eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
_ فرهاد از من میترسه به قول خودت الان این لباس رو نمیزاره بپوشی _ چون روم حساسه _ میخوام حساس نباشه اون روز که زد زیر گوش ات از چشمم افتاد اگه عقدش نبودی نمیزاشتم دستش بهت برسه اخم کردم و گفتم نگو خاتون اون جون منه مگه من میتونم‌ بدون اون سر کنم‌ _ مرد همینه دختر من، بدرد نمیخوره _ خاتون جلوش نگیا دلش میشکنه _ اخ که چقدر نو اونو دوست داری. به عکسش گوشه طاقچه اشاره کردم و گفتم دوستش دارم کاش بود الان بهش میگفتم .خاتون برای ختم چهلم رفت و زنعمو برای من ارایشگر خبر کرده بود من خجالت میکشیدم و گفتم زنعمو ولش کن بزار بعد عروسی.زنعمو دستمو گرفت منو نشوند و گفت بشین مگه عروس بدون ارایش و ابرو میشه ابروهاشو نازک کن این نوک موهاشم صاف کن هر بندی که به صورتم میزد اشک هام میریخت ارایشگر فامیل زنعمو بود با خنده گفت الان گریه میکنی بعدا میخوای چیکار کنی ؟‌خجالت زده گفتم گریه نداره فرهاد که هست هیچی رو حس نمیکنم زنعمو براش چای گزاشت و گفت میبینی چه عروس خوبی دارم‌ هر دو میخندیدن و من دلم برای بودنش تنگ تر میشد فرهادم دور بود ازم و فقط خدا میدونست اون روزهارو چطور جلو میبردم‌.درست یه هفته از چهلم پسر اردشیر میگذشت صدای خاتون بود که عمارت رو برداشته بود نازی کجایی بیا فرهادت زنگ زده تا اتاق خاتون پرواز کردم نفس نفس زنان گوشی رو گرفتم از خوشحالی اشک هام میریخت گوشی رو زیر گوشم گزاشتم و نمیتونستم حرف بزنم.فرهاد صداش قطع و وصل میشد و گفت ناز خاتون اشک هامو خاتون پاک کردم و گفت یچیزی بگو پسر دل تنگت بود فقط میگفت تو کجایی سلام کردم و فرهاد گفت دور اون چشم هات بگردم داری گریه میکنی ؟ _ میدونی چند وقته ازت خبری نیست؟ _ اره میدونم تو میدونی چند کیلومتر اومدم تا فقط صداتو بشنوم .پس فردا برمیگردم‌ برای همیشه با خاتون حرفهامو زدم عروسی رو راه بندازین از خوشحالی اهی کشیدم و گفتم داره تموم میشه بالاخره منتظرتم فرهاد‌ _ فردا شب حرکت میکنیم پس فردا افتاب که بزنه من اونجام میخوام تو لباس عروس ببینمت. _ اذیتم نکن فرهاد برگرد بعدا عروسی رو میگیریم تو فقط بیا _ میام مهموناتون رو دعوت کنین پولهام دست خاتون نمیخوام چیزی برات کم بزارن یچیزی برات خریدم برات میارم نازخاتون باید قطع کنم .زنعمو با عجله اومد داخل و گفت فرهادم زنگ‌زده فرهاد فقط گفت خداحافظ و قطع کرد زنعمو گوشی رو از دستم گرفت و هرچی الو گفت صدای فرهاد رو نشنید ناراحت گفت خاتون خبرم میکردی .خاتون روی بالشت نشست و گفت والا با منم درست درمون حرف نزد فقط گفت پس فردا میام عروسی منو به راه کنید پسرت دیونس زنعمو گفت خاتون چرا از فرهاد سرد شدی ؟‌ _ سرد نشدم فقط مگه میشه داماد نیومده عروسی بگیریم اومد و نرسید جواب مردم رو چی بدم. _ میاد خاتون پسر من بخاطر زنش پرواز میکنه خاتون به من نگاه کرد که گوشی تلفن رو به سینه ام فشرده بودم اشک هام تمومی نداشت اشک ذوق بود‌.