هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۶۹۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#خانواده_دوستدار_فرزند
#نوبت_جهاد_ماست
من متولد ۷۲ هستم، با برادر کوچکم ۶ سال تفاوت سنی دارم، از همون ابتدا هم متاسفانه با برادرم بازی نمیکردم 😕😕(شاید یه دلیلش تفاوت سنی مون بود) و بیشتر با دخترخالم که نزدیک مون بودن و دخترهای همسایه بازی میکردم.
همین بازی نکردن ها سبب خودخواهیم شده بود، وقتی رفتم مدرسه مدام مواظب بودم که بردارم به وسایلم دست نزنه🧐🧐 و به مامانم میگفتم مثلا روضه یا جایی میخواد بره، داداشمم بره، چون من مراقبش نیستم😞😞(الان خیلی افسوس گذشته رو میخورم)
اون موقع ها که یادم میاد، شرمنده میشم که براش خواهری نکردم😢
خلاصه بعد از ورود به دانشگاه رفت و آمد خواستگارها شروع شد،( قبل از دانشگاه هم که خوایتوارها اصولاً تلفنی و... رد می شدند)
تا اینکه سال ۹۴ خواهرشوهرم که باهم در یه رشته و یه دانشکده (اما ورودی متفاوت) بودیم بنده رو برای برادرشان خواستگاری کردند. در نهایت شهریور همان سال عقد کردیم و بعد ۸ماه رفتیم سر خونه زندگیمون،
من مشکلاتی داشتم و دکتر هم گفته بودن بعد ازدواج بارداری رو به تعویق نندازم، خلاصه بعد ده، یازده ماه از عروسی لطف خدا شامل حالمون شد و دختر گلم رو باردار شدم. زایمانم با امتحانات ترم سه ارشدم مصادف شد و قبل شروع ترم با اساتید محترم صحبت کردم و یکی دو تا از امتحانات رو ازم زودتر گرفتن.
دخترم که یکسال و هشت ماهه شد، افتادم دنبال کارای پایان نامه ، دخترم دو سال و ۴ماهه بود که مجدد به لطف خدا باردار شدم و سونو غربالگری اول رو هم نرفتم چون میدونستم، بیخودی آدمو نگران میکنه و اعتقادی هم به سقط نداشتم، در این بارداری از همون ماهای اول احساس سنگینی داشتم، مثل بارداری اول ویار داشتم اما احساس ضعف هم داشتم که هرچند ساعت هرچند کم باید یه چیزی میخوردم.
۴ماهه که بودم رفتم سونو، متوجه شدم دوقلو باردارم، من همیشه نگران بودم دخترم👨👩👧 مثل خودم حسرت خواهر نداشته باشه، که خدا بهش یهویی دوتا آبجی داد🥰
بعد زایمان بخاطر اینکه شکمم فوق العاده بزرگ بود(ماشاالله بچه ها هر کدوم ۳کیلو و خورده ای داشتن) یه درد خاصی داشتم 😔 که وقتی دراز کشیده بودم خیلی بسختی بلند میشدم، از درد، بخیه سزارین یادم میشد😏
اما خب به هر حال گذشت یازده روز اول بیشتر مامانمم پیشم بودن، خدا حفظشون کنه، بعد هم چند روزی مادرشوهرم میومدن، اما چون پدر شوهرم جانباز ۷۰درصدن، نمیشد مدام پیشم بمونه.
ماه های اول ۴،۵ روز خونه مامانمم بودم باز یه هفته ده روز خونه خودم بودم، مجدد میرفتم اونجا،(اونجام بیشتر خاله ی دختر خاله هام کمک میکردن، خداروشاکرم اگه خواهر ندارم اما خاله ی دخترخاله هام عالی هستن و مثل خاله واقعی بچه هامونو دوست دارن)، تا اینکه بچه ها بزرگ تر که شدن، رفت و آمد من هم کمتر شد.
الان دختر بزرگم ۵سال و ۳ماهشه، دوقلوهام ۲سال و دو ماه، ان شاالله تو فکرم از پوشک بگیرم و در ماه های آینده برا بعدی اقدام کنیم.
سر دختر اولم خداروشکر تونستیم خونه بخریم، موقع دوقلوهامم همسرم یه شغل رسمی نصیبشون شد و تونستیم یه زمین بخریم، البته ناگفته نماند که قناعت هم تو زندگی خیلی تاثیر داره.
در مورد کمک و لطف خداوند هم من بارها دیدم مثلا وقتی یکی از بچه ها یکم ناخوشه، اون یکی آرومه و راحت خوابیده ، که خیلی فشار روم نمیاد.
همیشه از خداوند میخوام صبر و توانمون رو زیاد کنه و خودش کمک کنه بتونیم صالح تربیت شون کنیم و چون بچه هام دخترن برای حیا و عفت و حجابشون از الان خیلی دعا میکنم.
همسرم میگن شما که تیمت رو تکمیل کردی😄 حالا منتظریم به لطف خداوند تیم همسرم هم تکمیل بشه، چون ایشون هم تک پسرن و سه خواهر دارن.
از خداوند میخوام فرزندان زیاد صالح و سالم و یار امام زمانی عنایتمون کنه😊 چون به معنای واقعی دو تا کافی نیست ☺️
خداروشکر الآنم تقریبا باهم بازی میکنن.
تازه دخترم میگه کی برام داداش میاری دیگه😂
همچنین خدارو شاکرم که هم خودم و هم همسرم موافق فرزند زیادیم، الآنم که امر رهبری هستش و حکم جهاد داره...
«وای اگر خامنه ای حکم جهادم بده»
خانومااااای گل حکم جهاد صادر شده: جهاد فرزند آوری👶👧👶👧👶👧👶👧👶😍
ان شاالله بحق ماه رمضان و شب های قدری که پشت سر گذاشتیم، خداوند در تقدیر تمام خانومایی که چشم انتظار بچه اند، فرزندانی صالح و سالم رو بنویسه.
