💗زندگی بانوی بهشتی
#قسمت_دوم تا اینکه از شدت این رفتاراش ، یک روز عصبی شدم و باهاش دعوام شد . داد میزد و میگفت انقدر
#قسمت_سوم
از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم .
وقتی به هوش اومدم ، تو اتاقم بودم و بهم سرم وصل بود . گیج بودم و بعد چند دقیقه همه چیز یادم اومد و دوباره بغض کردم .
بغضم از روی رفتن آرین نبود ، از روی اعتمادی که بهش کردم بود .
بابام و داداشم رفتن درخونشون ولی خالی کرده بودن و رفته بودن .
عصبانیت خانوادم از آرین و خانوادش جوری بود که مطمئن بودم اگه آرینو ببینن ، خون به پا میشه .
از یک ماه بعد اون اتفاق ناخود آگاه تنفر و بی اهمیت بودن عجیبی نسبت به آرین رو توی وجودم حس کردم و با کمک خانوادم این حس رو تقویت کنم تا آرینو برای همیشه از ذهنم پاک کنم و همین طور هم شد .
من دیگه بعد از یک ماه گریه و غصه و اشک و آه به زندگی برگشته بودم .
خواستگار زیاد داشتم ولی دیگه نمیخواستم به کسی اعتماد کنم .
آرین از دانشگاه رفته بود و از اون شب 8 ماه میگذشت .
با کمک همکار پدرم تونستم درکنار هوا و فضا ، زبان هم بخونم .
توی دانشکده زبان با یه پسری به اسم محمد هادی آشنا شدم .
پسر خوبی بود و ترم آخر زبان بود .
چیزایی که از خانوادش میدونستم این بود که وضع خوبی دارن و یه برادر داره و یه خواهر و پدر و مادرش .
رفته رفته برخورد ها و صحبت های ما بیشتر میشد و محمد هادی توی درس هام کمکم میکرد .
یه روز که از دانشگاه برگشته بودم ، با کمال تعجب دیدم بابام و داداشم هم خونه هستن .
همون روز بهم گفتن که مادر محمد هادی اومده و مامانم حرف زده که بیان خواستگاری من .
نگران بودم که نکنه ماجرای آرین پیش و بیاد و از طرفی محمد هادی رو خوب میشناختم و خیالم ازش جمع بود .
اومدن خواستگاری و بعد تحقیق و ... و پافشاری خانوادش جواب مثبت دادیم .
محمد هادی خیلی مهربون بود و آدم باهاش آرامش داشت .
پدر و مادر و برادرش ، خوبی رو در حقم تموم کرده بودن و مثل پدر و مادر و برادر خودم بودن ولی خواهرش ( نگین ) ، فقط دنبال دعوا و شر بود و میخواست منو با حرفاش عصبی کنه و منم جوابشو بدم تا برام داستان بسازه ولی من حتی نگاش هم نمیکردم .
خلاصه گذشت و ما عقد کردیم و رفتیم سر زندگیمون .
تا اینکه ...
#ادامه_دارد
#داستان
بانو زیبای محیط و ظاهر شما باید در حدی باشه که شما انگار مهمون داری(حداقل دوبار در هفته)اینجوری باش.
┄┅┅❅🟤🟢🔴🟣❅┅┅┄
@t_banooo
💗زندگی بانوی بهشتی
#قسمت_دوم چنددقیقه بعددیدم پیام داد _کجارفتین؟🤔 *بله؟😐 _هستین؟ *بله😐 _اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
#ادامه_دارد
💗زندگی بانوی بهشتی
#قسمت_دوم چنددقیقه بعددیدم پیام داد _کجارفتین؟🤔 *بله؟😐 _هستین؟ *بله😐 _اهل کارفرهنگی هستین آبجی؟🤔
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
#ادامه_دارد
💗زندگی بانوی بهشتی
#تجربه_من #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_دوم هنوز اواسط بارداری بودم که به طور معجزه آسایی همسر
#تجربه_من
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_سوم
به خواست خدا دخترم روز به روز بهتر و آروم تر می شد، کم کم بچه ها در کنار هم بزرگ میشدن، از برکت وجود دخترم همسرم تونست ماشین بخره و شیفت های کاری بیشتری سر کار بود و به طبع درآمد بیشتری داشتیم.
من و همسرم به زیارت عتبات رفتیم و دخترم حالا ۵ ساله شده بود و پسرم ۹ سالش بود، وقت آزاد بیشتری داشتم حالا میتونستم با خیال راحت به کلاس هایی که علاقه داشتم برم از جمله مهمترینش آشنایی با قرآن و شهدا بود به طوری که هفته ای سه جلسه در کلاس های قرآن و احکام تفسیر و تدبر در قرآن شرکت می کردم و سعی می کردم بچه هام روهم با قرآن بیشتر آشنا کنم، سوره های کوچک قرآن رو حفظ میکردن و قصه های قرآنی براشون تعریف میکردم.
