نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوهفتم به سمت میز منشی رفتم و پشت زنی چادری که دست پسر بچه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستوهشتم
کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گوشی نمایان شود. من هم لبخند زدم. گوشی را به سمت آذین گرفت.
- بیا اینم دخترت.آذین روی زمین نشسته بود و سعی می کرد دو لگوی بزرگ را روی هم سوار کند. به نظر آرام و راضی می آمد. مژده موبایل را به سمت خودش برگرداند.
- پوشکش عوض شده. غذاش رو هم خورده. الانم که دیدی داره برای خودش بازی می کنه.
- گریه نکرد؟
- نه، اصلاً. کلاً بچه مظلوم و ساکتیه. تو این دو ساعت که پیش ما بود صداش در نیومد.لبخند تلخی زدم. من هم همیشه بچه ی مظلوم و ساکتی بودم. دوست نداشتم آذین مثل من باشد.دوست داشتم مثل نغمه جسور و شجاع باشد نه مثل من تو سری خور و حرف گوش کن. دوست نداشتم سرنوشتش مثل من شود.با آمدن بیمار بعدی از مژده خداحافظی کردم. حالا که کمی خیالم از آذین راحت شده بود باید در مورد کارم با کسی صحبت می کردم.درمانگاه که خلوت شد به سراغ آقای بهرامی رفتم. پشت میز کوچکی در اتاقش نشسته بود و کتاب می خواند.
- ببخشد.سرش را بلند کرد.
- کاری داری؟
- ببخشید من در مورد کارم باید با کی حرف بزنم؟اخم کرد.
- کارت؟
- بله. منظورم حقوق و ساعت کاری و این طور مسائله. باید با کی در موردشون حرف بزنم؟
- مگه قبل استخدام در مورد این مسائل صحبت نکردی؟
- نه، فقط بهم گفتن امروز باید بیام اینجا، منم اومدم.ابرویی بالا انداخت و سرش را به سمت شانه اش کج کرد و طوری نگاهم کرد که انگار حرف عجیبی زده بودم.
- مسئول درمانگاه دکتر حسین زاده اس. هر وقت سرش خلوت شد، برو با خودش حرف بزن.تشکر کردم و سر جایم برگشتم. نیم ساعت بعد فرصت پیدا کردم تا به اتاق دکتر حسین زاده بروم.دکتر حسین زاده پیرمردی حدوداً هفتاد ساله با موهایی سفید و صورتی پر از چین و چروک بود. چشم هایی ریز و نافذی داشت که آدم را می ترساند. خطوط عمودی روی پیشانیش هم نشان می داد آدم چندان خوشرویی نیست.تمام نیرویم را جمع کردم و با صدایی رسا گفتم:
- سلام. صداقت هستم.خیره و منتظر نگاهم کرد معلوم بود اسم من برایش آشنا نیست.آب دهانم را قورت دادم و این بار با صدای آرامتری گفتم:
- من منشی جدید هستم اخم کرد.
- الان اومدی؟دستپاچه جواب دادم:
- نه، نه، چند ساعتی هست اومدم.
- پس چرا پشت میزت نیستی؟ زیر نگاهش تمام اعتماد به نفسم را از دست دادم. یاد حرف نغمه افتادم "حتی اگه اعتماد به نفس نداری اداش و در بیار". سرم را بالا گرفتم و تمام سعی ام را کردم که صدایم نلرزد.
- خواستم در مورد ساعت کاری و حقوقم سوال کنم.ابروهای پرپشت و سفیدش از هم فاصله گرفت.
- مگه نمی دونی؟ من قبلاً تمام شرایط کاری رو به شوهرت گفته بودم. اونم گفت شما با این شرایط مشکلی ندارید.نمی دانم چرا حرفش را در مورد این که آرش شوهرم نیست تصحیح نکردم.
- ایشون چیزی در مورد شرایط کار به من نگفتن. فقط گفتن بیام اینجا.خنده مسخره ای کرد و سرش را به دو طرف تکان داد.
