فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مدافعان حرم چقدر ماهانه حقوق میگیرند؟
#شهید_مدافع_حرم_مرتضی_عطائی
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_هجدهم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💠 دکترش گفت: «باید حداقل سه ماه تحت نظر باشه و جایی نره!»
💠 همه گفتیم خوب است حداقل مدتی بیشتر میماند😊، اما آن چند وقتی که به اجبار مانده بود، هم بیکار ننشست.👏
💠 نیروها را آموزش میداد و همچنان در حال رفتوآمد با خانوادهی شهدا بود.🌹
💠 هر خبر و اتفاقی که در سوریه میافتاد، بیتابتر میشد.
💠اوضاع آنجا دوباره به هم ریخته بود.😔
💠 مصطفی هم طاقت نیاورد. دوره نقاهت را نصفه رها کرد و راهی سفر شد.
💠 حالش خیلی خوب نبود. ترکشهای داخل بدنش خونریزیهای گاهوبیگاه داشت.😔
💠 گاهی زنگ میزد و میگفت: «مامان برام دعا کنید. برای من که آیتالکرسی میخونید برای نیروهامونم بخونید!»🙏
💠بارها برایش ختم یا جواد (ع) گرفتم، حتی یک بار دعای حرز را نوشتم و بهش دادم و گفتم: «این رو پیش خودت نگه دار!»
💠 مصطفی آن را به تعداد نیروهایش چاپ کرد و به همه داد.💕
💠 میگفت: «براشون دعا کن تا سالم پیش خونوادهشون برگردن!»🙏
💠 وقتی فرمانده شد خودش را مسئول جان نیروهایش میدانست.
💠 ششم مرداد که آمد، پشت پایش مجروحیت شدیدی داشت.😔
💠لنگان لنگان راه میرفت. برایم عجیب بود که چرا از بچگی همیشه سمت چپ بدنش آسیب میدید.
💠 خیلی نماند. حتی نگذاشت نخ بخیهها را بکشند.
💠 بیستم مرداد با همان پای بخیه شده رفت و مثل همیشه قلب مرا هم با خودش برد، اما اینبار رفتنش فرق داشت.😔
💠 انگار که دیگر قرار دیدارمان به آن دنیا موکول شده بود.😔
💠 انگار برای آخرین بار بود که مصطفی را میدیدم و میبوسیدم.😔❣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم_ انتشارات روایت فتح
@syed213
🌷 آیت الله مجتهدی (ره):
❄️⇦(چند نفر) هستند که خدا آنها را لعنت میکند و ملائکه هم آمین میگویند. اگر خدا لعنت کند و ملائکه هم آمین بگویند، یعنی دعا مستجاب است. حال این افراد چه کسانی هستند:
❄️⇦اول: کسانی که ازدواجشان را به تاخیر می اندازند.
❄️⇦دوم: مردی که خود را شبیه زنان میکند در حالی که خداوند او را مرد آفریده است.
و زنی که خود را شبیه مردان میکند در حالی که خداوند او را زن آفریده است.
❄️⇦ سوم: فریب دادن و تمسخر مردم مثلا به مسلمانی گوید: بیا چیزی به تو بدهم، و چون آمد میگوید: گردن کلفت برو دنبال کار و کار کن!
یا به نابینایی گوید، مواظب باش به فلان حیوان برخورد نکنی در حالی که مقابل او چیزی نیست!
یا اگر کسی سراغ خانه ای از او میگیرد، عمدا آدرس اشتباهی میدهد.
@syed213
#خاطرات_شهید_مصطفی_صدرزاده
#خاطرات_دوستان_شهید
✅ توی سال 85، زمان جنگ های سی و سه روزه ی لبنان، مصطفی انقدر ذهنش درگیر بود که عین اون سی و سه روز، هرشب خواب جنگ دیده بود
✅ مصطفی با این که حافظه ی خوبی نداشت، شعرهای اتل متل توتوله ی ابوالفضل سپهر رو خیلی هاش رو حفظ کرده بود و سر مزار شهدا میخوند.
شاید خیلی از اون شعر ها رو پای مزار خودش خوند
#خاطرات_دوستان_شهید
➖➖➖➖➖➖➖
#شهید_مصطفی_صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)
@syed213
✨امام علی علیهالسلام،
ریسمان محڪم پروردگار است.💯
📚قطرهایازفضائلاهلبیت/ج۲
💕 ۴ روز تا عید غدیر 💕
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست
@syed213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از مادر ۳ شهید می پرسند #فرزندت_کجاست
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_نوزدهم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️ آقا محمد صدایم میکند. سرم را میچرخانم و میبینم جلوی در خانهی داداش حسین هستیم. لبخندی نرم میزند و میگوید: «بیبی کجایی؟»❓ چادرم را صاف میکنم و بیرمق میگویم: «پیش مصطفی!»💕
▪️مداح، روضهی حضرت عباس (ع) میخواند، دلم میلرزید.😔
▪️فاطمه خانم عروس خواهرم کنارم نشست و پرسید: «خاله جان چی شده؟»
مضطرب گفتم: «نگران مصطفی هستم. از صبح بیقرارم!»😔
▪️اشکهایم تمام صورتم را پر کرده بود.😭 انگار آن روز همه یکجورهایی بیقرار بودند. تا چشمشان به من میافتاد سراغ مصطفی را میگرفتند.