عموو زنعمو استین بالا زدن خبر میفرستادن و عمو خودش رفت و همه چیز خرید فرهاد چلو گوشت با گوشت گوسفندی دوست داشت و براش گوسفند پختن خاتون مشتی تو برنج زد و گفت خوب لاشو بگردین فضله موش پیدا نشه ...خاتون به همه چی سرک کشید و گفت نازی چیزی نمیخوای بگی ؟پشت سرش تو اشپزخونه میرفتم از سبد یدونه الو برداشتم تو دهنم گزاشتم و گفتم خاتون من فقط وجود فرهاد رو میخوام این ریخت و پاش ها مال بقیه است ‌.خاتون نگاهم کرد و گفت خوشبختی تو تنها ارزوی منه از پشت سر بغلش گرفتم خدمه نگاه میکردن و گفتم‌ خاتون تو همه چیز منی سایه ات از سرم کم نشه .سبدهای سیب رو تو حوض میشستن و داشتن پرتقالهای از شمال رسیده رو میچیدن اذر ماه فصل اخر پاییز بود نه برگی بود نه سرسبزی زمین یخ بسته بود دلش.خاتون وارد حیاط شد و گفت خداکنه فردا هم هوا اینطور باشه به اسمون نگاه کردم و گفتم خاتون شما کی عروسی کردین ؟خاتون نزدیک حوض نشست و گفت من تابستون بود یادش بخیر چه روزی بود اقام با دعو ا منو از خونه راهی کرد ریز خندیدم و گفتم شما هم مثل من از پدر شانس نیاوردی خاتون.خاتون خیره بهم گفت پدرت لیاقت نداره _ خاتون چی رو از من مخفی میکنی همش حس میکنم یچیزی هست ولی خاتون نمیخواد بگه. _ اره هست خیلی چیزا هست الان موقع گفتنش نیست به وقتش بهت میگم‌ اخمی کردم و گفتم خاتون الان بگو دستشو رو دستم گزاشت و گفت صبور باش._ فردا اقام و زنش میان ؟ _ اره میان مگه میشه نیان اون خیر سرش پدرته _ کاش نبود خاتون فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت مرغ ها از لونه بیرون فرار کردن و زیر دست و پا فرار میکردن عمو دنبالشون بود و میخواست بگیردشون و نمیتونست همه میخندیدن و مرغ ها اینور و اونور میپریدن خاتون با خنده گفت نگاه کن مرغا اومدن عروسی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پانزدهم دایی به سمتم یورش برد. زن دایی توی صورتش زد. حاج احمد
او چرا هیچ وقت به دنبالم نیامد؟ چرا کاری کرد که انگ ح..م زادگی به من بچسبد؟ من از پدرم متنفر بودم. پدری که با رفتارش به همه ثابت کرده بود من را بچه ی خودش نمی داندیعنی هیچ وقت من را دوست نداشت؟ حتی آن زمانی که با مادرم مشکلی نداشت هم من را دوست نداشت.شاید من هم مثل آذین بچه ناخواسته بودم. شاید پدرم هم مثل آرش اصلاً بچه نمی خواست. برای همین با رفتن مادرم او هم خودش را از شر من خلاص کرد.یعنی آرش هم ممکن بود مثل پدرم آذین را رها کند و اجازه بدهد که پشت سر دخترش حرف بزنند؟ دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق، هق گریه ام بالا نرود. با قلبی شکسته آخرین امضا را روی دفتر ثبت طلاق زدم و به سمت آرش که آذین را بغل کره بود و با دقت به من نگاه می کرد،برگشتم.لبخندی از سر رضایت روی لب هایش نشسته بود. خوشحال بود و این خوشحالی در تک، تک حرکاتش مشخص بود.