- تو هم همین طوری رات و کشیدی، اومدی اینجا؟ هیچیم از شوهرت نپرسیدی؟ نه؟سرم را پایین انداختم و بغضم را قورت دادم. از این که همیشه مثل احمق ها رفتار می کردم خجالت زده بودم.دکتر حسین زاده با بی حوصلگی توضیح داد:
- ساعت کاری از هشت صبحه تا چهار بعد از ظهره. بعد از اون خانم رفیعی منشی شیفت عصر میاد و کار رو ازت تحویل می گیره. حقوقتم سه و نیمه. جمعه ها هم یه هفته در میون باید بیای. یه هفته شما یه هفته خانم رفیعی. البته جمعه تا ساعت یک بیشتر درمونگاه باز نیست.به معنی واقعی وا رفتم. یعنی باید هر روز از ساعت هشت صبح تا چهار عصر توی درمانگاه میماندم. من عادت نداشتم این قدر از آذین دور باشم، برایم سخت بود.اصلاً سه ونیم میلیون کم نبود؟ بود؟ نمی دانستم. من هیچ ایده ای در مورد میزان حقوق یا خرج و مخارج نداشتم. همه ی حساب و کتاب های خانه با خاله و آرش بود. من نه از حقوق شوهرم خبر داشتم و نه از خرج و مخارج خانه.دکتر که از سکوت من برداشت دیگری کرده بود، طوری اخم کرد که چشم های ریزش زیر ابروهای پرپشتش گم شد.
- اگه مشکلی داری زودتر بگو تا یکی دیگه رو جات پیدا کنم.هول زده گفتم:
- نه! نه! مشکلی نیست.
- پس برو سر کارت.وقتی به خانه ی مژده رسیدم ساعت از شش گذشته بود. حساب و کتاب و تحویل کار به خانم رفیعی بیش از آن چه فکر می کردم طول کشید.خانم رفیعی که اصرار داشت او را زهره صدا کنم. زنی خندان و پرحرف بود که با دقت و حوصله نه تنها به تمام سوالاتم جواب داد، بلکه در مورد هر چیزی که خودش فکر می کرد باید بدانم حرف زد.حالا می دانستم چطور تلفن را به اتاق ها وصل کنم. می دانستم اگر بیمار بدقلقی به تورم خورد چطور باید حرف بزنم و آرامش کنم.می دانستم اگر بسته ای به درمانگاه رسد باید بعد از تحویل رسید بدهم و امضا بگیرم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
22.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#سماق_پلو
مــــوادلازم :
✅ گوشــت چرخ کرده ۳۰۰گرم
✅ پیاز ۱عدد رنده شــده
✅ نمــک فلفل زردچوبه
✅ برنج ۲پیمانه
✅ سمــاق ۳قاشــق
✅ کره ۲قاشــق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1008_50850862519663.mp3
6.34M
🎶 نام آهنگ: الفبا
🗣 نام خواننده: ایرج
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوتا نوستالژی در یک قاب:)))
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_بیستوهشتم کمی طول کشید تا این بار صورت خندان مژده روی صفحه گو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_بیستونهم
می دانستم باید حواسم به دکتر حسین زاده باشد و سعی کنم عصبانیش نکنم. می دانستم اگر کاری برایم پیش آمد و خواستم زودتر بروم می توانم روی همکاری آقای بهرامی حساب کنم.می دانستم نباید به آبدارچی درمانگاه اعتماد کنم. می دانستم دکتر صمیمی متخصص قلب، زن مهربانی است ولی دکتر معینی متخصص گوارش آدم بدجنس و موذی است می دانستم نباید دم پر دکتر کاشانی متخصص زنان بروم چون آدم بددهنی است و می دانستم بهتر است از دکتر موحدی دوری کنم چون مرد هیز و چشم چرانی است.زنگ در خانه ی مژده را که زدم در بدون هیچ پرسشی باز شد. وارد حیاط شدم و به سرعت از پله های ایوان بالا رفتم. دلم شور دختر کوچولویم را می زد و می خواستم هر چه زودتر ببینمش.وارد سالن خانه ی مژده که شدم جز آذین کسی دیگری نبود. ظاهراً مادر بچه های دیگر زودتر به سراغشان آمده بودند و کوچولوهایشان را با خود به خانه برده بودند.آذین با شنیدن صدای در به سمتم برگشت و همین که من را دید روی پاهای کوچکش ایستاد و به سمتم دوید.از دیدنش دلم ضعف رفت. روی زمین زانو زدم و دست هایم را برایش باز کرد. آذین که مثل همیشه دماغش از گریه سرخ شده بود، خودش را توی آغوشم انداخت و دست هایش را محکم دور گردنم حلقه کرد. حالا که جسم کوچکش را در آغوش گرفته بودم، می فهمیدم در همین چند ساعت چقدر دل تنگش شده بودم. فکر این که هر روز باید ساعت ها از آذین درو باشم باعث شد دخترم را بیشتر به خودم بچسبانم و عطر موهایش را به ریه هایم بفرستم.