دخترم پیش دبستانی بود که این بار همسرم در گوش من از نیاز جامعه به فرزندآوری نجوا میکرد و من همچنان با دید دوتا کافی است از نظر خودم با ایشان وارد بحث میشدم و به هیچ عنوان راضی به آوردن فرزند سوم نمیشدم از نظر من خانه ای که در آن زندگی میکردیم برای چهار نفر خیلی کم جا و کوچک بود چه برسد به پنج نفر و با این دست بهانه ها خواسته ایشون رو برای فرزند سوم رد میکردم و میگفتم جنسمون جوره هر گُلی بخوان به سرمون بزنن همین دوتا میزنن چه نیازی به فرزند جدید...
تا اینکه یک سالی گذشت و همچنان همسر جان هر گاه فرصتش پیش میامد این مسئله رو مطرح می کرد و من هم مخالفت میکردم تا اینکه دخترم تازه کلاس اول رفته بود که بعد از دهه ی اول محرم به صورت اتفاقی خودم تنها با جمعی از دوستان عازم کربلا شدم این بار با دفعه اولی که رفتم کربلا فرق داشت خیلی رزق معنوی برای من به همراه داشت انشالله خدا نصیب همتون کنه 🤲🏻
از اون سفر پر فیض که بر گشتم نمیدونم امام حسین با دلم چکار کرد، با همسرم صحبت کردم بهشون گفتم من تصمیم عوض شده من فکر کردم دیدم کاری واسه جامعه انجام ندادم، پس حالا که این کار از دستم بر میاد، چرا کوتاهی کنم وقتی ولی فقیه ام دارن میگن موالید زیاد بشن و من گوش ندم. نمیتونم ادعا کنم امام حسینی ام وقتی به صدای حسین زمانم گوش نکردم، چطور میتونم اون دنیا انتظار شفاعت از ائمه داشته باشم. همسرم وقتی حرفهای من رو شنیدن تعجب کردن و گفتن هیچ وقت فکر نمیکردم این طور عوض بشی 😮😮😮
این بار هم خیلی خیلی زود شامل لطف خداوند قرار گرفتیم و من برای بار چهارم باردار شدم، البته خوشبختانه بارداری راحتی رو پشت سر گذاشتم و در یک ظهر تابستانی گرم در سال ۹۶ دختر دوست داشتنی من با وجود خواهر ۸ ساله و برادر ۱۲ سالش دیده به جهان گشود و با خودش یک دنیا صفا و برکت ویژه ای به خونه مون آورد طوریکه هنوز یک ماهه نشده بود ما از اون خونه کوچک به یک خانه بزرگ رفتیم با یک صاحبخانه بسیار خوب و هنوز دختر قشنگم سه ساله نشده بود که به صورت معجزه آسایی یه خونه خوب خریدیم و تولد سه سالگی دخترم رو تو خونه خودمون جشن گرفتیم.
هرچند خیلیها وقتی برای بار سوم فرزند دار شدم کنایه زدن و گفتن این بچه ها اینده میخوان چرا انقدر بی فکر هستید و من فقط یا با احترام جواب میدادم یا به زدن لبخند اکتفا می کردم😄
در آخر اضافه کنم من و همسرم در این سالها فقط با قناعت صبر و گذشت زندگی کردیم این طور نبوده که همیشه در ناز و نعمت باشیم ما روزهای سخت زیادی رو با هم گذروندیم اما در همه حال خدا رو در نظر گرفتیم و ایمان داشتیم که با هر سختی، آسانی هست.
ما به فکر فرزند چهارم هم هستیم، اگر خداوند توفیق بدهد انشالله 🤲🏻 التماس دعا 🙏🏻
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۲
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
ایشون که عشق شهادت و جهاد بود با من صحبت کرد و من قانع شدم و دقیقا اول ماه هفتم رفتن. من روزهای سختی رو با دوتا دخترا گذروندم. دوری از بابا برای دخترا سخت بود و با بهانه گیری و گریه هاشون شب ها که میخوابیدن منم گریه میکردم.
دسترسی به تلفنم نداشتم گاهی هفته ای یکبار خودشون زنگ میزدن و من دلم گرم میشد. تو این روزا من دخترامو به پارک میبردم و با دوستان قرآنی اینطرف و اونطرف میرفتم و تا روز آخر بارداری رانندگی کردم.
بماند مشکلات خراب شدن ماشین و خریدهای منزل که با همون وضع بارداری خودم خرید میکردم ولی برای تعمیر ماشین دوست همسرم ماشین رو تعمیرگاه میبردن.
