عبدی:
عارفی با دو حکم شهادت | مستند
https://www.doctv.ir/program/151822
در باره زنده یاد، حاج حسن حسین زاده موحد
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۱۱
اردوگاه بعقوبه
وقتی که ما را به عنوان متمرد و نافرمان از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ بعقوبه منتقل کردند به رغم تمام سختی ها، جو جالبی داشتیم، بچه ها همه یکدل و یک جان بودند، همه اسرا از بزرگان جمع مثل حاج آقا باطنی ، مرحوم حاج اسدالله خالدی ، آقا نادر دشتی پور و... عزیزانی که خاطرم نیست اطاعت پذیری محض داشتند ، برنامه ی نظافت اردوگاه در حد لالیگا بود ، و یک نکته جالبی که اردوگاه بعقوبه رو از اردوگاه های دیگه متمایز میکرد وضعیت حفاظتی بود که غیر قابل تصور بود ، تعداد نگهبان در اردوگاه خیلی کم بود ،در واقع محل استراحت سربازان عراقی در بیرون اردوگاه بود به همین خاطر ما هم راحتتر بودیم.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/ ۱۲
با یک ملاقات، اردوگاه شورش کرد!
فرمانده اردوگاه ۱۸، یک افسر تقریبا با اخلاق و با سواد بود. وقتی نظم، انضباط و پاکیزگی ما تبعیدی ها را دید هم تعجب کرد و هم خیلی خوشش آمد به او گفته بودند این اسرا خیلی نافرمان و بی نظم هستند اما او عکس آن را می دید. به همین جهت اعلام کرد که شما چه خواسته ای دارید که اجابت کنم؟
ما هم که از خدا خواسته گفتیم ، حدود شش هزار نفر از اسرای ما در نزدیکی ( ۱۰۰۰متری) اردوگاه ما هستند ،اجازه بدید ما با اونا ملاقات کنیم!
فرمانده اردوگاه ابتدا زیر بار نرفت ولی
صبح روز جمعه بود که فرمانده اردوگاه همه ما رو به خط کرد و اجازه داد که ما از سایر اسرا که حدود پنج هزار نفر بودند دیدن کنیم .
بچه های ما نهصد نفر بودند وقتی رسیدیم آنجا ، هر کدوم از ما با همشهری های خودش گعده تشکیل داد .
از هر دری با همدیگه صحبت کردیم بخصوص جو شادی که ما داشتیم برای آنها خیلی جالب بود و آنرا اظهار می کردند برای ما هم که واقعا یک روز بیاد ماندنی و عید بود ، البته نحوه اسارت اون پنج هزار نفر هم در جای خودش جای تامل و بررسی و نقطه ابهام بود ، وقتی از اونا سوال میکردیم چه جوری امکان داره بعداز قطعنامه و در زمان صلح پنح هزار نفر اونم با تمام تجهیزات نظامی اسیر شوند ، خلاصه میگفتند ما که تجربه ای از زمان صلح نداشتیم !
در خلال این گفتگوها از عزیزان مان صحبت های عجیب و غریبی شنیدیم ، هم نحوه اسارت اون پنج هزار نفر، برای ما خیلی عجیب بود و هم نحوه اسارت کشیدنشون ، اونا میگفتند تعداد بیست نفر داخل ما هستند که بر ما حکومت میکنند ،ما رو میزنند ،به عراقی ها نحوه برخورد با ما رو نشون میدن ، خلاصه اینکه اردوگاه رو برای اونا جهنم کرده بودند ،خب ما هم که فرصت رو غنیمت میدیدیم و شرایط رو برای آزادی فکری آنها از زنجیرهای اسارتی که بخاطر ترس از کتک و شکنجه اضافه بر اسارت جسم بر خود بسته بودند آماده کردیم، برای اونا از وضعیت اردوگاه یازده گفتیم و بالاخره سعی کردیم آنها هم مثل خود ما بسیجی وار اجازه ندهند نوچه های عراقیها هر بلایی خواستند سر آنها بیاورند.