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲🌹
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، سال ۸۶ ازدواج کردم به روش کاملا سنتی. همـون اول ازدواج خدا به ما یه گل پسر زیبا عنایت کرد. وقتی به بیمارستان رفتم خودم رو آماده کرده بودم برای یک زایمان طبیعی ولی چون کادر بیمارستان وپرستارا رفتار درستی نداشتن و رسیدگی خوبی نکردن، با وجود تحمل تمام درد های طبیعی، ضربان قلب بچه ضعیف شد و با گریه و آه و حسرت تمام رفتم اتاق عمل ولی خدا روشکر پسرم سالم متولد شد.
بعد از دو سال چون خیلی بچه دوست داشتیم من و همسر عزیزم، خدا دختر نازنینم رو به ما هدیه داد، یه دختر شلوغ و پر سرو صدا و دوست داشتنی 🌺
کم کم زمزمه های رهبر عزیز مون در مورد جمعیت رو میشنیدیم، بعد از سه سال از تولد دخترم، خدا یه گل پسر دیگه به ما عنایت فرمود با اومدن هر کدوم از این فرشته ها خدا خیر برکتش رو هم همراهش به ما عطا می کرد.
بعد از ۹ ماه از تولد پسرم حالت تهوع اومد سراغم که متوجه شدم فرشته دیگه ای در راه است ولی چون سزارین بودم دکترا و اطرافیان منو خیلی ترسونده بودن، تصمیم گرفتم به کسی نگم که باردارم حتی به مادرم...
بعد از هفت ماه نیم که شکمم بالا اومده بود مادرم و خـواهر عزیزم متوجه شدند خیلی ناراحت شده بودن، مادرم که با من قهر کرده بودن😂 و با من حرف نمیزدن 😅 همه میگفتن تو به فکر جون خودت نیستی، به فکر به این بچه های قدونیم قدت باش😉 ولی خدا روشکر به یاری و لطف خدا بچه چهامم که قند وعسل همه شده، باز به روش سزارین به دنیا اومد☺️
دیگه تصمیم گرفته بودم که بچه بسه ولی از اونجایی که خواست خدا یه چیز دیگس 🌺 خداخواسته بعد از هفت سال باردار شدم، خیلی نگران بودم چون دکتر خیلی منو ترسونده بود که خطرناکه سزارین پنجم و از این جور حرفا ولی من خودمو به خدا سپرده بودم.
برعکس تمام بارداری های قبلی که حالت تهوع شدید داشتم، این دفعه خیلی حالم خوب بود. بالاخره بعداز نه ماه گل پسر عزیزم توسط خانم دکتر خوب و مهربون خانم نجمه جهانی در بیمارستان ولیعصر بیرجند به دنیا اومد و این دفعه با اینکه سزارین پنجم بود، خیلی راحت تر از همیشه از تخت پایین اومدم و بعد از یک روز با حال خـوب مرخص شدم🌺
اینو هم بگم که ما تو خونه ی اجاره ای هستیم و با رزق وروزی زیاد فرزندان گلم و با به دنیا اومدن فرزند پنجم دولت یک زمین به ما داد 🌺 البته ما یک صاحب خونه ی خوب و دوست داشتنی هم داریم 🌺
همسرم شغل آزاد دارند، کشاورز هستند در اصل کارگر پدرشون هستند. ما اوایل زندگی مون خونه داشتیم که هدیه پدر شوهرم بود ولی بعد از به دنیا اومدن فرزند سوم یک کلاه بردار از خدا بی خبر، شوهرم رو فریب داد و تمام خونه و زندگی رو به روش خیلی ناحق از ما گرفت.
شوهرم در بزرگ کردن و همراهی بچه ها خیییلی کم به من کمک میکردن با این وجود حتی من داخل خونه نان درست میکنم که نان بیرون رو نخوریم.
چون خیلی به درس خوندن علاقه داشتم، همیشه به کتابخانه میرم و به دارالقران که بچه ها هم با این محیط ها آشنا بشن، من عضو کتاب خونه شهرمون هستم و کتابی نیست که نخونده باشم 😊
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ما زندگی ساده و جمع و جوری داریم .چون خونه ما نزدیک مسجد هست بچه ها خیلی علاقه مند هستند، ما همیشه با بچه ها به مسجد میریم، بچه ها در کار های فرهنگی مسجد محلمون خیلی فعال هستن خدا رو شکر دخترم حافظ چهار جزء قرآن هست و در مدرسه همیشه شاگرد نمونه و در سطح کشوری و منطقه همیشه جایزه میگیره🌺
پسر بزرگم که الان ۱۵ سال داره، از ۵ سالگی دچار مریضی دیابت شد که خیلی وحشتناک بود وای چقدر گریه کردم روزی که فهمیدم دیابت داره روزی بود که من سه روز از فارغ شدن پسر سومم بودم که شیرم خشک شد.
و من با اون حال خرابم، به فکر دلداری دادن به شوهر و جمع و جور کردن زندگی به هم ریخته 😭 ولی بعد از این ماجرا و از دست دادن خونه و تمام زندگی و رفتن به خونه ی اجاره ای با وجود داشتن چهار فرزند و مشکلات دیگر زندگی خیلی به من سخت شده بود. در هر حال، به هر نحو بود ۵ سال از زندگی خیلی بحرانی و عجیب غریبم رو پشت سر گذاشتم.
در اون دوران سخت، هر جور بود با توسل و نذر و دوستی ومحبت زیاد و دور شدن از تمام تعلقات و دوست هام، با همسرم همراه شدم و خودم رو وقف شوهرم کردم و حالا شوهر گلم، زندگی خودش رو مدیون صبر و تحمل و همراهی من میدونه. ولی من میگم لطف خدا بوده و یک امتحان سخت که ما فعلا سربلند بیرون اومدیم ☺️
من معمولا صبح برای نماز که بیدار میشم بچه ها رو بیدار میکنم برای نماز و به جماعت صف میکشیم و نمازمون رو میخونیم، بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن بچه ها برای رفتن به مدرسه با کلی سر و صدا و جدال 😅 بلاخره بچه ها راهی مدرسه میشن، خدا رو شکر مدرسه نزدیک خونه مونه.