- نیگاشون کن انگار چند ساله همدیگه رو ندیدن. چتونه شما مادر و دختر؟
با شنیدن صدای مژده به خودم آمدم. کمی جا به جا شدم و راحت تر روی زمین نشستم و آذین را هم روی پایم نشاندم.مژده سینی به دست بالای سرم ایستاده بود. آذین که انگار می ترسید دوباره بروم، چنگی به یقه لباسم زد و سرش را توی سینه ام فرو کرد.مژده رو به رویم نشست و سینی چای را بینمان گذاشت و با اخم پرسید:
- گریه کردی؟گریه کرده بودم؟ کی؟ دستم را به سمت صورتم بردم. صورتم خیس از اشک بود. چطور گریه کرده بودم که خودم متوجه نشده بودم؟ مژده با لحن جدی گفت:
- فکر نمی کنم این گریه به خاطر چند ساعت دوری از دخترت باشه.بود؟ نبود؟ نمی دانم. شاید دل تنگی برای آذین بهانه ای بود تا تمام دردهای نهفته در دلم سرباز کنند.کم درد نداشتم. درد پدر و مادری که من را رها کرده بودند و به دنبال زندگی خودشان رفته بودند. درد شوهری که زن دیگری را به من ترجیح داده بود. درد خانواده ای که از من متنفر بودند و من را مایه ننگ خودشان می دانستند.
دستش را حمایتگرانه روی پایم گذاشت.
- کاری هست که من بتونم برات انجام بدم؟به چهره مهربانش نگاه کردم چه عیبی داشت کمی درد و دل کنم.
- حس می کنم گم شدم. حس می کنم وسط یه بیابون بی آب و علف وایسادم و اصلاً نمی دونم باید به کدوم طرف برم و چیکار کنم. فقط بی هدف دور خودم می چرخم و منتظرم یکی من و از خواب بیدار کنه و بگه بیدار شو داری کابوس می بینی. همش یه خواب بد بود.
- وای عزیزم چه بلای سرت اومده؟
- در عرض یه شب همه زندگیم نابود شد. نگاهش رنگ غم گرفت.
- اگه دوست داری درموردش حرف بزنی من شنونده خوبی هستم.برای اولین بار دلم می خواست در مورد زندگیم با کسی حرف بزنم.
- عشق اول شوهرم برگشت و اونم طلاقم داد تا بره با عشقش عروسی کنه.به تلخی خندید:
- یه داستان تکراری.من هم خندیدم به همان تلخی:
- یه خونه برامون گرفت و گفت دیگه نمی تونه هیچ کدوم مون و ببینه چون زنش ناراحت می شه.
- نمی تونه یا نمی خواد؟عصبی شدم. دوست نداشتم کسی که حتی برای یک بار هم آرش را ندیده او را قضاوت کند.
- آرش ما رو دوست داشت. یعنی هنوزم دوست داره. فقط به خاطر اون دختره مجبوره تا یه مدت ازمون دور باشه. می دونم موقتیه یه ذره بگذره خودش برمی گرده سمتمون.مژده سری به نشانه تاسف تکان داد. دوباره گریه ام گرفت.
- نمی دونم باید چیکار کنم؟ من عاشقشم. من بدون اون می میرم.
- نمی میری عزیزم. منم فکر می کردم بدون مهدی می میرم ولی می بینی که هنوز زنده ام.با تعجب نگاهش کردم. یعنی او هم مثل من بود. خندید. انگار فکرم را خوانده بود که گفت:
- تو اولین زنی نیستی که رها شدی. آخرینش هم نیستی. شوهر منم، من ولم کرد و رفت. البته نه به خاطر یه زن دیگه به خاطر بچه. من بچه دار نمی شدم. خیلی سعی کردیم ولی نشد. عیب از من بود. وقتی دکترا آب پاکی رو ریختن رو دستمون و گفتن من هیچ وقت بچه دار نمی شم، ولم کرد و رفت.
- یعنی چی؟ یعنی تا فهمید بچه دار نمی شی طلاقت داد.