روز بعد از ملاقات با اسرای اردوگاه کناری ، به یکباره اردوگاه انها بهم ریخت ،صدای الله اکبر آنها منطقه ی بعقوبه رو در هم تنیده بود صدای درگیری ها رو می شنیدیم ، بین اون چند هزار نفر و اون بیست نفر درگیری بوجود اومده بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/ ۱۳
مجازات جنایتکاران و جاسوسان
زنگ مبادله اسرا بین دو کشور ایران و عراق به صدا درآمده بود ، بیم آن میرفت که بیست نفر از جاسوسانی که در طول اسارت در اردوگاه های مختلف اسرا را از راه های مختلف از جمله تشنگی دادن بشهادت رسانده بودند یا با جاسوسی و گزارش به عراقیها، اسباب شکنجه و اذیت و آزار و یا شهادت آنها را بدست عراقیها فراهم کرده بودند و الان از طرف عراقیها در این اردوگاه، مکان امنی برای آنها تهیه شده بود بدون هیچ مجازاتی پناهنده منافقین شوند و از انتقام اعمال جنایتکارانه خود در امان باشند.
مسئولین مورد اعتماد در اردوگاه هجده بعقوبه، تصمیم گرفتند یک درس حسابی به آنها بدهند ، هوا بسیار گرم شده بود ، معمولا در اردوگاه هجده برخلاف اردوگاه یازده که فقط در طول روز ۳/۵ساعت بیرون بودیم اما در اردوگاه هجده تمام ساعات روز بیرون بودیم ، رفت و آمد ها در بعداز ظهر اون روز زیاد شد تا جایی که نگهبانان بیرون اردوگاه مشکوک شده بودند ،چون برای تنبیه هر کدوم از اون بیست نفر ۷ الی۹ نفر از مردان قوی اردوگاه انتخاب شده بودند. اقا نادر دشتی پور فرماندهی عملیات رو بعهده داشت ، برای اینکه عملیات اصلی سرکوب نشه ، دستور بازی گمراه کننده فوتبال اونم در اون هوای گرم برای فریب نگهبانان صادر شد ،همه بشکل خنده داری بدنبال توپ پارچه ای بودند! تا نگهبانان متوجه هدف اصلی از تحرکات و تجمع بچه ها نشوند.
در ابتدا میبایست اول منتظر میشدیم تا تمام نگهبانان عراقی از اردوگاه خارج شوند تا اصطحکاک بین ما و عراقی ها به حداقل برسه ، موقعیت مورد نظر مهیا شده بود ،تنها عراقی موجود در اردوگاه با ابتکار گروه ضربت به غرفه نگهبانی هدایت و در آنجا محبوس شد ، جهنمی شده بود برای مزدوران و خائنان به مرز و بوم و به همنوع راه فراری نمانده بود
دیگه کنترل دوستان هم از دست فرمانده میدان بدر شده بود ، وقتی میگفتند ناصر عرب قصر در رفته و در سرویس بهداشتی قائم شده ،بجای اینکه ۷ الی ۹ نفر به سمتش بروند و تنبیهش کنند ،نهصد نفر بدنبال ناصر عرب بودند ، نقل قول بود که حاج آقا باطنی گفته است بنده حاکم شرع نیستم که حکم اعدامشون رو صادر کنم ،بزنید اما نکشید.
🔹آزاده تکریت ۱۱ و اردوگاه ۱۸
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/۳۰
شهرت: عباس نجار
زندان الرشید ّبغداد
روزاول اسارتمون، ما را چشم و دست بسته، با ماشینهای آیفا، شهر به شهر چرخوندند و مردم به استقبال ما اسیران آمده بودند، هر کسی سعی می کرد به نحوی ، سنگ یا چیزی، به سمت کامیونها و ما پرتاب کنند. بعضی جاها بخاطر شلوغی مردم، ترافیک میشد و کامیون ها به کندی حرکت میکردند و در این لحظه بعضی از مردم به سمت کامیون ها حمله ور میشدند و مشت و هرچه در دست داشتند به سمت ما روانه می کردند و خیلی از ما مجروح بودیم،و خون ریزی شدید در کف کامیون به چشم میخورد و چند نفری که حالشون خیلی خراب بود جلوی چشم ما با مظلومیت، به شهادت رسیدند و چون دستها ازپشت بسته بود، هیچ کاری نمی شد انجام داد و دو عراقی عقب کامیون و دو نفر روی تاج کامیون بودند بعد از ساعت ها، همه خسته و تشنه به پادگان بزرگ نظامی رسیدیم و لحظه پایین از کامیون آن تعدادی که از ناحیه پا زخمی شده بودند وخون زیادی از بدن آنها خارج شده بود با همان دستان بسته از ارتفاع دومتری کامیون پرت میکردند پایین و همه بچه ها وارد یک حیاط کوچک و به طرف سالن تاریک و سلولهای، ۳×۳جای دادند.