بعد از کمی استراحت با پسر کوچولوی دوست داشتنیم به سراغ درست کردن نهار میرم و اگه وقت کنم کتاب میخونم و به سراغ تمیز کاری و مرتب کردن خونه...
بعد از اومدن شوهرم و بچه ها و خوردن نهار و کمی استراحت، به سراغ تکالیف پسرا میرم و دختر نازنینم و پسر گلم هم که خودشون الحمدالله خودشون به من کمک هم میکنن. بعد از ظهر دخترم رو به باشگاه ورزشی تکواندو میبرم چون قهرمان رشته تکواندو و مدال آور طلا بوده و پسر بزرگم هم عضو فعال مسجد هست و همیشه در خرید خونه و کارهای کشاورزی کمک پدر بوده و هست و حتی خودش راننده تراکتور شده و برای خودش دو سال هست که شاغل شده😊 و درآمد داره. در عین حال درس هم میخونه و در درس هم مـوفق هست🌺
بچه ها در نگه داری از بچه کوچیک، خیلی به من کمک میکنن .ما همیشه به مراسم مذهبی میریم، به خـونه فامیل میرم. با هم تلویزیون نگاه میکنیم، پارک میریم و تفریح میکنیم، بچه ها رو به کلاس های ورزشی و شنا میبریم، نان خونه رو توی فر گاز میپزیم، و همه با هم، همکاری میکنیم و خدا رو شکر با صبر و حوصله و گذشت زندگی رو برای خودمون شیرین میکنیم.
اتفاقا همین چند وقت پیش، بچه ها با کمک هم یه کلیپ درست کردن در مورد نوروز و شهدا، که برنده کشوری شدند. و جایزه ی خوبی هم گرفتن و باز هم دوباره با کمک هم در طرح جابر که از طرف مدرسه دخترم بود، یک کولر کـوچیک و جارو برقی کوچیک درست کردن که برنده چند تا جایزه و دیپلم افتخار شدن😊
من همیشه به بچه هام میگم اگه میخواین موفق باشین صبر و حوصله و گذشت داشته باشین و با هم دوست باشین تا نیاز به دوست زیاد در بیرون از خانواده نداشته باشن و همیشه همکاری و همدلی رو به بچه هام یاد میدم.
مشکلات اقتصادی هم همیشه هست ولی خدا هم همیشه بوده و هست و ما رو تنها نگذاشته الحمدلله.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#معرفی_پزشک
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، سال ۸۶ ازدواج کردم به روش کاملا سنتی. همـون اول ازدواج خدا به ما یه گل پسر زیبا عنایت کرد. وقتی به بیمارستان رفتم خودم رو آماده کرده بودم برای یک زایمان طبیعی ولی چون کادر بیمارستان وپرستارا رفتار درستی نداشتن و رسیدگی خوبی نکردن، با وجود تحمل تمام درد های طبیعی، ضربان قلب بچه ضعیف شد و با گریه و آه و حسرت تمام رفتم اتاق عمل ولی خدا روشکر پسرم سالم متولد شد.
بعد از دو سال چون خیلی بچه دوست داشتیم من و همسر عزیزم، خدا دختر نازنینم رو به ما هدیه داد، یه دختر شلوغ و پر سرو صدا و دوست داشتنی 🌺
کم کم زمزمه های رهبر عزیز مون در مورد جمعیت رو میشنیدیم، بعد از سه سال از تولد دخترم، خدا یه گل پسر دیگه به ما عنایت فرمود با اومدن هر کدوم از این فرشته ها خدا خیر برکتش رو هم همراهش به ما عطا می کرد.
بعد از ۹ ماه از تولد پسرم حالت تهوع اومد سراغم که متوجه شدم فرشته دیگه ای در راه است ولی چون سزارین بودم دکترا و اطرافیان منو خیلی ترسونده بودن، تصمیم گرفتم به کسی نگم که باردارم حتی به مادرم...
بعد از هفت ماه نیم که شکمم بالا اومده بود مادرم و خـواهر عزیزم متوجه شدند خیلی ناراحت شده بودن، مادرم که با من قهر کرده بودن😂 و با من حرف نمیزدن 😅 همه میگفتن تو به فکر جون خودت نیستی، به فکر به این بچه های قدونیم قدت باش😉 ولی خدا روشکر به یاری و لطف خدا بچه چهامم که قند وعسل همه شده، باز به روش سزارین به دنیا اومد☺️
دیگه تصمیم گرفته بودم که بچه بسه ولی از اونجایی که خواست خدا یه چیز دیگس 🌺 خداخواسته بعد از هفت سال باردار شدم، خیلی نگران بودم چون دکتر خیلی منو ترسونده بود که خطرناکه سزارین پنجم و از این جور حرفا ولی من خودمو به خدا سپرده بودم.
برعکس تمام بارداری های قبلی که حالت تهوع شدید داشتم، این دفعه خیلی حالم خوب بود. بالاخره بعداز نه ماه گل پسر عزیزم توسط خانم دکتر خوب و مهربون خانم نجمه جهانی در بیمارستان ولیعصر بیرجند به دنیا اومد و این دفعه با اینکه سزارین پنجم بود، خیلی راحت تر از همیشه از تخت پایین اومدم و بعد از یک روز با حال خـوب مرخص شدم🌺
اینو هم بگم که ما تو خونه ی اجاره ای هستیم و با رزق وروزی زیاد فرزندان گلم و با به دنیا اومدن فرزند پنجم دولت یک زمین به ما داد 🌺 البته ما یک صاحب خونه ی خوب و دوست داشتنی هم داریم 🌺
همسرم شغل آزاد دارند، کشاورز هستند در اصل کارگر پدرشون هستند. ما اوایل زندگی مون خونه داشتیم که هدیه پدر شوهرم بود ولی بعد از به دنیا اومدن فرزند سوم یک کلاه بردار از خدا بی خبر، شوهرم رو فریب داد و تمام خونه و زندگی رو به روش خیلی ناحق از ما گرفت.