- نه به این سرعت. اولش گفت بچه برام مهم نیست. گفت می تونیم بدون بچه هم زندگی کنیم ولی یواش یواش رفتارش تغییر کرد.دیگه اون مهدی عاشق و دوست داشتنی که هر کاری برای خوشحالی من می کرد نبود.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سی
سرد شده بود.بی محلی می کرد. شبا دیر می اومد و روزا زود می رفت.یه روز دل و به دریا زدم و بهش گفتم بیا طلاق بگیریم تا تو بتونی دوباره ازدواج کنی و بچه دار بشی. فکر می کردم مخالفت می کنه، آخه خیر سرمون عاشق هم بودیم و برای رسیدن به هم تو روی خونواده هامون وایساده بودیم. ولی انگار منتظر پیشنهاد من بود. به یک هفته نکشیده رفت درخواست طلاق داد. وقتی جدا شدیم منم مثل تو فکر می کردم می میرم. ولی نمردم حتی وقتی با زن و بچه اش تو خیابون دیدمش هم نمردم. تو هم نمی میری. مطمئن باش. خیره به چشم های عسلی و غمگینش پرسیدم:
- چطور تحمل کردی؟دستش را دور لیوان چایش حلقه کرد و برای چند لحظه در سکوت به چای درون لیوان خیره شد.
- وقتی از مهدی جدا شدم فکر می کردم دنیا به آخر رسیده و بدبخت تر از من کسی تو این دنیا وجود نداره. من خیلی دوستش داشتم. عاشقش بودم. برای همین طلاقمون ضربه بزرگی بهم زده بود. خودم و تو یه اتاق زندونی کرده بودم و حاضر نبودم با کسی حرف بزنم. همش گریه می کردم و از خدا گله می کردم، چرا من؟ چرا بین این همه آدم فقط من نباید بچه دار بشم.
- از همه بدم می اومد از هر کی که بچه داشت از هر کی که خونه و زندگی داشت از هر کی که شوهر داشت. از همه دنیا بدم می اومد. نمی خواستم کسی رو ببینم و جایی برم. بابام خدابیامرز خیلی سعی کرد من و از اون حال و هوا بیرون بیاره ولی نمی تونست. کاری از دستش برنمی اومد. من رسماً دیوونه شده بودم. با همه دعوا می کردم و سر همه داد می کشیدم. همه ی دنیا رو مقصر می دونستم و می خواستم تقاص ناکامیم و از همه بگیرم. حتی به خودکشی هم فکر کرده بودم.با یاداوری گذشته آه بلندی کشید.
- یادم میاد تولدم بود. بابام همه رو دعوت کرده بود و تا مثلاً سورپرایزم کنه. بنده خدا می خواست، حتی برای یه شب هم شده من و از فکر زندگی گذشتم بیرون بیاره. ولی من مثل دیوونه ها زدم زیر کیک و همه رو از خونه بیرون کردم. شب بابام اومد تو اتاقم و بهم گفت تا حالا باهات مدارا می کردم چون فکر می کردم این یه دوره ای که تموم می شه. می خواستم بهت فرصت بدم تا برای عشق از دست رفتت عزاداری کنی ولی حالا فهمیدم مشکل تو عزاداری نیست. مشکل تو اینه که برای خودت هیچ ارزشی قائل نیستی. فکر می کنی وجودت فقط وقتی ارزش داره که اون مرتیکه الدنگ کنارت باشه. فکر می کنی بدون اون فقط یه تیکه زباله ای و به هیچ دردی نمی خوری. بهم گفت شایدم همین طوره. شاید تو واقعاً آدم بی ارزشی هستی. بعدم در رو بست و رفت.با تعجب به مژده نگاه کردم به این دختر آرام و منطقی نمی آمد دست به چنین کارهای زده باشد.مژده کمی از چایش را خورد و ادامه داد:
- اون شب خیلی فکر کردم. دیدم حق با بابامه. من هیچ وقت به خودم به عنوان یه آدم مستقل نگاه نکرده بودم. همیشه خودم و در کنار مهدی تصورم می کردم. انگار وجودم وصل به وجود مهدی بوده و بدون اون من دیگه ارزشی نداشتم. فکر کردم وقتی مهدی این قدر راحت من و ول کرد و رفت پی زندگیش، چرا من باید بشینم و زندگیم و به خاطرش نابود کنم. فکر کردم مهدی خودش و بیشتری از من دوست داشت که وقتی دید با من به اون چیزی که می خواد، نمی رسه رهام کرد و رفت دنبال یکی که اون رو به خواستش برسونه. ازش گله ندارم اونم حق داشت بره دنبال آرزوهاش ولی من چرا باید بشینم و به خاطرش غصه بخورم. همون موقع بود که فهمیدم باید یه کاری کنم. باید خودم و از دنیای