▪️به ساعت نگاه کردم. یازده و ربع بود. انگار یکی دست کرده بود میان قفسهی سینهام و داشت قلبم را از جا میکند.😔
▪️ روضه که تمام شد، راهی شهریار شدیم. بیقراریهای تمامی نداشت.
▪️آقا محمد بیرون رفت و من چادرم را سر کردم و راهی مجلس روضه در خانهی مادرشوهرم شدم از حضرت عباس (ع) خواستم خودش آرامم کند.🙏
▪️روضه تمام نشده باز بلند شدم و به خانه برگشتم. خانه را بالا و پایین کردم.
▪️خواستم به سمیه خانم زنگ بزنم و خواهش کنم تا سراغی از مصطفی بگیرد، اما دلم نیامد که دل او را هم بی قرار کنم.
▪️نمیدانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت: «محمدعلی بیحاله. بیا خونهی مصطفی کمک سمیه!»
▪️فهمیدم مصطفی...😔😔😔
▪️صدایم لرزید. پرسیدم: «از مصطفی خبری شده؟»❓
▪️آقا محمد گفت: «آره انگار مجروح شده!»😔
▪️یقین پیدا کردم که شهید شده و فعلا نمیخواهند به ما اعلام کنند یا در بهترین حالتش مجروحیت شدیدی دارد که در نهایت تا فردا زنده میماند.😔🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
صبح، یعنی:
غزلی،رنگ پریشانی عشق
#فرصتےناب
پر از بوسه ے پنهانےعشق
چشم، بربادصباونفس آبے اشک
#صبح،یعنے:
گذرے بر دل بارانے عشق
#صبحت_بخیر_سیدجان
ممنون که هواموداری❤️
@syed213
♥️داستاني زيبا و مستند♥️
از امام هادي عليه السلام
🌹ايا امام زمان براي ما دعا ميكند
🌀گروهى از اهالى اصفهان از آن جمله ابو العباس احمد بن نضر و ابو جعفر محمّد بن علويه گفتند كه
در اصفهان مردى بنام عبد الرحمن بود كه مذهب شيعه داشت از او پرسيدند علت تشيع تو چه بود و چه باعث شد كه معتقد بامامت علي النقى شدى.
گفت من چيزى مشاهده كردم كه موجب اين اعتقادم شد و آن چنين بود كه
🌀من مردى فقير بودم ولى زبان آور و با جرأت. يك سال اهالى اصفهان مرا با چند نفر ديگر براى شكايت بدربار متوكل فرستادند.
روزى جلو خانه متوكل ايستاده بوديم دستور داد علي بن محمّد الرضا عليهم السلام را بياورند
.
من بيكى از اشخاصى كه پهلويم ايستاده بود گفتم: اين مرد كيست كه متوكل دستور داده او را بياورند؟ گفت: او مردى از اولاد على است كه شيعيان معتقد به امامتش هستند. دنباله سخنان خود را چنين ادامه داد كه ممكن است متوكل دستور داده او را بياورند براى كشتن.
با خود گفتم از اينجا نخواهم رفت تا اين مرد را ببينم چگونه شخصى است ناگاه ديدم سوار بر اسب است و مىآيد مردم از طرف راست و چپ دو صف تشكيل دادهاند و او را تماشا ميكنند
🌀همين كه چشم من به آن جناب افتاد محبتش ♥️در دلم قرار گرفت،
در دل
🙏دعايش كردم🙏
🌀كه خداوند شر متوكل را از سر او رفع نمايد مشاهده كردم كه از ميان جمعيت ميگذرد چشم بيال اسب خود انداخته هيچ توجه بجانب چپ و راست خود از جمعيتى كه ايستادهاند نميكند.
من همين طور
🙏در دل مشغول دعا برايش
بودم همين كه بمن رسيد رو بجانب من نموده فرمود:
♥️خدا دعايت را مستجاب كرد خداوند بتو عمر طولانى و كثرت مال و فرزند عنايت كند. لرزه بر پيكرم افتاد، از شنيدن اين سخنان بطورى كه نتوانستم خود را نگه دارم، روى زمين افتادم دوستانم پرسيدند ترا چه شد گفتم چيزى نبود، بآنها اطلاع ندادم.