با پا قدم بچه ی سومم ما پراید رو تبدیل به سمند کردیم. یک روز بعد از ۹ روز زنگ نزدن همسرم من به دلشوره افتادم.
همسرم از طریق تلگرام به یکی از دوستانشون پیام دادن که به من برسونن که حالشون خوبه و دوتا عکس عشقولانه هم برا من فرستادن.
تا اینکه شب عید غدیر بعد از ۴۵ روز یکدفعه ب سرم زد که به همراه همسرم زنگ بزنم. من و همسرم چون هر دو سید هستیم هر سال عید غدیر از صبح زود تا پاسی از شب خونه ی ما مهمون میومد و میرفت ولی چون در اون سال همسر من نبود، عید سوت و کوری بود منم از بی حوصلگی همینجوری به همراه همسرم زنگ زدم. یکدفعه در کمال ناباوری گوشی زنگ خورد. دفعه ی اول و دوم جواب ندادن دفعه ی سوم جواب دادن گفتن من تازه رسیدم تهران چون شب عیده بلیط گیر نمیاد میرم کرج خونه ی مادرم تا بلیط گیر بیارم.
من که یک هفته مونده بود به زایمانم به همسرم پیام میدادم که حتی شده با ماشین دربست خودشو به من برسونه.
پشت تلفن دیدم صداش یکم بی حاله، بهم گفتن پام از جایی که قبلا در رفته بود یکم درد داره. آخر شب بهم خبر خوش داد که بلیط هواپیما گیر اومده و من فردا نزدیک ظهر میرسم خونه.
منم خوشحال همه جارو تمیز و مرتب کردم و برق انداختم، خودمو آرایش کردم، پیراهن خوشگل پوشیدم و منتظر رسیدن همسر شدم.
بالاخره بعد از ساعتها انتظار دیدم یکی پشت در میگه یا الله یا الله چادر پوشیدم رومو گرفتم و دیدم همسرم با یک ویلچر گنده و یک شاخه گل دستش با دونفر از دوستاشون وارد خونه شدن.
درست یک هفته به زایمانم با صحنه ای مواجه شدم که فقط خشکم زد.
دوستاشون خداحافظی کردن و رفتن. من تا یک ربع همینجور سرپا بهت زده بودم، همسرمم میخندید🥺
گفت اگه گریه کنی، هیچی بهت نمیگم و بعد از نیم ساعت ماجرای مجروح شدنشون رو برام تعریف کردن که ماشین میره روی یک تله ی انفجاری و با دوتا از همرزمانشون، هر ۳ مجروح میشن یکی از ناحیه گوش گه فقط پرده ی گوش پاره میشه یکی موج انفجار و همسر من از ناحیه ی دوپا از زانو به پایین دچار شکستگی شدید میشن.
چند روزی رو تو عراق با مرفین نگه میدارن تا اینکه به بیمارستانی در تهران منتقل میشن و بعد از دوتا عمل و گذاشتن پلاتین تو پاهاشون میرن خونه ی مادرشون تو کرج یک هفته ای رو اونجا میمونن که من اتفاقی زنگ میزنم، اونجا بود که به من گفتن داشتم فکر میکردم که چی بهت بگم.
اومدن همسر همانا و اومدن دوستان و مهمانها و همکارا با وضعیت بارداری من ادامه داشت. فردای اون روز مادرشوهرم خودشونو به مشهد رسوندن. منکه با خودم برای هفته ی آخر و یکسری کار مونده وعده داده بودم که همسرم انجام میده با وجود اون وضعیت بعدازظهر همون روز یکی از دوستاشون پیش همسرم موندن و من آخرین ویزیت دکترم رو رفتم و پشت فرمون تو ترافیکا کلی گریه کردم.
تازه بعد از ۱۶ سال، قبل از رفتن همسرم تخت تاشو سفارش دادیم من خودم تشکش رو خریدم و خوشگلش کردم و گفتم بالاخره ایندفعه بعد از یک سزارین روی تخت استراحت میکنم، غافل از اینکه جناب همسر با اون وضعیت از راه اومده تختو اشغال کردن 😂😂
روزها گذشت و من بعد از ۷ روز برای زایمان به بیمارستان رفتم. دوتای اول رو طبیعی زایمان کردم ولی ایندفعه بخاطر اینکه جفت جلو بود، دکتر اجازه ی طبیعی به من نداد و من سزارین شدم.
برای سزارین اجازه ی همسر لازم بود، هر چی گفتم همسرم اینجوری شده امکان اومدن نیست، نشد که نشد و بالاخره دوستانشون همسر رو به بیمارستان آوردن و ایشون رضایت دادن و ظهر آقا سید حسین مون بدنیا اومد.