شوهرم در بزرگ کردن و همراهی بچه ها خیییلی کم به من کمک میکردن با این وجود حتی من داخل خونه نان درست میکنم که نان بیرون رو نخوریم.
چون خیلی به درس خوندن علاقه داشتم، همیشه به کتابخانه میرم و به دارالقران که بچه ها هم با این محیط ها آشنا بشن، من عضو کتاب خونه شهرمون هستم و کتابی نیست که نخونده باشم 😊
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۹۵
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سزارین_پنجم
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
ما زندگی ساده و جمع و جوری داریم .چون خونه ما نزدیک مسجد هست بچه ها خیلی علاقه مند هستند، ما همیشه با بچه ها به مسجد میریم، بچه ها در کار های فرهنگی مسجد محلمون خیلی فعال هستن خدا رو شکر دخترم حافظ چهار جزء قرآن هست و در مدرسه همیشه شاگرد نمونه و در سطح کشوری و منطقه همیشه جایزه میگیره🌺
پسر بزرگم که الان ۱۵ سال داره، از ۵ سالگی دچار مریضی دیابت شد که خیلی وحشتناک بود وای چقدر گریه کردم روزی که فهمیدم دیابت داره روزی بود که من سه روز از فارغ شدن پسر سومم بودم که شیرم خشک شد.
و من با اون حال خرابم، به فکر دلداری دادن به شوهر و جمع و جور کردن زندگی به هم ریخته 😭 ولی بعد از این ماجرا و از دست دادن خونه و تمام زندگی و رفتن به خونه ی اجاره ای با وجود داشتن چهار فرزند و مشکلات دیگر زندگی خیلی به من سخت شده بود. در هر حال، به هر نحو بود ۵ سال از زندگی خیلی بحرانی و عجیب غریبم رو پشت سر گذاشتم.
در اون دوران سخت، هر جور بود با توسل و نذر و دوستی ومحبت زیاد و دور شدن از تمام تعلقات و دوست هام، با همسرم همراه شدم و خودم رو وقف شوهرم کردم و حالا شوهر گلم، زندگی خودش رو مدیون صبر و تحمل و همراهی من میدونه. ولی من میگم لطف خدا بوده و یک امتحان سخت که ما فعلا سربلند بیرون اومدیم ☺️
من معمولا صبح برای نماز که بیدار میشم بچه ها رو بیدار میکنم برای نماز و به جماعت صف میکشیم و نمازمون رو میخونیم، بعد از خوردن صبحانه و آماده شدن بچه ها برای رفتن به مدرسه با کلی سر و صدا و جدال 😅 بلاخره بچه ها راهی مدرسه میشن، خدا رو شکر مدرسه نزدیک خونه مونه.
بعد از کمی استراحت با پسر کوچولوی دوست داشتنیم به سراغ درست کردن نهار میرم و اگه وقت کنم کتاب میخونم و به سراغ تمیز کاری و مرتب کردن خونه...
بعد از اومدن شوهرم و بچه ها و خوردن نهار و کمی استراحت، به سراغ تکالیف پسرا میرم و دختر نازنینم و پسر گلم هم که خودشون الحمدالله خودشون به من کمک هم میکنن. بعد از ظهر دخترم رو به باشگاه ورزشی تکواندو میبرم چون قهرمان رشته تکواندو و مدال آور طلا بوده و پسر بزرگم هم عضو فعال مسجد هست و همیشه در خرید خونه و کارهای کشاورزی کمک پدر بوده و هست و حتی خودش راننده تراکتور شده و برای خودش دو سال هست که شاغل شده😊 و درآمد داره. در عین حال درس هم میخونه و در درس هم مـوفق هست🌺
بچه ها در نگه داری از بچه کوچیک، خیلی به من کمک میکنن .ما همیشه به مراسم مذهبی میریم، به خـونه فامیل میرم. با هم تلویزیون نگاه میکنیم، پارک میریم و تفریح میکنیم، بچه ها رو به کلاس های ورزشی و شنا میبریم، نان خونه رو توی فر گاز میپزیم، و همه با هم، همکاری میکنیم و خدا رو شکر با صبر و حوصله و گذشت زندگی رو برای خودمون شیرین میکنیم.
اتفاقا همین چند وقت پیش، بچه ها با کمک هم یه کلیپ درست کردن در مورد نوروز و شهدا، که برنده کشوری شدند. و جایزه ی خوبی هم گرفتن و باز هم دوباره با کمک هم در طرح جابر که از طرف مدرسه دخترم بود، یک کولر کـوچیک و جارو برقی کوچیک درست کردن که برنده چند تا جایزه و دیپلم افتخار شدن😊
من همیشه به بچه هام میگم اگه میخواین موفق باشین صبر و حوصله و گذشت داشته باشین و با هم دوست باشین تا نیاز به دوست زیاد در بیرون از خانواده نداشته باشن و همیشه همکاری و همدلی رو به بچه هام یاد میدم.
مشکلات اقتصادی هم همیشه هست ولی خدا هم همیشه بوده و هست و ما رو تنها نگذاشته الحمدلله.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
✅ شاهکلید رزق...
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۴۸۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#قدردان_مادرم_هستم
هر چقدر زندگی رو راحت بگیرین زندگی براتون شیرین تر میشه و شیرین کردن زندگی طبق فرمایش حضرت اقا از واجبات و وظایف ما خانم هاست.
من ۱۶ سالم بود که با همسرم که ۲۱ سالشون بود عقد کردم 🙂 دختر یک پزشک هستم و همسرم طلبه هستن، اون زمان که ما باهم عقد کردیم همسرم فقط طلبه بودن و کار نداشتن
مادرم اون زمان سر خواهرم باردار بودن ما ۴ تا بچه بودیم ۳ تا خواهر که یکی تو راه بود و یه برادر😁
شرایط مالی خیلی خوبی نداشتیم اما با همون حال توکل به خدا کردیم و ازدواج کردیم، واقعا واقعا اگر نیتتون خالص باشه خدا راه رو براتون هموار میکنه
ما با همون وضعیت جهاز خریدیم یه جهاز معمولی رو به بالا که خیلی از وسایل زندگی های عادی امروزی رو نداشت.