چادرم را درست کردم و آذین را  که با بی حالی سر روی شانه ی آرش گذاشته بود، گرفتم تا او هم با خیال راحت دفتر را امضا کند. بعد از آن مهمانی همه چیز روی دور تند افتاد. آرش که خیالش راحت شده بود، دیگر کسی او را متهم به بی وفایی نمی کند. اول خاله را با یک چمدان راهی مشهد کرد تا در مدت زمانی که کارهای طلاق را انجام می دهد در کنار بنفشه و بهاره بماند و سعی نکند بازهم ما را آشتی دهد.بعد هم درخواست طلاق من را به درخواست توافقی تبدیل کرد تا سرعت انجام کار بیشتر شود و با کمک چند تا از دوستانش طوری پروسه طلاق را جلو انداخت که در کمتر از دو هفته حکم طلاق ما صادر شد.آرش که کارش تمام شد، خودکار را روی دفتر گذاشت و کمرش  را راست کرد و لبخند زد.محضردار که مردی حدوداً پنجاه ساله با محاسنی سفید بود، دفتری را  که حالا امضای من و آرش را در خودش داشت، بست و با لحنی که انگار در مورد معمولی ترین اتفاق دنیا حرف می زند، گفت -  خب دیگه تموم شد. فقط می مونه صیغه طلاق که باید صبر کنید تا ساعت پنج، خود حاج آقا بیاد و صیغه رو جاری کنه.آهی کشیدم و چشم از آرش برداشتم. پس فقط تا ساعت پنج همسر شرعی آرش بودم و بعد از آن دیگر محرمیتی بین ما نبود.شاید اگر زمان دیگری بود گریه می کردم ولی آنقدر در این دو هفته گریه کرده بودم که دیگر اشکی برایم نمانده بود.در عرض همین دو هفته فامیل آنقدر پشت سرم شایعه ساخته بودند که دیگر قادر به شمردنشان نبودند. یکی من را با یک پسر جوان توی کافه دیده بود. یکی دیگر مطمئن بود من با مردی زن دار وارد رابطه شدم و یک نفر هم شنیده بود که قرار است به محض جدا شدن از آرش صیغه پیرمرد پولداری شوم.همه این ها را نغمه برایم تعریف می کرد. تنها کسی که به دور از چشم بقیه با من حرف می زد.آرش دست پشت کمرم گذاشت و من را که مثل بدبخت ها همانجا ایستاده بودم به سمت در هل داد. -  بریم که خیلی کار داریم.جلوتر از آرش از محضرخانه بیرون آمدم. نمی دانستم قرار است کجا برویم یا باید چه کاری انجام دهیم. هیچ ایده ای در مورد زندگیم بعد از طلاق نداشتم و خودم را کاملاً به دست آرش سپرده بودم.آرش گفته بود همه جوره پشتم می ایستد و تنهایم نمی گذارد و من به او اطمینان کامل داشتم.وقتی سوار ماشین شدم، آذین را که محکم گردنم را گرفته بود، روی پاهایم نشاندم. آذین با بی حالی سر روی سینه ام گذاشت و چشم بست.صبح زود از خواب بیدار شده بود و خسته بود. دخترکم در این مدت خیلی اذیت شده بود. زیاد بهانه می گرفت و گریه می کرد.می دانستم همه این ها به خاطر جو متشنج خانه است. با این که در این دو هفته دیگر دعوا و سروصدایی در خانه نبود ولی گریه های مداوم من و تنهایمان در خانه روحیه دختر کوچک و حساسم را خراب کرده بود.آرش ماشین را به سمت قسمت جنوبی شهر راند. جایی که من چندان شناختی از آن نداشتم. هم خانه ی عزیز و هم خانه خاله در مرکز شهر و نزدیک بازار بودند.من تمام بیست و دو سال زندگیم را در همان محله زندگی کرده بودم و جاهای دیگر شهر را به درستی نمی شناختم. هر چند شهر ما شهر بزرگی نبود ولی برای دختر محدودی مثل من که اجازه نداشت به تنهای جایی برود، بقیه قسمت های شهر ناآشنا و کمی ترسناک بود.به سمت آرش چرخیدم و به نیم رخ آرامش نگاه کردم. او برعکس من هیچ ترس و اضطرابی نداشت. -  آرش کجا می ریم؟بدون این که نگاه از خیابان بردارد، گفت: -  بنگاه -   بنگاه؟ به سمتم برگشت. -  مگه خونه نمی خوای؟ داریم می ریم بنگاه برات خونه بگیرم.خانه! یادم رفته بود که قرار است در جای دیگری زندگی کنم. آن هم تنها. آنقدر در این دو هفته درگیر جدایی از آرش و حرف های پشت سرم بودم که یادم رفته بود طلاق فقط به معنی از دست دادن آرش نیست و تبعات دیگری هم دارد. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پانزدهم گفت تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی از ناچاری ؟
کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گرفتاری تو چطوری بهتری ؟در حالیکه صورتش رو می بوسیدم گفتم خوش اومدین ؛ شما چرا زحمت می کشین من بلدم بزارین درست می کنم گفتم : نه دیگه داره آماده میشه مامانت دست تنها بود اومدم کمک از پله ها رفتم بالا و دیدم مامان داره دور کرسی رو مرتب می کنه خانجون روی سکوی پنجره نشسته بود سلام کردم و از در اتاق خانجون وارد شدم و ادامه دادم خوبین ؟  نگاهی به من کرد و گفت : چی شده امروز حالت بهتره ؟ گفتم : ای خانجون ناقلا از کجا فهمیدین ؟ خندید و گفت : واسه ی اینکه  سرتو ننداختی  پایین ومثل برج زهر مار  بری توی اتاقت ؛ احوال می پرسی کردی ؛ گفتم کرسی شما که روبراه بشه من به جای آقاجونم می خوام اینجا بخوابم ؛ اون این کرسی رو خیلی دوست داشت ؛ در همین موقع زن عمو که دسته های منتقل رو طوری گرفته بود که آتیش اون بهش نخوره وارد شد و گفت : پریماه لحاف رو بزن بالا اما مامان به جای من این کارو کرد و در همون حال گفت من هستم تو برو سفره رو پهن کن غذا رو بکش ما رو صدا کن زود باش زن عموت خسته شده حتما گرسنه ام هست  . فورا گفتم: چشم و از اتاق رفتم بیرون وقتی همه چیز رو آماده کردم برگشتم تا صداشون کنم ولی از پشت در صدای مامان رو شنیدم که گفت : این حرف رو نزن من نمیخوام پریماه رو بدم به یحیی دیگه بحث نکن یک لحظه فکر کردم زن عمو موضوع رو با مامان در میون گذاشته ولی زن عمو همه ی رویا های منو برای زندگی با یحیی نقش بر آب کرد و گفت : نده خواهر ؛ اصلا این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ دختر عمو پسر عمو هستن که باشن ؛ یحیی یک بچه ی مظلوم و ساده اس ولی پریماه درست بر عکس اینه , مامان با ناراحتی گفت :بچه ام چیکار کرده ؟  اونوقت چرا ؟ تو در موردش اینطوری حرف می زنی ؟ حال و روز پریماه  رو نمی ببینی ؟ به خاطر مرگ باباش داره داغون میشه بعدم هر کس بچه ی خودش براش عزیزه تو نمی تونی در مورد دختر من این حرف رو بزنی ؛  گفت : دست بر دار طوبی من که بچه نیستم اولا حرف بدی نزدم  تازه  اگر این همه ناراحته چرا به یحیی میگه بیا منو بگیر ؛الان وقت این حرفاست ؟  