وقت ملاقات دیدم همسر عزیزم با همون وضعیت با ویلچر برای دیدنم اومدن. یکم روحیه گرفتم تا بالاخره اومدم خونه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
من تصمیم گرفتم اینبار هم، با وجود اینکه دوقلو باردار بودم، طبیعی زایمان کنم. تحت نظر ماما بودم، ایشون خیلی به من روحیه میداد که اینکار خوبه و شدنی، خلاصه بعد از یک بارداری سخت و سنگین و پر استرس آخر ماه ۸ کیسه آب پاره شد و دوقلوها سال ۹۹ به دنیا اومدن
و دوقلو داری، که برای ما به طرز عجیبی سخت بود، دست تنها به کمک یه دختر ۱۲ ساله و پسر ۸ ساله که به لطف کرونا آنلاین بودن...
کمترین انتظار کمک از همسرم تا الان نداشته و ندارم، مهربون هستن و بچه دوست ولی اصلا تحمل سختی هاشو ندارن اتفاقا کسایی که میشناسنشون، میگن که با این روحیات همسرت، چطور دوباره بچه خواستی؟
و امان از حرف مردم، واقعا کمکی که نمیکنن هیچ، چطور می تونن با زبون شون به جای انرژی و آرامش دادن، استرس و دلشوره بدن!
وقتی می فهمیدم گاهی ته دل همسرم خالی میشه و نگران آینده بچه ها سعی میکردم تو اون زمان که خودم احتیاج به همراهی داشتم بهش انرژی و امید بدم.
خودم توان روحی خیلی عالی ندارم و از دیدن بعضی افراد و حتی خوندن تجربه شون تو این کانال واقعا از خودم خجالت میکشم، حتی با وجود اون همه تمنا برای بچه آوردن بعضی وقتا دوقلو داری خیلی بهم سخت میگذره و یهو از دلم رد میشه که نکنه واقعا به صلاح من نبود و به زور حاجت گرفتم ولی بازم دوباره به خودم میگم نه من چندین سال هر روز از خدا خواستم اگر به صلاحمه بده در غیر این صورت نمیخوام.
ولی همسر واقعا توان روحی دوقلو رو نداره یعنی خانوادگی اینطوری هستن و من خیلی خوشحالم که که دوقلوها رو خدا تو کرونا به ما داد، واقعا جز الطاف خفیه بود که هم جایی نریم با دوقلوها که همش بخوان بهمون بگن خودت خواستی، دیگه حالا بکش هر چند که چند نفری گفتن...
کرونا باعث شد دختر و پسر بزرگم خونه باشن و واقعا کمک دستم بودن و بعد از خدا فقط امیدم به اونا بود و اصلا رو کمک همسر هیچوقت حساب نکردم چون میدونستم در توانش نیست شب بیداری ها، موقع واکسن زدن، موقع دندون در آوردن، کلا بچه های آرومی نبودن، بیشتر شبها منم باهاشون گریه میکردم.
از بی کسی خودم دلم میسوخت، از اینکه یه دختر بچه ۱۲ ساله باید بیدار بشه، کمکم کنه سر کلاس آنلاین دوتاشونو با هم بذاره رو پاش تا من به چند تا کارم برسم، از شش ماهگی، دخترم تو حموم بردن کمکم میکرد، از اینکه پسر ۸ سالم صبحا به جای اینکه من بهش صبحانه بدم، اون برامون چایی دم میکرد، خجالت میکشیدم، وقتی غذا خور شدن پسر و دخترم تو غذا دادن بهشون، کمکم میکردن.
تازه وقتایی که من غصه میخوردم اونا بهم دلداری میدادن و از وجود دوقلوها خوشحال بودن و همش میگفتن اگر اینا نبودن چقد زندگیمون بی مزه بود البته همسر هم گاهی چرا کمک میکنه ولی شغلش طوریه زیاد خونه نیست ولی واقعا خیلی دوسشون داره
سالهاست تبلیغ فرزندآوری میکنم، مخصوصا قبل دوقلوها میگفتم حالا من نمیتونم بیارم شاید تو ثواب فرزندآوری دیگران شریک شدم حالا هم همینطور و دلم میسوزه برا کسایی که مثل من در حسرت بچه هستن و امیدوارم این تجربه بهشون امید دوباره بده که هیچگاه در رحمت الهی بسته نیست هیچوقت نا امید نشن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
33.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 قیاس یعنی چی؟!
🔹هیچگاه باطن زندگی خود را با ظاهر زندگی دیگران قیاس نکنید...
🔸خلقت بر اساس نقصه...
💠گزیدهای از سخنرانی #دکترسعید_عزیزی
#قسمت_سوم
محمد فروهر:
#خانه_مشاوره_آنلاین | عضو شوید👇
https://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd