28.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#شیشاق_شامی
شیشاق شامی خوراکی است که در شمال ایران طبخ میشه که از ترکیب گوشت چرخ کرده و سبزی معطری به اسم شیشاق درست میشه.این سبزی عطر به خصوصی به گوشت میده که باعث میشه طعم متفاوتی با غذاهای گوشتی دیگه داشته باشه.این غذا با گوجه سرخ شده و سیب زمینی سرخ شده و یک سس نسبتا ترش و خوشمزه سرو میشه، این خوراک را میتوان با برنج یا نون سرو کرد. نکته ای که میتونم بهش اشاره کنم اینه که برای خوش عطرتر شدن این غذا از شیشاق تازه استفاده کنین.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5814647044538630566.Mp3
10.84M
کیابا #قصه_های_ظهرجمعه خاطره دارن😍😍
هرهفته جمعه به یاداونروزا یه قصه ی ظهرجمعه باهم بشنویم😍🎶
(موش و گربه)
گوینده:محمدرضا سرشار
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس یادگاری بازیگران ساعت خوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوسه اما مرد رو به رویش همان علیرضای همیشگی بود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوچهار
علیرضا به چشمهایش نگاه کرد وگفت خوب اینم آخر راه با هم بودن من و تو.بخاطر تمام اذیتهایی که بخاطر من شدی حلالم کن. سر بلند کرد و گفت :اما اگه میشه دلتو باهام صاف کن .خودت دیدی توی این مدتی که برای کارهای طلاق در گیر بودیم هر چقدر پدرم و پدرت مخالفت کردن مقابلشون ایستادم .فقط چون خواستم دل تو رو به دست بیارم و ازم بگذری
آیلار همراه نفس عمیقی که کشیدلبخندی زدوگفت من خیلی وقته بخشیدمت علی .برو به زندگیت برس.علیرضا قبل از اینکه به سمت ماشینش بره گفت :آیلار ،اگه یک موقع به چیزی احتیاج داشتی یا کمک خواستی من هستم می تونی مثل گذشته مثل برادر یا مثل یک پسرعمو روی من حساب کنی آیلار با لبخندی که اصلا از صورتش حذف نمیشد گفت :باشه ممنون.برو به سلامت مواظب ناهیدباش.با شادی وارد خانه شد به بانو و جمیله و شعله که در حیاط نشسته بودند سلام بلند بالایی داد بانو با شوق نگاهش کرد پرسید :تموم شد ؟آیلار با ذوقی فراوان گفت :آره طلاق گرفتیم تموم شدو امید را از آغوش جمیله گرفت یک دور در آسمان چرخاند صدای خنده کودک که بالا رفت لپ صورتی دوست داشتنیش را محکم بوسید
شعله با خنده گفت :انگار عروسیشه.آیلار با صدای بلند پا به پای امید خندید و گفت :آره والا انگار عروسیمه جمیله با محبت و حسرتی توامان گفت :ان شاءالله عروسیت.سیاوش با یک جعبه شیرینی دم در منزل پدر خانمش ایستاده بودافشین در را به رویش باز کرد با هم وارد خانه شدندشریفه خانوم تا سیاوش را همراه افشین دید سلام و علیک کرد و دلخور رو به سیاوش گفت :چه عجب ،از این طرفا ؟قدم رنجه کردی ؟
سیاوش سر پایین انداخت با لحنی شرمنده گفت اومدم دنبال سحر،البته با اجازه شماشریفه در جوابش چیزی نگفت و او را تعارف به نشستن کرد افشین خواهرش را صدا زد سحر صدای شوهرش را از همان بدو ورودش به خانه شنیده بود با بی قراری مقابل آینه ایستادو به صورتش که در اثر دل تنگی خسته تر از همیشه بنظر می آمد نگاه کردبرای بار دوم که افشین نامش را خواند به سمت در اتاق رفت از اتاق خارج شد جایی که سیاوش نشسته بود درست رو به روی در اتاق او بود سیاوش تا همسرش را دید
از جا بلند شدسحر جلو آمد و سلام کوتاهی داد سرش را پایین انداخت انگار آمده بودند خواستگاریش سیاوش نگاه مهربانش را حواله صورت دخترک کرد و بر خلاف او با صدای رسا جواب سلام همسرش را دادافشین از جایش بلند شد و گفت :خوب سیاوش جان من برم بالا به لیلا بگم اومدی.شما هم دو کلمه حرف بزنید ببینیم بالاخره تصمیمتون برای زندگی چیه ؟شریفه از جایش بلند شد و گفت منم برم یک سری به غذا بزنم.شریفه و افشین که از تیر رس دور شدندسیاوش به همسرش نگاه کرد و پرسیدخوب همینجا بشینیم یا بریم توی اتاق کمکت کنم لباس هات رو جمع کنی؟سحر دلخور به سیاوش نگاه کرد و گفت :خیلی دیر اومدی .فکر کنم زیاد تردید داشتی .منم تصمیم خودم
رو گرفتم.بهتره از هم جدا بشیم.سیاوش دلخوری سحر را درک می کردسرجایش نشست و با دست به سحر هم اشاره کرد بنشیند و گفت :بشین حرف بزنیم.سحر مقابلش نشست و سر صحبت را خودش باز کرد تا وقتی که فکر می کردیم علی زنده نیست اگه اومده بودی خوب بود .می گفتم امکان برگشت به آیلار براش بود ولی من رو انتخاب کرد اما الان آخه چاره ای جز بودن با من نداری ؟ مجبور بودی بودن با من رو انتخاب کنی .پوزخندی زدگوشه شالش را دور انگشتانش پیچید و گفت :تازه انگار با همین وجود هم خیلی تردید داشتی که این همه تاخیر کردی سیاوش می دانست سحر گله می کند منتظر این حرفها بودپس گفت :سحر من اون روزها حال روحی خوبی
نداشتم .از لحاظ روحی داغون بودم .واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم نباید از من توقع انتخاب و ناز کشی توی اون شرایط رو داشته باشی از پارچ کمی آب برای خودش ریخت و گفت :الان هم اگه دیر اومدم دلیل داشتم.میدونستم بهم میگی حالا اومدی ، چون راهی جز بودن با من نداشتی .صبر کردم تا اون اتفاقی که باید بیفته بعد بیام .کمی مکث کرد سحر منتظر ادامه حرفهایش بودسیاوش گفت :علی همون روز توی بیمارستان به من گفت میخواد آیلار رو طلاق بده.گفت میخواد بفرستش دنبال زندگیش.بهم گفت من و آیلار هر تصمیمی که بگیریم احترام میذاره و مخالفت نمی
کنه.توی غار خیلی اذیت شده بود و خودش اعتقاد داشت مجازات ظلمی بوده که در حق ما کرده.کمی بیشتر به سحر نزدیک شد و با فاصله کمتری از او نشست و گفت :دیروز طلاق گرفتن و تموم شد .من امروز عمدا اومدم تا بهت ثابت بشه خودم با قلبم خواستم که با تو ادامه بدم.وگرنه خودت هم خوب میدونی برای من کاری نداره دست آیلار رو بگیرم و از این روستا بریم و هر جا که دلمون خواست با هم زندگی کنیم اما من میخوام کنار تو به زندگیم ادامه بدم .با توروز اول که اومدم خواستگاریت بهت گفتم تو انتخاب خودمی.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوشصتوپنج
حالا هم اومدم بهت بگم آیلار و علی دیروز جدا شدن .الان اون یک زن مجرده ولی با این اوصاف من تو رو انتخاب کردم .میخوام زندگیم رو کنار تو بگذرونم.سحر سر بلند کرد مردد به سیاوش نگاه کردواقعا او می توانست آیلار را انتخاب کند اما نکرده
بود ؟با تردید پرسید :واقعا آیلار و علی جدا شدن ؟سیاوش سر تکان داد :بله .می تونی زنگ بزنی از ناهید بپرسی.شام را منزل محمد دور هم خوردند و سپس راهی شدند سیاوش در حال رانندگی بودکه سحر پرسید :علیرضا چطور تونست بابا و عموتو راضی کنه که آیلار و طلاق بده ؟فکر نمی کردم کوتاه بیان سیاوش پاسخ داد :نبودی ببینی این مدت چه جنگی به پا بود .بابام و عمو محمود اصلا زیر بار نمیرفتن .اما علی سفت و سخت ایستاد که این زندگی ما دوتاست خودمون باید تصمیم بگیریم .حالا که آیلار نمیخواد ادامه بده منم مجبورش نمی کنم.خلاصه محکم ایستاد توافقی جدا شدن .برای همینم کارهای طلاقشون خیلی زود انجام شدسحر نگاهی به سیاوش انداخت و گفت حتما تو هم هربار آرزو می کردی کاش این استقامت رو پارسال که مجبورش کردن با آیلار ازدواج کنه به کار برده بود.کاش محکم ایستاده بود و با دختری که تو تمام عمر دلبسته اش بودی ازدواج نکرده بود .اونوقت تو هم مجبور نبودی .سیاوش از گوشه چشم به همسرش نگاه کرد و گفت :من و تو دو ساعت توی اون خونه با هم صحبت کردیم .قرار شد از گذشته حرف نزنیم .هنوز به در خونه نرسیده تو میخوای شروع کنی .این حرفها جز اینکه من و خودت رو عذاب بده چه سودی داره ،گذشته تموم شدبرای اینکه به بحث خاتمه بدهد سیستم پخش را روشن کرد به آهنگ ملایمی که پخش میشد گوش سپرد در حالی که خودش در افکارش به شب پیش سفر
کرده بودشب قبل.اولین شبی که آیلار و علی از هم جدا شدندسیاوش به سمت کمد دیواری رفت و جعبه ای را از آن بیرون اوردیک جعبه جواهر کوچک درونش بود سیاوش درش را باز کردو گردنبندی را بیرون آورد .این گردنبند را وقتی خرید که یک دنیا آرزو برای شب عروسی خودش و آیلار داشت حتی بارها آن را در گردن آیلارآن هم وقتی لباس عروس بر تن داشت تصور کرده بود.گردنبند را خریده بود تا شب عروسیشان وقتی تنها شدند به گردن دخترک بیاویزدگردنبند را میان دستش فشردباید می رفت و آخرین یادگاری عشق آیلار را هم به
او میداددر طبقه پایین با تلفن به خانه عمویش زنگ زد و به ایلار گفت آماده باشد می رود دنبالش .گفته بود میخواهد تا کنار رود کمی قدم بزنند و کمی هم حرف بزننددخترک هم در کمال تعجب این پیشنهاد نابهنگام را پذیرفت.سیاوش رفت در خانه دنبالش .با هم تا رودخانه در سکوت کامل قدم زده بودندشاید خاطراتشان را مرور کردندشاید به روزهایی که کنار هم ، کنار همین رود برای آینده اشان نقشه کشیدنداندیشیدندشاید قدری هم حسرت خوردند بابت روزهای خوش
گذشته.هوا زیادی صاف بود نور مهتاب همه جا را روشن کرده بود طوری که حتی آب هم می درخشید مرد جوان روبه روی ایلار عشق تمام سالهای زندگی اش ایستاد.نگاهش را به چشمان زغالی اش که زیادی با رنگ شب ست بود دوخت مشتش را باز کرد و گردنبند را بالا آورد و مقابل