زشته به خدا ؛ خوبیت نداره ؛ بی خود و بی جهت یحیی  رو هوایی کرده ؛ شما ها که غریبه نیستن ما همش توی خونه دعوا داریم ؛روزگارمون رو سیاه کرده ؛  خانجون با لحن اعتراض آمیزی گفت : میشه دهنت رو ببندی ؟هر کس این حرف رو به گوش تو رسونده غلط زیادی کرده من می دونم  پریماه هیچوقت این حرف رو نمی زنه  ؛ حسن بهش گفت اونا عزا دارن قبول نمی کنن یحیی گفت پریماه خودش می خواد ؛ این دلیل نمیشه که از یحیی خواسته باشه بیا منو بگیر حرفا می زنی ها ,بسه دیگه کشش ندین ؛  زن عمو گفت : خانجون من که مرض ندارم ؛ والله بالله این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ اونم با حرفایی که مامان با عصبانیت گفت : به ارواح خاک باباش اگر از بی شوهری بمیره هم به یحیی نمیدم ؛ حالا دیگه برای چی بحث می کنی ؟تموم شد و رفت نمی خوام دیگه حرفی بشنوم , گفته باشم ها  منم مجبور میشم جواب بدم اونوقت بد میشه ؛  زن عمو که سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه؛ یک حالت بغض آلود به خودش گرفت و گفت : من می خوام بدونم اگر یک روز بخوای برای فرهاد زن بگیری یک دختری مثل پریماه که نه هنر داره نه اخلاق رو می گیری ؛ آخه چشم رنگی داشتن شد حُسن ؟ تازه راسشو بخواین من از ماجرای رجب دل چرکینم ؛ چیکار کنم؟ دست خودم نیست خانجون با تندی گفت :بسه دیگه دهنت رو ببند من جای طوبی بودم بیرونت می کردم ؛ بله که حُسنه ؛ دختره مثل دسته گل می مونه از خدا بخواه که زن یحیی بشه ؛ تو بی خودی دست و پا می زنی این دونفر از بچگی خاطر همدیگر رو می خوان همه ی ما هم می دونیم که آتیش یحیی داغ تره ؛ پس بی خودی سعی نکن فتنه به پا کنی من خودم با حسن حرف می زنم ؛ولی این خط و اینم نشون بری بالا و بیای پایین یحیی دست از سر پریماه بر نمی داره بی خودی خودتو کوچیک نکن ؛ هر دختری وقتی به زندگی خودش برسه کار یاد می گیره زندگیش رو می چرخونه تو که نمی خوای بری کاراشو بکنی ، پریماه باهوش و ذکاوته از پس خودش بر میاد ؛ مامان گفت نه خانجون برای چی دخترم رو بدم به یحیی وقتی این همه حرف سخن براش در آوردن : دل چرکین شدن یعنی اینکه حرفای شما و پریماه رو قبول نکردن من دیگه نمی خوام کسی در این مورد حرف بزنه و من پشت در مثل بید می لرزیدم و برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه زدم به در و گفتم مامان غذا رو کشیدم زود بیان سرد نشه مامان فورا در رو باز کرد و از حالی که داشتم هر سه نفر متوجه شدن که همه چیز رو شنیدم ؛ زن عمو که قرار بود ناهار خونه ی ما بمونه چادرشو سرش کرد و رفت مامان سرم فریاد زد پریماه تو داری چیکار می کنی؟یعنی اینقدر بدبخت شدیم که این حرفا رو بشنویم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #الفت #قسمت_پانزدهم بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چاد