دستان و چشم هامون را بازکردند. همه از تشنگی به سمت انتهای سالن رفتیم که سرویس بهداشتی بود و چند شیر آب وچند چشمه توالت و هر شیر آب که باز میشد بجای آب، هوا خارج میشد و آب قطع بود. لبها رابه شیر نزدیک و هر چه سعی می کردی قطره ای آب به لبها نمیخورد.
آنهایی که سالم بودند داخل سلول های کوچک و مجروحین داخل سالن جای گرفتند.
هر سلولی ۳۰ نفر! برای خوابیدن و استراحت جا نبود و مجبور بودیم بحالت نشسته، زنجیر وار تو هم بنشینیم و بخوابیم.
چند روز به همین صورت گذشت و بخاطر کمبود غذا و آب شرب و بهداشت آلوده محیط، بچه ها اسهالی میشدند و شب درب های سلول بصورت میله میله بود قفل میشد و باید تا صبح فشار اسهال را تحمل میکردیم و مجبور می شدیم آستین لباسمون رو جدا کنیم ویک سر آستین را گره بزنیم، و برای قضای حاجت استفاده کنیم و از لای میله ها تحویل بچه های مجروح میدادیم تا در سرویس بهداشتی تخلیه کنند.
روز بروز حال مجروحین بدتر می شد و هیچ کاری برای درمان این عزیزان انجام و انتقال به بیمارستان نمی شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#بهمن_رسولی
بهمن رسولی/۱
یک کربلا واقعی بود!
همانطور که ما را با کابل می زدند از سازمان امنیت بغداد که همان استخبارات عراق بود، داخل خودرویی که «قفس» نام داشت کردند و گفتند شما را پیش صلیب سرخ جهانی می بریم.
پس از طی مسافت چند کیلومتری، چون بالای خودروی «قفس» جای چشمی داشت من از بالا نگاه می کردم, تابلویی را دیدم که نوشته شده بود؛ پادگان الرشید بغداد. خودرو قدری چرخید سپس جلوی درب حیاط کوچک که دیوارهای آن نرده بود ما را پیاده و تحویل شخصی به عنوان «حاتم» داد و خودرو رفت.
« حاتم » با زیر پوش بود. ابتدا به هر نفر، چند سیلی برق آسا زد و در را نشان داد و گفت شما پشت سرهم بدو بروید، من هم بدنبال شما میام. شلنگ هم دستم است! حال ما خبر نداریم پشت در چه خبر است و چند اتاق در آن وجود دارد ؟
پس از کتک مفصل که از «حاتم»خوردیم ایشان درب را زد، خدا می داند و بس که چه خبر بود! ولی حاتم ما را ابتدای درب ورود، تحویل شخصی داد به نام .............. ایشان بلوز و شلوار لی به رنگ آبی به تن داشت و بقیه افراد که آنجا داخل حیاط بودند فقط با شورت بودند. حال در فکر من بود که این آقا عراقی است و از نگهبان های عراقی است.
ما را که تحویل ایشان دادند شخصی را صدا زد به نام ....... سیاه که لقب ایشان بود. فردی لاغر اندام بود و ایشان هم مانند بقیه با شورت بود. کتک شروع شد با پشت پا به صورت من و دوستانم می زد و صدای ناله و فریاد دوستانم بگوش می رسید. بنظرم کربلا آنجا بود که بعدا فهمیدم این آقا فردی ایرانی است نه عراقی و و او هم مثل ما اسیر است! که با تعدادی از همدستان خود در آن محیط، مامور شکنجه بقیه اسرا هستند و از نیروهای لشگر ....هستند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۱۸
ملاقات اسیر ایرانی و عراقی
حدودا پانزده روز پس از آزادی در اواخر شهريور ماه۱۳۶۹ برای درمان مجروحیت خود که در طول اسارت از آن رنج میبردم در بیمارستان ۵۰۲ ارتش واقع در خیابان طالقانی تهران بستری شدم، روزی در بخش جراحی که میدانستند من آزاده هستم، یکی از پرستارها به من گفت که یک اسیر عراقی در بخش داخلی روبروی ما بستری است، اگه میخواهی برو باهاش حرف بزن جالب است، برای خودم هم جالب آمد که برم از نزدیک او را ببینم و حرف بزنم که شرایط آنها در ایران چگونه بوده و مقایسه کنم.