صورت آیلار گرفت.نور ماه روی نگین بزرگ و آبی گردنبند افتاده بود و می درخشیدسیاوش با نگاهی غم آلودبه صورت آیلار که گردنبند در چشمانش می درخشید خیره شد و گفت :این مال توعه . زمان دانشگاه یک شب وقتی خیلی دلتنگت بودم داشتم قدم میزدم توی ویترین یک جواهر فروشی دیدمش .خریدمش تا شب عروسیمون بهت هدیه بدم ولی نشد .شب عروسیمون هیچ وقت نیومد.خیلی از شبهای این مدت به اندازه همون شب حتی بیشتر به غم و دلتنگی گذشت.یک شب همینجا کنار همین رود لباس عروسی رو که برات خریده بودم آتیش زدم .این اخرین یادگار عشق منه .تو راست گفتی آیلار راه من و تو از هم جدا بود .امشب اومدم این گردنبند آخرین یادگاری عشقتو بهت بدم برم.برم دنبال زندگی که جای تو ممکنه همیشه داخلش
خالی باشه ولی باید بسازمش گردنبند را پایین آورد وادامه دادفردا میخوام برم دنبال سحر .عاشقش نیستم .اون زنی نیست که من باهاش عشق رو تجربه کردم اما..اما زنیه که پایبندش کردم .زنیه که تو روزهای سخت و شرایط سخت انتخابش کردم و اونم با اینکه می دونست دلم پیشش نیست پام ایستاد.زندگی اجازه نداد من و تو کنار همدیگه خوشبخت باشیم فکر کنم وقتشه بدون همدیگه خوشبخت بودن رو یاد بگیریم .میدونم حتی اگه منم از سحر می گذشتم و تو رو انتخاب می کردم تو زنی نبودی که بخوای پا روی سحر بذاری.آیلار به صورت در هم سیاوش نگاه کرد.با مهربانی گفت کار درستی داری می کنی سیاوش
.راه درست اینه که پای انتخابت بایستی حتی اگه دلت چیز دیگه ای بخواد .گاهی وقتا تو زندگی دنبال دل رفتن کار اشتباهیه.تو لیاقت خوشبختی رو داری .سحر هم لیاقت خوشبختی داره .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر سعی میکردیم سریع و تمیز بنویسیم😉
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﻣﺮﺩﯼ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺍﺧﻼﻕ و ﻏﺮﻏﺮﻭ ﺑﻮﺩ!
ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﭼﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ زن ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺒﺮﻡ،
ﭘﺲ ﺯﻥ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﭼﺎﻩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺯن ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻩ، با کمال تعجب ﺻﺪﺍیی ﺍﺯ ﺗﻪ ﭼﺎﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺯﺪ: ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩ! ﻣﻦ ﻣﺎﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ولی ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﺮﺩﯼ! ﺍﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﻢ.
ﻣﺮﺩ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﭼﺎﻩ ﺍﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ،
ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﻢ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﯿﺎیی، ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ،
ﻣﺎﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ
ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﺭ ﺯﺩﻧﺪ، ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ، ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، مرد ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﻫﻢ،
آنگاه ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺷﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺧﺒﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﮐﻢ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ همان مرد ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ،
ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ.
مرد ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻓﻘﻂ ﺁﻣﺪﻡ به تو ﺑﮕﻢ همسرم ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ!
ﻣﺎﺭ ﺗﺎ این ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ.
نتیجه: اخلاق بد همه را فراری می دهد، حتی مار بد جنس را😔
اخلاق حسنه نعمتی است، کسی چنین اخلاقی داشته باشد محبوب خدا در نتیجه محبوب همسر نیز خواهد شد» ٠
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کاش میشد برگشت به روزایی که پشت نیمکت میشستیمو اینارو میخوندیم...❤️
علوم تجربی دوم دبستان ۱۳۶۷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد قدیما بخیر ...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f