف سختی هایی که مامان میکشید رو دیده بودم ،اونم فقط توی بچگیم که هیچی درک نمیکردم ،درک نمیکردم که چرا مامان شبا توی تنهایی میشینه و تا صبح اشک میریزه ولی حالا تازه درک میکردم و میفهمیدم که چقدر برای یه زن سخته که با چند تا بچه بیوه و آواره و تنها بشه ،تازه میفهمیدم که میگفتن سرنوشت مادر و دختر مثل همه،من هم مثل مامان سختی میکشیدم،روی خوش رو نمیدیدم و از بچه هام دور بودم و همیشه توی تنهایی هام برای خودم اشک میریختم،مامان ازم خواست که درباره اون خواستگاری که محسن گفت فکر کنم ،بهم میگفت دلم نمیخواد مثل من یک عمر تنها باشی و سرگردون ،آرزو دارم که شوهر کنی و یه زندگی خوب داشته باشی،اون لحظه بدون فکر فقط قبول کردم،با لبخندی زورکی سری تکون دادم و گفتم باشه ،بگو بیان خواستگاری و من باهاش ازدواج میکنم ،فقط بخاطر خوشحال کردن مامان قبول کردم ،اصلا حالم خوب نبود و فقط میخواستم یه جوری مامان رو خوشحال ببینم ،حاظر بودم تموم عمرم رو بدم ولی لبخند رو روی لبش بیارم و کمی از غم هاش کم کنم ،من خودم رو باعث این چشم های پر از درد میدیدم ،اون فقط برای من بود که عذاب میکشید ،مامان لبخندی زد و سرش رو پایین اورد و پیشونیم رو بوسید،، سرم رو از روی پاهاش برداشتم و سر جام نشستم ،مامان از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و زنگ زد به محسن ،تموم مدت خیره بودم بهش که با ذوق با محسن حرف میزد و میگفت که من قبول کردم.محسن خیلی سریع اومد خونمون و زنگ زد به کیارش قرار گذاشت که همون شب بیان برای خواستگاری مامان دوباره به محسن گفت که دربارش تحقیق کنه و مطمئن بشه از همه لحاظ خوبه،، ولی باز هم محسن گفت که پسر خیلی خوبیه و نگارو خوشبخت میکنه،محسن رفت و سوسن رو با خودش آورد که کمکم کنه سوسن هی خودش رو بهم نزدیک میکرد و میخواست سر صحبت رو باهام باز کنه،، ولی من اصلا بهش توجهی نمی کردم و از کنارش بدون حرف و حتی نگاهی رد می شدم رفتم تو اتاق و لباسهامو عوض کردم و چادر رنگیمو سرم کردم هیچ حسی نداشتم اصلا خوشحال نبودم و فقط به خاطر خوشحال کردن مامان داشتم اون کارو می کردم ،،نمیدونم چطور می خواستم با اون مرد زندگی کنم فقط از خدا میخواستم کمکم کنه که بتونم دلش رو شاد کنم. مهمونا اومدن استرسم بیشتر شده بود،، خودم هم نمیدونستم که چیکار میکنم،، از یه طرف هم نمیتونستم که به حرف‌های محسن هم اعتماد کنم این روزها به همه بی اعتماد و بد بین شده بودم خوب هر کسی هم جای من بود همین جور میشد محسن رفت و در رو باز کرد و مهمونا یکی یکی اومدن تو مامان و سوسن دم در ورودی ایستاده بودن و بهشون خوش آمد میگفتن سه تا خانم و یه آقا و پشت سرشون هم پسری با یه دسته گل اومدن تو،، بدون این که لبخندی بزنم به همشون سلام کردم پسره دسته گل رو به دستم دادگل رو ازش گرفتم و تشکری کردم،به سمت آشپزخونه رفتم و گل رو روی کابینت گذاشتم دور آشپزخونه چرخی زدم به دیوار کنار یخچال تکیه دادم و انگشتم رو توی دهنم کردم وشروع کردم به جویدن ناخن‌ هام با اومدن سوسن توی آشپزخونه پشت چشمی براش نازک کردم و به سمت میوه ها رفتم و اونارو توی ظرف میوه خوری چیدم سوسن سینی چای رو جلوم گرفت دختره ی خودشیرین فکر کرده با این کارها من میبخشمش. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چادرم رو سرم کردم سینی رو از دستش گرفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون چای رو جلوی همشون گرفتم و کنار مامان نشستم چادرم رو جلوتر کشیدم و زیر چشمی نگاهی به پسره انداختم که داشت با محسن حرف میزد پسری قد بلند و چهارشونه با قیافه ای متوسط چهره اش خوب و جذاب بود ولی به دل من ننشست شاید هم من از کاری که علی باهام کرد دیگه به کسی میلی نداشتم .اونشب تموم حرف‌ها زده شد و تموم قرار مدار ها گذاشته شد حتی کسی ازمون نخواست که با هم حرف بزنیم محسن مجلس رو دست گرفته بود و خودش برامون تصمیم میگرفت قرار شد که فردا برای آزمایش بریم و بعدش هم عقد کنیم وقتی مهمون ها رفتن باز هم هیچکس از من نپرسید که نظرم چیه از پسره خوشم اومده یا نه همشون ذوق کرده بودن و از النگوهای توی دست خواهر و مادرش حرف میزدن و از مال و ثروتی که خود کیارش داشت وقتی سوسن داشت با محسن درباره عقد حرف میزد یه لحظه از کوره در رفتم و اومدم چیزی بهش بگم که چشمم به مامان افتاد که ذوق کرده بود و داشت با لبخند به حرف‌های سوسن گوش میکردمن باید به خاطر مامان هم که شده ازدواج میکردم شاید اون خوشحال بشه و دیگه غصه منو نخورِ.فرداش به همراه مامان و کیارش و مادرش رفتیم آزمایش و برگشتیم،، عصر که شد محسن اومد گفت که برای دو روز دیگه قرار محضر گذاشتیم و به غفار و گلنار خبر بدین. همه چیز خیلی زود داشت اتفاق می افتاد و من قرار بود دوباره بدون هیچ شناختی وارد یه زندگی بشم فقط از خدا می خواستم که کمکم کنه که خوشبخت بشم چون دیگه نمی تونستم سختی بکشم، مامان زنگ زد به غفار و گلنار هم گفت و اونا هم قرار شد که بیان،محسن گفت کیارش گفته من خودم وسیله همه چی دارم و خونم کامله و نیازی به هیچ چیزی ندارم که نگار با خودش بیاره مامان هم وقتی این چیز هارو میشنید همش از مردونگی کیارش حرف میزد و اینکه من دارم خوشبخت میشم. باید قبل از ازدواج با یاسمین حرف میزدم باید بهش میگفتم که میخوام ازدواج کنم لباسامو پوشیدم و با تاکسی رفتم در خونه رضا اینا سر کوچشون که رسیدم یه لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی نمیتونستم بدون اینکه به بچم بگم ازدواج کنم اون حق داشت که بدونه.با تردید جلو رفتم و در خونشون رو زدم که چند دقیقه بعد یه خانمی اومد و درو برام باز کرد،، نمیشناختمش حتی یه بار هم ندیده بودمش اول تعجب کردم ولی یهو یاد حرف محسن افتادم که گفت رضا زن گرفته نگاهی به سر تا پاش انداختم که دستش رو به کمرش زده بود و با چشمهای خمار شده خیره ی من بود،پته های روسریشو بالای سرش گره زده بود و موهای حناییش کمی از روسریش زده بود بیرون صورتی لاغر و سیاهی داشت با چشم هایی که به زور باز نگهشون داشته بود چشم از صورتش گرفتم و به لباساش نگاهی انداختم چقدر لاغر و شلخته بود انتخاب برادر من رو ببین،چقدر رضا رو خوشبخت کرده بود، زهر خندی کردم و گفتم،با یاسمین کار دارم،، بدون اینکه چیزی بگه برگشت و رفت و چند دقیقه بعدش یاسمین اومد دم در خم شدم و محکم بغلش کردم و با هم رفتیم توی پارک نزدیکی‌های خونه از یاسمین پرسیدم که اون زن کی بود اول سکوت کرد و بعد با ناراحتی گفت که زن بابامه، اسمش ملوکه یاسمین خیلی ناراحت بود از اینکه رضا ازدواج کرده،یه لحظه خواستم که موضوع ازدواج رو بهش نگم که از اون بیشتر ناراحتش نکنم، ولی آخرش که چی ؟از زبون خودم می فهمید بهتر بوددست به کمرش کشیدم و موضوع رو بهش گفتم، اول شوکه شد و با تعجب نگام کرد ولی یهو زد زیر گریه و هیچ جوری نمیتونستم که آرومش کنم فقط بدون حرف اشک میریخت سعی کردم با حرفام آرومش کنم و یه جوری قانعش کنم که مجبورم ازدواج کنم، با کلی بدبختی بالاخره آروم شد و لبخند زد و گفت بهم قول بده اگر ازدواج کردی زود به زود بیای به دیدنم،، ای کاش جواد هم کمی مثل یاسمین دل رحم بود و فقط یه بار میومد تا ببینمش،، ولی اون مثل فرشته بود و مثل خود رضا بویی از انسانیت نبرده بود ،،خدا رو شکر میکردم که حداقل یاسمین قلب پاکی داره و به فکر منه ،،روز عقد رسید و هممون رفتیم محضر،، گلنارو غفار هم اومده بودن، خیلی دلم شور میزد و از ازدواج دوبارم خیلی میترسیدم، هیچ حسی به کیارش نداشتم ،چطور میخواستم یه عمر زندگی کنم،، کیارش هم همراه خانوادش اومده بود،، سر سفره عقد نشستیم و عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد ،،نگاهی به مامان انداختم که دستاشو بالا گرفته بود و داشت دعا میکرد ،،محسن خیلی خوشحال بود و غفار مثل قبل اخم کرده بود،، حتی اینبار هم نیومد درباره ازدواجم نظری بده،، مثل غریبه ها اومد و نشست که شاهد عقدم باشه ،،شاهد ازدواجم با مردی که هیچی ازش نمی دونستم و نمیشناختمش و حتی نمیدونستم چند تا خواهر و برادر داره و شغلش چیه ،،حتی دربارش از محسن هم هیچ سوالی نپرسیده بودم اون هم هیچ چیزی بهم نگفته بود ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زی زی گولو آسی پاسی دراز کوتاه تا به تا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f