بعد برگشتيم باصفهان
خداوند مرا ثروتمند نمود بطورى كه اكنون در خانهام بيش از يك ميليون درهم دارم بجز ثروتى كه در خارج از خانه دارم داراى ده فرزندم و عمرم اكنون بيش از هشتاد و چند سال است و معتقد بامامت همان شخصى هستم كه از اسرار دلم مرا مطلع نمود و خداوند دعايش را در بارهام مستجاب نمود.
📕خرائج قطب راوندي ص ٢٠٩
بحار ج ٥٠ ترجمه ص١٢٢
مكيال المكارم ج١ص٣٨٦
♥️اينان خاندان كرم هستند♥️
@syed213
سعید دربان متوکل
مامور شده بود که شبانه
خانه ات را غارت کند
به خانه ات که رسید نردبان گذاشت
روی بام خانه رفت
توی تاریکی دنبال جای پا می گشت
که از بام پایین بیاید
کسی به اسم صدایش زد
صدای مهربان تو بود
گفتی : سعید!
تاریک است
صبر کن برایت چراغ بیاورم
برای ما هم چراغ بیاور
تاریک است راه ...
#امام_هادی❤️
@syed213
اے لافَتیٰ اِلّا خودت، لٰا سَیف تیغت
خَیرُالبَشر تنها تویی، کَیفَ بشر هم!
آغاز جنگ تو همان پایان جنگ است،
وقتی نمیمانَد ز دشمن یک نفر هم!
❤️ ۳ روز تا عید غدیر ❤️
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست
@syed213
#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_بیستم
#فصل_اول_کتاب
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⏺ خانه مصطفی که رسیدم دیدم سمیه خانم پای تلفن به دنبال خبری از مصطفی است.☎️
⏺ جواب دوستانش این بود که از ریهی سمت چپ آسیب دیده و حالش اصلا خوب نیست.😔 سمیه خانم از شنیدن این حرف یکدفعه نشست. حالا مطمئن بودم که #شهید شده است.🌹
⏺ تا نیمههای شب سمیه خانم پای تلفن بود تا خبری از اوضاعش بگیرد. حرفشان این بود که در آیسییو است. بار آخر کلافه شد و گفت: «دوربین رو ببرید نزدیکش و یه عکس برام بگیرید!»🙏 باز هم جواب سربالا دادند.😔
⏺ محمدعلی برادرزادهام زنگ زد به محمدحسین پسرم و گفت: «بابام کارِت داره!»
⏺ از حالت محمدحسین پای تلفن، فهمیدم که داداش حسین دارد خبر شهادت مصطفی را به او میدهد.😔🌹
⏺ تلفن که قطع شد پرسیدم: «دایی حسین چی میگفت؟»❓
⏺ گیج و منگ نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و گفت: «هیچی! دایی هم نگران مصطفاست. خواست اگه خبری شد در جریان بذاریمش!»
⏺ کمی داخل هال و پذیرایی قدم زد و دست آخر دست پدرش را گرفت و برد بیرون.
⏺ سمیه خانم هنوز خیلی امیدوار بود و اوضاع مصطفی را پیگیری میکرد.
⏺ دلم طاقت نیاورد. خودم به داداش حسین زنگ زدم و جویای خبر شدم. نفسی عمیق پای تلفن کشید و سکوت کرد. کمی که گذشت به سختی گفت: «خبر خوبی به من ندادن. انشاءالله که دروغه!»😔
⏺ تلفن را قطع کردم. ساعت یازدهونیم شب بود که در صفحهی یادوارهی شهدا خبر شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون را اعلام کردند.🌹😔
⏺ از صبح یکجورهایی همه در اضطراب بودیم، اما هیچکس به آن یکی نمیگفت که چه چیزی در ذهنش میگذرد. وقتی خبر را دیدیم، همان یک ذره امید ته دلمان هم ناامید شد.😔
⏺ راهی خانه شدم تا خودم را برای روزهای سخت بعدی آماده کنم.😔
⏺ با گریه از خانهشان بیرون آمدم. همانطور که دستم به دیوار بود گفتم: «مصطفی خیلی بیمعرفتی. هیچوقت با گریه از خونهت بیرون نیومده بودم!»😭😔
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213
دستهايت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مومنين! ( يک لحظه اينجا يک تبسم کرد و گفت:)
خوب ميدانيد در دستانم اينک دست کيست؟
نام او عشق است، آري ميشناسيدش: علي ست...
❤️ ۲ روز تا عید غدیر ❤️
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست
@syed213