نمیدونستم چیکار کنم این چی بود که دست از سر من برنمیداشت،خیلی ترسیده بودم و همش به دست و پاهام نگاه میکردم که چیزیشون شده یا نه کم کم خطهای قرمزی رو پاهام داشت ظاهر میشد انگار یکی با چاقو خراشیده باشه ترسیدم این اولین بار بود که بهم صدمه زده بودرفتم چادرمو اوردم و کشیدم رو سرم و صلوات فرستادم و بسم الله گفتم و التماس خدا کردم که بهم آرامش بده همونطور خوابم برد صبح شده بود نگاهی به اتاق خالی انداختم و بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم که چشمم به پاهام خورد که خراشها داشتن بهم دهن کجی میکردن بلند شدم رفتم سر یخچال نون نداشتیم یکم پنیر بود و خرما خواستم برم نون بخرم که یادم افتاد بهرام کلید نداده بهم هنوزخرماها رو برداشتم و کتری رو پر آب کردم و گذاشتم رو اجاق گاز و یه چایی برای خودم دم کردم بعد چند روز داشتم چای میخوردم چند تا خرما با چند تا چای خوردم دلم میخواست برم حموم اما آب گرم نداشتیم ما عادت داشتیم آب و خودمون گرم کنیم و ببریم حموم با همون یکم آب خودمونو بشوریم یه تشت بزرگ برای حموم خریده بودم کتری کتری آب جوش درست کردم و بردم ریختم تو تشت و با آب سرد قاطی کردم و خودمو شستم تو حموم یه آینه کوچیک کهنه بود خودمو تو اون دیدم موهای صورتم بهم دهن کجی میکردن ابروهای پر پشتم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه.رفتم نشستم روی پله ی در ورودی و موهامو باز گذاشتم تا خشک بشن نمیدونستم امروز بهرام کی میاد گفتم ناهار درست کنم یادمه بهرام قبلا میگفت مرغ خیلی دوست داره بلند شدم و مرغی رو که تو جایخی بود گذاشتم بیرون و بزنج هم اوردم و مشغول پخت ناهار شدم ساعت نزدیک یک ظهر بود که ناهار من آماده شد زیرش و خاموش کردم و یکم هم سالاد شیرازی درست کردم با اینکه زیاد آشپزی نکرده بودم از این و اون یه چیزایی یاد گرفته بودم خونه خودمون که سالی یکی دوبار مرغ و گوشت میخوردیم صدای چرخیدن کلید تو در حیاط اومد انقد خونه و کوچه خلوت بود که صدای پر زدن پرنده رو هم میشد شنید بهرام بود رفتم جلوی در و بلند سلام گفتم بهرام با دست پر اومده بود بازم کلی وسایل خریده بود رفتم جلو و ازش گرفتم بهرام گفت چند گالن نفت هم گفتم اوردن گذاشتن پشت در بزار اونارم بیارم باید یه تانکر بخرم برای نفت تشکر کردم و بهرام رفت گالنهای نفت و اورد و گذاشت گوشه حیاط و رفت دستاشو شست و اومد تو آشپزخونه و گفت به به بوی چی هست مرغ پختی؟خندیدم و گفتم اره یادمه میگفتی دوس داری گفت انتظار نداشتم بلد باشی اُلفت خانم گفتم نه یه چیزایی بلدم کم کم رو میکنم برو منم سفره رو بیارم سفره رو پهن کردم و ناهار و آوردم و خوردیم بد نشده بود برای بار اول بهرام که کلی تعریف کرد. برخلاف بقیه تازه عروسها شب عروسی ما شد عصر عروسی دوباره حس گناه و عذاب وجدان داشت خفه ام میکرد بهرام بلند شد و نفت ریخت تو آبگرمکن و دوش گرفت بعد هم من رفتم اینبار راحتتر خودمو شستم معمولا خونه خودمون آبگرمکن و نمیتونستیم زیاد روشن کنیم چون نفت نبود زیاد بهرام حوله و چیزی نداشت تو این خونه با همون حوله کوچیک که برای خودم خریده بودم خودشو خشک کرد و