۸ ماه عقد بودیم و تو ۱۷ سالگی من عروسی کردیم، بماند که تا همینجا کلی حرف من بابت ازدواجم تو این سن خوردم و چقققققد حرف مادرم خورد بابت اینکه حامله هست و داماد گرفته😑 چقد حرف بابت بیکار بودن همسرم و اینکه خونه مون هم اجاره ای بود نه موتوری نه ماشینی، چقد حرف که وضعیت بابام خیلی خوب نبود و .....
بماند که بعضی از فامیلا باهامون سرسنگین شدن و خلاصه بگم که ما بعد ازدواج خودمون همه چیمونو به دست آوردیم. و واقعا تنها چیزی که کمک کرد من تا اینجا بیام این بود که برام حرف مردم مهم نبود. تجربه هاشونو میشنوم اما در آخر کاری که درسته و بیشتر به صلاحه منه انجام میدم 😊
من یه سال و نیم بعد از ازدواجم اقدام به بچه دار شدن کردم و اینجا همچنان ما با شهریه طلبگی زندگی میکردیم (ناگفته نماند که خانواده من گاهی به من بابت بعضی از خرجام کمک میکردن ولی اونقدر نبود که اگر نباشه نشه زندگی کرد☺) و من ۱ و سال و نیم بعد از ازدواجم باردار شدم،
تقریبا یک ماهم بود که فهمیدیم مادرم هم بارداره 😁😌🤭 با فاصله سنی ۲ سال حدودا با خواهر اخرم 😁 و بااااااااز حرف مردم وای داماد داری😐 وای دخترت بارداره کی کاراشو انجام بده 😐وای زشته چهل سالته😐 وای مگه حسودی 😐و ...
و من تنها کسی بودم که واقعا از بارداری مادرم خوشحال بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم سختی راه بود و واقعا به این اعتقاد داشتم که خدا کمک میکنه و در ضمن این موضوع فقط به خانواده خودمون مربوطه و حرف مردم واقعا مهم نیست.
خدا وااااااقعا کمک کرد و من الحمدلله بارداری راحتی داشتم، به حدی که نیاز به کمک مادرم واقعا نداشتم، مادرم چون خواهر کوچیک داشتم و ویار داشتن اون یکی خواهرمم مدرسه ای بود برادرمم تو سن بلوغ بود، شرایطشون طبعا از من سختتر بود. که خدا دو نفر رو سر راهشون گذاشت. یه بنده خدایی که به خاطر ویارشون میومدن و براشون غذا درست میکردن و یه نفر هم که میومدن تو کارای خونه کمکشون میکردن.
واقعا به طور معجزه واری دوران بارداری ما طی شد. که تو دوران بارداری من ۴ ماهگی و مادر ۶ ماهگی جفتمون اسباب کشی داشتیم که مادرم دوبار اسباب کشی کردن.😢 باز اونجا هم خدا به فکرمون بود و بازهم برامون از بنده هاش کمک فرستاد.
زمان خرید سیسمونی که شد باز هم به خاطر اسباب کشی و اینا وضع پدرم خیلی خوب نبود
(بگم که اگر وضع همسرم همچنان با شهریه طلبگی نمیگشت من این زحمت رو به پدر و مادرم نمیدادم و همینجا ازشون ممنونم )
خلاصه سیسمونی رو هم گرفتیم و فهمیدیم که هم بچه من دختره و هم بچه مادرم 🤩😍
خاله و خواهرزاده تازه خاله ای که از خواهرزاده یک ماه هم کوچیکتره 😍
گذشت و من ۸ ماهم بود که همسرم خداروشکر به شغلی دوستش داشت رسید و الحمدلله درآمدش هم خوبه😃 و واقعا این از برکت وجود دخترم بود واقعا درسته رزقشو با خودش آورد و من میگم که خونه ای که الان مادرم اینا توش هستن به خاطر شرایطش خیلی خوبه و اونم رزق خواهرم بوده 😇
الان دختر من یک ماهشه و خواهرم تقریبا یک هفته شه و واقعا یک انرژی دیگه ای تو خونه مون به وجود اومده
واقعا زندگیامون که به خاطر کرونا یکنواخت و حوصله سر بر شده بود رنگ و رو گرفت.😍
۱_احساسم اینه که پیوند بین من و همسرم با وجود دخترم واقعا محکمتر شده و
۲_ بیشتر همو میفهمیم و
۳_ واقعا به این اعتقاد پیدا کردم که حرف مردم رو فقط در حد تجربه شنیده شده بشنویم و در نهایت کار درست رو انجام بدیم ارامشمون خیلی بیشتره
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مادرم عضو کانالتون هستن و میخوام از همینجا از مادرم و پدرم که از اول زندگی کمکم کردن تشکر کنم و به مادرم بگم که تو این راه ثابت قدم بمونه و اصلا ترس و ناراحتی ای به دلش راه نده که خودم تا ته کنارش هستم و دستشو میبوسم. و بابت کم کاری هام میخوام که منو حلال کنه
ممنونم 🥰
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۱۰۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#معرفی_پزشک
#قسمت_دوم
دخترم خیلی آروم بود. اصلا اذیت نشدم. پا قدم خوبی هم داشت کلی برکت آورد. ماشین خریدیم، همسر آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدند و برای اولین بار پدرجان رو بردیم پابوس امام رضا علیه السلام. آرامش زندگیم ۸۰ درصد زیاد شد.