مهدی بیرون بکشم و برای خودم ارزش قائل باشم. فهمیدم فقط زمانی می تونم به خواسته هام برسم که خودم و بیشتر از هر کسی دیگه ای تو دنیا دوست داشته باشم. نه این که خودخواه باشم و به خاطر خودم به دیگران صدمه بزنم. نه! ولی باید اونقدر خودم و دوست داشته باشم تا نذارم دیگران به من صدمه بزنن. تو هم هر وقت قبول کنی که یه انسان مستقلی که برای خوشبختی احتیاجی به هیچ کس و هیچ چیزی جز اراده خودت نداری دست از غصه خوردن برمی داری و شوهر سابقت و فراموش می کنی. فقط باید یه کم بیشتر خودت و دوست داشته باشی.با صدایی که غم از آن می بارید، گفتم:
- من آرش و از خودم بیشتر دوست دارم.با کلافگی پووفی کشید.
- یاد بگیر فقط کسایی رو دوست داشته باشی که دوست دارن. عشق یه طرف عین مرگه.گفتنش راحت بود. ولی مگر می شد عشقی که این چنین درون وجودم ریشه کرده بود را فراموش کنم و به خودم فکر کنم.
- با تمام بدی های که در حقم کرده نمی تونم دست از دوست داشتنش بردارم.
- می تونی، فقط کافی یه ذره برای خودت ارزش قائل باشی اون وقت دیگه برای مردی که به خاطر یه زن دیگر رهات کرده و رفته اشک نمی ریزی.مطمئناً مژده مثل من عاشق شوهرش نبود وگرنه نمی توانست به این راحتی فراموشش کند.
- من ازوقتی یادمه عاشق آرش بودم.چطور می تونم از عشقش دست بردام ؟این امکان نداره
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔴 ما نسلی هستیم که هم به ده ریال گفتیم یک تومن، هم به یک میلیارد تومن گفتیم یک تومن.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_سی سرد شده بود.بی محلی می کرد. شبا دیر می اومد و روزا زود می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_سیویکم
شانه ای بالا انداخت.
- صبح به صبح وقتی از خواب بیدار شدی به ظلم های که آرش خان بهت کرده فکر کن و بدی هاش و با صدای بلند بشمار. دونه به دونه. به یه ماه نرسیده دیگه دوستش نداری.به راهکارش خندیدم. ولی این جور راهکارها به درد من نمی خورد. واقعیت این بود که اگر تمام دنیا هم جلویم صف می کشیدن و می گفتند. آرش بد بود و به من بدی کرد، قبول نمی کردم. به نظر من آرش فقط تحت تاثیر نازنین دست از من و آذین کشیده بود و روزی می رسید که متوجه اشتباهش می شد. آن وقت نازنین را ول می کرد و پیش ما برمی گشت. من هم تا رسیدن آن روز عاشقش می ماندم.روزهای بعد چنان درگیر کار بودم که کمتر فرصت می کردم به کسی یا چیزی فکر کنم. هر روز ساعت هفت صبح از خواب بیدار می شدم. بعد از خوردن صبحانه آذین را پیش مژده می بردم و از آنجا به درمانگاه می رفتم و تا ساعت چهار و نیم در درمانگاه می ماندم.از آنجایی که در بیشتر مواقع وقتی برای بردن آذین به خانه ی مژده بر می گشتم کس دیگری آنجا نبود. نیم ساعتی را پیش مژده می نشستم و بعد به خانه برمی گشتم. شام می خوردم. ناهار فردا را آماده می کردم. آذین را می خواباندم و بعد عین جنازه تا صبح می خوابیدم. فقط گاهی وقت می کردم بعد از خواباندن آذین لیوان چای برای خودم بریزم و توی بالکن بنشینم و به عکس های آرش که هنوز توی گالری موبایلم بود، نگاه کنم و از دلتنگی گریه کنم.تنها چیز قشنگ این زندگی آشنایم با مژده ای بود که با صبوری به حرف ها و درد و دل هایم گوش می داد و اجازه می داد در کنارش آرام شوم.سه ماهی از طلاقم گذشته بود که یک روز عصر خاله لیلا زنگ زد. در این مدت خبر چندانی از فامیل نداشتم. نغمه گاهی زنگ می زد ولی کمتر در مورد کسی حرف می زد. نمی دانم مراعات حال من را می کرد و یا دوست نداشت اخبار فامیل به گوش من برسد. هر چه بود من در این سه ماه تقریباً از همه به خصوص از آرش بی خبر بودم.با هیجان انگشتم را روی آیکون تماس کشیدم.