لباس پوشید و گفت انگار کم و کسری خیلی داریم خاتون گفتم بله یه کلید بهم بدی خودم بجای اینکه تنها بشینم در و دیوار و تماشا کنم میرم وسایل لازم و میخرم دستش و گذاشت رو چشمش و رفت از تو ماشین کلید ها رو اورد و داد بهم و گفت من یدونه برا خودم فقط کلید در ورودی رو درآوردم بقیه خدمتت خاتون یه بسته اسکناس دوباره گذاشت رو طاقچه و گفت هر موقع خواستی بری برو فقط ظهر که من میخوام بیام خونه باش خواهشا یه روز نبینمت انگار اون روز چیزی گم کردم بهرام نگاهم کرد و گفت ممنون که هستی خجالت زده سرم و پایین انداختم و گفتم ممنون از تو که منو نجات دادی بهرام دوباره رفت و اینبار دل تنگ تر از همیشه شدم ظرفها رو شستم و وسایلی که بهرام خریده بود و جابجا کردم کمر درد اجازه نداد که بیشتر سر پا وایسم رفتم دراز کشیدم و چشمهامو که میبستم بهرام جلو چشمم بوددوباره فکر مریم افتاده بود تو جونم که اگه من جای اون بودم چیکار میکردم و خودمو هزار بار لعن کردم کم کم داشتم به تنها بودن عادت میکردم تصمیم گرفتم فردا برم و یه قرآن بخرم برای خونه شاید نجات پیدا کنم از دستش اون شب قبل اینکه هوا تاریک بشه شروع کردم به ذکر گفتن مدام از ناهار یکم مونده بود گرم کردم و شام خوردم بعد چند روز بعد شام رفتم رختخوابمو پهن کردم و دراز کشیدم و انقد ذکر گفتم که خوابم برد.صبح زود بیدار شدم و کلید و برداشتم و رفتم از سر کوچه نون خریدم و اومدم.حس سر زندگی داشتم صبحونه خوردم و اماده شدم که برم بازار چادرمو سرم کردم و از در بیرون رفتم و دم در یکی از همسایه ها رو دیدم سلام دادم و مشتاقانه اومد باهام دست داد و خوش و بش کرد. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ببین من واقعی ام من زنده ام مامان اروم باش محــکم بغلم گرفت و چنان منو میفشرد که انگار اخرین دیدارمون بود دستهاش میلرزید و اشک میریخت خیلی لحظه تلخی بود و گریه میکردیم تو اغــوش هم سرمو بـوسید و گفت من هنوزم باورم نمیشه تو کجا بودی ؟‌ پیش کی بودی؟ مامان ما باهم تو عمارت بودیم اونشب ینفر نجاتم داد و منو پناه داد اون مالک خان بود مامان نگاهم کرد و گفت تو توی عمارت بودی ؟ اره همونجا بودم‌ تو اونجا مریض بودی و من داشتم درد میکشیدم اگه ملا بدونه من زنده ام ولــم نمیکنه شماهارو هم‌ میکشه ملا رو خدا زد اونشب انقدر ناله زدم‌ انقدر خدارو صدا زدم تک تک درها رو زدم کسی کمکم نکرد کسی نیومد دخترمو نجات بده خدا هم تک تکشون رو عـزا دار کرد عزیزاشون خونه هاشون خـراب شد ولی ببین دسته گل من اینجاست.