رفتم به بخش روبرو، از پرستاری سوال کردم اول نگفتند بعد از توضیح و معرفی خودم همکاری کردن و اتاق و تخت ایشان را به من نشان دادند، دیدم یک آدم در حدود چهل و اندی ساله که تقریبا موهایش هم سفید و سیاه و لباس آبی بیمارستان به تن داشت، مشغول احوال پرسی و سلام علیک و همزمان به اسم بالای سرش هم دقت میکردم، جاسم نمی دونم چی چی که ظاهرا این عربها به غیر از جاسم اسم دیگری را بلد نیستند داشت در همین حین یک سربازی وارد شد، این سرباز دژبان ایرانی عزیز نگهبان مستقیم این اسیر بود که ظاهرا پستش هر چند ساعتی با دیگری عوض میشد، مشغول صحبت شدیم سوال کردم انت عراقی یعنی تو عراقی هستی، جوابم را ایرانی داد نه من عراقی نیستم من اهل فلسطین هستم فهمیدم که فارسی را خوب یاد گرفته، گقتم چند سال اسیر هستی گفت در خرمشهر اسیر شدم. حالا خودم گفتم منم اسیر بودم نزدیک پانزده روزه که آزاد شدم، دستاشو برد بالا یک آهی کشید، منم گفتم ان شاءالله شما هم آزاد میشوید، ظاهرا رفقای عراقی او آزاد شده بودند اما چون این برای یک کشور دیگری بود میخواستند به کشور خودش تحویل بدن به همین خاطر مقداری طول کشیده شده بود.
از شرایط اردوگاه در ایران ازش سوال کردم خودش گفت البته فارسی با لهجه عربی، خیلی خوب ایران است راحتیم، ورزش، حمام آزاد، آسایشگاه تخت داریم، کار میکنیم و حقوق بهمون میدن، تلفزیون داریم...... همینجور که این تعریف میکرد داشت کلم عین زودپز سوت میکشید.
این سری اون گفت تو تعریف کن عراق چجور بود، حالا من شروع به تعریف کردم، من هم وضعیت مون را در آسایشگاه، غذا، حمام رفتن، بهداشت، درمان و.... همه رو براش تعریف کردم. حالااین سرباز جوان هم داشت به صحبتهای ما دو نفر قشنگ گوش میکرد عین یک قاضی دادگاه، آخر سر این اسیر فلسطینی که بعنوان مزدور برای عراق آمده بود برای جنگ با ایران با همان انگیزه ناسیونالیسم عربی یک حرفی زد که هیچ موقع از یادم نمیره، با این حرفش حس کردم این صحبتهای من رو یا باور نکرده و یا مغرضانه این حرفو به من زد، گفت اگه عراقیها بد بودند تو چرا الان این هستی چرا زنده ای.
من از این حرفش خیلی ناراحت شدم خواستم باهاش درگیر بشم که این چه حرفیه که میزنی و این حرفا که این سرباز دژبان ایرانی که نگهبان او اسیر بود، اونم ناراحت شد و از من خواهش کرد که باهاش کاری نداشته باشم، چون به فرمانده گزارش میکنه و منو توبیخ و اضافه خدمت میدن، بعد یواشکی به من گفت قول میدم به رفقام بگم تو اردوگاه خوب ادبش کنند. دیدم بابا اینا اینجا چقدر براشون به اصطلاح کویت بوده. و ما اونجا چطور. آخرش هم یک خدا حافظی سردی کردم و از اتاق آمدم بیرون، چند باری در حیاط بیمارستان با همون سرباز در حال پیاده روی دیدمش که با اون سرباز از دور سلام علیک کردم و گفتم به طعنه که هواشو داشته باش فرار نکنه.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#عبدالرحیم_موسوی
عبدالرحیم موسوی/۱
مراسم دهه فجر۶۷ در آسایشگاه ۶ اردوگاه ۱۱
اول بهمن ماه با پنج نفر از دوستان و با رعایت جوانب احتیاط و استتار ، ستادی تشکیل دادیم و برنامه هایی پیش بینی شد که در ایام دهه فجر اجرایی شدند.