دخترم ۱۱ ماهه بود که دوره ام عقب افتاد. بی بی چک زدم.بله، مثبته. این بار شرایط بارداری یه مقدار متفاوت بود. حالت تهوع و ویار بد بارداری خیلی اذیتم کرد. افت فشارخون مکرر. از طرفی دوست داشتم تاجایی که میشه به دخترم شیر بدم و همین بدنم رو ضعیف کرد. از همون اول دنبال ویبک بودم. یهویی و خیلی اتفاقی با مرکز مامایی فاطمه الزهرا با مدیریت خانم قنبری در قم آشنا شدم. من اسمشون رو میذارم فرشته. خانم بسیار مومن و کاربلد. اعتراف میکنم تمام جلسات رو با ناامیدی میرفتم پیش شون و ایشون رو که میدیدم حالم خوب و پر انرژی میشدم و میومدم خونه. خیر دنیا و آخرت رو ببینند.
نکات ورزشی، تغذیه که میگفتند رو رعایت کردم. ۳۹ هفته و ۳ روز مراجعه کردم، پیش شون و ایشون روش ابداعی مختص مرکز خودشون که نوعی طب فشاری هست رو برام انجام دادند و ساعت ۷ کارشون تموم و من از مطبشون اومدم بیرون و دردام شروع شد.
اول که آقامون قبول نداشتند دردهای زایمانه و میگفتند توهم زدی. مگه میشه با فشار دادند دو تا نقطه تو بدن دردها شروع بشند. ولی ساعت ۲ که دیدند واقعا دردهای زایمانه دیگه تماس گرفتند با ماماهمراهم و راهی بیمارستان شدیم.
ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه دخترم کوچولو نازم بغلم بود. الان دوماه بیشتر گذشته از زایمانم. ولی هنوز باورم نمیشه ویبک موفقی رو اونم با فاصله یک سال و نیم انجام دادم.😃
گاهی میگم شاید حکمت اینکه اولی سزارین شد همین بود.که گوش چند نفر بشنوه که چیزی به اسم ویبک وجود داره. چه آشناهای خودمون چه طرف همسر واقعا نمیدونستند میشه بعد سزارین طبیعی زایمان کرد و همچنان سجده شکر به جا میارم که خدا دانا تر هست.
در مورد قناعت برای بچه ها هم بگم برای دختر اولم در حد ضروریات خرید کردیم. چند دست لباس و چند تا اسباب بازی و یه دونه تاب ریلکسی و کالسکه. پتو دور پیچ و حوله ش رو هم پارچه گرفتم خودم دوختم.
برای دختر دومم کل چیزی که تهیه شد فقط یه حوله بود.چون تمام لباس های دختر اولم تا قبل غذاخور شدنش، نو مونده بودند.
لطفا برای عاقبت به خیری خانوادم دعا کنید.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
تا ۹ سالگی تک فرزند بودم تا اینکه بخاطر شدت التماس های من، مادرم راضی شدن بچه بیارن و خواهرم بدنیا اومد. ولی بخاطر تفاوت سنی که داریم هیچوقت رابطه ی خوبی باهم نداشتیم😔 من سر تغار بودم و اون ته تغار و دوست داشتنی، و خب مطمنئا حسادت های من بخاطر توجه بیش از حد بقیه به اون هم یکی از عوامل بد بودن رابطمون میشد. آخه خواهرم بعد چندین سال تنها بچه ی کوچیک فامیل بود چون هیچکدوم از عمو و عمه هام بچه ی کوچیک نداشتن بخاطر تبلیغات منفی😒
هروقت با خواهرم دعوام میشد مادرم میگفت تو این بچه رو روی دست من گذاشتی😂هرچند الان روزی هزار بار خدارو شکر میکنم که دارمش😍😍 خواهر، فرشته ی بهشتیه هرچند باهم دعوا داشته باشیم.
از دوران راهنمایی خواستگار زیاد داشتم ولی خب اوایل سنم کم بود و خواستگار ها رو رد میکردیم و بعدشم مادرم و خانواده م با دلایل مختلف خواستگار های تلفنی رو رد میکردن و دیگه به گل و شیرینی نمیرسید😄
خلاصه هنرستان میخوندم و دوستام همه دوست پسر داشتن و مسلما من هم احساس نیاز به یه رابطه ی احساسی داشتم ولی هیچوقت راضی به اینجور رابطه نشدم الحمدلله، ولی آدم ازدواجی ای بودم و هربار خواستگاری زنگ میزد کلی ذوق میکردم😁
تا اینکه همسرم به خواستگاریم اومدن،
یادمه اصلا در مورد اینکه چی دارن و چی ندارن و وضع مالیشون، هیچی نپرسیدیم. پدرم فقط درمورد ایمان و اخلاقشون پرس و جو و تحقیق کردن و کاری و زرنگ بودنشون😊
فاصله ی اولین روز خواستگاری تا عقدمون حدودا دو هفته طول کشید، ایام شعبان بود❤️
همون جلسه ی اول دیدم هیچ ایرادی نمیتونم بگیرم و البته دختر و پسر هرچقدر کم سن تر ازدواج کنن قائدتا سخت گیریشون کمتره.
شب مهر برون هم خانواده ی همسرم به قدری که برای عروس های دیگه شون مهریه مشخص کرده بودن، همون قدر هم برای من مهر کردن و ما قبول کردیم. و روز ۲۷ شعبان آیت الله مصباح یزدی عقدمون رو در قم خوندن😍😍😍 خیلی خاطره ی قشنگی شد😍😍
خانواده ی همسرم برعکس ما خانواده ی پرجمعیتی هستن الحمدلله و من خداروشکر میکنم که بچه هام هم عمو دارن، هم عمه و گاهی فراموش میکنن چندتا دارن😁😁
دوران عقد سختی داشتم چون همسرم قم بودن و دوهفته یکبار یا حتی بیشتر میتونستن بیان شهرستان سربزنن و بعد از دو روز برمیگشتن😔 خیلی اذیت شدم این دوران
خیلی وقتا بخاطر ناپختگی های من دعوامون شد و الان میگم ای کاش پدر و مادرها دغدغه داشتن که قبل ازدواج بچه هاشون بهشون همسرداری یاد بدن😢😔
خلاصه که گذشت و ما یکسال و سه ماه بعد از عقدمون، عروسی گرفتیم و شدیم همسایه ی حضرت معصومه سلام الله علیها
اول ازدواج با خواهرشوهر عزیزم توی یک خونه زندگی میکردیم و خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم هم تو بحث خانهداری و خیلی چیزای دیگه، سنگ صبورم ایشون بودن و کلا خانواده ی همسرم خیلی مهربونن😍😍
بعداز یک سال از عروسی باردار شدم و دختر اولم بدنیا اومد، خیلی آروم و دوست داشتنی
ماه آخر بارداریم با کمک پدرشوهرم ماشین خریدیم.