صحیح و سلامت اینجاست مامان من صبح باید برگردم حتی خاله رحیمه هم نمیدونه من کی هستم مامان پوزخندی زد و گفت اون رحیمه دست منو نگرفت مامان آهی کشید و گفتم بشین مامان بزار یه چایی بزارم‌ بشین من میرم نه مامان من میرم امشب قرار نیست تا صبح بخوابیم نمیزارم بخوابین رضا و رحمت شوکه فقط نگاهم میکردن و کی باورش میشد من زنده ام کتری رو برداشتم و بردم دم حوض تا پر کنم‌ موهام ریخته بود دورم تو آب حوض تصویر مالک رو دیدم لبخند زدم و اول فکر کردم اشتباه کردم مشتی به اب زدم و گفتم همه جا هستی از جلو چشم هام کنار نمیری ولی تصویر از بین نرفت متعجب به پشت سـرم چرخیدم و اون مالک خان بود دستمو رو سرم بردم تا روبندمو بزنم ولی من نه چـادر داشتم نه رو بند به چشم هاش خیره بودم‌ ماه میتابید و ما زیرش ایستاده بودیم‌ نور مهتاب به صورتم میتابید و گفت ماه امشب مهمون زمین شده من تمام بدنم یخ کرده بود و نمیتونستم یه کلمه حرف بزنم گرمای دستش زیر چـونه ام رو حس میکردم و نگاهی که تا به اون روز ندیده بودم بهم خیره بود و نمیتونست پلک بزنه اب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم‌اینجا بین حرفم پرید و گفت حرف میزنی من فکر کردم یه پـری هستی که از اسمون رو زمین افتادی ‌جلوتر اومد و قلبم داشت می ایستاد نگاهی به سرتا پام کرد لبخند زد و چرخید که بره نفس هام به زور بالا میومد و گفتم اینجا چیکار داشتین؟ترسیدم مبادا منو شناخته باشه به طرفم نچرخید و گفت درب باز بود خواستم بگم درب رو ببندین صاحب خونه یه زن تنهاست خودش مکث کرد به طرفم چرخید و گفت اهل این خونه نبودی ؟من این زن رو خوب میشناسم دستپاچه بودمو گفتم مهمون هستم‌ قدمی جلو اومد و گفت چه مهمون خاصی لبخند رو لـبهام نشست از اینکه ازم تعریف میکرد قند تو دلم اب میشد.کتری رو روی سـکو گذاشتم و گفتم شما کی هستین ؟‌یکبار دیگه دقیق نگاهم کرد و گفت من کسی نیستم یه ادم معمولی چقدر صدای گرمی دارین شما هم صورت زیبایی دارین چشم های مالک مثل چشم های یه گرگ زیر مهتاب برق میزد نتونست بره! یه قدم جلوتر اومد و گفت اهل کجایی ؟‌نمیدونستم چی بگم مامان از پشت سرم گفت مالک خان شمایی ؟‌چـادرشو به دنــدون گرفت جلو اومد و گفت خوش اومدین رو به مامان گفتم مالک خان هستن ؟‌مامان متوجه اشاره چشم و ابـروی من شد و گفت بله بفرمایید دخترم میخواست چای بزاره به خونه امون صفا اوردین تو رو خدا بفرمایین داخل سرم پایین بود ولی متوجه نگاهای زیرکانه مالک بودم‌ بدون حرفی به طرف داخل رفت مامان اتاق کناری رو باز کرد و گفت این سقف و این خونه رو مدیون شما هستیم‌ بفرمایید مالک کفش هاشو در اورد و همونطور که داخل میرفت مامان اشاره کرد چی شده ؟‌!دستشو عقب کشیدم و گفتم چیزی به مالک گفتی در مورد من ؟‌!مامان سرشو تکون داد و گفت نه چی میتونستم بگم چیزی نگو اون نمیدونه من همونی هستم که از دل اتـیش بیرون کشیدش مامان چـادرشو دور کمرش بست و گفت بزار براش شام ببرم دستشو گرفتم و گفتم من میبرم شما برو رختخواب پسرا رو پهن کن و سفارش کن بیرون نیان حرفی نزنن یه سینی برداشتم و پلو کشیدم دستهام میلرزید و نمیتونستم بیرون ببرمش نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم چت شده دختر چرا اینطوری کردی ؟‌لبخند زدم و خودمو تو آینه رو دیوار اشپزخونه دیدم و گفتم مالک بالاخره منو دید ..‌. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f