۱- اجرای سرود : شعری آماده کردیم و تعدادی از دوستان انتخاب شدند ،ساعاتی که بچه ها بیرون بودند این دوستان داخل آسایشگاه سرود را تمرین میکردند. از اعضای گروه سرود آقای حجت اله دینی را به خاطرم دارم .آقای علی پیشه هم آهنگ ساز بود (البته با دهن آهنگ میزد )
پرچم های جمهوری اسلامی هم توسط یکی از دوستان تهیه شد که در قسمت بعدی توضیح خواهم داد.
شعر این سرود که از سروده های حقیر است:
سبزینه
در باغ سبز دین ببین سبزینه ام سبزینه ام
از داغ لاله این چنین پرکینه ام پر کینه ام
روزی که آن پیچک عدو پیچیده دور قامتم
تا آستان مرگ خود پیچیده ام پیچیده ام
زد ضربتی بر پا مرا تا بشکند آن قامتم
گفتم به او گر بشکنی صد ریشه ام صد ریشه ام
در گیر و دار بودیم که ماه رفت از گلستان صفا
من از شبی تا به صباح رزمیده ام رزمیده ام.
۲- مسابقات ورزشی : در ایام دهه فجر مسابقه دارت و فوتسال و مچ اندازی اجرا شد
مسابقه فوتسال بین آسایشگاه ها انجام شد و فینال هم برگزار شد و نکته جالب اینکه کاپ جام دهه فجر با ترفندهایی توسط افسر اردوگاه به تیم برنده اهدا شد .
برای تهیه پرچم ،قسمت سبز پرچم از پارچه کناره پتو استفاده شد و قسمت سفید پرچم از زیر پوشی که یکی از دوستان ایثار کرد و قسمت قرمز به مشکل خوردیم که آقای محمد بلالی مجبور شد کلاه یکی از نگهبان ها را از آسایشگاه آنها تک بزند که ریسک پر خطری بود ولی بلاخره پرچم آماده شد و روز بیست و دوم بهمن که سرود اجرا شد همه اعضای گروه سرود پرچم را روی سینه نصب کرده بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/۳۱
شهرت : عباس نجار
لنز دوربین رو کاسه ریش تراشی گذاشتم!
بچههای آسایشگاه دو میخواستند برای دهه فجر یک تئاتر به نمایش بگذارند.موقعی که برای هواخوری از آسایشگاه خارج میشدیم،حسن شیخ نظری؛رضا هوشیار و چند نفر دیگه که اسمشون یادم نمیاد داخل آسایشگاه تمرین میکردند.موضوع تئاتر یادم نیست چه بود ولی حسن شیخ نقش بروسلی رو بازی میکرد.منم ماکت یک دوربین بزرگ فیلمبرداری با کارتن آماده کردم. لنز دوربین رو هم کاسه ریش تراشی گذاشته بودم.مثل دوربین واقعی رنگ مشکی و با لباس سرمهای مدل لباسهای مکانیکی و کلاهی که از کارتن درست شده بود وارد آسایشگاه شدم رضا هوشیار تعجب کرد!
باورش شده بود که خبرنگار و فیلمبردار وارد شده؛دو نفر بازیگر نقش دعوا بر سر خرید صمون(نان)را میزدند که یک مرتبه حسن شیخ؛یا همان بروسلی خشم اژدها از پشت دیوار توالت با نعره بلند به سمت صحنه تئاتر دوید و از روی بچههایی که تماشاگر بودن چنان پشتک بارو زد که دو متر روی هوا بود؛موقع فرود چنان با باسن به زمین خورد فکر کنم صدای شکستن بدن استخوانی حسن تا بیرون از آسایشگاه رفت.ولی خدا را شکر طوری نشد.
آن روز بقدری خندیدیم که یادم نمیآید از اول اسارت تا موقع بازی تئاتر بچهها خندیده باشند.نگهبان همان ساعت هم سعدی بود.
بخاطر اینکه دهنش بسته باشه و بازی تئاتر را بیخیال بشه؛قول یک کلبه چوبی چراغ خوابی دادم که برایش بسازم.موقعی که درب آسایشگاه را باز کرد که من با دوربین وارد شوم؛سعدی نگهبان عراقی هم وارد شد ولی چیزی نگفت و درب را بست.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65