دوسالگی دخترم تصمیم گرفتیم براش یه همبازی بیاریم و پسرم بدنیا اومد، که البته خییییلی باهم میجنگن هنوز ولی حتی اگه یکساعت در روز هم باهم بازی کنن من لذت میبرم😁😍
چندماه بعد تولد پسرم به لطف خدا تونستیم به واحد آپارتمانی برای خودمون بخریم، هر چند پدر شوهرم هم برای همه ی بچه هاش خونه تهیه کرده بود ❤️❤️ و از برکت وجود ایشون یک طبقه خونه داشتیم🌷
بعد تولد پسرم که بحث فرزندآوری و صحبت های رهبری خیلی جدی شد، تصمیم گرفتیم عضو پنجم خانواده رو اضافه کنیم.
تا شش ماه منتظر بودم و خبری نبود تا اینکه یه شب توسل کردم به حضرت علی اصغر علیه السلام و ایشون رو قسم دادم❤️و واسطه قرارشون دادم و ماه بعد با بیبی چک مثبت روبرو شدم😍😍
دختر دومم رو توی خونه زایمان کردم البته به خواست و میل خودم😍 خیلی تجربه ی شیرینی بود و خیلی آرامش داشتم، نه معطلی ترخیص و پرونده ی بیمارستان و این چیزا رو داشتیم و نه خیلی مشکلات دیگه و البته زایمان راحت تری هم داشتم الهی شکر البته موقع زایمان، مامای خونگی اومدن کمکم که ممنون شون هستم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۵۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
سال ١۴٠٠ وقتی دختر کوچولوم ١ سال و ٣ ماهش بود پسر دومم رو باردار شدم😍 همه ی این ها در صورتی بود که من از خانواده م دور بودم و هیچ کمکی برای ایام بارداری و بچه داری نداشتم و اقوام همسرم هم که قم بودن، خودشون سرگرم زندگی و بچه های خودشون بودن.
من از بارداری سومم نیت کردم و بخدا گفتم من برای رضایت شما بچه میارم شما هم یاریم کن و نذار کم بیارم و همین طور شد و الهی شکر کمک از غیب میرسید 😍
ویار هام در بارداری سوم و چهارم توی ماه رمضان بود، هردوش که از این طرف و اون طرف برامون افطاری و سحری میرسید نذری، الهی شکر نیاز به غذا پختن نداشتم با اون حالم😁
همسرم هم همزمان با تولد هر بچه یه قدم در کمک تو کارهای خونه پیشرفت داشت و داره الهی شکر بچه های آرومی دارم، شکرخدا از نوزادیشون آروم بودن.
فرزند چهارم رو هم در شرایطی که توی یکی از روستاهای قم زندگی میکنیم باردار شدم و الحمدلله روزی شون رو با خودشون آوردن هر کدوم...
شاید با بچه ی سوم و چهارم چیز خاصی به زندگیم اضافه نشده ولی وسعت و برکت رزق رو به عینه میبینم😍
الان که فرزند چهارم بدنیا اومده، وقتی میریم حرم خیلی همه نگاهمون میکنن و با دست نشون مون میدن😂 بعضی وقتا باخودم میگم بابا چهارتا که چیزی نیست، ببین سیاست غلط دوتا کافیست چه بر سر مردم آورده که با دیدن چهارتا بچه آنقدر تعجب میکنن😂
خیلی ها بهم میگن بسه دیگه نیار، خودتو پیر میکنی، این بچه ها خرج دارن، الان راحته، دو روز دیگه هزار تا خواسته دارن، موقع ازدواجشون اذیت میشی و،....
ولی من میگم بچه های خانواده های پرجمعیت کم توقع تر بار میان، توی ازدواج و همه ی مسائل هم بستگی به تربیت خانوادگی بچه داره که چطور بزرگ بشه که پرتوقع باشه یا معمولی...
همیشه اگه کسی ازم بپرسه بازم بچه میخوای یا نه میگم من حد و حدودی برا خدا مشخص نمیکنم تا جایی که توانشو بهم بده و قدرت بدنی رو بده من هم قطعا میارم😍😍
اونایی هم که بهم میگن بچه بیاری پیر میشی بهشون میگم اتفاقا با تولد هر بچه بدن پاکسازی میشه و یه زندگی جدید رو میتونی از نو شروع کنی البته اینو من نمیگم همه پزشکها اعتقاد دارن بهش...
خیلی ها از روی دلسوزی بهم میگن نیار دیگه بسه و... ولی دو دلیل دارم برا فرزندآوری، اول اینکه ولایت پذیری یعنی گوش دادن به حرف ولی فقیه، که بدون چون و چرا که الان حرف اصلیشون فرزندآوری هست و دوم اینکه رسالت خودم رو در فرزندآوری می دونم به عنوان یک زن... وقتی خدا این توان رو بهم داده و این نعمت که من توان باردار شدن رو دارم، بهم داده ناشکری اگه ازش استفاده نکنم.
و من الله توفیق 😍😍
دعامون کنید❤️❤️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
چند روزی از ازدواجمون گذشته بود ومنم به شدت دوست داشتم زود بچه بیارم، ولی همسرم به دلیل مشکلات مالی خیلی موافق نبود.