- سلام خاله سلام و زهرمار، نباید یه خبر از خالت بگیری؟قلبم برای لحظه ای از حرکت ایستاد. این حرف خاله چه معنی داشت؟ یعنی من را بخشیده بود و دوست داشت من را ببیند. خدایا شاید آرش به او گفته بود تا با من تماس بگیرد. شاید می خواست دور از چشم نازنین از حال ما خبردار شود.خاله همچنان غر می زد:
- نمی گی من دلم برای نوه ام تنگ می شه. نمی گی اون بچه رو ببرم مادربزرگش و ببینه.با هیجان گفتم:
- خاله من ........... من فکر می کردم شما دوست ندارید من و ببینید.
- از دستت عصبانی که هستم ولی چیکار کنم بچه خواهرمی. نمی تونم بذارم اینطور غریب و تنها بمونی. حالام پاشو بیا اینجا. اون وروجک رو هم بیار که دلم براش یه ذره شده.از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم.
- میام خاله. دو ساعت دیگه که کارم تموم بشه میام.
- دو ساعت دیگه دیره. همین الان پاشو بیا.نگاهی به دور تا دور مطب انداختم. تعداد بیماران زیاد نبود. می توانستم از بهرامی بخواهم این یکی، دو ساعت باقی مانده را جای من بایستد. چشمی گفتم و تلفن را قطع کردم.به خانه ی خاله که رسیدم قلبم به شدت می زد. از فکر این که دوباره قرار بود پا درون خانه آرزوهایم بگذارم هیجان زده بودم.یعنی آرش هم بود؟ می توانستم آرش را ببینم؟ اگر بعد از این همه مدت من و آذین را می دید چه عکس العملی نشان می داد؟ حتما او هم دلتنگ ما بود و از حرف هایی آن روزش شرمنده و خجل بود.
وقتی وارد خانه شدم حس کردم وارد جایی غریبه شده ام. خانه اصلاً شبیه خانه ای که من آن را ترک کرده بودم نبود. کل خانه را بازسازی کرده بودند و وسایل نو خریده بودند.دلم گرفت. در کل چهار سالی که من در این خانه زندگی می کردم حاضر نشدند یک کمد برای من بخرند که لباس هایم را در آن بگذارم. کمد دیواری اتاق ما کوچک بود و فقط لباس های آرش توی آن جا می گرفت. لباس های من هم یا توی اتاق آذین بود و یا توی انبار.گفتم:
- مبارکه خاله. خونتون خیلی قشنگ شده.خاله آذین را از توی بغلم بیرون کشید و با حرص گفت:
- دسته گل آرش خانه وگرنه من موافق این همه ولخرجی نبودم.مگه وسایل خودم چش بود. یه ذره قدیمی بود ولی همشون سالم بود. آقا پاشو کرد تو یه کفش که با اون وسایل نمی شه مهمون دعوت کرد، آبرومون می ره.مهمان دعوت کند؟ چه مهمانی؟ مگر قبلاً توی این خانه و با همان وسایل قدیمی مهمان دعوت نمی کردیم؟ غم تمام وجودم را گرفت.آرش خانه را برای پذیرایی از خانواده عروس جدیدش نو نوار کرده بود. حتماً می خواست به خانوده نازنین نشان دهد که در حد واندازه آن هاس.- بیا تو آشپزخانه.به همراه خاله به آشپزخانه که حالا دیوارش را برداشته بودندو اپنش کرده بودند، رفتم. روی میز و کف آشپزخانه پر بود از دسته های سبزی.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«إِنَّ اللَّهَ قَادِرٌ عَلَىٰ أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً»
خداوند میتونه برامون معجزه کنه ،
پس بیا بسپاریم به خودش به جای نگرانیای الکی...🌱🌔
شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f