یه روز داشتم تلفنی با یکی از دوستان که به عنوان خادم رفته بودن راهیان نور صحبت میکردم با لحن ملتمسانه گفتم به دوستات بگو برام دعا کنن بچه دار بشم. یکی شون پرسید چند وقته ازدواج کرده؟ منم گفتم یه هفته، تا اینو شنیدن کل اونجا از خنده رفت رو هوا...😜😂😂
حالا من مونده بودم این آقای ناراضی رو، چیکار کنم، چه طور راضیش کنم. بهشون گفتم اگه بلافاصله هم بچه بخوایم ممکنه چند سال طول بکشه بچه دار بشیم، دیر بخوایم که دیگه ممکنه هیچ وقت بچه دار نشیم. با این ترفند، ایشون رو راضی کردم.
بهشون گفتم حالا حالاها زمان میبره، از الان که بچه بخوایم، شاید چندسال طول بکشه😅🤪🤣 الان با گذشت چند سال همیشه بهم یادآوری میکنن و میگن امان از دست شما زنهای زرنگ🤪😜😂
خلاصه با این شگرد بعد چندماه باردار شدم
خدارو هزاران مرتبه شکر قبل اینکه بچه به دنیا بیاد، همسرم یه کار خوب هم پیدا کردن، ماشین مون رو عوض کردیم با اومدن بچه دوم، خونه هم خریدیم خداروشکر😍 الانم هم هر دو منتظر بچه سوم هستیم ان شاءالله....🤲
حالا به نظرم خانومایی که همسرشون راضی نیستن از این روش میتونید استفاده کنید😜🤪😅😂😂😂🤣
#مخالفت_همسر
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۲۵۶
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
کم کم بچه ها بزرگ شدن خداروشکر
من و همسرم تصمیم به آوردن بچه دوم گرفتیم
خیلی تصمیم سختی بود.
چون میدونستم هنوز هم کمک و همراهی مامانمو ندارم چه تو بارداری چه زایمان و... چون داداشم خیلی وابسته ست به مامانم و جدا نمیشه.
تازه این دفعه خودمم یه بچه کوچیک دو ساله دارم.
ولی توکل کردیم بخدا و واقعا اثرات این توکل رو میشد به وضوح دید.
این بار حاملگی نسبتا سختی داشتم
ویار حاملگی از همون اول شروع شد و حس و حال زندگی و بچه داری رو ازم گرفته بود ولی خوب داروشکر همسرم خیلی کمک حالم بودن...
تصمیم گرفتیم بخاطر این حالم، خبر بارداری رو به مامانم نگیم.
چون میدونستم بفهمن، کاری ازشون برنمیاد که، فقط میخان غصه بخورن..
به همین خاطر مجبور شدیم به هیچکس نگیم که به گوش مامانم نرسه
خداروشکر بعد از سه ماه، ویار منم کمتر شد.
محرم و صفر رسید
بابام و داداشام قرار بود برن پیاده روی اربعین کربلا
منم تصمیم گرفتم دیگه مطرح کنم تا برام دعا کنن...
یه شب با شوهر و خالم رفتیم قنادی، یه کیک گرفتیم، سفارش دادیم روش بنویسن:
🎊🎈🎊 نوه ی جدید مبارک 🎊🎈🎊
با بادکنک و کیک و... رفتیم خونه بابا
اول فکر کردن تولد یه کسی هست ولی وقتی در جعبه کیک رو باز کردند چند ثانیه ای مبهوت بودند
تااینکه بلاخره افتاد👎🏻😂
دوباره همگی خوشحال شدن و کسی ام سرزنش یا مسخره نکرد خداروشکر
فقط یکم مامانم از باب اینکه نمیتونن کمک حالم باشن، نگران بود.
خدا رو شکر شرایط سخت و خسته کننده بارداری تموم شد و یه زایمان دیگه
شام عید مبعث آقا محمدحسین به دنیا اومدن😍
الان خونه بابا که میرم، شاید مث بقیه نباشم. که یه روز برم استراحت یا یجور مرخصی...
چون الان سه تا بچه کوچیک هستن و هرکدوم دو سه تا مامان لازم دارن
یه موقع هایی تا از خونه بابا برمیگردم خونمون حس میکنم از یه سفر طولانی و خسته کننده برگشتم.
ولی خداروشکر شیرین و قشنگه
خداروشکر میکنم که بچه هام یه دایی کوچولو دارن😍
الان پسرام سه سال تفاوت سنی دارن
و من حس میکنم این تفاوت سنی خیلی خوبه
شاید کمترش در توان من نباشه که دست تنهام، ولی بیشترش هم برای خوده بچه ها مناسب نیست...
بچه اول تا قبل اینکه به سن حسود شدن و حساس شدن و حس غرور و بزرگ بودن برسه باید یه همراه براش آورد تا خدای نکرده بچه دوم رو رقیب و مانع خودش نبینه...
البته رفتار و برخورد اطرافیان و بخصوص مامان و بابا بسیار زیاد اثر داره تو شکل سازی ذهنیت بچه اول نسبت به بچه دوم...
دلمون میخاد بچه بعدی رو هم زود بیاریم ولی نیاز شدید به دعای همگی شما داریم.
برام دعا کنین خدا صبر و توانم رو زیاد کنه
بچه واقعا روزی آوره
نمیدونم چطور ولی زندگیمون از هیج جا داره تامین میشه😄
شوهر من یه طلبه ساده هستن
نماز و تدریس و.. ندارن
فقط یه شهریه ساده طلبگیه
هر چند وقت یبار شاید یه پیشنهاد همکاری مختصر به شوهرم بدند و..
خودمم خانه دارم
کم و زیاد شده ولی هیچوقت لنگ نمودیم.
به نظر من زندگی طلبگی واقعا سرشار از برکته
خداروشکر ما الان هم خونه داریم، هم ماشین
زندگیمون مجلل نیست ولی اونطورم که دید بضیا به زندگی طلبگی هست که شبا نون خشک میخورن، میخوابن و فرش زیرپاشون قسطیه و.. این خبرا نیست
گفتم شوهر من یه طلبه ساده ست ولی داره تمام تلاششو میکنه، خدا هم این تلاششو، بی جواب نمیذاره...
واقعا عنایت و لطف خدا شامل حال زندگی ما هست همیشه ...
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1